𝕾𝖍𝖔𝖙 3 (𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤)

Background color
Font
Font size
Line height

شبِ سوم:

روزِ بارانیِ غم انگیزی بود. بی هیچ تابشِ نوری. افکارِ عجیبی به ذهنِ کریس هجوم آورده بودند. احساساتی بس مبهم، مسائلی بس نامعلوم. و با این حال فاقد قدرت و آرزویی تا آن ها را روشن کند.

حتما امشب یکدیگر را نخواهند دید. ابر ها در آسمان جمع شده اند. شب قبل که آن دو از یکدیگر خداحافظی کردند، مِه غلیظی سراسرِ فضا را پوشانده بود. کریس به او گفت فردا هوای دلگیری خواهد بود اما سوهو جوابی نداد. نخواست خود را ناامید کند.
برای او روزی روشن و صاف باید باشد؛ بدونِ کوچک ترین پاره ابری که بر روی شادیِ او سایه افکند.

دیشب آن دو سومین قرارشان را گذاشتند. سومین شبِ سفیدشان...
هر چند قابل توجه است انسان در شادی و خرسندی به چه زیبایی هایی میرسد! چگونه دلِ آدمی مالامال از عشق میشود. احساس میکنی که میخواهی تمامِ عشقت را به قلبِ دیگری سرازیر کنی! میخواهی هرچه که در اطرافِ توست انعکاسِ شادی و خنده باشد.

اما خدای مهربان! کریس از ابتدا چگونه میتوانست اینگونه بیندیشد... وقتی که از ابتدا همه چیز متعلق به دیگری بوده و هیچ چیز متعلق به او! بله کور بود و نفهمید که این حسِ گرم رفتارِ سوهو چیزی نبود جز شادی اش به خاطر آینده با دیگری.

آن شب را با قلبی گرم به طرفِ او رفت. مشتاقِ ساعتی که زمانِ ملاقات فرا رسد. نمی دانست که چه احساسی خواهد داشت. سوهو سرشار از شادی بود و منتظرِ پاسخش. بله خودِ آن دختر اروپایی قرار بود پاسخِ او باشد.
او قرار بود بیاید. دوان دوان سرِ قرار حاضر شود. سوهو از یک ساعت قبل زود تر از کریس در آن مکان حاضر بود.

کریس میخواست آنچه را در دل داشت به او بگوید، اما نگفت.
سوهو گفت: _ امشب خیلی خوشحالم. میدونید چرا؟

_ نه. چرا؟ و دلش لرزید.

_من شما رو خیلی دوست دارم. از اینکه قبول کردید دوستِ من باشید و من رازم رو به شما بگم خوشحالم. اینکه با مهربونی به حرفام گوش دادید و بهم کمک کردید. هر کسِ دیگه ای بود از من به ستوه می اومد....اگه من و خب...اگه من و اون دختر بتونیم به هم برسیم من این اتفاق رو مدیون لطف شما میدونم.

خواننده! کریس یکدفعه، غمِ سهمناکی را در دل حس کرد.
سوهو چهره ی گرفته ی او را که دید پرسید: _ چ_چی شد؟

_ ه هیچی. فقط یه لحظه اضطراب گرفتم که اون امشب نیاد.

_ اوه...امیدوارم این اتفاق نیفته. _ سرش را پایین انداخت و با لحنِ پایین ترِ صدایش ادامه داد_ بله من هم ناراحتم. همه ی وجودم انتظاره...

صدای پایی آن دو را تکان داد. قامتِ زنی از دلِ تاریکی نمایان شد و به سمت آن دو آمد. کریس دستِ او را رها کرد. اما آن دو اشتباه میکردند. آن زن، او نبود.

_چ چرا دستم رو ول کردید؟
سوهو این را گفت و دوباره دستش را به او داد.
_ من دوست دارم کنارِ هم باشیم و با هم ملاقاتش کنیم. من میخوام اون ببینه که یک همراهی دارم...

