شازده کوچولو

Background color
Font
Font size
Line height


بخش سیزدهم: شازده کوچولو

*******************

سلام

این بخش خیلی طولانیه و برای من خیلی خاصه... 

از نوشتن ماجرای اردو توی همیشه کنارم میمونی خاطره خوبی ندارم؛ اما با نوشتن این احساس میکنم قلبم سبک‌تر شده...

امیدوارم از این پارت ساده نگذرید...

*******************

با نهایت سرعت در حال دویدن به سمت مدرسه بودند. جان دلش نمی‌خواست اولین تجربه‌ش با شکست روبه‌رو بشه؛ اما دیگه براش نفسی نمونده بود و ایستاد. در حالی که به سختی نفس می‌کشید، گفت: 

اگه اولین تجربم خراب بشه، دیگه باهات صحبت نمیکنم. 

ییبو در حالی که پهلوهاشو گرفته بود، گفت: 

تقصیر من چیه؟ مامان‌بزرگم برامون صبحونه درست کرده بود. دلت میومد قلبشو بشکنی؟

جان سری تکون داد و گفت: 

نه؛ اما می‌تونستی یک شیشه مربا رو تموم نکنی. 

ییبو به سمت جان زبونش رو بیرون آورد و گفت: 

دلم خواست. 

و بعد با نهایت سرعت دوید. جان گاهی اوقات از دست پسر دیوونه میشد؛ طوری که فکر میکرد پتانسیل کتک زدنش رو داره. 

وقتی به مدرسه رسیدن، متوجه شدند تمام بچه‌ها توی اتوبوس نشستند. جان و ییبو هم وارد اتوبوس شدند و در حالی که به سختی نفس می‌کشیدند، به سمت آخرین صندلی اتوبوس حرکت کردند. 

جان ترجیح میداد کنار پنجره بشینه. از اونجایی که تجربه اول جان بود، ییبو این اجازه رو بهش داد؛ اما مطمئن بود دفعات بعدی این لطف رو در حق پسر نمیکنه. 

جان سرش رو به صندلی تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. نمی‌تونست میزان ذوقش رو بسنجه. فقط می‌دونست امروز میتونه براش تبدیل به خاطره‌انگیزترین روزهاش بشه. به سمت ییبو برگشت و گفت: 

توی اردو چه کارهایی انجام می‌دیدید؟

ییبو می‌دونست جان تا چه اندازه ناشی هست؛ برای همین سعی کرد با نهایت حوصله و بدون اینکه ذره‌ای حس منفی به پسر ببخشه، جوابش رو بده: 

خیلی کارها هست که باید انجام بدیم. مثلا آشپزی گروهی، پیدا کردن همدیگه با چشم‌های بسته و...

جان وسط حرف ییبو پرید و گفت:

نه، نگو. اجازه بده همونجا بفهمم اینطوری ذوقم بیشتره. 

ییبو چیزی نگفت و اجازه داد جان هر طور که دلش می‌خواست جلو بره. با نگاهش دنبال آیگین گشت. 

با پیدا کردنش لبخندی زد؛ اما متوجه شد حالش چندان خوب نیست؛ برای همین به سمتش خم شد و گفت: 

آیگین حالت خوبه؟

دختر سری تکون داد و چیزی نگفت. حال بد رو میشد از چشم‌هاش خوند. ییبو چیزی نگفت و به صندلی تکیه داد. 

نگاهی به جان انداخت که چطور محو منظره بیرون شده. دستش رو بر روی ران پای جان گذاشت و گفت: 

گفتی مادرت ساندویچ درست کرده بخوریم. سهم من رو بده.

جان با تعجب گفت:

ییبو جدی گرسنته؟ یه شیشه مربارو تموم کردی! 

ییبو شونه‌ای بالا انداخت و گفت: 

یه پسر توی سن من و تو باید زیاد بخوره تا زودتر رشد کنه. اینو یادت نره.

جان سری تکون داد و از کیفش ساندویچ رو بیرون کشید و اون رو به ییبو داد:

توی غذا خوردن مراعات کن. اینطوری ادامه بدی دیابت میگیری!

ییبو در حالی که به ساندویچش گاز میزد گفت:

چه بخورم و چه نخورم دیابت میگیرم از بس شیرینم! 

