بخش دوازدهم: احساسات فوقالعاده
*******************
هیچ ایدهای از اینکه چه چیزی باید برای اردو برداره، نداشت. تا به حال به اردو نرفته بود و حالا وسط اتاقش گیج و مبهوت ایستاده بود.
کاش میتونست از کسی کمک بگیره. تنها کسی که به ذهنش میرسید ییبو بود؛ اما نه شمارهای ازش داشت و نه حتی زمان مناسبی برای زنگ زدن بود.
فردا صبح زود باید حرکت میکردند؛ اما جان هنوز هیچ کاری انجام نداده بود.
تنها ایده کمک گرفتن از مادرش بود. از اتاق بیرون رفت. با اولین کسی که روبهرو شد پدرش بود. کمی احساس ترس داشت. قلبش دقیقا مثل یک گنجشک توی سینهش میکوبید و خودش دلیلش رو نمیدونست.
تا جایی که میتونست سعی کرد با پدرش چشم توی چشم نشه؛ اما درست زمانی که کمی مونده بود به آشپزخونه برسه، صدای پدرش رو شنید:
فردا قراره راه بیفتی؟
جان ایستاد. نکنه پدرش از تصمیمش منصرف شده بود؟ با دلهره به سمت پدرش برگشت و فقط تونست با صدای آرومی بگه:
بله. از فردا تا سه روز دیگه! قول میدم درسامو...
هنوز حرف پسر تموم نشده بود که مرد گفت:
مراقب خودت باش.
جان برای چند لحظه نتونست حرکتی بکنه. توانایی انجام کاری رو نداشت. انگار که از روز اول به زمین چسبیده بود.
برای چندین دقیقه تموم سختگیریهایی که از جانب پدرش دریافت کرده بود، توی ذهنش پودر شد.
جمله "مراقب خودت باش" هزاران بار از جمله دوستت دارم، بیشتر به دلش نشسته بود؛ طوری که فراموش کرد برای چه کاری اومده؟
مستقیم به سمت اتاقش برگشت و تصمیم گرفت این لحظه خاص رو به ثبت برسونه. وقتی وارد اتاق شد دفتر خاطراتش رو برداشت. هنوز چیزی شروع نکرده بود؛ بهترین زمان برای پر کردن دفتر خاطرات بود.
*******************
ساعت چهار صبح بود؛ اما هنوز نتونسته بود چشم روی هم بذاره. ذوق عجیبی داشت. برای اولین بار قصد داشت جایی غیر از خونه خودشون بمونه و این میتونست یکی از بهترین تجربههای زندگیش باشه.
قرار بود برای اولین بار خودش دنبال ییبو بره. این پیشنهاد ییبو بود و نمیدونست دلیلش چه چیزی میتونه باشه.
به پهلوی راست دراز کشید. با شنیدن صدای پایی سریع چشمهاشو بست. دلش نمیخواست کسی بدونه بیداره...
میتونست باز شدن در اتاق رو حس کنه. از بوی عطری که توی اتاق پیچید تونست حدس بزنه مادرش هست.
نمیدونست برای چه کاری اومده؟ احساس کرد کسی در حال نوازش موهاش هست. با لطافت این کار انجام میشد و احساسات قشنگی رو توی وجود جان بیدار میکرد.
بعد از مدتی صدای باز شدن در کمد رو شنید. هر چند میتونست بفهمه زن در تلاشه تا کارها رو با کمترین سروصدا انجام بده.
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در اتاق رو شنید. چشمهاشو باز کرد. متوجه شد جای کیفی که برای اردو آماده کرده، تغییر کرده.
از روی تخت بلند شد و زیپ کیفش رو باز کرد. بین وسیلههاش خوراکی، کرم، دارو، لیوان، دستمال کاغذی و چراغقوه دیده میشد؛ چیزهایی که خودش برنداشته بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست. جان برای اولین بار تا این حد احساسات خوب رو تجربه کرده بود. نمیدونست چطور باید اون رو توصیف کنه. انگار که تونسته بود غروب خورشید رو ببینه یا تونسته بود یک بچه گربه رو نوازش کنه.