اوه سوهو! سوهو نمی دانست....عشق اینچنین بر روح سنگینی می کند و قلب را از سرما می لرزاند...دستِ سوهو سرد بود و دستِ کریس مثلِ آتشی سوزان.

_ سوهو....میدونی از دیشب تا حالا چه حسی داشتم؟

سوهو سرش را طرفِ او چرخاند و نگاهش کرد.

_ خب بعد اینکه نامه رو تحویل اون آدرس دادم...به خونه برگشتم...رفتم که بخوابم.

_ خب

نتوانست جواب دهد برای اینکه اشک ها، احمقانه در چشمانش حلقه زده بودند.

_دقیق نمی دونم چه وضعی داشتم. ....فکر می کنم زمان برای من متوقف شده که از اون لحظه به بعد تنها یک احساس... یک شور برای همیشه با من باقی مونده. اینکه ...انگار که همه زندگی برای من متوقف شده بود.

سوهو لبخندِ پر رنگی زد و نزدیک تر به او ایستاد: _اوه شما چه قدر احساسی هستین.

(آه! سوهو...میخواستم تو را وادار کنم تا تو هم این شورِ عجیب را حس کنی...)

سوهو در حالی که به صدای زنگ ساعت برج شهرداری که از دوردستها می آمد گوش می داد، با صدای آهسته ای پرسید: ساعت یازده شد؟
شور و شوقش قطع شد و ناگهان در سکوت مطلق فرو رفت و سپس شروع به شمردن ضربه های ساعت نمود.
بعد مجدد با صدای لرزان و شکنندای گفت:
ساعت یازده عه.

کریس به آرامی تکه ی دستانش را از روی نرده های رودخانه برداشت: _احتمالا اون نتونسته بیاد...

_درسته...اون نیومد.

آه که چه سوزی در صدایش بود. حالاتش کریس را غمگین میکرد و نمی دانست چطور شروع به تسلی دادنش کند. البته که در چنین لحظاتی هر کسی آمادگیِ این را دارد که با خوشحالی به هر نوع دلداری ای تن دهد و در سایه ی ضعیف ترین عذر و بهانه ای آرامش بیابد.

نگاهش کرد. در مژگانِ بلندِ سیاهش غرق شد. _اون نمیتونه بیاد اما بیا فرض کنیم داره جواب مینویسه در این صورت جواب تا فردا نمی تونه به دستتون برسه. من فردا صبح زود زود میرم و بلافاصله از جریان باخبرتون میکنم.
سعی کنین هزاران مورد غیر منتظره ای که می تونسته اتفاق افتاده باشه رو تصوّر کنین اگه وقتی که نامه رو بردم اون خونه نبوده و احتمالاً تا حالا هم حتى اونو نخونده. با این وضع هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه.

سوهو با لبخند کمرنگی پاسخ داد: البته، البته من هرگز فکر اینو نکرده بودم. هر چیزی ممکنه.
و با لحنی سراپا تسلیم البته آسیب دیده از فکر مبهم و مخالفش ادامه داد: _ پس شما صبح زود میرید اونجا و اگه جوابی گرفتید فوراً خبرم میکنید؟ می دونید خونه من کجاست؟ نمیدونید؟

و بعد دوباره آدرسش را روی تکه کاغذ کوچکی نوشت و به دستِ کریس داد و با احترام تشکر کرد.

آه! آن لحظه...آن لحظه در نظرِ کریس بی اندازه شیرین و عزیز تر از گذشته آمد. به چشمان سوهو خیره شد. - بله درست بود. او گریه می کرد.

_ اوه ،عزیزم عزیزم مگه بچه شدی؟

سوهو سعی کرد لبخند بزند خودش را جمع و جور کند ولی چانه اش میلرزید و فکرش هنوز هم مغشوش بود.