ماما‌ن‌بزرگم عاشق اینه برای من غذا درست کنه. میدونی که درست کردن غذا برای کسی یک نوع ابراز علاقه هست؛ پس اجازه میدم همه با درست کردن غذا احساساتشون رو نسبت بهم نشون بدن و چه کسی بهتر از مادربزرگم. 

جان به ییبو خیره شده بود. نمی‌دونست این حجم از اعتمادبه‌نفس از کجا میاد و شاید هیچوقت هم به جواب این سوالش نمی‌رسید. 

اول با لباس‌هاش احساس معذب بودن میکرد؛ اما وقتی دید همه دخترها و پسر به این شکل هستند، احساس بهتری پیدا کرد. 

دوباره از پنجره به بیرون نگاه انداخت. می‌تونست متوجه ابری شدن هوا بشه و این یعنی به احتمال قوی بارون توی راه بود. 

دوست داشت بدون اینکه لحظه‌ای پلک روی هم بذاره به جاده نگاه کنه؛ چون نمی‌دونست دفعه بعدی هم وجود داره یا نه؟ اون باید طوری رفتار میکرد که انگار قراره همه چیز رو برای آخرین بار تجربه کنه. 

*******************

احساس میکرد زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت رسیدند؛ اما وقتی ییبو گفت سه ساعت توی راه بودن، متعجب شد. 

کمی هوا سرد شده بود؛ برای همین کتش رو برداشت و روی شونه‌هاش انداخت. وقتی از اتوبوس پیاده شد، نفس عمیقی کشید. چقدر این حس و حال رو دوست داشت. متوجه شد ییبو کنارش ایستاده. به سمت پسر برگشت و گفت: 

هر سال چند بار میاید اردو؟

ییبو در حالی که بدنش رو کش میداد، گفت: 

هر سال دو بار میایم؛ اما گاهی اوقات تابستونا پدر و مادر یکی از دانش‌آموزها مسئولیتمون رو برعهده میگیره و به طبیعت میایم. 

جان هیچوقت این چیزهارو توی مدرسه خودش ندیده بود. همه برای دنیای متفاوت بودند و براشون فرقی نمیکرد حال یک نفر خوبه یا بد. 

قصد داشت از ییبو سوالی بپرسه که متوجه شد پسر به چیزی خیره شده. نگاهش رو دنبال کرد و به آیگین رسید. متوسط لکه خونی که روی دامن دختر افتاده بود، شد. 

ییبو با تعجب به اون خون خیره شده بود. یعنی دلیل حال بد دختر همین بود؟ 

قصد داشت فریاد بزنه و با صدای بلندی این موضوع رو بگه؛ اما دقیقا وقتی قصد انجام این کار رو داشت، متوجه شد دستی جلوی دهانش رو گرفت. 

با تعجب به فرد نگاه کرد، جان بود. جان آروم دستش رو از روی دهان پسر برداشت و گفت:

هیس هیچی نگو. 

و بعد خودش کتش رو از تنش درآورد و به سمت دختر رفت. باید از رنگ پریده دختر متوجه این موضوع میشد. آروم اسم دختر رو صدا زد و کتش رو دستش داد:

فکر کنم نیاز به دستشویی داشته باشی. کت رو دور کمرت ببند تا کسی متوجه نشه. 

می‌تونست خجالت رو از چشم‌های دختر بخونه؛ اما این چیزی نبود که بخواد بابتش شرم‌زده باشه. 

برای اینکه به دختر فضای بیشتری بده از اونجا دور شد و دوباره کنار ییبو برگشت. صورت ییبو پر از سوال‌های مختلف بود: 

آیگین چه مریضی داره؟ 

جان توی دلش به سوال ییبو خندید. توضیح مختصری از وضعیت دخترها داد و می‌تونست متوجه بشه ییبو رنگش پریده. 

دستش رو بر روی شونه پسر گذاشت و گفت: 

این چیزی نیست که بخواد به این روز بندازتت. 

ییبو به چشم‌های جان خیره شد و گفت: 

حرفات واقعیه؟ تو از کجا میدونی؟ 

جان به واسطه کتاب‌های پدرش و البته حضورش مادرش تونسته بود به صورت کامل درباره این موضوع اطلاعات داشته باشه. حالا تصمیم گرفته بود بخشی از اطلاعاتش رو به ییبو هم منتقل کنه تا توی شرایط بعدی ضایع عمل نکنه. 