فقط میدونست این احساسات فوقالعاده هستند؛ طوری که دلش نمیخواست این شب بههیچعنوان تموم بشه!
*******************
احساس میکرد تازه چشمهاش گرم خواب شده؛ اما متوجه شد کسی در حال بیدار کردنش هست:
جانجان بیدار شو. مگه نباید بری اردو؟
جان پتو رو زیر شکمش گذاشت و گفت:
فقط یکم خواهش میکنم.
زن خندید و به زور پسر رو بر روی تخت نشوند:
بدو جان... دیر میکنی. باید دنبال دوستتم بری!
جان ناراضی از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در نظرش بهترین چیزی که توی دنیا میتونست وجود داشته باشه، خوابیدنه؛ هر چند انگار این احساس خوب قرار نبود تا آخر امروز تجربه بشه.
وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومد، مستقیم لباسهاشو پوشید. هر چند نمیدونست این لباسها مناسب اردو هست یا نه؛ اما چارهای نبود.
کولهپشتیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. قصد داشت با زن خداحافظی کنه؛ اما زن با ظرف غذا به سمتش اومد و در حالی که اون رو توی کیف پسر میگذاشت، گفت:
برای تو و دوستت ساندویچ درست کردم. حتما توی اتوبوس بخورید تا ضعف نکنید.
جان تشکر کرد و سرش رو تکون داد. زن بوسهای روی موهای جان زد و گفت:
مراقب خودت باش و تا میتونی شیطونی کن.
جان لبخند دندوننمایی زد و بعد از تکون دادن دستش از خونه بیرون رفت.
تا به امروز ساعت پنج صبح از خونه بیرون نرفته بود. سوار ماشین شد و منتظر راننده موند. بعد از نشستن راننده روی صندلی آدرس رو به مرد داد و بعد نگاهش رو به بیرون دوخت.
بویی که بیرون پیچیده بود رو دوست داشت. هوا خیلی خوب بود. دلش میخواست پیاده این راه رو بره؛ اما کمی ترس داشت.
به این ساعت و این محیط عادت نکرده بود. دستش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و اجازه داد قطرات ریز بارون روی دستش بشینه.
بعد از رسیدن به مقصد از راننده تشکر کرد و پیاده شد. قبل از اینکه زنگ در رو بزنه، صدای ییبو توی گوشش پیچید:
هی جان من اینجام. ببین منو!
جان به بالای سرش نگاه کرد. متوجه شد ییبو از پنجره آویزون شده. اخمی کرد و گفت:
برو داخل. میفتی!
اما ییبو بدون توجه به حرف زدن ادامه داد:
برو عقب ببینم چی پوشیدی؟
جان یک قدم به سمت عقب برداشت. ییبو با دیدن لباسهای نه چندان مناسب جان سری تکون داد و گفت:
هنوز وقت داریم. اون نخی که کنار دستگیره در هست و رو بکش و بیا تو!
جان به اطرافش نگاه کرد. نمیدونست ییبو چرا صبح به این زودی باید فریاد بکشه.
سری تکون داد و وارد خونه شد. عاشق حیاط خونه پسر بود. بهش حس زندگی رو میداد.
توی حیاط ایستاد و منتظر اومدن ییبو شد. نمیتونست بدون اجازه پا توی خونه بذاره. مشغول بازی با سنگهای حیاط بود که با شنیدن صدایی سرش رو بالا آورد:
جان بیا داخل. ییبو منتظرته!
جان با دیدن مادربزرگ ییبو سریع خم شد و سلام داد. پشت سر زن راه افتاد و وارد خونه شد. متوجه ییبو شد که با سردرگمی در حال گشتن اتاقهاست:
مامانبزرگ کجاست؟ پیداش نمیکنم. تیشرتی که برای تولدم خریدی نیست!
