Humiliated (𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃) 2

Background color
Font
Font size
Line height

پلکِ آهسته ای زد.

پرتوی ضعیفِ نور آفتاب بر مژگانش نشسته و شاید برای همین فرطِ آفتابی که چندان هم رمقی نداشت، دیدگانش را فشرده نگه داشته بود.
نگاهِ کوتاهی انداخت و دوباره چشمانش را گرفت.

_ مَ ... من؟

جونگ کوک چنانچه نگاهش را از او نمیگرفت، جواب داد:
_ب بله.
در آن هنگام در ذهنش یک سوال جولان می‌داد و آن اینکه او تمام این مدت این تلخ کامی را چطور تحمل کرده بود.

تهیونگ سر پایین گرفت. حتما یک دستورِ کاریِ دیگر از جانبِ یکی دیگر از آن سرمایه گزارانِ موفق بود؛ همان ها که اوامرشان بی برو برگرد اجرا میشد و کسی هم حقی نداشت تا نکته گیری یا بازخواستی کند.

بله میدانست که این "پیشِ او ماندن" فقط یک درخواست ساده ی کاری می بود. 

_ پَ پس کارم تو اینجا چی میشه؟

تهیونگ چنان با همان چشمان باریک شده و با لحنِ معصومانه و صدای صاف و درمانده ای لب زد که جونگ کوک همان لحظه و همانجا با نهایتِ راستی و صداقت _که تا آخر عمر نیز آن راستی، اندکی در وجودِ او کمرنگ نشد. _  در دلِ خود آرزو کرد، خود دلشکسته و تلخ کام باشد اما که تا به آخرین لحظه ی عمر او را دلشکسته و تلخ کام نبیند.

_خ_خودم بهتون کار میدم. لازم نیست دیگه اینجا کار کنین.  
لعنت بر این ضربان قلب و نبضِ بلند و بمی که همراه با قطراتِ عرق به تنش افتاده بودند.

تهیونگ نوک انگشتانش را بیشتر بهم فشرد.
_ آقای وان...

_ نگرانِ آقای وانگ نباشید. خودم بهشون اطلاع دادم.

تهیونگ دیگر چیزی نگفت و سر پایین انداخت؛ اجازه ی واخواهی نداشت. آن مرد که آن روز به دیدار رئیسش آمده بود، هر کِه بود از آن کفشِ سیاه رنگِ براق و ظاهرِ گران قیمت و بهت آور تر آنکه خودش به تنهایی ایستاده و در موردِ کارِ بی چیز مستخدمی با او صحبت میکرد، جای هرگونه ایراد و بازخواست را میگرفت. با آنکه ثروت و سعادت آن مرد ایستاده در روبرو را فقط در عالم خیالش می‌توانست جستجو کند اما بسیار ممنون بود که می‌دید بادی در آستین نینداخته و آن همه فروتن و بی‌ادعا به نظر می‌رسد.

به فکر فرو رفت. در دل به خودش گفت که باید قابل تحمل باشد. از اینجا قابل تحمل تر. زندگی کردن در اینجا، در این محیط بسته، شنیدن سرکوفت ها و روبه روشدن با بداخلاقی ها و عصبانیت ها، آن هم در بحبوحه جوانی اش و آینده ای قابل پیش بینی که در روبه رویش داشت،  گذشته اش چنگی به دل نمیزد و طعم خوشبختی را نچشیده بود. بله، همه این فکرها باعث شد یک لحظه دلش خالی شود، اما باز دل و جرئتی پیدا کرد. چون با این که به خودش فشار می آورد بدی ها را ببیند باز خودش را آنقدر هم آدم مهمی نمی دید که بخواهد دنبال کمال مطلوب باشد و بدی ها را بزرگتر از آنچه هست ببیند.

_ چ_چشم.

حسِ نیکویی بی اراده طنین شعفی بر دل جونگ کوک انداخت و لبخندی بر لبانش نشاند. هرچند با این حال که آن پسر روبه رویش ایستاده بود، او را بسیار دور میدید.

در کنار او زمان آرام می گذشت، نه تند و متلاطم، بلکه ملایم و آهسته، شبیه خرامیدن رودخانه ای پرآب در پهنه دشت.

_اسمِ من جونگ کوکه. جئون جونگ کوک.