بعد از مکثی گفت: دارم به شما فکر می کنم. شما خیلی خوبید من باید دلم از سنگ باشه اگه نتونم این رو احساس کنم...اون...اون چرا مثل شما نیست؟

کریس سکوت کرد هیچ جوابی نداد به نظر میرسید سوهو انتظار داشت او چیزی بگوید.

سوهو ادامه داد _ شاید من هنوز اونو خوب درکش نمی کنم، به اندازه کافی نمی شناسمش میدونی؟ فکر میکنم همیشه خیلی جدی و مغرور بود.

کریس سر پایین انداخت. غمِ رخنه کرده در سینه اش را کنار زد و بی آنکه لرزشی در صدایِ گرفته اش نمایان کند، جواب داد: نه سوهو. معنی اش اینه که اون رو بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوست داری. حتی بیشتر از خودت

_ آره، تصور می کنم این طور باشه اما میدونی الآن چی به ذهنم رسید؟ فقط این هیچ ربطی به اون نداره. من به طور کلی حرف میزنم...میخوام بگم که چقدر از تو ممنونم و اینکه همه اینارو می تونم احساس کنم... در مورد حرفایی که درباره خودت زدی. اینکه آدمِ تنهایی هستی... تو در حقیقت با اونچه که درباره خودت شرح دادی کاملاً فرق داری تو اگه یه روزی یه نفرو دوست داشته باشی تمام خوشی های دنیا رو برات با اون آرزو میکنم برای اینکه اون واقعاً با تو خوشبخت میشه. تو پسرِ مهربون و خوش قلبی هستی.
بعد ساکت شد و دست کریس را به گرمی فشرد.

با حسِ گرم و مبهمی که کریس حس میکرد، نتوانست حرفی بزند. چند دقیقه گذشت. سوهو در حالی که دستش را از دستِ او بیرون میکشید بالاخره گفت: _ مسلمه که امشب نمیاد. دیگه دیر شد.

کریس با متقاعد کننده ترین لحن ممکن پاسخ داد: _ فردا حتما می آد.

سوهو لبخند زد و گفت «آره، خودمم از حالا دارم میبینم اون فردا می آد ،خوب خداحافظ تا فردا!»

و وقتی داشت از کریس جدا میشد دستش را به او داد و صادقانه نگاهش کرد و گفت: از حالا به بعد ما همیشه با هم دوست هستیم. مگه نه؟

(آه سوهو! سوهو! اگر بدانی...اگر بدانی چقدر دوستت دارم!)

شبِ چهارم:

وقتی ساعت نُه ضربه نواخت دیگر نتوانست اطاقش را تحمل کند. علیرغم اینکه باران میبارید کُتش را به تن کرد و از منزل خارج شد. رفت و در محل قرار روی نیمکت نشست. سپس شروع به قدم زدن در کوچه کرد ولی احساس شرم داشت بدون اینکه نگاهی به پنجره هایش بیندازد قبل از اینکه به در منزل او برسد برگشت. چه روز بارنی غم انگیزی ولی به امید ،فردا تا فردا او فردا همه چیز را به من خواهد گفت.
امروز نامه ای نبود و بعداً هم نخواهد بود.

خدای من این است پایان ماجرا! پایان همه چیز.
بله کریس رأس ساعتِ نُه رسید. او زودتر آمده بود. از دور مانند شب اول به نرده ها تکیه زده و ایستاده بود. متوجه نشد که کریس به او نزدیک میشود.
کریس در حالی که تلاش میکرد با هیجانش مبارزه کند، داد زد:
«سوهو!»

سوهو به سرعت سرش را برگرداند.
ایستاد و با چشمانی منتظر نگاهش کرد.
_ نامه کو؟ جوابش رو آوردین؟
این حرفها را همان طور که با یک دستِ به نرده چسبیده بود به زبان می آورد.