ییبو احساس میکرد مغزش پتانسیل این حقیقت رو نداره. جلوتر از جان به راه افتاد. وقتی به چادر رسید، متوجه شد آیگین گوشه‌ای نشسته. جلوتر رفت و روبه‌روی دختر نشست. دستی به موهای دختر کشید و گفت: 

دلت درد میکنه؟

دختر فقط سرش رو تکون داد. ییبو از توی کیفش شکلات تلخی رو بیرون کشید و توی دست‌ آیگین گذاشت:

جان بهم گفت شکلات تلخ میتونه بهت کمک کنه. بخورش تا بتونی توی بازی‌ها همراهیمون کنی. 

دختر لبخندی زد. ییبو باید توی هر شرایطی مهربون بودنش رو نشون میداد. ییبو بلند شد. دوباره دستی به موهای دختر کشید و گفت: 

واقعا خیلی بدبختی! 

و بعد نفسی پر از اندوه کشید. کاش می‌تونست طوری به دختر کمک کنه. قبل از اینکه از پیش دختر بره، به سمتش برگشت و گفت: 

نگران نباش. هر ماه برات از این شکلات‌ها میارم. 

و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. وارد چادر شد. جان گوشه‌ای نشسته بود و داشت کتاب میخوند. کنار پسر نشست و گفت: 

بهش شکلات دادم. شاید حالش بهتر بشه. 

جان لبخندی زد و دوباره نگاهش رو به کتاب دوخت. ییبو بیشتر به پسر نزدیکتر شد و گفت: 

تو واقعا دلت میخواد دکتر بشی؟ 

جان کتابش رو بست و گفت: 

آره مگه چه مشکلی داره؟ تو شغلی توی ذهنت نداری؟

ییبو تمام ذوقشو به کار گرفت و مشغول تعریف کردن شد:

حتما تو میدونی که من چقدر به رقص علاقه دارم. میخوام یه دنسر فوق‌العاده بشم. به پدربزرگم قول دادم توی مسابقه استریت دنس شرکت کنم و نفر اول بشم. فرض کن توی تلویزیون منو نشون میده.

و بعد آروم به بازوی جان ضربه زد و گفت: 

تازه تو میتونی پز بدی که دوست منی! 

جان به ذوق ییبو لبخندی زد. می‌تونست متوجه بشه وقتی پسر درباره رقص صحبت میکنه تا چه اندازه چشم‌هاش میدرخشه. 

اینکه انقدر ساده و رویایی درباره چیزهایی که دوست داشت صحبت میکرد، برای جان لذت‌بخش بود. اون افرادی که برای زندگیشون هدف داشتن رو تحسین میکرد و حالا ییبو جز اون افراد بود! 

*******************

قرار بود با ساده‌ترین خوراکی‌ها و مواد غذایی که در اختیارشون قرار می‌گیره غذا درس کنند. ییبو، جان و آیگین تصمیم گرفتن تو یک گروه باشن. جان و ییبو از دختر درخواست کردن تا گوشه‌ای بنشینه. 

هر چند جان برای دختر کیسه آب‌گرم آماده کرده بود. 

همراه با ییبو به سمت دریاچه رفتند. باید بدون هیچ امکانات خاصی ماهی میگرفتند. 

هر دو کفش‌هاشونو در آوردند و وارد آب شدند. جان برای اولین بار بود این کار رو تجربه میکرد. وقتی خنکی آب رو حس کرد، برای چند لحظه چشم‌هاشو بست. حسش فوق‌العاده بود. 

ییبو با دیدن حرکت جان قدری آب روی صورتش پاشید و گفت: 

هی جان، شب میارمت اینجا آب‌بازی بهت قول میدم. الان بیا ماهی بگیریم. 

جان با شنیدن قول ییبو لبخندی زد و دنبال ییبو راه افتاد تا ببینه چطور قراره ماهیگیری کنه. 

از حرکات ییبو مشخص بود اون هم تجربه خاصی توی این کار نداره؛ برای همین تصمیم گرفت با سبک خودش جلو بره. درست زمانی که قصد داشت یک ماهی رو بگیره، پاش سر خورد. برای اینکه از افتادنش جلوگیری کنه، از ییبو چسبید؛ اما با این کار تعادل پسر رو بهم ریخت و در نهایت هر دو توی آب افتادن. 

ییبو شوکه از آب بیرون اومد و گفت: 

شیائو جان وقتی داری میفتی که نباید منم بندازی توی آب. 

جان خیسی صورتش رو گرفت و گفت:

معذرت میخوام. کاملا اتفاقی بود. 

