وانگ ییبوی بدقول

Background color
Font
Font size
Line height


بخش چهاردهم: وانگ ییبوی بدقول

*******************

ییبو هیچ‌وقت فکرش رو نمیکرد یک کتاب بتونه انقدر بهش احساس خوب بده؛ طوری که دوست داشت هر لحظه کنار جان باشه و اجازه بده هر دو گوشش با تک تک اون جملات پر بشه.

وقتی معلم در حال یادداشت چیزی روی تخته بود، ییبو به جان نزدیک‌تر شد و با صدای آرومی گفت:

وقتی کلاس تموم شد، میخوام ببرمت یه جایی. وقت داری؟

جان هم مثل ییبو آروم جواب داد:

دقیقا کجا؟ چقدر طول میکشه؟

ییبو نمی‌دونست کارش ممکنه چقدر طول بکشه؛ برای همین سری تکون داد و گفت:

نمیدونم جان...

جان بدون اینکه نگاهش رو از تخته بگیره، گفت:

تا قبل از تاریک شدن هوا منو برسون خونه!

ییبو لبخندی زد و به پسر این قول رو داد تا قبل از تاریک شدن هوا به خونه بر‌گردند.

وقتی زنگ اتمام کلاس رو شنیدند، ییبو سریع بلند شد. وسیله‌های خودش و جان رو در سریع‌ترین زمان ممکن جمع کرد و بدون اینکه به جان اجازه واکنشی بده، کیف پسر رو برداشت و بعد از گرفتنش دستش اون رو از کلاس به سمت بیرون هدایت کرد.

جان بدون اینکه اعتراضی داشته باشه، اجازه داد ییبو هر کاری که دلش می‌خواد انجام بده.

ییبو زنجیر دوچرخه‌ش رو باز کرد. کلاه جان رو به دستش داد و در حالی که خودش روی دوچرخه می‌نشست، گفت:

امروز قراره یک جایی ببرمت که مطمئنم جایی ندیدی.

جان از کشف چیزهای جدید خوشش میومد. دوست داشت مقصدی که ییبو در نظر داره رو هر چه سریع‌تر ببینه. طبق معمول دستش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و منتظر موند تا ببینه دوچرخه پسر اون رو به سمت چه مقصدی هدایت میکنه؟!

ییبو نزدیک به نیم ساعت بود که در حال رکاب زدن بود؛ خسته شده بود؛ برای همین با صدایی که جان بتونه بشنوه، گفت:

جان باید بهت یاد بدم چطوری از دوچرخه استفاده کنی. خیلی سخته من فقط پا بزنم.

جان سری تکون داد و مثل ییبو با صدای بلندی گفت:

من از دوچرخه‌سواری میترسم و هیچوقت سراغش نمیرم.

ییبو می‌دونست میتونه پسر رو راضی به روندن دوچرخه کنه. اون تا به امروز استاد دو نفر توی دوچرخه‌سواری بود و مطمئن بود میتونه کارش رو درست انجام بده.

*******************

تا وقتی که برسند، مسیر توی سکوت گذشت. جان ترجیح میداد از تجربه جدیدش لذت ببره. از همین فاصله می‌تونست متوجه منظره پیش روشون بشه. وقتی ییبو ایستاد، جان متوجه شد به مقصد رسیدند. از دوچرخه پیاده شد و نگاهی به منظوره روبه‌رش انداخت. فوق‌العاده بود. لبخندی زد و یک قدم جلوتر رفت. صدای ییبو توی گوشش پیچید:

اینجا مزرعه کلزا هست. خودم کشفش کردم. یک روزی که بابت مرگ پدر و مادرم ناراحت بودم، این مسیر رو با پای پیاده اومدم. آرامش خیلی قشنگی داره. اگه تو هم از چیزی ناراحت هستی، میتونی بیای اینجا. این یک راز خیلی بزرگه که فقط به تو گفتمش!