با لبخندِ زیبایی به سمتش دست دراز کرد اما تهیونگ با نگاهِ کوتاهی که کمی متعجب می آمد، یکدفعه خود را عقب کشید.

نه اما جونگ کوک هیچ نفهمید.
نمیخواست دست های زمخت و پوسته شده ی کثیفش، دستانِ یک مردِ شق و رقِ ثروتمند را لمس کند.

حضور در محیطی اهانت بار، او را حساس بار آورده بود. احساسش چنان تلخ و دردش چنان جانکاه که برای تحملِ آن نیاز به عکس العمل داشت.

جونگ کوک بالجبار لبخندی زد. لبخندی که برازنده ی آن چهره ی گیرای مغرورانه اش بود.
لبانِ تهیونگ هم برای آنکه حمل بر جسارت نباشد متقابلا به زحمت به لبخندی کم رنگ باز شد.

و اگر جونگ کوک آن تبسمِ رنگ و رو باخته را نمیدید، به یقین حس میکرد چهره ی آن پسر هرگز قادر نیست تبسمی را بپرورد.

_ خب...
کِی میتونین بیاین؟...حالا میتونید؟

_ حالا؟

_ بله.

قلبش به تپش افتاده بود. انگار چیزی در گلویش سنگینی میکرد.
قوز کرده و سینه اش فرو نشسته بود. برایش مأنوس نبود.
زندگی در جای دیگری به جز آن عمارت!
از آن زمان که آمده بود تمام زمان روزش را همانجا سپری میکرد. جای دیگری را نداشت که برود. تعطیلات، آخر هفته ها، آغاز بهار و شروع سالِ نو. همه را در آن خانه بود.
حق نداشت خواسته ای داشته باشد. آخر وضع مالی و روحیِ نامساعدش اجازه ی انتخاب دیگری را نمیداد.

جونگ کوک با احتیاط دستش را جلو آورد و به کناره ی بازوی او کشید. عقب نرفت. کنارش ایستاد و به حرکاتش خیره ماند. به لباس نخ نمایش چشم دوخت اما احساس کرد لباس کهنه تن او بسیار برازنده‌تر از لباس نوی بر تن خودش است.

_ بریم؟

تهیونگ مانند کسی که پاهایش کرخت و خشک شده باشد، گامی به جلو برداشت و با احتیاط نگاهِ زیر چشمی ای به مرد انداخت.
جونگ کوک چند ثانیه ای به او خیره شد بعد فورا رویش را به طرف خلنگزار ها برگرداند و با حالتی که برای خودش هم مأنوس نبود با چهره ای جدی چندین بار پلک زد.

بهترین کار همین بود که زمام حرکات و رفتارش را به دست بگیرد تا از حضور آن پسر وسوسه کننده رفتاری خطا ازش سر نزند .... پسری به شیرینی عسل که در همان ساعتی که آنجا بود قطره هایی از حسِ نیکِ کنارِ او بودن به بصرش چکید و به سرب مذاب تبدیل شد.

_ ک کسی اینجا هست که بخواین ازش خداحافظی کنید؟

تهیونگ چشمانش را باریک کرد و به نشانه نفی آرام سر تکان داد.

قلب جونگ کوک چنان تند می‌زد و در گوش‌هایش صدایی پیچیده بود  که فقط توانست با دشواری و لکنت زبان بگوید:

_... تنهایی غم انگیزه.

نفهمید باید این جمله را بر زبان می آورد یا نه. دستانش را از داخل جیبش بیرون آورد و همانطور که منتظر جواب تهیونگ مانده بود به روبه رو خیره شد. 

خواننده ی عزیزم! در همه عاشقان نوعی حسِ مشترک به چشم میخورد.
همگی حسِ یکسانی دارند. محبت آمیز... فروتنانه و عاشقانه. قاعدتا هر حرف و نگاهِ معشوق هم به دیدشان قشنگ می آید. حتی اگر آن حرف ها و حرکات طوری نباشند که  عشق او را نمایش بدهند. برعکس، حتی اگر انگار با خودش قرار گذاشته باشد که این احساس را پنهان نگه دارد و شور و حرارت عشق را مهار کند. آن پسر، جونگ کوک را مانند مغناطیس به سوی خود میکشاند و انگار حضورِ او از ابتدا تا انتها همین عشق ناگفته را برایش القا میکرد.