ییبو به دنبال معذرت‌خواهی نبود؛ چون در نظرش اتفاق خاصی نیفتاده بود. با همون لباس‌های خیس دوباره پا توی آب گذاشت و مشغول گرفتن ماهی شد. 

بعد از یک ساعت تونستن یک ماهی تقریبا بزرگ شکار کنند. از آب بیرون اومدند. جان با دیدن آیگین که مشغول خرد کردن سبزیجات بود، رو به جان کرد و گفت: 

فکر کنم شکلات من اثرش رو گذاشت. 

جان سری تکون داد و چیزی نگفت. یک گوشه‌ای نشستن تا بتونند ماهی رو تمیز کنند. ییبو با دقت به دست‌های جان خیره شد که چطور با ظرافت تمام در حال تمیز کردن ماهی بود: 

از کجا یاد گرفتی؟

جان بدون اینکه نگاهش رو از ماهی بگیره، گفت: 

فیلم‌های پزشکی رو دیدم. هر وقت مادرمم ماهی تمیز میکنه بهش توجه میکنم. 

ییبو دست‌هاشو زیر چونه‌ش گذاشت و گفت:

خوش به حال کسی که با تو ازدواج کنه. دلم میخواد خودم باهات ازدواج کنم. 

جان با لبخند سری تکون داد و حرفی نزد. وقتی کار تمیز کردن و خرد کردن ماهی تموم شد، مسئولیت شستشو و کباب کردن ماهی رو به ییبو سپرد. اینطوری کامل تقسیم وظایف کرده بودند. 

حالا این بار نوبت جان و آیگین بود که به کارهای ییبو نگاه کنند. ییبو طوری کارها رو انجام میداد که انگار سال‌هاست استاده. ییبو وقتی نگاه خیره دیگرون رو بر روی خودش حس کرد گفت: 

هر هفته پدربزرگم غذاهای کبابی درست میکنه؛ برای همین میدونم چطور باید انجامش بدم. 

جان نگاهی به اطراف انداخت. براش عجیب بود که چطور معلم‌ها و مسئولین مدرسه حضور نداشتند. آیگین که متوجه سوال جان شده بود، شروع به توضیح دادن کرد: 

یک هفته قبل از اینکه اردو رفتن رو شروع کنیم، چند تا از مسئولین برای بررسی وضعیت میان تا ببین خطری بچه‌هارو تهدید میکنه یا نه. اینطوری با خیال راحت‌تری به اردو میریم. وقتی ناظم و مدیر پیش بچه‌ها نباشن، استرسشون کمتره و راحت‌تر میتونند با هم دیگه همکاری کنند. پس تعجب نکن. 

جان به جواب سوالش رسیده بود. واقعا همه چیز در عین عجیب بودن براش لذت‌بخش بود. 

حالا که دور آتش نشسته بودن می‌تونست معنای واقعی اردو رو درک کنه. همیشه این کار جزو فانتزی‌های زندگیش بود و حالا خوشحال بود که تونسته بود بهش برسه. 

وقتی غذاها آماده شدند، هر کودوم از گروه‌ها دور میز مخصوصشون نشستند و مشغول خوردن شدن. جان اولین بار بود همچین غذایی رو تجربه میکرد. ییبو رو به جان کرد و گفت:

مزه‌شو دوست داری؟ اذیتت نمیکنه؟

جان به جای حرف زدن فقط سرش رو تکون داد. اون غذا واقعا خوشمزه بود و شاید بودن توی این محیط باعث شده بود تا احساس کنه غذا واقعا طعم خوبی داره. 

وقتی غذاشون تموم شد، آیگین داوطلب شد تا ظرف‌هارو بشوره. احساس میکرد به اندازه کافی حالش خوب هست تا اون هم سهمی در کمک به اون دو پسر داشته باشه. 

*******************

شب شده بود. امروز بیش از اندازه فعالیت داشتند و در مسیر بودن هم باعث شده بود زودتر خسته بشن؛ برای همین همه خوابیده بودن. ییبو بعد از چند ساعت خواب، چشم‌هاشو باز کرد. احساس میکرد مثانه‌ش کاملا پر هست؛ اما تو هوای تاریک چطور می‌خواست بیرون بره؟ 

نگاهی به جان انداخت که کنارش خوابیده بود. آروم تکونش داد: 

جان بلند شو. 

