𝕾𝖍𝖔𝖙 2 (𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤)

Background color
Font
Font size
Line height

پسر پاسخی نداد. دستانِ کریس می لرزید. آخر اولین باری بود که انگشتانِ لاغر و رنگ پریده ی پسر را در دستانش گرفته بود.

چطور میگفت به خاطر خدا با من مهربان باش. به من فکر کن که من چه هستم. من اینجا هستم. بیست و هشت سالمه و تا به حال با معشوقم حرف نزده ام. وقتی قلبم دارد از جا کنده میشود چطور میتوانم خوب و سنجیده صحبت کنم؟

_ شما با من کاری داشتین؟

صدای گرفته اش را که شنید، سر بلند کرد.
بی اراده جواب داد: _ خب شما تنها بودید. اون مرد هم به نظر میرسید قصد اذیت داره. خب این موقع ها آدم باید...

_ نه...نه منظورم قبل از این اتفاقه. اونجا. اونطرف خیابون. کنار رودخونه. صدام کردید.

و به آهستگی با دستانش کنار رودخانه یانگژو را نشان داد.

_آهان. اون...خب...

چطور میگفت صدای گریه اش، قلبش را به لرزه انداخته؟ برای او که تمام این مدت را در سکوت و فقط از دورا دور او را مینگریسته...

_باشه. نمیخواد چیزی بگید. متشکرم و خدانگه دار.

کریس شعله ی چشمانش را به او داد. نمی دانست چرا این را گفت. نفهمید از دهانش پرید.
_ این میتونه به این معنا باشه که ما...ما دیگه هیچ وقت هم رو نمی بینیم؟

پسر در سکوت سر بلند کرد و چشمانِ درشتش را که رگه ای از حسِ تعجب در آن دیده میشد را معطوف چهره ی کریس کرد.

کریس با دستپاچگی گفت: _ منظورم اینه که...این نقطه ی پکن برای من جای خاطره انگیزیه. یک بار حتی وقتی اینجا ایستاده بودم خاطراتِ بچگی م من رو به گریه انداختن. مثل شما...کی میدونه؟ شاید شما هم چند دقیقه پیش داشتید برای خاطراتتون گریه میکردین. 

سکوتِ پسر را که دید سر پایین گرفت و بدون حرفِ دیگری خداحافظی کرد و چنانچه قلبش نمیخواست اما از او جدا شد و تمام ساعات باقی مانده تا نیمه شب را قدم زنان راهِ آمده را بازگشت.

شبِ دوم:

خواننده! آن دو فردا شب باز هم به طور اتفاقی یکدیگر را در کنارِ پل یانگژو ملاقات کردند.

_ ب ببخشید. من امروز صبح تازه با خودم فکر کردم و دیدم که دیشب خیلی بد رفتار کردم. ی یعنی مثل یه بچه. چون‌..خب چون شما رو نمیشناختم. میشه لطفا الان... بیشتر هم رو بشناسیم؟

بعد از اینکه سوالش را پرسید، به طرز موثری سکوت کرد و کریس همان لحظه در تلاش بود تا لبخندی روی لبانش نقش نبندد.
_همدیگر رو بشناسیم؟...اوه البته. خب اسم من کریسه. کریس وو. مدیر چاپ روزنامه محلی....همین.

_ همین؟...اما بقیه چیزا چی؟...

_بقیه چیزا؟...مثلا چی؟

_مثل سرگذشت زندگیت رو...

_ سرگذشت؟ من که سرگذاشتی ندارم.

پسر با خنده حرفش را قطع کرد _ مگه میشه؟ اگه سرگذشتی ندارید پس تا حالا چطور زندگی کردین؟

کریس ثانیه ای نگاهِ میخکوب شده اش را از آن خنده ی شیرین گرفت و گفت:
_ زندگیِ من اصلا سرگذشتی نداشته‌. میدونید... من جدا از همه زندگی کردم‌...همیشه تنهای تنها بودم‌.

_ تنها؟... چطور تنهایی؟ یعنی میخواید بگید هیچ وقت دوستی نداشتید؟

_ خب من گَهگاهی آدم های زیادی رو میبینم... اما نه. با هیچ کدومشون دوست نشدم.

_اوه! پس شما هم احتمالا یک جورایی مثل من هستین.

ساکت شد. برقِ غمی به لحن صدایش آمده بود. سرش را پایین انداخت و انگشتانش را به هم حلقه کرد.

مدتی دیگر که سکوتِ آن دو ادامه دار شد، کریس گفت:  _راستی...من هنوز اسمِ شما رو هم نمیدونم.

_ آهان...بله. اسمم سوهو عه.