تهیونگ جوابی نداد؛ کنارش قدم زنان حرکت کرد تا هر دو مسیرِ باریکِ اطراف خلنگزار ها را پیمودند و از محوطه ی سنگفرش شده، آنجا که از کپه ساختمان های بلند و زیبای دو طرف، چراغ های اندکی سوسو میزد، بیرون آمدند.

او با جعبه‌ای کوچک و پرلک و پیسه به عمارتش رفت؛ دار و نداش در آن جعبه جای داشت به راستی که این حادثه برای او موهبتی عظیم می‌آمد.
───※ ·❆· ※───

روزها از پِی هم گذشتند. بله از آن یکشنبه‌ای که عمارت آقای وانگ را ترک کرد هفته‌ها گذشتند و در آن هنگام تهیونگ چنان با محیط جدید مشغول بود که فراموش کرد بیرون پنجره بخار گرفته ی این خانه عظیم شش طبقه، جهانِ دیگری وجود دارد و شاید مردمانِ دیگری... اما راضی بود که فراموش کرده. ذاتا سر به زیر و ساکت بود و سرنوشت هم او را منضبط کرده بود. اشتهایش کم بود و چیزی بیش از همان وعده های مختصر که آخر وقت نهار در آشپزخانه می ماند، نمی خورد. زندگیِ یکنواخت و روزمره ای داشت. به خاطر همین ها شاید میتوانست بیست سال دیگر هم آنجا بماند.  البته اگر زندگی مشقت بارش بیست سال دیگر ادامه می یافت.

اما تقدیر فرمان دیگری صادر کرده بود.

در یک شب سیاهِ پرستاره زمانی که ماه سفید به شدت می تاپید، بعد از زمستانی که آرام سپری شده بود، نوبت به بهاری دل انگیز رسیده بود. باد خنک بهاری پشت پنجره ها می وزید و تهیونگ خسته تر از زمانِ دیگری مشغول دستمال کشیدنِ کمد های چوب آبنوس بود. نگاهِ خیره به خود را نمیدید، همان نگاه هایی که از زمانی چند روی رفتار و حرکاتش حبس شده ساکن بودند.
خستگیِ مفرط روز های پیشین مریضش کرده بود طوری که حالا کار های ساده را هم با نفس تنگی و ملامت به اتمام می رساند. این احساس را قبلا هم تجربه کرده بود. احساسی که او را به یاد روز های پر ملالِ گذشته می انداخت. آکنده از درد و عذاب! سرشار از فقر، بی هویتی و بی هدفی.

سرش گیج رفت. سیاهی که روی دیدگانش را گرفت انگار دورنمای زندگی را برایش دگرگون ساخت؛ یکدفعه درد عظیمی به پشت گردنش هجوم آورد و ناله ی آرام و جان شکافی سر داد، پشت پلکانش داغ شد و اندکی بعدِ آنکه دیگر بتواند چیزی بفهمد پشت به روی زمینِ مرمر افتاد.

───※ ·❆· ※───
_ آقای جئون اینجاست؟

_ رئیس؟... آره...اینجا اتاقشه. یکم صبر کنین الان میاد.

هر سه نفر به نیت ملاقات با رئیس از پله ها بالا رفتند. گل های رنگارنگی که با حوصله و سلیقه خاصی در گلدان های طلا خود نمایی میکرد دور تا دور اتاق قرار گرفته بودند. اتاق استراحت در واقع دو بخش بود که با بریدگی دیوار از هم جا میشد و از انتظار بزرگتر به نظر میرسید. غرق در گل بود و بوی مطبوع چنان در اتاق موج میزد که انگار برای یگانه فردی آماده شده باشد. 

در این هنگام با دیدن منظره روبرو چهره‌شان اندک اندک برفروخت؛ پسری زیبا با ظاهری نحیف و تکیده، چنانچه چشم هایش گود افتاده بود، روی تخت، خواب بود.
گلبرگ های گل سرخ معطر روی تخت پراکنده و ملحفه را آراسته بودند و همین انگار تن او را مانند لعلی درخشان در بر گرفته بود.