جان لبخندی زد و وارد مزرعه شد. احساس بی‌نظیری داشت. پیچیدن صدای پرنده‌ها توی گوشش و حس گیاه کلزا می‌تونست حس فوق‌العاده‌ای رو بهش ببخشه.

چشم‌هاشو بست و سعی کرد به تجسم چیزهایی بپردازه که دوست داشت توی این لحظه ببینه.

روی زمین نشست. متوجه شد ییبو کنارش دراز کشید. ییبو کتابی که در نظر داشت رو روی پای جان گذاشت و گفت:

ادامه‌ش رو بخون. منتظر بودم وقتت خالی بشه تا دوباره برام بخونیش.

جان در حالی که صفحه مورد نظر رو پیدا می‌کرد، گفت:

چرا خودت نمیخونیش؟

ییبو سریع سری تکون داد و گفت:

نه من خوابم میبره. لطفا تو بخونش و اینکه صدای تو خیلی بهتره.

جان کتاب رو بر روی شکم ییبو گذاشت. خودش کنار پسر دراز کشید و گفت:

صدای تو خیلی قشنگه؛ پس این بار تو بخون!

ییبو استرس داشت. تا حالا به جز کتاب‌های درسیش به چیزی نگاه نکرده بود؛ اما این بار انگار قضیه فرق داشت. جان از اون درخواست کرده بود و باید حتما قبولش میکرد. همونطور که دراز کشیده بود، کتاب رو برداشت و مشغول خوندنش شد:

ﺷﺎﺯﺩﻩ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺸﻪ ﭼﯿﻪ؟

ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:

ﺑﺮﯼ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻪ...!

با خوندن همین بخش رو به جان کرد و گفت:

تا حالا شده این احساس بهت دست بده؟

جان هر دو دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:

بارها و بارها این اتفاق افتاده... وقتی که مادرم از پدرم جدا شد، من اوضاع خیلی بدی داشتم. باید خوب درس میخوندم تا به پدرم ثابت کنم در آینده میتونم یک پزشک خوب بشم؛ اما تو اون زمان نیاز داشتم کسی بغلم کنه و هر زمان از من حالم رو بپرسه؛ اما هیچکس نبود... پدرم درگیر بیمارستان بود و حتی به من اجازه نمیداد مادرم رو ببینم.

ییبو یک دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:

از مادرت که دلخور نیستی؟ اون شاید نمیتونست بیاد.

جان هم مثل ییبو دراز کشید و گفت:

الان دیگه به باور این موضوع رسیدم که اگه مادرم واقعا دلتنگ دیدن من بود، حتی از آتش میگذشت؛ اما شاید انقدری که باید دلش برام تنگ نشده بود و یا اولویت‌هاش چیزهای دیگه‌ای بودند.

دوباره هر دو دستش رو زیر سرش گذاشت و نگاهش رو به آسمون دوخت:

وقتی که اون زن اومد همه چیز عوض شد... فکر میکردم اون اومده که توی خونمون رئیس باشه؛ برای همین باهاش بد بودم. غذاهایی که درست میکرد رو نمیخوردم. تا اینکه یک روز وقتی پدرم قصد داشت من رو به خاطر موضوعی تنبیه کنه، اون جلو اومد و ضربه به خودش خورد... نمیدونم چه اتفاقی افتاد توی اون لحظه اما احساس کردم در قلبم به روش باز شد.

حرف‌هایی که به پدرم نمیتونستم بزنم رو به اون میگفتم و غذاهایی که تو حسرتشون بودم رو برام درست میکرد.

دور از چشم پدرم کتاب‌هایی که دوست داشتم رو برام میخرید...

من خیلی خودکار رنگی دوست داشتم؛ اما پدرم اجازه نمیداد ازش استفاده کنم. تا اینکه یک روز دیدم برام پک کاملش رو خریده و بهم گفت که اجازه نمیده پدرم توی این موضوع دخالت کنه.

