تهیونگ از شدت ضعف و گرسنگی، پاهایش را جمع کرده و تکیه به دیوار روی زمین نشسته بود.
چشمان وق زده و بیحالش را به چهره کارمندانی که هر از چند گاهی از آن حوالی میگذشتند تا به اتاق های کناری یا آسانسور برسند، میدوخت. اینجا با وجود نبض سرش گذشته را خیلی خوب به یاد می آورد. گرچه که مبارزه با درد روحی از هر درد جسمی که به او آسیب میزد دشوارتر بود.
دوران نوجوانی دشوار و مادری که همه اهل خانه را به امید خدا گذاشت و از خانه فرار کرد زیرا دیگر فشار گرسنگی تاب از تنش برده و حتی تمام عواطف پنهانی و از جمله مادری او را ربود و شاید هم شکم گرسنه اش این محبت فنا ناپذیرش را بلعیده بود! توی خانه چیزی که قابل خورش باشد نداشتند . یادش می آمد حتی هویج های لهیده ای را که همسایه ها در زباله دان سرکوچه ریخته بودند پنهانی دزدیده و خورده بودند.
پدرش بیمار بود و در بستر مرگ فقط ناله میکرد. باهر ناله او بندی در دل تهیونگ پاره میشد. دلش میخواست از هر راهی شده برای او دوا و دکتری فراهم آورد.
گوئی چاره را از سقف وا رفته کلبه شان که از چندجا دهن باز کرده و به مسخرگی افکار کودکانه او میخندید و توده ای از سرما را بی دریغ به چشمان تن مرده او میچیاند میخواست و او همچنان نقشه میکشید تا پدرش را نجات دهد . اما... اما دیگر خسته شده بود.
خورشید روی آسمان پیدا نبود ، دل آسمان گرفته تر از قلب آنها بنظر میرسید ، شاید بخاطر تیره روزی آنها و امثالشان ماتم گرفته بود .
آسمان برق میزد و حسرتی سمج در قلب كوچك تهیونگ تلمبار میشد ، حسرت داشتن حتى يك شيريني !!
گرچه هوا رفته رفته تاریکتر میشد و شب از راه میرسید اما برای تهیونگ فرقی نداشت. زیرا برای فقرا حتی بهترین روزهای بهار هم چون شبی طولانی و پایان ناپذیر است.
کم کم ناله های پدر بلندتر میشد. تهیونگ دلش صمیمانه میخواست این مرتبه دردناک را که توی گوشهای رنگ گرفته از گرسنگیش بیشتر صدا میکرد قطع کند .
پیش خودش فکر میکرد: آخه این چه پدریه .... پدر یعنی اونهائیکه پول
دارن، لباس گرم دارن ... خوردنی دارن این مرد که پدر نیست.
میگفتند دو روز به عید مانده است ، اما حتى عيدهم برای او فایده ای نداشت، زیرا در خانه آنها از لباس نو و شیرینی خبری نبود...
.
.
.
_ کجا بودید؟
با شنیدن صدای بیرون از عالم خاطراتش، آهسته دستی به زانویش کشید و به سختی از جا بلند شد.
رئیسش بود. با نگاهی عجیب که فهم آن برایش دشوار می آمد، او را نگاه میکرد. صدایش انگار محزون و غمگین شنیده شد؛ اما انقدر هم ضعیف و گرفته نبود که به سختی شنیده شود.
تهیونگ با همان حالات سر به زیر همیشگی گفت:
_ متاسفم... من... مثل اینکه اشتباهی کردم.
جونگ کوک نگاهش را در چشمان او دوخت؛ حالا که پیدایش کرده بود به مانند آتشی می مانست که به سردی گرائیده؛ آرام تر از پیش شده بود. نمیدانست چرا حالاتش منقلب و آن جور هویدا شد.
آخر از همان نخستین دفعه ای که آن پسر را در عمارت وانگ دید، آن هنگام که با قدم های خسته و بی رمق اما توام با تواضع و احترام جلو آمد تا قفل درب خروجی را باز کند، میخواست در آغوشش بگیرد در برابر تمام مصیبتها حفاظتش کند و به او بگوید دیگر نگران هیچ چیز نباش من تا به آخرین لحظه عمر نگهبان تو هستم؛ دلش میخواست او را در آغوش نگه دارد از تمام خطرهای احتمالی حفاظتش کند، بفشارتش نوازشش کند و در کنار او سرشار از حس آرامش، بیاساید.
