با صدای نسبتا بلندی صدا زد:"آقا!"
نمی دانست اما گویا این لحظه ای بود که بار ها در اشعار عاشقانه ی چینی به خطِ چشم نوازِ کانجی، بر صفحه ی کاهیِ کاغذ سُراییده شده بودند...
او هم زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و سرش را پایین آورد.
+حالا دیدید نباید از من فرار میکردید؟...اگه من نبودم معلوم نبود....
_آخه من که شما رو نمیشناسم...گفتم شما هم...
فوری حرفش را قطع کرد. صدایش چه گوش نواز و دلنشین بود. آه! مثل اینکه داشت خواب میدید.
غم به دلش ریخت. متاسف شد که چرا تا آن مدت حتی یک بار فرصت اظهار عشق به او پیدا نکرده بود.
+حالا من رو میشناسید؟
POSTER: Lisa Perrin