به من بگو خواننده ی عزیزم! چرا روحِ کریس در آن لحظات چنان مضطرب بود. چه سِحر و چه قدرتی ضربانِ نبضش را تند تر کرد و به چشمانِ زیبایِ رویایی اش اشک آورد؟ چه حسی به چهره ی رنگ پریده ی نم خورده اش، رنگ پاشید و تمام وجودِ او را از شادی لبریز کرد؟ چرا در آن زمان، شب های تنهایی های او در ذهنش فقط لحظاتی زود گذر جلوه کردند و چنان به نظر آمدند که گویا همه در شادی و شعفی پایان ناپذیر سپری شدند؟

آری خواننده ی عزیزم. آن وسوسه های بیمارگونه ی روح که تنهایی برایش ساخته بود حالا به دردِ شیرین قلبش بدل شده بود. مدت ها بود که عشق با تمامیِ شادیِ بیکرانش و با همه عذاب های گزنده اش به روحِ او سرازیر شده بود.

_ پس شما تمام عمرتون رو تنها زندگی کردید؟

با صدای دلنشینِ پسر باری دیگر به خود آمد.
جواب داد: _ بله تمام عمرم رو. و تصور میکنم که بقیه زندگی ام هم به همین منوال بگذره‌.

سوهو نفسِ عمیقی کشید.
_اما اینجوری زندگی کردن درست نیست...

کریس طوری که سعی میداشت احساساتش را مخفی کند در دل با خود فریاد زد _ میدونم. بهتر از همیشه. حالا که میدونم، فهمِ این تنهایی داره من رو آزار میده سوهو.
اما حالا احساس میکنم خدا تو رو برای من فرستاده حالا که کنارِ تو نشستم و حرف میزنم دیگه ترسی ندارم. چون...

_ من هم...خب... اگه خسته کننده نیست من هم دوست دارم سرگذشتم رو برای شما تعریف کنم. دلم نمیخواد چیزی رو تو دلم نگه دارم....بعدش دوست دارم من رو راهنمایی کنید.

نگاهش کرد. زیباییِ بی مثالی داشت.

_ اوه من هیچ وقت مشاور نبودم...اون قدر عاقل نیستم که بتونم کسی رو راهنمایی کنم اما هر کاری بخواید براتون انجا...

سوهو با خنده حرفش را قطع کرد _ راستش من به جنبه ی عاقلانه ی نصیحت نیاز ندارم. بیشتر دنبال یه نصیحت صمیمی و برادرانه از سمت شمام.

برادرانه! چه کلمه جانگدازی بود که از زبانِ او میشِنید.

از زبانِ آن پسر.
_ ب باشه.
خنده ی کوتاهی کرد و کفِ دستش را جلو آورد.
_ دست بده.
لبخندِ شیرینی بی اختیار بر لبان کریس نقش بست و دستش را به طرفِ او دراز کرد.

_ خب از کجا شروع کنم... من یک پدربزرگ پیر دارم، وقتی پدرم از دنیا رفت، رفتم تا با اون زندگی کنم. خب اون موقع سرحال تر بود اما حالا خیلی پیر شده...طوری که...طوری که حتی بدونِ کمک من نمیتونه کار هاش رو انجام بده....
... یک روز یک دختر اروپایی اومد مستاجر طبقه بالایی ساختمون ما شد.

دختر جوونی بود. خوش قیافه هم بود. میگفت به تئاتر علاقه داره. اما پدر بزرگم نمیذاشت باهاش حرف بزنم. میترسید بهش دل ببندم و برم و اون رو تنها بگذارم. گفتم که وابسته ی منه. من نباشم نمی تونه خودش کارهاش رو انجام بده.
اما راستش...

راستش

دست از بازی با دکمه ی پیراهنش برداشت و به روبه رو خیره شد.
_ راستش چی؟

_ راستش...من به اون دختر علاقه مند شدم.

چنان نگاهِ غمناکی انداخت که قلبِ کریس در سینه اش فِشرد.
( بله سوهو تو مرا میفَریبی و نادانسته این باور را در من القا میکنی که شور و شهود در روحِ تو واقعی تر از تمامِ زندگی من است. حال که از معشوقت حرف میزنی می فهمم شاید که تو فقط در رویا های مجردِ من معشوقِ قابل لمسی باشی.)

_بهم توجه نشون میداد، چندین بار اومد پیشم. با هم بیرون رفتیم. چند بار من رو به تئاتر دعوت کرد. فکر میکردم حالا همیشه بهم سر میزنه. اما اشتباه میکردم.

