Part28 کاندوم موزی

Background color
Font
Font size
Line height
وحشیانه اش لب هاش رو به بازی گرفتم و بی معطلی زبونم رو از بینشون رد کردم.
وقتی زبون اون هم همزمان جلو اومد، هر دو آهی کشیدیم و به جنگ بین زبون هامون ادامه دادیم.
بدن هردومون داشت از اوج پایین میومد و کم کم آروم میگرفت.
زبونش رو سخت و طولانی مکیدم که چنگی به موهام زد و سرم رو به خودش فشار داد.

بخاطر حس نابی که داشتم از عمق گلوی خشک شدم ناله ای سر دادم و بعد از مک آخری که به زبون بازیگوشش زدم ازش فاصله گرفتم.
لب هامون چسبناک و با یه صدای شهوت انگیز هم جدا شدن.
به عمق چشم های تیره اش خیره شدم و برای هزارمین بار زیباییش رو تو دلم تحسین کردم.
متحیر بودم از اینکه چطور میتونست در همه حال انقدر جذاب و خواستنی باشه...
درحالی که زیرم دراز کشیده بود و نفس نفس میزد، لب هاش بخاطر بوسه خشنمون خیس و کبود بودن، موهاش به پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود و گونه هاش گر گرفتگی کمی داشتن...
چطور انقدر بی رحمانه زیبا بود؟

چیزی که دقایقی پیش تجربه کردم از چیزی که همیشه تصورش میکردم و رویاش رو میدیدم بهتر بود...
خیلی بهتر!
حتی قابل مقایسه با چیزی که داخل ذهنم پرورش میدادم نبود...
این حس...
خیلی واقعی بود...
ناب بود...

خاص بود...
یه لذت وصف نشدنی...

- عالی بودی جونگکوکی
با صدای گرفته و خش دارش گفت که باعث شد لبخند خجلی روی لب هام شکل بگیره و سرم رو داخل گردنش قایم کنم.
+ تو هم همینطور
- میتونی درش بیاری؟

همونطور که کمرم رو نوازش میکرد پرسید.
به آرومی کمرم رو به عقب حرکت دادم تا عضوم رو از داخل مقعدش خارج کنم.
- حواست به کاندوم باشه
با گرفتن عضو نرم شده ام توی دستم اون رو به طور کامل بیرون کشیدم که جیمین هیسی کشید.
- آه فاک... میسوزه

کاندوم رو با احتیاط خارج کردم و بعد از گره زدن سرش اون رو داخل سطل کوچیک کنار تخت انداختم.
کمرم ذق ذق میکرد و تو پاهام احساس سستی میکردم.
خودم رو کنار جیمین پرت کردم و جسم نحیفش رو داخل بغلم کشیدم.

+ خیلی میسوزه؟ فقط همونجا درد میکنه؟
با ناراحتی پرسیدم و شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.
- نه خیلی، فردا خوب میشه

با لبخند روی لب هام زمزمه کرد و اون هارو کوتاه و سطحی بوسید.
+ باورم نمیشه انجامش دادم

- انجامش دادیم
به آرومی خندید که متقابلا با خنده آرومی جوابش رو دادم و گونه اش رو بوسیدم.
دلم میخواست تا صبح به بوسیدن و نوازش پوست لطیفش ادامه بدم، اما بخاطر فعالیت چند دقیقه پیشمون خیلی خسته شده بودم.

- لنز هاتو در نمیاری؟
+ لنز نزاشتم
- اوه تار نمیبینی؟
+ تنها چیزی که همیشه واضح میبینم تویی
خنده دلبری کرد و دستش رو روی سینه ام کشید.

- امروز به اون آقای کوسه گفتی دیکت خوشمزه نیست، چرا دروغ گفتی؟ من که میدونم خوشمزه است
با خجالت نقی زدم و سرش رو داخل گردنم بردم.
+ اینطوری نگو
باز هم خندید که تو اوج خستگی قلبم گرم شد و حس شیرینی وجودم رو احاطه کرد.

- میدونستی منم خیلی دوستت دارم؟ از اون مدل عاشقانه هاش
همونطوری که با بسته شدن چشم هام مقابله میکردم لبخندی زدم.
+ اهومممم

ستاره های دنباله دار ذهنم رو پر کرده بودن و بین اون ها اسم پارک جیمین میدرخشید.
دلم میخواست بهش بگم که چقدر علاقه ام نسبت بهش زیاده و چه تجربه فوق العاده ای رو بهم هدیه داده.
اما متاسفانه دست نوازشگر جیمین داخل موهام این فرصت رو ازم گرفت و خواب رو مهمون چشم های نیمه بازم کرد.

ෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆ
هشت هزار و سیصد کلمه🤌

ممنونم که منتظر موندید و متاسفم که یک هفته طول کشید:)
بدترین مریضی عمرم بود. امیدوارم همیشه سلامت باشید♥︎

اینم پارتی که قولش رو داده بودم.
بهش عشق بورزید چون آخرای داستانیم:_)

وقتی مریض شدم بوک هشت کا بود و الان شده یازده کا...واقعا خوشحالم🥲✨

ووت و نظر یادتون نره قوشگلا💙🦋


You are reading the story above: TeenFic.Net