در همین افکار که بود تهیونگ چروک پیراهنش را با حرکت آهسته کف دستانش مرتب کرد؛ انگار قصد رفتن کرده بود.
_ صبر کنین... چرا متوجه نیستید؟... شما به مراقبت نیاز دارید بدنتون ضعیفه حالتون خوب نیست.
دستش را گرفت اما تهیونگ خود را عقب کشید و جمع و جور کرد. با صدای ضعیف و سردی گفت:
- نباید میومدم اتاق شما. معذرت میخوام.
_من آوردمتون
مکث تهیونگ که طولانی شد ادامه داد: یک دفعه دیدم وسط کار از حال رفتید. برگردید ازتون مراقبت میکنم.
_مثل اینکه مثل اینکه همکاراتون... نیم نگاهی انداخت بعد از مکث کوتاهی جملهاش را تغییر داد._ کارمنداتون مثل اینکه از اینکه من اونجام عصبانی شده بودن
_کارمندام؟! کدوم کارمندا؟
تهیونگ دیگر حرفی نزد و سر پایین انداخت میخواست از آنجا برود اما جونگ کوک ساق دستش را کشید و با نگه داشتنش او را از رفتن منصرف کرد.
با خود فکر کرد دارد چه مکالمه بیهدفی را ادامه میدهد.
_ نمیدونم چند تا آقا اونجا بودن
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و از کلافگی و حس غم چندین بار نامرتب پلک زد.
_ کار من و شما به اونا مربوط نیست...همراهم بیاین. پزشک خبر میکنم.
تهیونگ جواب بیشتری نداد؛ میدانست در این مواقع نباید هیچ بگوید این بهتر بود زیرا دچار درگیریهای فکری بعد از آن نمیشد.
پشت سرش که راه افتاد، رئیس این بار او را به مکان دیگری به غیر از آن اطاق گل آرایی شده بُرد و پس از نگاهِ عمیقی به چهره اش، انگار که کاری دارد داخل فضای کوچک پشت اتاق رفت.
❁❁*✲゚* ✺◟∗❛ั∗◞✺*✲゚*✷✷
ایستاده بود و به جونگ کوک نگاه میکرد، نمیدانست که آیا باید برود و یا رئیس کاری دارد و اگر برود او را مجدداً فرا میخواند. نگاه جونگ کوک بسیار نافد بود. مسلماً چنین چشمان و حرکات را همین اواخر در موقعیت های قبلی در مواجه با او دیده بود! وقتی حرف دیگری از جانبش نشنید فکر کرد که اجازه دارد برود.
با قدم های سبک، آرام از اطاق بیرون رفت اما چنان که گوئی رئیس فکر میکرد هنوز در اطاق ایستاده، صدایش زد.
تهیونگ دوباره بازگشت و با دستان گره خورده در هم، روبه رویش ایستاد.
جونگ کوک مجدد نگاهش را بالا آورد و او را نگریست. در چشمانش باقی ماند؛ به دستهایش نگاه کرد، به چشمانش...به چشمانِ زیبا و گرچه بی فروغش نگریست ، موهای لطیف و سیاهش را نظاره کرد. آنها را بار دیگر با دستها و چشمها موها و حرکات و احوالی که بار نخست با آنها آشنا شده بود، مقایسه کرد. گرچه تغییری نکرده بود. یعنی چه؟... یعنی واقعا در تمام طول این مدتی که در خانه او زندگی میکرد، اوضاع روحی و جسمی اش هیچ بهبود نیافته بود؟ تصورش را کرد که شاید پس از بیست سال زندگی دیگر نیز، حالِ روحی اش تفاوتی نمیکرد. بار دیگر به دست ها و چشمان پسر خدمتکار نگریست و به احساس غیر قابل وصفی اندیشید که هر بار هنگام خیره گشتن به او در باغچه ویران و متروك ذهن بر وجودش مستولی میگشت.
به این موضوع اندیشید که چگونه با دیدن سیمائی به این آسیب دیدگی، شیفته وجودش شد. هر بار هربار از سحرگاهان تا غروب های تاریک از پنجره کاخ بزرگش او را هنگام کار کردن مینگریست و آن دست های پوسته شده ی صاحب آن سیما که از طاقت فرسایی وظایفش خبر میداد.