جان آروم چشم‌هاشو باز کرد و گفت: 

چیشده؟ 

ییبو با صدای آرومی گفت: 

تو دستشویی نداری؟

جان جواب منفی داد؛ اما ییبو سریع گفت: 

اما من دارم. بیا بریم من کارمو انجام بدم. 

جان دلش نمی‌خواست رخت‌خواب گرمش رو ترک کنه؛ برای همین گفت: 

خودت تنها برو. 

ییبو از تاریکی متنفر بود: 

اگر برم بیرون اشباح منو میبرن. شنیدم میگن رابطه خوبی با پسرهای خوشگل ندارن. 

ییبو حتی توی این موقعیت هم به ظاهر خوبش اشاره میکرد:

وقتی من نبودم با کی میرفتی؟

ییبو از روی خجالت دستی به گردنش کشید و گفت: 

با آیگین.

جان سری تکون داد. انگار راه دیگه‌ای وجود نداشت. پتورو کنار زد و از چادر بیرون رفت. ییبو خوشحال از همراهی جان بلند شد و پشت سرش راه افتاد. وقتی به دستشویی رسیدند، ییبو گفت: 

همینجا بمون الان میام! 

جان به اطرافش خیره شد. یاد حرف ییبو افتاد. احساس خوف پیدا کرد. طوری که این احساس رو داشت شاخه‌های درخت در حال حرکت هستند. کمی به در دستشویی نزدیک شد و گفت: 

ییبو زود باش. 

ییبو با اعتراض گفت: 

هولم نکن جان! الان میام. 

جان برای اینکه به ترسش غلبه کنه، گوش‌هاشو گرفت و مشغول به یاد آوردن درس‌هاش شد. بادی که میومد بیشتر به ترسش اضافه میکرد. 

وقتی ییبو از دستشویی اومد، نفس راحتی کشید. پسر با خیال راحت در حال شستن دست‌هاش بود. وقتی کارش تموم شد، جلو اومد و به جان گفت: 

مرسی که...

حرفش با افتادن تی کنار دیوار ناتموم موند. 

ییبو و جان برای چند ثانیه بهم دیگه نگاه کردند و بعد با نهایت سرعتشون به سمت چادر دویدند. 

وقتی وارد چادر شدن، هر دو به زیر پتو پناه بردند. هیچوقت تا به این اندازه نترسیده بودند. ییبو خودش رو به جان نزدیک‌تر کرد و گفت: 

دیدی گفتم اشباح عاشق پسرای خوشگل میشن. تو خوشگل منم خوشگل... الان چادرمون رو محاصره کردند. 

جان هیچ باوری نسبت به این حرف‌ها نداشت؛ اما الان احساس میکرد همه چیز ممکنه. جان هم خودش رو به پسر نزدیک کرد و گفت: 

دیگه هیچوقت منو برای دستشویی رفتن بیدار نکن. 

ییبو در حالی که می‌لرزید، گفت: 

دیگه هیچوقت شب‌ها دستشویی نمیرم. لعنت به هر چی خوشگلیه! 

هر چند سخت اما اون شب رو سپری کردند. سعی کردن به روی هم نیارن تا چه حد ترسیده بودند؛ اما وقتی برای دستشویی رفتند، هر دو نگاهشون رو به تی که بدون تغییر روی زمین افتاده بود، انداختند. 

سریع از کنار تی که انگار یک وسیله شیطانی هست، رد شدند. حتی فکر دیشب هم به بدنشون لرزه مینداخت. 

بعد از مسواک زدن از دستشویی بیرون اومدند. باید صبحونه می‌خوردند و به ادامه اردو می‌پرداختند. جان ذوق داشت تا با ادامه برنامه آشنا بشه. 

قرار بود چشم‌های دانش‌آموزهارو ببندند تا از این طریق هم‌گروهی‌هاشون رو شناسایی کنند. به ترتیب چشم دانش‌آموزها بسته میشد و حالا نوبت جان بود. باید ییبو رو پیدا میکرد. نمی‌دونست میتونه پسر رو تشخیص بده یا نه؛ اما مطمئن بود تمام تلاشش رو برای این کار میذاره. 

تک تک افراد رو به دقت بررسی میکرد؛ اما سریع متوجه میشد که ییبو نیست. موهای ییبو همیشه بوی هلو میداد و جان کاملا عطرش رو به خاطر سپرده بود؛ طوری که وقتی به سومین دانش‌آموز رسید، بدون اینکه لمسی انجام بده و با استشمام عطر موهای پسر گفت: 

این ییبوئه!