کریس با صدایی گرفته گفت: نه نامه ای نیست. هنوز نیومده؟

سوهو با رنگ پریده و نا امیدی برگشت و نگاهش را مدت زیادی به طور ثابت به رودخانه دوخت.
به نظر می رسید آخرین امیدش به باد رفته. صدایش شکست اما به حرف درآمد «خوب باشه... بگذار هر کاری میخواد بکنه. اگر می خواد منو به این صورت ترک کنه...بگذار هر کاری دوست داره بکنه»

سپس به زمین خیره شد و بعد خواست به چهره ی کریس نگاه کند ولی نتوانست. دقایق بیشتری با آن احساسِ جانگداز جنگید ناگهان برگشت و در حالی که به نرده ها تکیه می زد به تلخی گریست.

کریس وقتی نگاهش کرد، قدرتش را نداشت حرفی بزند. تازه اصلا حرفی برای زدن نداشت.

سوهو اشک ریزان و با صدای آهسته ای گفت: چه ظالمانه از من دست کشید چقدر غیرانسانی اما چرا ؟ چرا ؟
از فرط گریه میلرزید و دیگر ادامه نداد وقتی نگاهش کرد، قلبش فشرده شد.

او دوباره شروع کرد: _ یک خط ننوشت فقط یک خط یا لااقل میتونست بنویسه که دیگه منو نمیخواد میتونست بنویسه که از من منصرف شده؛ ولی در عرض سه روز هیچ کاری نکرد چقدر براش آسونه که به یک پسر بیچاره که تنها گناهش عشقشه توهین کنه و ضربه بزنه! خدا میدونه چقدر ظرف این سه روز عذاب کشیدم اوه خدای من خدای من!

به طرف کریس برگشت و چشمان سیاهش از نمناکیِ گریه برق زدند.

_چطور یه نفر میتونه ....به خاطر خدا به من بگو، پیش خودت قضاوت کن برای من توضیح بده چون نمیتونم بفهمم. چطور کسی میتونه با دیگری این طور خشن و ظالمانه رفتار کنه؟ ..._مکثی کرد و ادامه داد _ شاید چیزی راجع به من شنیده شاید یکی راجع به من به اون دروغ گفته.

کریس طاقت نیاورد او را در آن حال ببیند.
_ ببین سوهو من فردا میرم و با اون صحبت میکنم از طرف تو. همه چیزو می پرسم و همه رو هم به اون می گم.

_ و بعد چی؟

_تو یه نامه دیگه براش مینویسی. نگو سوهو، نگو نه من وادارش میکنم که به این کار تو احترام بذاره و...

سوهو حرفش را قطع کرد: نه دوست من، نه دیگه بسه حتی یک کلمه از طرف من دیگه نه یک کلمه نه یه سطر . كافيه من اون رو نمی شناسم دیگه دوستش ندارم فراموشش میکنم...
و دیگر نتوانست ادامه دهد.

_ آروم باش سوهو. خودتو نگه دار، بیا بشین اینجا

کریس این را گفت و او را به طرف نیمکت برد.

_ من آرومم. ناراحت نباش. چیزیم نیست. اینها فقط ،اشکه. خشک میشن ... فکر کردی میخوام به زندگیم خاتمه بدم؟ خودمو غرق کنم؟

بغض گلوی کریس را میفشرد میخواست صحبت کند اما توان گفتن حتی یک کلمه را هم نداشت.

سوهو دست او را در دستش گرفت و گفت: به من بگو تو این کارو نمیکردی - میکردی؟ اگه کسی با پای خودش می اومد سراغ تو تو به اون بی اعتنائی نمی کردی، قلب ضعیف و احمق اون رو به رخش نمیکشیدی...

ای خدا...خدایا کریس نتوانست به احساساتش مسلط شود و فریاد زد: سوهو...سوهو تو داری منو عذاب میدی دلم رو می شکنی. تو داری من رو میشکونی سوهو! من نمیتونم ساکت بمونم باید حرف بزنم باید چیزی که قلبم رو فشار میده برای تو روشن کنم!