_ اینجا دراز بکشید، به پزشک اطلاع دادم الان هاست که برسه.
تامل و تردید تهیونگ را که دید ادامه داد:
_ لطفا کاری رو که گفتم انجام بدید آقای کیم.
تهیونگ سرش را بالا آورد
_ ب بله؟ بخوابم؟
جونگ کوک با نگاهی پر علاقه که تهیونگ چیزی از آن نمیفهمید، به گرمی سری به نشانه تایید تکان داد، جلوتر آمد گلو و سینه او را لمس آرامی کرد تا او را وادار به دراز کشیدن کند.
تهیونگ تشکر کوتاهی کرد آنقدر آرام که فکر نمیکرد رئیس حتی آن را شنیده باشد بدون مقاومت دیگری به آرامی روی تخت دراز کشید. جونگ کوک بالای سرش به تخت چسبیده بود انگار نگران بود و نمیتوانست او را حتی به اندازه چند قدمی تنها بگذارد همان دقایق که پزشک سر رسید ناچاراً برای خالی کردن جای او کمی عقبتر رفت.
در تمام مدتی که پزشک ضربان قلب و فشار خون او را بررسی میکرد جونگ کوک با نگاه آشفته او را مینگریست.
_ شما از نظر جسمانی خیلی ضعیف هستید آقای کیم.
جونگ کوک با شنیدن صدای پزشک چشم از چهره رنگ پریده تهیونگ که تمام مدت به سقف بالای سرش خیره بود گرفت و نگاهش را به او داد
پزشک با دیدن نگاه خیره و منتظر رئیس ادامه حرفش را با لحنی توام با دلسوزی خطاب به او زد:
_ نسخههایی رو براشون مینویسم که باید مرتب رعایت بشه. با توجه به این هم که گفتین از هوش رفتن همین امروز این دارو ها رو که نوشتم مصرف کنن... اینجا خانوادهای دارن؟
تهیونگ با شنیدن جمله آخر پزشک بعد از مکث نسبتا طولانی ای پرسید: ب.. برای چی؟
_ خوب باید به کسی بسپارم با این اوضاع جسمانی فکر نمیکنم خودتون از پس خودتون بر بیاید
جونگ کوک با تردید کوتاهی چشمانش را بین تهیونگ و نگاههای پزشک چرخاند:
_ من خانوادهاش هستم..._ بعد با آرامش مکثی کرد و ادامه داد_نسخه رو به من بدید.
پزشک با ابروان بالا رفته و چشمان متعجبش طوری که آن عجب و حیرت از حرف رئیس در نگاه بی آلایشش هویدا بود بدون هیچ حرف دیگری تکه کاغذ نسبتا کوچکی را به رئیس داد و درب روان نویسش را بست.
_ خب این یک سری از الزامات که باید تو تغذیهشون رعایت بشه. فعلاً همین رو خدمتتون میدم بقیهاش رو هم فردا از طریق سایت براتون میفرستم.
کیف برزنتی اش را برداشت و طوری که با لبخند کوتاهی برای تهیونگ سر تکان میداد به سمت درب خروج حرکت کرد.
_ ازتون ممنونم دکتر.
_ خواهش میکنم. ممنون که من رو قابل دونستید آقای جئون... اما..._ جونگ کوک چنانچه او را تا پلکان های گرانیتی همراهی میکرد ایستاد تا ادامه حرفش را بشنود_اما این فامیلتون رو قبلاً ندیده بودم.
_ بله تازه..._ پس از مکثی ادامه داد_رسیدن.
_ فکر میکنم به سوء تغذیه مبتلاست. یک سری دوا هست که همین امروز میتونید تهیه کنید و هر وقت کمک دیگهای بود حتماً به من اطلاع بدید.
پزشک کتش را روی آرنجش مرتب کرد و با سر تکان دادنی به نشانه احترام از درب سرسرا خارج شد.
_ از توجهتون ممنونم من دیگه میرم
تهیونگ از روی تخت بلند شده بود فرورفتگی سیاه رنگی اطراف چشمان بی فروغش دیده میشد.
_دارو هاتون رو سر وقت مصرف کنید.