مادربزرگش وارد اتاقش شد. بعد از باز کردن در کمد تونست تیشرت رو ببینه:
ییبو چشمهاتو کجا جا گذاشتی؟
ییبو بدون اینکه کم بیاره، پیراهن رو از دست مادربزرگش گرفت و گفت:
میخواستم ببینم این خانم خوشگل هنوز چشمهاش خوب کار میکنه یا نه؟
و بعد سریع پیراهنش رو عوض کرد. از اتاق بیرون اومد و رو به جان گفت:
جان میدونستی این لباسها مناسب اردو نیست؟
جان نگاهی به لباسهاش انداخت و گفت:
مگه چطورین؟
: خودت چی فکر میکنی؟ ما داریم میریم اردو. لباسهایی که تو پوشیدی خیلی گرونن و اصلا راحت نیست. مطمئن باش توی اتوبوس اذیت میشی.
و بعد دست جان رو گرفت و توی اتاق خودش برد. از توی کمدش لباسهای مورد نظرش رو برداشت و به سمت پسر پرتاب کرد:
بیا اینارو بپوش. این لباسارو بذار برای وقتی که سردت شد.
جان نگاهی به لباسها انداخت و با تعجب گفت:
تو واقعا توقع داری من اینارو بپوشم؟
ییبو اخمی کرد و گفت:
میدونم گرون نیستند اما...
جان وسط حرف پسر پرید و گفت:
مگه من گفتم مسئله پوله؟ من خجالت میکشم با تیشرت و شلوارک بیام.
ییبو خندید و گفت:
جان تو واقعا خیلی بامزهای میدونستی؟ برای اولین بار بپوش. قول میدم اگه کسی نگاه کرد خودم بزنمش. تو نگران نباش...
انگار چاره دیگهای نداشت. چند لحظه به ییبو نگاه کرد تا متوجه درخواستش بشه؛ اما انگار پسر متوجه نمیشد؛ برای همین جان گفت:
برو بیرون حداقل لباسهامو عوض کنم.
ییبو که تازه موضوع رو متوجه شده بود، لبخند خجالتزدهای زد و گفت:
معذرت میخوام. آخه همه بچههای مدرسه جلوی هم لباسهاشونو عوض میکنند.
و بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت.
جان نگاهی به لباسها انداخت و با نارضایتی تموم مشغول پوشیدنشون شد.
ییبو منتظر جان بود. بعد از مدتی پسر از اتاق بیرون اومد. احساس میکرد پسر کاملا عوض شده؛ طوری که نمیتونست جلوی خندهش رو بگیره.
جان با فهمیدن این موضوع با اخم گفت:
میشه بگی به چی میخندی؟
: خیلی بامزه شدی!
و بعد نگاهی به لباس خودش انداخت و گفت:
ببین لباس ست انتخاب کردم. اینطوری گمت نمیکنم. نگران نباش توی اردو مراقبتم.
پیرزن که در حال آماده کردن خوراکی برای هر دو بود، لبخندی زد و گفت:
جان لطفا مراقب ییبو باش تا شیطنت نکنه. هر وقت از اردو بر میگرده یا پشهها کل بدنش رو خوردن یا یک جاشو زخمی کرده. اگه خواست شیطنت بکنه، گوششو بپیچون باشه؟
جان لبخند پیروزمندانهای زد؛ اما ییبو با اعتراض رو به مادربزرگش گفت:
مامانبزرگ چون شیرینم همه پشهها میان دورم...
زن خندید و چیزی نگفت. خوراکیهارو به سمت هر دو پسر گرفت و گفت:
برای هردوتاتون به یک اندازه خوراکی گذاشتم؛ پس دعوا نکنید.
ییبو و جان با شنیدن این حرف به صورت همزمان گفتن:
مگه ما بچهایم؟
زن میدونست هردوتاشون بچه هستند. مثل همیشه از اردو رفتن نوهش استرس داشت.
مطمئن بود اگه هزاران بار هم به اردو بره، باز هم ذرهای از نگرانیهاش کم نمیشه.
هر دو پسر رو راهی کرد و دعا کرد بهترین لحظات رو تجربه کنند. مطمئن بود این بار نوهش قراره اردوی متفاوتتری رو تجربه کنه.
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net