زمانی که از پدرم اجازه گرفت که برم اردو، احساس کردم مادر بودن فقط به هم‌خون بودن نیست. من واقعا دوستش دارم، انقدر دوستش دارم که میترسم یک روزی از دستش بدم.

ییبو به حرف‌های جان لبخندی زد. اولین بار بود که می‌دید جان انقدر حرف میزنه. هرچند حرف‌هاش غمگین بود؛ اما می‌تونست سیر پیدا کردن امید رو ببینه.

کتاب رو برداشت و دوباره روی شکم جان گذاشت:

انقدر حرف زدی که اجازه ندادی کتاب بخونم، جریمه‌ت این هست که خودت دوباره برام بخونی.

جان می‌دونست ییبو به خاطر عوض کردن حس بینشون این حرف رو زده؛ برای همین بدون اینکه ناراحت بشه، روی زمین نشست و گفت:

از این به بعد یک کاری می‌کنیم... هر کی یک فصل از کتاب رو میخونه. منصفانه هست نه؟

ییبو کمی فکر کرد و بعد از تکون دادن سرش گفت:

قبوله.

جان انگشت کوچکش رو جلوی ییبو گرفت و گفت:

بهم قول بده که زیرش نمیزنی!

ییبو حرکت جان رو تقلید کرد و گفت:

اینجانب وانگ ییبو قول میده زیر اولین قولی که به شیائوجان داده، نزنه.

*******************

زمان حال

جان بعد از تموم کردن ششمین فصل از کتاب، اون رو بست و روی میز گذاشت:

جناب وانگ ییبو یادت میاد چه قولی بهم دادی دیگه؟ قول دادی که موقع خوندن کتاب با همدیگه فصل به فصل جلو بریم؛ اما چند وقته زیر قولت زدی و این اصلا برای شما وجهه خوبی نداره. می‌دونستی؟

نگاهی به دستگاه که تنفس و ضربان قلب پسر رو نشون میداد، انداخت و گفت:

کاش اون موقع که اولین بار برای بوسیدنت پیش‌قدم شدم یک دستگاه داشتم و میتونستم ضربان قلبت رو اندازه بگیرم؛ هر چند گونه‌های سرخ‌شده‌ت میتونست بهم نشون بده که چقدر خجالت کشیدی.

دستی به موهای ییبو که بلند شده بود کشید و گفت:

وانگ ییبویی که اصلا خجالت نمی‌کشید، فقط با یک بوسه ساده توی مزرعه کلزا سرخ شد. شایدم مقصر من بودم که روش بدی رو برای ابراز علاقه انتخاب کردم...

جان دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:

انقدر حس دوست داشتنت توی قلبم داشت سنگینی میکرد که نتونستم صبر کنم... می‌دونستم اگه فقط یکم دیگه بگذره، قلبم از تپیدن دست میکشه.

دست بدون سرم ییبو رو گرفت، بوسه‌ای روی اون گذاشت و گفت:

همه چیزم از چشم من نبین. تو خیلی دوست‌داشتنی بودی و منم یکم بی‌جنبه. وقتی به مادرم گفتم تشویقم کرد تا بهت بگم...

با انگشتش پشت دست ییبو رو نوازش کرد و گفت:

مادرم گفته اگه زودتر چشم‌هاتو باز کنی، غذایی که خیلی دوست داری رو درست میکنه. همونی که هر بار میومدی خونمون دو بشقاب کامل میخوردی... مطمئنم تا اسم غذا به گوش‌ت برسه، چشماتو باز میکنی.

و بعد دست ییبو رو محکم فشرد و گفت:

خوب میدونم عشق من خیلی شکموئه!

لبخندی تلخی روی لب‌هاش نشست و گفت:

فقط یکم خسته‌ست و میخواد بیشتر بخوابه!

*******************

Sun Flower 🌻💫

Telegram: sunflower_fiction


You are reading the story above: TeenFic.Net