این را گفت و از روی نیمکت برخاست. سوهو دستش را گرفت و با چشمانِ متعجب به کریس زل زد.
_ چی میخواستی بگی؟

کریس آبِ دهانش را فرو داد و با مکثِ کوتاهی مجدد به حرف آمد: _ سوهو! به من گوش کن، چیزی که میخوام بگم فقط یک رؤیای احمقانه و نومیدانه ست. همه ش مزخرفاته. میدونم که هیچ وقت نمیتونه به حقیقت بپیونده ولی دیگه نمیتونم ساکت بمونم.

سوهو چشمانش را که خشک شده بود و اینک کنجکاوی و تعجب در آنها موج میزد به او دوخت و پرسید:
_ چیه؟ چی شده؟

کریس با هیجان و تردید لبانش را زبان زد و ادامه داد.
_ می دونم بی نتیجه است اما من... حالا درست احساس اون موقع تورو دارم که...که برای آخرین بار رفتی پیش اون...اون دختره. حتی بدتر از اونچه که تو احساس می کردی سوهو....چون اون کسِ دیگه رو دوست نداشت و تو داری.

_ چی دارید میگید؟...اصلاً نمی فهمم.

سوهو به وضوح گیج شده بود. رنگ از گونه هایش پریده بود و بعد نگاهِ خود را محجوبانه از کریس گرفت.

_ من چکار میتونم بکنم سوهو، چکار میتونم
بكنم؟ من مقصرم... اما...من میتونم اونو احساس کنم میتونم بشنوم چون قلبم گواهی میده که ..._ گلویش بسته میشد و حرف زدن را برایش سخت میکرد_ .... برای اینکه من هیچ وقت نمیتونم تورو رنج و آزار بدم... من دوستت دارم .... من دوستت دارم. از خیلی قبل تر...به اشکهائی که از چشمام میریزن نگاه کن سوهو...

کریس، دستِ سوهو را میان دو دست خود گرفته و روبه روی پایش، عاجزانه روی زمین زانو زده بود.

سوهو سکوت کرده بود. چیزی نمی گفت.

_ باشه...بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم تو دیگه منو نخواهی دید؛ می خوام همه چیزو بگم و برم فقط و فقط خواستم بگم که تو هیچ وقت از عشق من چیزی نمیدونستی بایستی راز مو نگه می داشتم هرگز نمیخواستم با خودخواهی در چنین لحظه ای تو رو عذاب بدم ولی قدرت تحملشو نداشتم.

سوهو همچنان با سکوت ایستاده بود و به چهره ی او نگاه نمیکرد. انگشتانش را به نرده ی رودخانه می فِشُرد و با چهره ای که انگار حسی از آن بر نمی آمد، سر پایین انداخته بود.

_ تو منو از خودت نمی رونی؟ نه؟....من...من خودم میرم ولی قبل از رفتن همه چیزو به تو میگم چون همین الآن وقتی داشتی با من صحبت می کردی به زور تونستم خودمو نگه دارم و وقتی که داشتی گریه میکردی من احساس کردم... فهمیدم که عشق زیادی نسبت به تو، تو دلم هست... خیلی زیاد سوهو و این به تلخی آزارم میداد که نمی تونستم...نمی تونستم با عشقم به تو کمک کنم... این احساس قلب منو شکست من نتونستم ساکت بمونم باید حرف میزدم.

کریس با عجز و التماس حرف میزد. قطراتِ درشت اشک صورتش را نمناک کرده بودند. هنوز روبه رویِ پای سوهو روی زمین زانو زده بود و با علاقه و عاجزانه منتظرِ کلمه ای از جانبِ او در پاسخ به حرف هایش می بود.

