(طرحی که جیمین و جونگکوک برای مسابقه کشیده بودن و یادم رفته بود داخل پارت قبل بزارمش)
+ اصلا حرفشم نزن!
- من که کار خودمو میکنم!
+ ته!
- دیک نهنگ!
ضربه ای با کف دست به پیشونیم زدم و ادای گریه کردن درآوردم.
با نفهم ترین آدمِ روی این کره ی خاکی دوست بودم.
+ ما فقط میتونیم دو نفرو ببریم که اونا هم هوسوک و یونگی ان! میخوای رو سرمون بشینی بیای؟ اصلا بلیط هم نداری!
- با تهمین میام!
قیافه زارم رو به دانش آموزهایی که از جلومون رد میشدن دوختم.
داخل نگاهم التماس موج میزد.
کم مونده بود دستم رو بالا بیارم و با باز و بسته کردن چهار تا انگشتم و بعد انگشت شستم، از هر کسی که رد میشد کمک بخوام.
+ اون عوضی نمیتونه بیاد! محض رضای خدا اون مسابقه رو نبرده پس اصلا حقش نیست با ما بیاد!
بی توجه به نق زدن هاش در لاکرم رو بستم و به سمت کلاس حرکت کردم.
- صبر کن هویج فریزری
بازوم رو گرفت و همونطور که راه میرفتیم، سعی کرد مخم رو با حرف های بی سر و تهش بخوره.
- پس خودم تنهایی میام! منم باید تو این سفر باشمممم. تو بدون من و نقشه هام گند میزنی جئون جونگکوک!
پوف کلافه ای کشیدم و جلوی در کلاس متوقف شدم.
+ چجوری این همه چرت و پرت تو مغزت جا شده؟
چشم غره ای بهش که داشت ادامو در می آورد رفتم.
- من میام... حالا میبینی!
به کناری هلش دادم و بدون اهمیت دادن به قیافه چلوسش وارد کلاس شدم.
میدونستم آخر کار خودش رو میکنه! چجوری؟ اینو دیگه نمیدونم.
هر کاری بگید از دستش بر میاد...
با قدم اولی که داخل کلاس گذاشتم، تعدادی از دخترها رو دیدم که دور جیمین جمع شدن و جیغ جیغ میکنن.
با یک نگاه تونستم صورت یوری رو هم بینشون تشخیص یدم.
اون عوضی چرا دست بردار نبود؟
از پشت بهشون نزدیک شدم تا متوجه حرف هاشون بشم.
انقدر مشغول جیغ و داد کردن بودن که حتی حضورم رو حس نکردن!
× اوپاااا واقعا اون پسره ی شیربرنجو دوست داری؟
_ جیمین اوپااا چطور میتونی دست رد به سینه ام بزنی؟
~ مطمئنم نقشه ای تو سرشه! شنیدم مظلوم نماییش همه اش الکیه
× پوففف واقعا فکر میکنی لیاقتتو داره؟ اون حتی بلد نیست مثل آدم راه بره
خب...
درسته آدم درونگرا و همچنین ساکتی بودم...
ولی دلیل نمیشد جلوی اون کله پوک ها که مغزشون تو سینه های بزرگشون بود کم بیارم!
روی پنج پاهام ایستادم تا بتونم جیمین رو ببینم.
از اینکه پشیزی بهشون اهمیت نمیداد و داشت داخل دفترش اسکچ میزد، خنده ام گرفت.
سرفه ای کردم که سرهاشون همزمان به سمتم برگشت.
خب، فک کنم این همه توجه یکم زیادی بود.
فاک.
جوری بهم زل زده بودن که انگار یه مشت بچه دو ساله ان که اسباب بازی موردعلاقه اشون رو ازشون گرفته ام!
از همه بدتر نگاه یوری بود که همزمان داشت دندون هاش رو روی هم میسایید و دست هاش رو مشت کرده بود.
شاید داشتم از دیدن این صحنه لذت میبردم! شاید.
همونطور که با نگاهشون بهم خنجر پرتاب میکردن، جیمین متوجهم شد و سر جاش ایستاد.
- بیبی اومدی؟
صندلی رو دور زد و وقتی داشت سمتم میومد، بقیه از جلوی راهش کنار رفتن.
با تعجب به دست هاش که دو طرف صورتم قرار گرفتن نیم نگاهی انداختم.
اگه اون چیزی که تو ذهنم هست رو انجام بده... وای نه!
× اوپااااا
_ چطور میتونی... فاک نمیخوام ببینم نمیخواممم
~ الان... گریه میکنم
لبخندی که بخاطر حرص خوردن ها و حسودی های اون ها روی لبم اومده بود رو بوسید و بعد سرش رو عقب برد.
محوِ برق چشم هاش و لبخند قشنگ روی لب هاش بودم...