باور کردن این موضوع برای هیچکس آسون نبود؛ حتی برای خود ییبو. 

جان می‌تونست لبخند ییبو رو ببینه. ییبو عاشق برنده شدن بود و حالا با این حدس درست یک قدم به سمت پیروزی نزدیک شده بودند. 

حالا نوبت ییبو بود تا هم‌گروهیش رو پیدا کنه. وقتی چشم‌هاش بسته شد، به سمت راست قدم برداشت. بعد از لمس سه تا از دانش‌آموزها متوجه شد هیچ کودوم جان نیستند. وقتی به چهارمی رسید مکث کرد. اول از همه قدش رو سنجید. قد جان کمی ازش بلندتر بود و حالا پسری که روبه‌روش ایستاده بود این مشخصات رو داشت. 

تصمیم گرفت از یک راه‌حل دیگه استفاده کنه. دستش رو به سمت صورت پسر برد و انقدر حرکتش داد تا اینکه به لبش رسید. قصد داشت از طریق دندون‌های پسر متوجه بشه. وقتی متوجه دندون‌های خرگوشی شد، لبخندی روی لب‌هاش نشست و گفت: 

پیدات کردم خرگوش آبزی! 

و  منتظر تایید نموند و خودش چشم‌هاشو باز کرد. با دیدن حدس درستش لبخندی زد و گفت: 

درست گفتم. 

ییبو از اینکه به پیروزی رسیده بود، خوشحال بود. هیچ کودوم از دانش‌آموزها باورشون نمیشد که ییبو و جان بتونند حدس بزنند؛ اما در نهایت تعجب موفق شده بودند. 

ییبو برای اینکه جان رو با تجربه‌های بیشتری آشنا کنه، به سمت جنگل برد. جان با لذت به مسیرش چشم دوخته بود. روی زمین دراز کشید. دوست داشت با سلول‌های بدنش این همه احساسات خوب رو تجربه کنه. 

ییبو وقتی دید جان دراز کشیده، مشغول تکون دادن بدنش شد. تا حالا توی جنگل نرقصیده بود و برای اولین بار بود قصد داشت انجامش بده. 

جان به رقصیدن ییبو نگاه کرد. می‌تونست متوجه انعطاف زیاد بدن پسر بشه. تا حالا هیچ رقصی ندیده بود؛ اما الان محو رقصیدن ییبو شده بود. طوری که نفهمید زمان چطوری گذشت. 

وقتی رقص پسر تموم شد، بدون اینکه به چیز دیگه‌ای فکر کنه گفت:

خیلی قشنگ رقصیدی! 

ییبو لبخندی از سر رضایت زد. دوست داشت جان تاییدش کنه. کنارش نشست و گفت: 

وقتی حرفه‌ای شدم یه حرکت دو نفره طراحی میکنم و بهت یاد میدم. 

جان زانوهاشو بغل گرفت و گفت: 

فکر نکنم بتونم. بدن تو خیلی انعطاف داشت؛ اما من...

ییبو سریع گفت: 

نگران نباش. مطمئنم مشکلی به وجود نمیاد. بهم اعتماد کن. 

جان فقط سرش رو تکون داد. کاش واقعا همونطور که ییبو می‌گفت بود. ترجیح داد به چیزی فکر نکنه و همه چیز رو دست آینده بسپاره. شاید روزهای خیلی بهتری توی راه بودند. 

*******************

شب آخر بود. جان واقعا بهترین لحظات رو تجربه کرده بود و دوست داشت بعدها دوباره تکرار بشه. 

متوجه شد ییبو زودتر از هر بار آماده خوابیدن شده. همه چیز عادی بود؛ اما وقتی رعد و برق زد، متوجه رنگ‌پریده ییبو شد. 

باتعجب به ییبویی که گوش‌هاشو محکم گرفته بود و چشم‌هاشو روی هم فشار میداد، خیره شد. نمی‌دونست دلیل این کارش چیه؟ 

وقتی کسی وارد چادر شد، نگاهش رو از ییبو گرفت. آیگین بود. سریع به سمت ییبو اومد. آروم موهای پسر رو نوازش کرد و گفت: 

چیزی نیست ییبو. الان تموم میشه. 

