بخاطر حس نابی که داشتم از عمق گلوی خشک شدم ناله ای سر دادم و بعد از مک آخری که به زبون بازیگوشش زدم ازش فاصله گرفتم.
لب هامون چسبناک و با یه صدای شهوت انگیز هم جدا شدن.
به عمق چشم های تیره اش خیره شدم و برای هزارمین بار زیباییش رو تو دلم تحسین کردم.
متحیر بودم از اینکه چطور میتونست در همه حال انقدر جذاب و خواستنی باشه...
درحالی که زیرم دراز کشیده بود و نفس نفس میزد، لب هاش بخاطر بوسه خشنمون خیس و کبود بودن، موهاش به پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود و گونه هاش گر گرفتگی کمی داشتن...
چطور انقدر بی رحمانه زیبا بود؟
چیزی که دقایقی پیش تجربه کردم از چیزی که همیشه تصورش میکردم و رویاش رو میدیدم بهتر بود...
خیلی بهتر!
حتی قابل مقایسه با چیزی که داخل ذهنم پرورش میدادم نبود...
این حس...
خیلی واقعی بود...
ناب بود...
- عالی بودی جونگکوکی
با صدای گرفته و خش دارش گفت که باعث شد لبخند خجلی روی لب هام شکل بگیره و سرم رو داخل گردنش قایم کنم.
+ تو هم همینطور
- میتونی درش بیاری؟
همونطور که کمرم رو نوازش میکرد پرسید.
به آرومی کمرم رو به عقب حرکت دادم تا عضوم رو از داخل مقعدش خارج کنم.
- حواست به کاندوم باشه
با گرفتن عضو نرم شده ام توی دستم اون رو به طور کامل بیرون کشیدم که جیمین هیسی کشید.
- آه فاک... میسوزه
کاندوم رو با احتیاط خارج کردم و بعد از گره زدن سرش اون رو داخل سطل کوچیک کنار تخت انداختم.
کمرم ذق ذق میکرد و تو پاهام احساس سستی میکردم.
خودم رو کنار جیمین پرت کردم و جسم نحیفش رو داخل بغلم کشیدم.
+ خیلی میسوزه؟ فقط همونجا درد میکنه؟
با ناراحتی پرسیدم و شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.
- نه خیلی، فردا خوب میشه
با لبخند روی لب هام زمزمه کرد و اون هارو کوتاه و سطحی بوسید.
+ باورم نمیشه انجامش دادم
- لنز هاتو در نمیاری؟
+ لنز نزاشتم
- اوه تار نمیبینی؟
+ تنها چیزی که همیشه واضح میبینم تویی
خنده دلبری کرد و دستش رو روی سینه ام کشید.
- امروز به اون آقای کوسه گفتی دیکت خوشمزه نیست، چرا دروغ گفتی؟ من که میدونم خوشمزه است
با خجالت نقی زدم و سرش رو داخل گردنم بردم.
+ اینطوری نگو
باز هم خندید که تو اوج خستگی قلبم گرم شد و حس شیرینی وجودم رو احاطه کرد.
- میدونستی منم خیلی دوستت دارم؟ از اون مدل عاشقانه هاش
همونطوری که با بسته شدن چشم هام مقابله میکردم لبخندی زدم.
+ اهومممم
ستاره های دنباله دار ذهنم رو پر کرده بودن و بین اون ها اسم پارک جیمین میدرخشید.
دلم میخواست بهش بگم که چقدر علاقه ام نسبت بهش زیاده و چه تجربه فوق العاده ای رو بهم هدیه داده.
اما متاسفانه دست نوازشگر جیمین داخل موهام این فرصت رو ازم گرفت و خواب رو مهمون چشم های نیمه بازم کرد.
ෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆෆ
هشت هزار و سیصد کلمه🤌
ممنونم که منتظر موندید و متاسفم که یک هفته طول کشید:)
بدترین مریضی عمرم بود. امیدوارم همیشه سلامت باشید♥︎
اینم پارتی که قولش رو داده بودم.
بهش عشق بورزید چون آخرای داستانیم:_)
وقتی مریض شدم بوک هشت کا بود و الان شده یازده کا...واقعا خوشحالم🥲✨
ووت و نظر یادتون نره قوشگلا💙🦋
You are reading the story above: TeenFic.Net