یعنی واقعا مال من بود؟
همه ی اون دزدکی نگاه کردن ها تموم شده بودن؟
با یادآور شدن این موضوع به خودم، از روی ذوق سرم رو جلو بردم و بوسه ریزی کنج لب هاش گذاشتم که با صدای جیغی درست دم گوشم حس کردم کر شدم.
_ پناه بر شورت کالوین کلین! شماهاااا...شما بی عفت ها مدرسه جای این کاراست؟
لب هام رو روی همدیگه فشار دادم و پوکر سرم رو سمت تهیونگ برگردوندم.
+ مگه تو نرفتی کلاست؟!
_ به تو چه خرگوش ایکبیری، با جیمین جونم کار داشتم
دست جیمین رو که به ما دو نفر میخندید گرفت و جلوی نگاه بهت زده ام از کلاس بیرون بردش.
الان دقیقا چیشد؟
تو روز روشن دوست پسرمو دزدید؟
هوف کلافه ای کشیدم و سرم رو برگردوندم که با پنج جفت چشم قرمز و نگاه وحشی رو به رو شدم.
یا مسیح!
چرا دارن نزدیکم میشن...
چرا دستهاشون رو بالا آوردن...
ترسیده لبخند مضحکی بهشون زدم و به سرعت به سمت در کلاس دویدم.
لعنتی... از زامبی ها هم وحشتناک تر بودن!
چپ و راست راهرو رو دید زدم و تهیونگ رو گوشه ای پیدا کردم که به جیمین چسبیده بود و دم گوشش یک ریز حرف میزد.
علاوه بر دزدیدنش داره مخش هم میخوره.
نزدیکشون که شدم جیمین با نگاه التماس گونه اش بهم خیره شد.
برای چشم های مظلوم و لب و لوچه آویزونش ضعف کردم.
به بازوی تهیونگ چنگ زدم و با کشیدنش به عقب از جیمین جداش کردم.
+ از دوست پسرم فاصله بگیر مردتیکه خراب
- چی؟
_ چی؟
با تحلیل حرفی که خودم زده بودم، چشم هام درشت شدن.
+ چی؟
تهیونگ عوضی ادای عوق زدن درآورد و قیافه اش رو کج و لوچ کرد.
_ الان گفتی دوست پسرم؟ خوبه تا همین دو روز پیش ازم میپرسیدی چجوری باید ببوسم-
دستم رو روی دهنش گذاشتم و به جیمین که دست به سینه با شنیدن جمله آخر تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخته بود، لبخندی زدم که مطمئن بودم بیشتر شبیه احمق ها شدم.
با آروم گرفتن تهیونگ، دستم رو از روی دهنش برداشتم که بدون مکث و با سرعت دو برابر شروع کرد به حرف زدن.
_ میترسیدی حتی ببوسیش، میگفتی چجوری باید این همه جذاب بودنشو هندل کنم، وای خجالت میکشم دستشو بگیرم، خدای من اون بهم پیشنهاد قرار داد... الان میگی دوست پسرم؟ یاااا من خیلی سختی کشیدم تا تو به اینجا برسی ایول به خودم
نیشخند مسخره ای زد و مثل جیمین دست به سینه شد و شونه اش رو به شونه اون کوبید.
بالاخره کرمش رو ریخت.
تنها کاری که در اون لحظه دلم میخواست انجام بدم، جیغ زدن و فرار کردن بود.
جیمین به سرخ و سفید شدنم خندید و بعد از قدمی که به سمتم برداشت، سرم رو توی بغلش گرفت.
- کیوت
تهیونگ عوقی زد که با نگاه برزخی ای که بهش انداختم راهش رو گرفت و به سمت کلاس خودش رفت.
+ ممکنه کسی ببینه
- منم قبلا بهت گفتم برام مهم نیست
× پارک، جئون
بخشکی شانس.
با عجله ازش فاصله گرفتم که جیمین خندید و با دست موهام رو درست کرد.
+ - سِم!
× بچه ها
هر دومون تعظیمی کردیم که آقای لی توی دو قدمیمون متوقف شد.
بی اهمیت به صحنه ای که دیده بود و بدون اشاره کردن بهش، ادامه داد:
× یه خبر براتون دارم، قرار بود علاوه بر من جناب مدیر هم باهامون تشریف بیارن به ججو ولی متاسفانه پدر زنشون مریض شده و باید برن ایلسان. و ما اینجا یه بلیط اضافی داریم! کسی از شما میخواد همراه دیگه ای با خودش بیاره؟
من و جیمین نگاهی به همدیگه انداختیم و همزمان اسم یک شخص توی ذهنمون با چراغ های نئونی ظاهر شد.
- خب راستش...یک نفر هست
× خیلی خب پس، شنبه اون بلیط اضافی رو هم به خودتون میدم.
با تشکر تعظیمی کردیم که دستی به شونه هر دومون کشید و از وسطمون رد شد.
نگاه معنی داری بین خودم و جیمین رد و بدل شد که همزمان خنده بلندی سَر دادیم.