_موضوع اینه که من...دوستت دارم این قدر دوستت دارم که عشقم آزاری به تو نمیرسونه، حتی اگه تو هنوز هم به هیچ وجه من رو نخوای و بخوای دنبال یکی دیگه بری ... کسی که من نمی شناسم..._ آبِ دهانش را به سختی فرو داد و با مکثی کوتاه ادامه داد_ چیزی که تو همیشه باید خبر داشته باشی و حس کنی، قلبیه که مدام برای تو خواهد تپید؛ یک قلب که همیشه مال تو خواهد بود...خداحافظ سوهو

از جای بلند شد؛ میخواست از آنجا برود.

_ صبر کن
سوهو بالاخره بعد از مدتی طولانی به حرف آمد...نگاهش نمیکرد...اما دوست هم نمی داشت از پیشش برود.

_ «صبر - صبر برای چی؟»

_ کریس ...من
انگشتانش از فرطِ فشاری که به نرده های چوبی رنگِ رودخانه می آورد، سفید شده بودند. کلام، از لبانِ خط شده اش با تردید بیرون می آمد.

_ کریس اون...اون حالا از من دل کنده ....فراموشم کرده، گرچه که من اون رو دوست داشتم...ولی... این میگذره باید بگذره چاره ای نیست؛ الآن داره همین طور میشه میتونم احساسش کنم... کی میدونه؟ شاید عشق اون همین امشب از قلبم بیرون رفت. چون رفتارش نسبت به من تحقیر آمیز بود. ...در صورتی که تو با من گریه کردی تو مثل یک برادر واقعی مثلِ یک دوستی که شبیه ش خیلی کم پیدا میشه برام فداکاری کردی. تو مثلِ اون ولم نکردی... اون هیچ وقت عاشق من نبوده... تو از اون بهتری.... تو خیلی از اون بهتری

آن چنانِ غمش زیاد بود نتوانست ادامه دهد. سرش را بشانه کریس تکیه داد سپس آنرا روی سینه اش گذاشت و به تلخی گریست.

کریس با تمامِ توان او را در آغوشش گرفت. سعی کرد تسکینش دهد اما نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد.

_ چیزی نگو...فکر نکن این اشک ها چیز مهمیه... من فقط از ضعف گریه می کنم
هق هقِ آرامِ گریه اش قطع شد اشکهایش را پاک کرد. با یکدیگر قدم زدند. کریس می خواست صحبت را آغاز کند اما او خواهش کرد صبر کنند. هر دو غرق سکوت بودند تا اینکه او خودش را جمع و جور کرد و با صدائی لرزان و ضعیف و با چرخش ناگهانی چیزی که مستقیم قلب کریس را نشانه گرفت و با درد شیرینی که در آن نشست گفت:

_ من یه سال آزگار اون رو دوست داشتم و به خدا قسم که هیچ وقت هیچ وقت حتی تو فکرم هم با او ناراست نبودم...اما اون با این کار تحقیر و مسخره ام کرد باشه اما اون به من ضربه زده عشقم رو جریحه دار کرده...
اگه با رسیدن به اون ناامید میشدم وضع از این بدتر میشد. اگر اون رو اونطور که بود میشناختم... حالا دیگه همه چیز تموم شده!

انگشتانش را دور انگشتانِ کریس محکم حلقه کرد و ادامه داد: _ کی میدونه؟ شاید این عشق من یک سراب بود یک بازی خیال، شاید تمام این ماجرا بیهوده آغاز شد چون هیچ وقت اجازه نداشتم از پیش پدر بزرگم پا فراتر بذارم شاید این دختر اون کسی نبود که من باید دوست میداشتم - شاید یکی دیگه رو، متفاوت با اون که دلش برای من بسوزه باید دوست داشتم و . و... و... ، نه بيا ولش کنیم فراموشش کنیم...

_ سوهو...سوهو

_بسه بسه ،کافیه دیگه کافیه!
او به زحمت حرف می زد.