و با لحنی نامطمئن از واکنش تهیونگ اضافه کرد: _هر وقت تونستید میتونید بیاید اینجا
تهیونگ به نشانه احترام سر پایین گرفت و بدون آنکه بخواهد وقت بیشتری را در آن اتاق بگذراند از پلهها بیرون رفت.
جونگ کوک چنانچه انتظار واکنش دیگری داشت با نگاهی به نسبت غم زده در جای خود ماند و مدتی دیگر همانطور که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود با چشمانی متاثر در سکوت به مسیر رفتنش نگاه کرد.
❁❁*✲゚* ✺◟∗❛ั∗◞✺*✲゚*✷✷
فردا شب آخر هفته میبود و برج چنان جنب و جوشی نداشت؛ بیشتر خدمتکاران به استراحت میرفتند و آنها هم که میماندند بیشتر به نظافت و تدارک هفته آینده میپرداختند. و همین به مستخدمان جرأتی میداد تا کمی در کارهایشان کوتاهی کنند و البته هیچکس هم چیزی نمیگفت.
تهیونگ حوالی هفت شب پس از تی کشیدن راه پلههای گرانیتی به طبقه بالا رفت تا نظافت آن روز را نیز به اتمام برساند.
پنجره طبقه دوم به قسمت کوچکی از باغچه که ساقههای کلم در آن میروییدند چشم انداز داشت و منظره بسیار چشم نوازی می آمد اما بقیه قسمتها با پرده بلند قرمز رنگ پوشانده شده بودند؛ فکر میکرد آن روز کسی از کارمندان در طبقه بالا حضور نداشته باشند اما در نخستین نگاه، روی میز مجللی که با پارچه مخملی پوشانده شده بود استکانهای زرین نیمه خورده چای را دید که روی برگهای خشکیده گل سرخ جای داده شده بودند و دمای نسبتاً گرمشان نشان میداد افرادی تا دقایقی پیش در آنجا حضور داشتند.
کریستالهای قیمتی آویخته از سقف انگار تیرگی شب را به کلی از اطاق بیرون رانده بود و آن فضای گرم و فراخ نشان از وجود گردهمایی سران برج میداد.
به آهستگی لیوانها را روی سینی چید و میز را دستمال کشید. وقتی سینی را به آشپزخانه برگرداند و دوباره برای گردگیری بازگشت، یک دفعه انعکاس قامت رئیس را از آینه پیش رو در چند متری خود دید. کت قیرگونی به تن داشت و کرواتی از همان رنگ به گردنش، قامتش را با صلابت و گیرا تر از پیش نشان میداد.
_سلام
جونگ کوک به نشانه پاسخ همانطور که نگاهش خیره در نگاه او بود سر تکان داد انگار چنان محو دیدار او شده بود که فراموش کرد پاسخ سلامش را بدهد.
_ خدا نگه دار جناب رئیس _ خسته نباشید
_ خدانگه دار آقای جئون
صدای رد پاهایی که در سالن شنیده میشد نشان میداد جلسه کارمندان همان لحظه تمام شده. کارکنانی که هر یک اوراق و کیف چرمی به دست داشتند یکی یکی از پلکانهای طبقه دوم گذر می کردند و با تعظیم و لبخند پر رنگی به رئیس سر تکان میدادند و از او خداحافظی میکردند.
این طرز سر خم کردن ها و روی فراخی که کارکنان هنگام روبه رو شدن با او می داشتند و آن هیبت مغرورانه در آن کت شلوار ضخیم و قیرگون، باعث میشد بیشتر بپندارد هیچ نیست و در آن اطاق جایگاهی ندارد.
در اثنای این خیره نگاه کردنهایش چشمان رئیس نیز خیلی زود روی او قفل شد اما تهیونگ فوراً سرش را برگرداند و با سرعت بیشتری به پاک کردن غبارهای اندک روی مجسمه و گلدان های مسی مشغول شد.
دقایقی بعد که تمام راهروی سالن خالی شد و سکوتی نسبی برقرار، فکر میکرد که رئیس به اتاقش رفته و درب را بسته چون حالا تقریباً هیچ صدایی شنیده نمیشد. اما وقتی رویش را برگرداند دید که جونگ کوک چنانچه کتش را درآورده دست به سینه به میز پشت سرش تکیه داده و با نگاه خیره او را مینگرد.
پارچه و اسفنج را در سطل آب کفی که با خود آورده بود انداخت و به رئیس نگاهی زیر چشمی انداخت.
