شازده کوچولو

Background color
Font
Font size
Line height
در گوشه‌ترین بخش کتابخونه نشسته بود. به سمت پسر قدم برداشت. کتاب رو بر روی میز گذاشت و گفت: 

لطفا برام ادامه کتاب رو بخون! 

*******************

زمان حال

فرداي آن روز شازده كوچولو آمد.

روباه گفت: "كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعدازظهر بيايي من از ساعت سه توي دلم قند آب مي‌شود و هرچه ساعت جلوتر برود، بيشتر احساس شادي و خوشبختي ميكنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا مي‌كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختي را مي‌فهمم!!

ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید...آخر در هر چیز باید آیین باشد.

شازده کوچولو پرسید : « آیین » چیست؟

روباه گفت: آیین هم چیزی است بسیار فراموش شده چیزی است که باعث می‌شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت‌های دیگر فرق پیدا کند....

بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:

- آه !...من خواهم گریست.

شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...

روباه گفت: درست است.

شازده کوچولو گفت: در این صورت باز هم گریه خواهی کرد؟

روباه گفت : البته

شازده کوچولو گفت: ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت.

روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.

و کمی بعد به گفته افزود : یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشا کن.آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی را بر تو فاش خواهم کرد.

شازده کوچولو رفت و باز به گل‌های سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:

- شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.

و گل‌های سرخ سخت رنجیدند.

شازده کوچولو باز گفت:

-شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند ولی او به تنهایی از همه شما سر است؛ چون من فقط به او آب داده‌ام .فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام، فقط کرم‌های او را کشته‌ام؛ چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او  و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام؛ زیرا او گل سرخ من است.

آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:

- خداحافظ !...

روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است:

بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- آنچه اصل است از دیده پنهان است .

- آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای.

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده ام.

روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی...

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- من مسئول گل خود هستم...




جان اشک‌هاشو پاک کرد. کتاب رو بست و روی میز گذاشت. دست پسر رو گرفت و بعد از زدن بوسه‌ای گفت: 

شازده کوچولو مطمئنی مسئول گل خودت هستی؟ پس چرا من به این روز افتادم؟ میدونی چند وقته سربه‌سرم نذاشتی؟ 

به پنجره اشاره کرد. انگار که ییبو متوجه میشد:

داره بارون میاد و رعد و برق میزنه. برای اینکه نترسی برات یک بخش کتاب رو خوندم... فکر نمیکنی خیلی داری بهم بدهکار میشی؟ مگه قرار نبود هر روز یکیمون مسئول خوندن کتاب بشه؟

دست ییبو رو محکم توی دستش فشرد و گفت:

آدم‌های زیادی اون بیرون منتظر تو هستند. به خاطر اونا نمیخوای چشم‌هاتو باز کنی؟

وقتی صدای در رو شنید، از حرف زدن با ییبو دست کشید. به پشت سرش نگاه کرد. آیگین بود. 

لبخندی به دختر زد و از جاش بلند شد. شاید میخواست با پسر تنها باشه. جان وقتی از اتاق بیرون رفت، آیگین کنار ییبو نشست. دستش رو محکم گرفت و گفت: 

سلام ییبو... من دوباره اومدم؛ اما این آخرین باره... دیگه بیش از حد خوابیدی. خسته نشدی؟

به دست ییبو فشاری وارد کرد و گفت: 

میدونی... امروز فقط منتظر بودم بیای و بهم از اون شکلات‌های تلخ بدی. یادت نرفته که قول داده بودی وقتی توی این وضعیتم برام شکلات بیاری؛ اما زیر قولت زدی... باهات قهر کنم؟ 

آروم دست پسر رو نوازش کرد و گفت: 

جان‌جان داره از دوریت جون میده... 

خیلی لاغر شده و حتی دیگه از اون شامپوهای هلویی که تو بهش داده بودی، نمیزنه... 

این نشون میده چقدر از نداشتن تو داغونه. 

نه به خاطر مادربزرگت، نه پدربزرگت و نه من؛ فقط به خاطر جان چشم‌هاتو باز کن!

*******************

Sun Flower 🌻💫

Telegram: sunflower_fiction


You are reading the story above: TeenFic.Net