جان با تعجب از دختر پرسید:

چه اتفاقی افتاده؟

آیگین با صدای آرومی گفت: 

وقتی که پدر و مادرش رو از دست داد، صدای رعد و برق میومد؛ برای همین از اون موقع نسبت به این صدا حساسیت داره. 

جان غم زیادی رو توی قلبش احساس کرد. از توی کیفش کتاب محبوبش رو برداشت تا شاید از این طریق بتونه کمی از دردهای پسر رو کم کنه. 

دست ییبو رو از گوشش جدا کرد و در حالی که شونه‌ش رو نوازش میکرد، با صدای آرومی مشغول خوندن کتاب شد: 

شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی! 

روباه گفت: من روباه هستم. 

شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو. 

روباه گفت من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند. 

شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! 

اما پس از کمی تأمل باز گفت: اهلی کردن یعنی چه؟ 

روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده‌ای است یعنی علاقه ایجاد کردن.

شازده كوچولو با شگفتي گفت: "ايجاد علاقه كردن!"

روباه گفت"معلوم است. تو الان براي من يك پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه ديگر، نه من احتياجي به تو دارم نه تو احتياجي به من. من براي تو يك روباهم مثل صد هزار روباه ديگر، اما اگر منو اهلي كردي هر دو به هم نيازمند خواهيم شد. تو براي من در همه عالم همتا نخواهي داشت.

و من براي تو در دنيا يگانه خواهم بود!

آن وقت صداي پايي را مي شناسم كه با هر صداي پاي ديگري فرق مي‌كند.

تازه نگاه كن! آن جا، آن گندمزار را مي بيني؟ براي من كه نان بخور نيستم، گندم چيز بي فايده‌ای است. گندمزارها مرا به ياد هيچ چيز نمي‌اندازند و اين جاي تاسف دارد! اما تو موهاي طلايي داري. پس وقتي اهليم كردي محشر مي‌شود؛ چون گندم كه طلايي رنگ است مرا به ياد تو مي‌اندازد، آن وقت من صداي وزيدن باد را كه توي گندمزار مي‌پيچد دوست خواهم داشت... حالا اگر دلت مي‌خواهد مرا اهلي كن!"

شازده كوچولو جواب داد:"دلم خيلي مي خواهد اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا كنم و از كلي چيزها سر در آورم!"

روباه گفت:"آدم فقط از چيزهايی كه اهلي مي‌كند مي‌تواند سر در آورد. انسان‌ها ديگر براي سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر و آماده از دكان‌ها مي خرند، اما چون دكاني نيست كه دوست معامله كند آدم‌ها مانده‌اند بي دوست! تو اگر دوست مي‌خواهي خب منو اهلي كن!"

شازده كوچولو پرسيد:"راهش چيست؟"

روباه گفت:"بايد خيلي خيلي حوصله كني" اولش كمي دورتر از من به اين شكل لاي علف‌ها مي‌نشيني. من زير چشمي نگاهت مي‌كنم و تو لام تا كام هيچي نمي‌گويي؛ چون كلمات سر چشمه سوء تفاهم‌ها هستند. عوضش مي‌تواني هر روز يك خرده نزديك‌تر بنشيني"


متوجه نفس‌های آروم پسر شد. کتاب رو بست. 

می‌تونست متوجه نگاه‌های خاص آیگین به ییبو بشه. نگاه‌هایی که معنیش رو نمی‌دونست. 

آیگین پتو رو بر روی ییبو مرتب کرد و بعد از چادر بیرون رفت. 

وقتی صدای رعد و برق رو شنید، خودش رو به سرعت به چادر ییبو رسونده بود. دلش نمی‌خواست اردو براش با حال بدی تموم شه. 

جان با صدای خوبش تونسته بود به پسر آرامش ببخشه و این چیزی بود که آیگین بابتش خیلی خوشحال بود. 

*******************

بالاخره سه روز اردو تموم شد. جان هیچ چیزی درباره اون شب نگفت و ییبو بابت این موضوع ممنون بود؛ اما هنوز هم صدای جان توی گوشش پیچیده بود. 

هیچوقت کتاب شازده کوچولو رو نخونده بود؛ چون از کتاب خوندن خوشش نمیومد. 

حالا کنجکاو بود تا ادامه کتاب رو بفهمه. از توی کتابخونه مدرسه تونست کتاب شازده کوچولو رو پیدا کنه. 

حالا باید جان رو پیدا میکرد. جان

You are reading the story above: TeenFic.Net