_خداحافظ
_من خداحافظی رو دوست ندارم بگید شب بخیر
_شب بخیر... شب بخیر
تهیونگ این را گفت و با قامتی خمیده از راهروی سرسرا بیرون رفت.
جونگ کوک یک دفعه با شنیدن همین شب بخیر تنهایی عجیبی را در خود حس کرد.
بهتر این دانست که خود از اطاق خارج شود، او را در پاگرد پلکان ، در حالی که دستش را روی نرده ها نگه داشته بود، دید. همچنانکه به پشت سر و به او مینگریست، به یاد اولین باری که او را در حیاط خانه وانگ ملاقات کرده بود، افتاد؛ با خود فکر کرد که موقعیت الان با موقعیت آن موقع چه قدر تفاوت دارد و کمتر حدس می زد که روزی برسد که برای همچین جدائی کوتاهی از او این چنین دلگرفته و نگران شود.
هنگامیکه تهیونگ از جلو دربِ اطاقِ پایینِ
پله ها گذشت، جونگ کوک دیگر نتوانست طاقت بیاورد و با صدای بلندی صدایش زد.
هنوز صدای قدم هایی از پایین پله ها شنیده میشد و ظاهر امر حاکی از این بود که از حرکت باز نایستاده. جونگ کوک این بار خود قدم هایش را تند کرد و پله ها را پایین دوید. به پای پلکان که رسید، بازوی تهیونگ را گرفت، و او را که در حال بیرون رفتن از سرسرا بود، متوجه خود کرد.
_ خواهش میکنم نرید.
_ من.......
من دارم برمیگردم به اتاقم ...
_ لطفا همینجا بخوابید.
طوری که هنوز بازوی تهیونگ در دستانش بود بر زبان آورد. تهیونگ چندین بار نگاهش را بین چهره او و دستانش جابجا کرد و با تردید لب زد:
_ آخه من ال الان نمیخوام بخوابم قربان.
_ میخواید بریم بیرون؟
تهیونگ متعجب سرش را پایین گرفت طوری که انگار با خود حرف میزد جمله او را پیش خود تکرار کرد؛ سرش را مجدد بالا آورد و وقتی نگاه رئیس را که منتظر جواب او بود دید بدون تامل زیادی پیشنهادش را پذیرفت زیرا در صورت برگشتن به اتاقش باید ساعتهای متمادی و بسیاری را با افکار غم انگیز افسردگی و تنهایی سپری میکرد و کار مهمتری نداشت انجام دهد.
❁❁*✲゚* ✺◟∗❛ั∗◞✺*✲゚*✷✷
جونگ کوک یکی از درب های شیشه ای عمارت را رو به بیرون باز کرد و منتظر ماند تا اول تهیونگ خارج شود. تهیونگ به مهتاب نگاهی انداخت. محوطه سنگ فرش بیرون عمارت مانند حیاطِ هیبت انگیز يك كليسا خالی از جنبنده بود که نور ماه به قشنگی روی آن افتاده بود.
در رستوران نام آشنائی در همان حوالی که متعلق به اموال رئیس می بود، به صرف گوشت کباب شده نشستند. در این رستوران طراحی نقشه های جهان نما روی حاشیه گیلاس های آبجو خوری و در هر نیم متری از رومیزی حکاکی شده بود و نقشه هایی هم روی آلومینیوم قاشق و کاردها نقش بسته بود. رستورانی اعیانی و مجلل به حساب می آمد. آن روزها مشکل میتوانست در پکن رستورانی به این اندازه فاخر و به سبک غربی پیدا کرد.
جونگ کوک زیر چشمی نگاه های پی در پی ای به چهره تهیونگ می انداخت؛ اما او خیره به شعله گاز، انگار فقط پختن غذا را از پشت شیشه های آشپزخانه سالن نگاه میکرد.
وقت شام بیشتر در سکوت و در بخاری که از ظرفِ بزرگِ روبه رویشان بر میخاست گذشت. طی صرف غذا تهیونگ با کمال تعجب میدید که رئیس جئون بیشتر اوقات را مشغول خیره نگریستن جهتی می کرد که او نشسته بود، انگار غرق در شگفتی و اعجاب بود.