یک مدت دیگه هیچ خبری ازش نشد. یک بار....
یک بار به طور اتفاقی همدیگه رو روی راه پله دیدیم. اون قدر غمگین و آروم تعظیم کرد که انگار اصلا دلش نمیخواست من رو ببینه....فکر کنم ازم خسته شده بود.
حالا دیگه تقریبا تموم شده....ماه مِی گذشته. اومد پیش پدر بزرگم و گفت میخواد خونه رو تحویل بده. گفت برای یک سال برمیگرده اروپا...بله هیچ چیزِ دیگه ای نگفت.
رنگم پرید...خیلی ناراحت شدم.

باید چه کار میکردم؟...قرار بود فردای اون روز بره.
عصر وقتی پدر بزرگم خواب بود. از پله های شیروانی رفتم طبقه ی بالا و زنگ خونه ش رو زدم. به نظرم یک ساعتی طول کشید تا از پله ها بالا برم. ضربان قلبم به قدری شدید بود که سرم گیج میرفت.
وقتی در رو برام باز کرد و وقتی چهره ی مات شده اش رو دیدم، اشکام بی مقدمه رو صورتم ریختن. مثل اینکه فورا همه چیز رو فهمید و طوری نگام کرد که غمِ سنگینی توی دلم افتاد. 

به اینجای حرفش که رسید با دستانش صورتش را پوشاند و گریست.

_خب من هیچی ندارم چون آدمِ فقیری ام. به خاطر همین نتونستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم.
گفت یک سال تو اروپا میمونه. چون کاری داره که باید انجام بده. اما بعد برمیگرده...این حرفی بود که اون زد.
حالا یک سال گذشته...اون برگشته. سه روزه که تو پکنه اما...

_اما چی؟

سوهو با تلاشِ زیادی توانست جواب دهد: _ اما هنوز خودش رو نشون نداده. خبری ازش نیست.

ساکت شد. کمی مکث کرد؛ سرش را پایین انداخت و چنان به گریه افتاد که قلبِ کریس در هم تنید.

بله تنها خواب این شور و احساس را داشت. آیا میتواند واقعی باشد؟ معشوقی که او را در خیالات واهی میدید حال اینجا در کنارش نشسته بود و از عشق به دختری که او را ترک کرده، سخن میگفت.

_تو....تو از کجا میدونی؟ شاید هنوز برنگشته.

_برگشته. من میدونم. شبِ قبل از رفتنش با هم عهد بستیم. اومدیم اینجا. همین جا. ساعت ده بود. دو تایی روی نیمکت نشستیم. گفت به محض اینکه برگشت میاد پیش من.
حالا اون برگشته...برگشته اما نمیاد...نمیاد من رو ببینه.

صحنه ی گریستن معشوق، چنان مشوشش کرد که فورا از روی نیمکت بلند شد و گفت:
_ به من بگو سوهو...اگه برم اون رو ببینم فایده ای داره؟

سوهو صورت خیسش را با حرکتِ متعجب انگشتانش پاک کرد و گفت:
_اوه نه...فکر نمیکنم. شدنی نیست.

_ میخوای براش نامه بنویسی؟

_نامه بنویسم؟...اینطوری به نظرش مسخره نمیاد؟

کریس با لبخند نگاهی به او انداخت: _ نه چرا مسخره بیاد؟ این حق توعه. چون اون به تو قول داده.

سوهو چنان که برقِ کمرنگی از شوق در چشمانش دویده بود نگاهش را از خیره نگاهِ کریس، دزدید.

_درست میگی. متشکرم.
مکثی کرد و ادامه داد: _میشه... میشه شما نامه رو بهش بدید؟... اگه نامه رو خوند میدونه که فردا شب باید بیاد اینجا. همینجایی که آخرین بار یک سال پیش هم رو دیدیم.

_اوه... البته...باشه .... اما میدونید که اول باید نامه رو بنویسید. پس تا فردا شب غیر ممکنه.

سوهو با یک حالت گیجی ای گفت: نامه...چرا....نامه...
حرفش را تمام نکرده بود که کریس برگِ کاغذی در دستانش حس کرد.

نامه ای که از مدت ها پیش نوشته بود. با آدرس و در یک پاکت در بسته در دستانش بودند. در چشمانِ سوهو دنیایی از خاطره، تمایل و لذت و اشک های جاری از مژگانِ سیاهش مثل مروارید در چشمانش موج میزدند.
_این نامه و این هم آدرس.

دستان کریس را به گرمی فِشُرد.
_ خیلی ازتون ممنونم.
خدانگه دار تا فردا.
چندین بارِ دیگر با نهایتِ قدردانی تشکر کرد و بعد مثل تیری در کوچه به پرواز در آمد و از آنجا دور شد.

کریس مدت دیگری کنار رودخانه یانگژو ماند و با چشمانی خیره رفتنِ او را دنبال کرد.

_ به امید دیدار تا فردا...


You are reading the story above: TeenFic.Net