_حالا دیگه همه چی گفته شده، مگه نه؟ حالا دیگه تو خوشحالی من هم همین طور دیگه یک کلمه راجع به این موضوع نگو لااقل حالا دیگه نه، به من رحم کن!... راجع به چیز دیگه صحبت کن.

کریس لبخندی زد. لبخندی که از عمقِ جانش می آمد. لبخندی که در آن رضایتمندی بود.
_ "بله سوهو. البته!

این دیگه بسه من حالا خوشحالم من... بله، بیا در مورد مسایل دیگری حرف بزنیم. بیا فوراً یه موضوع خوب پیدا کنیم، بله! من حاضرم..."

دستِ یکدیگر را گرفتند و از رودخانه ی یانگژو چند صد متری دور شدند...هزاران حرفِ بی معنی و کلمات بی ربط بر زبان آوردند و خندیدند. پشت دیواره کانال بالا و پائین رفتند و به سمت جاده قدم زدند.

_ من تو دفتر چاپِ روزنامه محلی پکن کار میکنم سوهو.
و ده هزار یوان در میارم و تو یک خونه ی بزرگ اما یه اتاق جمع و جور زندگی میکنم ولی مهم نیست...

_ البته که مهم نیست می تونی پیش من زندگی کنی. باید اثاثتو جمع کنی و بیاری خونۀ من.

کریس با بهت نگاهش کرد.
_ منظورت چیه؟ خونۀ تو؟ خیلی خوب...اوه خدایا

_ بله. من میخوام تو با من زندگی کنی. اتاق بالا هم خالیه. هیچ مستاجری اونجا نیست.
اوه راستی من یادم رفت بپرسم کجا زندگی می کنی.

کریس دستِ سوهو را محکم تر در دستش فِشرد و پاسخ داد:
_ همه درآمد م اونجا نزدیک پل تو خیابون مرکزی پکن خرج میشه. اونجا خونه خیلی بزرگی نیست؛ هست؟
و با دستش صد متر آن طرف تر را نشان داد.
_ اوه...خیابون مرکزی؟ اونجا همه خونه هاش خیلی گرونن.

_آره میدونم خونه قشنگیه، اما ولش کن.

_ آره. ولش کن. هرچه زودتر اثاثتو بیار خونه من.

کریس لبخند زد. تنِ خود را به او نزدیک تر کرد و با صدای قاطع اما گرمی گفت:
_به محض اینکه صبح بشه سوهو...

_ عالیه. می دونی؟ من ممکنه معلم بشم... یعنی دوست دارم درس بدم. دوست دارم این شغلم باشه. اول باید کمی مطالعه کنم و بعد شروع کنم به درس دادن.

_ خب عالیه....اما من قدری در میارم تا دوتاییمون راحت زندگی کنیم.

_خیلی خوب باشه. من دوست دارم با هم دیگه به دیدن یک تئاتر بریم. کل روزمون رو تو اپرا وقت بگذرونیم.

ای خواننده آن دو با این لحن با یکدیگر صحبت میکرند و قدم میزدند. گوئی سرمست بودند. گویی شیدا بودند و نمی دانستند چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد.

به نقطه ای رسیده و ایستادند. مدت طولانی ای بود که با هم صحبت کرده و بار دیگر به راه افتادند و خدا میداند تا کجا با پای پیاده قدم زنان پیمودند. خندیدند و برای یکدیگر خاطره تعریف کردند.
بعدِ مدتی آمدند و روی نیمکت نشستند تا اینکه سوهو ناگهان اشکی در چشمانش حلقه زد و آهی کشید و کریس هم دلش لرزید و خونش منجمد شد. اما لحظه ای بعد سوهو دستش را نوازش داد و او را به دنبال خود کشید که دوباره قدم بزنند. تا اینکه بالاخره سوهو گفت: الان دیگه وقتشه واقعاً وقتشه که بریم خونه. باید خیلی دیر شده باشه.