شگفتی و اعجاب از دید تهیونگ و اما آتش عشق در چهره و قلبِ جونگ کوک . آری حالتی عجیب در نگاه خیره دائم التزايدش وجود داشت و مینمود که چیزهای بیشماری را شاید در مورد او در ذهن خود زیر و رو می کند و بر اثر این فعالیت چنان به نوعی خیرگی میگرائید که تهیونگ از آن سر در نمی آورد. حتی مدتی در حین نگاه های خیره ی جونگ کوک سعی میکرد با دقت در باره آن بیندیشد اما چیزی دستگیرش نمیشد.
بعد از صرف آن غذای لذیذ، به جستجوی قایقی رفتند تا به پیشنهاد جونگ کوک کمی در زیباییِ رودخانه یانگ دینگ سیر کنند. این کار خیلی راحت صورت گرفت ، مرد قایقران آن را به اسکله برد و در جایی که ظرف یکی دو دقیقه وصول بدان امکان پذیر بود قرار داد. سپس شروع به پارو زدن کرد.
رئیس گاهی با فرد آشنایی گاهی تنها غالباً در هوای سرد حتی در زیر باران نم نم و گاهی برف به قایق سواری میرفت... اما اینبار خیلی متفاوت بود.
پس از اینکه قایق چند مرتبه عرض رودخانه را طی کرد، بطرف پل یانگ دینگ پیش رفت و بازگشت. جونگ کوک در این حین زیر چشمی به او نگاه میکرد اما چهره ی تهیونگ تاٌثر ناپذیر و آرام بود.
در نقطه ای که گردش کوتاهشان به پایان رسید تا برج راهی نبود؛ جونگ کوک در زیر سایه درختان سرسبز و زیبای گردو در حاليكه گوش به زنگ طنين صدای آرام بخش معشوق بود، بسوی کاخ پیش میرفت. مدتی پس از لحظه ای که می بایست صدای تهیونگ را میشنید، و مدتها پس از اینکه در عالم تصور خیال میکرد که آن را شنیده، دریافت که دستخوش وهم و خیال بوده و همه جا را سکوت فرا گرفته. آری تهیونگ در این مدت حتی کلمه ای با او حرف نزده بود. درختان نزدیک برج، غنچه های سفید، درختان شاه بلوط ، همه در جای خود بودند شاخ و برگشان به آهنگی خوش و دلکش، همچنانکه راه می رفتند و گوش فرا میدادند خش خش می کردند، اما صدای آرام بخش تهیونگ از خلال نسيم نيمه اپریل بگوش نمیرسید.
_نظرتون در مورد اینجا به عنوان خونهای که توش زندگی کنید چیه؟... دوست دارید جای دیگهای زندگی کنید مثلاً یک خونه مستقل..؟
جونگ کوک همچنانکه دستانش را پشت سر گرفته و به هم حلقه زده بود، سکوت را شکست و به خود جرئتی داد تا سوالی که دوست میداشت را بپرسد.
_ به حال من فرقی نمیکنه
_ چرا؟
_برای من که مستخدمم فرقی نمیکنه.
اینکه تهیونگ پاسخش را داد او را دلگرم کرد فکر کرد حالا میتواند سر صحبت را بیشتر با او باز کند.
_اگه مستخدم نبودید چی؟
تهیونگ با چهره ای بی حس و لبان خط شده که نشان از خستگی جسمی اش میداد، آهسته گفت:
_ممکن نیست. من کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم.
_ البته که میتونید. اگه اینجا... اگه اینجا پیش من بمونید، هرکاری که دوست دارید رو میتونید انجام بدین. من کمکتون میکنم. هر چیزی که لازم دارید رو میتونم فراهم...
تهیونگ سرش را بالا آورد و حرفش را برید.
_شما هیچ وظیفهای ندارید من فقط خدمتگزارتونم.
رئیس طوری که انگار این حرفی نبود که انتظار شنیدنش را داشته باشد، فکش را منقبض کرد و طوری که انگار غبار سردی از رفتار تهیونگ بر چهره اش نقش بسته، تا زمان وارد شدن به طبقه آخر برج دیگر حرفی نزد.
از پله ها گذر کردند، به اتاق بالا که رسیدند جونگ کوک به انتهای سرسرا رفت و درب چوبی بزرگی را باز کرد:
_شما توی این اتاق بخوابید اینجا خالیه هیچکس اینجا زندگی نمیکنه
تهیونگ نگاه کرد؛ در داخل آن اتاق فراخ اتاقی دیگر قرار داشت که دربش به سمت چپ بریدگی دیوار باز میشد._من میتونم تو اتاق خودم بخوابم مزاحمتون نمیشم.