_ این کیه دیگه

با این جمله پسر به آهستگی چشم باز کرد و با بهت و تعجبی گیج کننده به سقف بلند بالای سرش نگاه کرد، همینطور به دیوارهای نقاشی شده ی اطراف و به پنجره ی عریضی که نورش فضای داخل را روشن کرده بود، نگاهِ کوتاهی انداخت. وقتی کمی از عالم خواب بیرون آمد فکر که کرد فهمید اتاقی که داخلش هست را نمی شناسد؛ نمی دانست کجاست مات و مبهوت بود.
_ اینجا چی کار میکنی؟ اومدی اینجا بخوابی؟
یکی از مردها خطاب به پسر فریاد کشید.

نمی توانست فکر کند. زل زده بود به سنگ های گران بهای پارکتِ کف اتاق که نور طلایی صبح هنگام، روی آن ها افتاده بود.

یکی از آن سه نفر او را شناخت و دو نفر دیگر هم از ظاهر مندرس و ساییدگی پیراهنش فهمیدند از چه قشری و شغلش چیست.
_ اصلا شما حق ندارید بیاید اینجا.

صدایشان را دوباره که شنید فورا به حالت نشسته درآمد و از روی تخت بلند شد. گیج و مبهوت بود.

_ چطوری اومدی اینجا؟ اصلا اینجا رو از کجا بلد بودی؟
مرد کف دستانش را به نشانه ی اشاره به اتاق به سمت او گرفت و با نگاهی سوالی چندین بار پشت سر هم پلک زد.
 
ثانیه ای طول کشید تا از آن گیجی پس از بیهوشی به حال طبیعی بازگردد و موقعیت اطرافش را تجزیه و تحلیل کند.

_ مَ من ... نمیدونم... ا الان میرم.

دیگر چیزی نگفت و با دردی که حسی از آن احساسات تلخ قدیمی  روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و گرچه حال درستی هم نداشت از پله‌های اتاق بیرون رفت.

مرد کلافه نگاه از رفتن او گرفت و با کشیدن دستی بر روی پیشانی اش از مرد دیگر پرسید: 
_ گفتید رئیس اینجاست؟

_ نمیدونم. میخواین بیرون وایسیم تا بیاد.

_ اگه داخل بود که این پسره نمیتونست راحت بیاد واسه خودش رو تخت بخوابه.

_ میخواین یک کم دیگه صبر کنیم بعد میریم.

ثانیه هایی دیگر که سپری شد، ناگهان صدای دربِ دیگر اتاق شخصیِ رئیس از انتهای سرسرا به صدا درآمد، کوتاه، نه بلند،  محتاطانه، شبیه نوعی تردید و احتیاط.

جونگ کوک داخل آمد. در دستانش سینی بزرگی از نوشیدنی و تکه های کیک شکری قرار داشت.
با گام های آرام داخل سرسرا شد و طوری که سرش پایین بود بریدگی کنده کاری شده را دور زد. اما یکدفعه با خالی دیدنِ تخت خواب، ابروانش بالا رفتند و تعجبی در چهره اش افتاد.
سینی دستش را روی میز کنار گذاشت و طوری که هنوز آن احتیاطِ ملموس را در حرکات و گام هایش حفظ کرده بود، نزدیک دربِ دستشویی رفت و چندین بار محتاطانه به در کوبید. فکر کرد حتما باید به دستشویی رفته باشد اما بعد از گذران ثانیه ای که صدایی نشنید دستگیره را پایین آورد و درب را به آهستگی به عقب هل داد؛  اما هیچ کس داخل نبود.

سه مرد ایستاده پشت درب شیشه‌ای و بریدگی دیوار با چشمانی متعجب و نگاه‌هایی میخ شده حرکات رئیس را می‌نگریستند. حرکاتی چنان دلواپس که آنها هم که چیز زیادی نمی‌دانستند به طور مبهمی احساس کردند که در رفتار و سکناتش چیزی غیر عادی پیداست.

جونگ کوک مردد ماند و اینبار با چشمانی مضطرب قدم هایش را به سمت پاسیو تند تر کرد.
بعدِ چند ثانیه از آنجا هم بیرون آمد و بدون آنکه نگاهی به افراد ایستاده پشت درب باز شیشه ای بیندازد، با سرعت و رگه هایی محزون در نگاهش به دنبال آن دلداده ی پریده رنگ با عجله از پله ها پایین دوید.


You are reading the story above: TeenFic.Net