_درسته سوهو اما من امشب خوابم نمیبره.

_من هم فکر نمیکنم بتونم بخوابم اما خواهش میکنم مراقبِ خودت باش. قول میدی؟

_ قول میدم سوهو. تو هم مراقبِ خودت باش تا فردا. آسمون رو نگاه کن. فردا روز خیلی قشنگی خواهد بود به ماه نگاه کن ببین آسمون چقدر خوشگله. نگاه کن فردا روز خارق العاده ای برای هردومونه. اون ابر زرده داره میره که ماهو بپوشونه ببین ببین! حالا نگاهش کن نگاه کن!

اما سوهو ابر را نگاه نمی کرد، او در همان نقطه میخکوب شده و حرفی نمیزد؛

کریس احساس کرد...دست او را که در دستش می لرزید احساس کرد - نگاهش کرد. سوهو محکم تر به بازویش تکیه داد.

دختر جوانی از مقابل آنها گذشت. اما ناگهان ایستاد، با دقت به آن دو نگریست و راهش را ادامه داد. قلب کریس فرو ریخت.

آرام پرسید: «سوهو، اون کیه؟»

سوهو آهسته و با صدای لرزانی کنار گوش کریس نجوا کرد: _خودشه

زانوهایش کاملاً سست شده بود.

صدائی فریاد زد: سوهو ! سوهو تو هستی؟!

دختر جوان بلافاصله به آن دو نزدیک شد.

خدای من سوهو از بغل او کنده شد و به سوی دختر پرواز کرد... کریس ایستاد و آنها را نگریست. کاملاً پایمال شده بود. ولی سوهو که به زحمت دستش را به او داده
بود بارِ دیگر به طرف کریس برگشت. و قبل از آنکه کریس بتواند حواسش را جمع کند، او رفته بود...

کریس مدتی طولانی ایستاد و آن قدر آنها را از پشت سر نگاه کرد تا اینکه هر دو بالاخره از نظر ناپدید شدند.

صبح فردا:

صبح بر پایان یافتن شب های روشنِ این داستان دلالت می کند خواننده ی عزیزم.

آن روز بس رقت آور بود و باران میبارید و آهنگی غم انگیز بر پشت شیشه های پنجره اطاقِ کریس می نواخت؛ اطاق، کوچک و تاریک و آسمان غمزده بود. سرش به شدت درد میکرد و تب به تمامی اندام هایش می خزید.
یکدفعه خدمتکار را بالای سرش دید که ایستاده و می گفت: _ یک نامه دارید آقا، پستچی آورده.

_ یک نامه؟ از کی؟

_ اینو نمیدونم آقا نگاه کنید ببینید. شاید روی
پاکت نوشته باشه از کیه.

پاکت را از دست خدمتکار گرفت و گشود. نامه از او بود!

سوهو نوشته بود:

کریس عزیزم...من خودم رو فریفتم. اون یک رؤیا بود یک خیال... من دوستش داشتم.
لطفا در مورد من سختگیرانه داوری نکن چون من پسرِ بی تجربه و خامی هستم. تو رو دوست خواهم داشت و دوستت هم دارم
و ازت بی نهایت متشکرم. به خاطر این عشق از تو متشکرم. چون مثل رؤیائی شیرین که مدتها پس از بیداری به یاد آدم می مونه تو خاطرم نقش بسته؛ من همیشه لحظه ای رو که تو با اون همه صفای برادرانه و اون قدر سخاوتمندانه هدیه قلب شکسته من رو پذیرفتی ...که مراقبش باشی که نوازش و پرستاریش کنی تا دوباره به زندگی برگرده به یاد خواهم داشت. آشنایی با تو احساسی بود که هرگز از قلبم زدوده نخواهد شد. تو برای همیشه دوست و برادر من

You are reading the story above: TeenFic.Net