_مگه نشنیدید پزشک چی گفت بدنتون ضعیفه به مراقبت نیاز دارید تو اتاق خودتون که باشید کسی میتونه مواظبتون باشه.
این را گفت و بدون آنکه منتظر جوابی بماند از محوطه خارج شد و طوری که خود را مشغول تا کردن پیراهنش نشان میداد، به سمت کمد لباسهایش رفت.
❁❁*✲゚* ✺◟∗❛ั∗◞✺*✲゚*✷✷
ساعت که از نیمه شب گذشت، آونگ یک بامداد ایستاد و دوباره به ارتعاش خود ادامه داد. سایهای از دورنمایان شد که به آهستگی جلو میآمد. دستش را به دستگیره طلا نما شده درب نیمه باز اتاق گرفت و به آرامی آن را به سمت داخل کشید. آمد و گوشه تخت بزرگی که تهیونگ در طرف دیگرش به خواب رفته بود، نشست.
بالشتک کوچکی که روی تخت مانع سر تهیونگ و بدن خود بود را برداشت و کنار دیگری گذاشت حالا دستش به راحتی موهای نازک و شکننده او را لمس میکرد.
سرسنگینی و کم حرفی آن پسر هیچ وقت او را دلسرد نمیکرد. دقایقی گذشت و او همچنان به آهستگی انگشتانش را به گیسوان او میکشید. تهیونگ هنوز چشمان بی فروغ و پلکان گود افتادهاش را بسته بود و جونگ کوک هم هنوز مشتاقانه در سیاهی شب تماشایش میکرد. سیمای شریف و زحمتکشش زیر نور ماه میدرخشید.
شبِ دوست داشتنی ای بود. به چشمانِ بسته ی معشوق خیره بود. در آغوشش بود و همچنان که نزدیکتر میشد احساس آرامش و تسکینش بیشتر میشد و احساس میکرد که نخوت و خودبینی و بی صفائی را بیش از پیش پشت سر میگذارد. آری زیرا که عشق این چنین است.
هوای ماه اپریل مطبوع و دلپذیر بود. آسمان شب صاف و دوست داشتنی بود و باغِ بزرگ عمارت به مراتب زیباتر و آرامتر از پیش! تصاویر دلگشایِ زندگی آینده و بهبود حال روحی اش در کنارِ آن مرد که روی تختش خواب بود، خاطرش را به خود مشغول داشته بود. این تصاویر و افکار هیجانی محبت آمیز در درونش بر می انگیخت؛ قلبش از لمس و نوازش موهای معشوق تحولی به وقوع آورده بود. اصلاً همین احساس که او روی تخت اتاقش خواب بود و میتوانست او را نوازش کند، دلگرمش میکرد.
زمزمه کرد: دوستت دارم دوستت دارم.
اگه تو نباشی چه کار کنم
آری میگفت دوستت دارم و صدای او تنها در سیاهی شب در آن اتاق تیره و تار که تنها نور ماه در آن میتابید طنین میانداخت. چنان از آن حس آرامش سرشار شد که نفهمید در میان وهم و تصور کی پلکهایش سنگین شد و کنار قامت تهیونگ به خواب رفت.
تهیونگ صبح هنگام چشم باز کرد.
چشمانش که متوجه ی چهره ی خوابیده ی روبه رویش شدند، یک دفعه جا خورد و عقبتر رفت.
دقایقی به چهره ای که روبه روی دیدگانش روی بالش قرار داشت نگریست. با خود فکر کرد، رئیس جئون با او چون پسر بچه ای رفتار میکند؛ چون حال مساعدی نداشت تصمیم گرفته بود شب را کنارش بماند.
رئیس او را خیلی بی دست و پا میدید یا شاید هم ... او برای مرد خوابیده در روبرو منظرهای بس رقت انگیز میبود.
پلک هایش را بست و افکار غم انگیزِ عذاب آور را به دور ریخت. به حالت نشسته درآمد و طوری که سعی میکرد پتوی روی قامت رئیس را چروک نکند به آهستگی از روی تخت بلند شد.
اما نمی دانست...
You are reading the story above: TeenFic.Net