- شاید باورت نشه ولی قبل ازینکه بیای داشت مغزمو میخورد که هر جوری شده اونو با خودمون ببریم!
اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و با تک خنده ای گفتم:
+ حدس میزدم، الان اگه بهش بگیم بال در میاره از شدت خوشی!
- دقیقا
با لبخند بهم خیره شد که تجمع خون رو زیر گونه هام حس کردم.
از همون نگاه های خاص پارک جیمین...
تک سرفه ای کردم و نزدیکش شدم تا انگشت هاش رو توی مال خودم قفل کنم.
+ بـ..بریم کلاس
فشاری به دستم وارد کرد و سرش رو تکون داد.
ʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚ
ʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚ
+ ازم فاصله بگیر گرمه!
+ اه گفتم گمشو اونور
+ داری میای تو حلقم پابو (احمق)
با کشیده شدن یقه اش توسط جیمین، ازم جدا شد که نفس راحتی کشیدم.
_ هی ولم کن کوتوله، قبل از اینکه دوست پسر تو باشه رفیق جینگ من بود
جیمین چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و با رها کردن یقه اش به سمت من چرخید.
بعضی وقت ها واقعا حرکات و رفتارهای تهیونگ رو رو درک نمیکردم!
مثل همین چند لحظه پیش که بینیشو چسبونده بود به گونه ام و یهو گوشم رو گاز میگرفت!
فکر کنم یه روزه ترتیب کسی رو نداره حالش بده...
نگاهی به چمدون مشکی کنار پاهای جیمین انداختم.
+ کِی اومدی؟
- همین دو دقیقه پیش، لی سونگسنگ نیم کجاست؟
دور و برم رو نگاه کردم و با ندیدنش شونه هام رو بالا انداختم.
+ ده دقیقه پیش گفتن میرن داروخونه، ایشونم میخواستن قرص ضد تهوع و سردرد بگیرن. هنوز نیومدن
سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و سر تا پام رو برانداز کرد.
زیر نگاه موشکافانه اش داشتم به گلبول های آب تبدیل میشدم.
- چقدر... جذاب شدی
دستی به پشت گردنم کشیدم و با لبخند خجلی نگاهی به خودم انداختم.
یه تیشرت لیمویی و شلوار لی اونقدرها هم خاص نبود، بود؟
_ اهمم اهممم منم اینجاماااا
همزمان سرهامون به سمتش برگشتن که چشمی برامون نازک کرد.
_ چتونه؟ جلوی یه سینگل از این حرفا نزنید خب
با تعجب انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم.
چ-
اون الان چی گفت؟
با چشم های درشت و صورتی سرخ شده بهش خیره بودم و جرأت نداشتم نگاهم رو ازش بگیرم تا ریکشن جیمین رو ببینم.
لعنت به اون دهن گشادت تهیونگ.
با لبخند رو مخی متقابلا تو تخم چشم هام زل زده بود و ابروهاش رو برام بالا مینداخت.
× بچه ها همه تون هستید؟ پس دوتای دیگه اتون کجان؟
آقای لی که تازه از راه رسیده بود گفت و قفل ماشینش رو باز کرد.
- هوسوک و یونگی خودشون میان فرودگاه
× که اینطور، پس بشینید بریم که به موقع برسیم فرودگاه. وسایلاتونم میتونید بزارید صندوق عقب.
_ من جلو میشینم!
تا خواستم دستش رو بگیرم و از این کار منعش کنم، در جلو رو باز کرد و به سرعت روی صندلی شاگرد نشست.
چشم غره ای به در بسته رفتم و ساک مسافرتیش رو که همونجا رها کرده بود از روی زمین برداشتم.
بزاقم رو قورت دادم و با لبخند احمقانه ای به سمت جیمین چرخیدم که دست هاش رو داخل جیب های جین تنگ مشکیش فرو کرده بود و لب پایینش بین دندون های بالاش اسیر بود.
نور خورشید مستقیما به پوست سفیدش میتاپید و انگار کل جهان اطراف تو تاریکی محض فرو رفته بود، چون تنها چیزی که چشم هام میدیدن پارک جیمین بود.
با دیدن این صحنه هات قلبم یه ضربان رو جا انداخت...
ساک تهیونگ و چمدون کوچیک خودم و جیمین رو داخل صندوق عقب گذاشتم و درش رو بستم.
جیمین در عقب رو باز کرد و بهم اشاره کرد که اول بشینم.
× داروخونه بسته بود نتونستم قرص تهوع و سردرد بگیرم، شما همراهتون دارید؟
+ اوه جیمین قرص ضد تهوع خریده سِم
- چی... نه راستش نداشتن، منم نگرفتم. آره اگه داشتم میگفتم ولی ندارم
× ایرادی نداره پسرم
مشکوک به چهره مظطرب و لبخند مصنوعیش نگاه کردم.
چرا انقدر عجیب رفتار کرد؟
با راه افتادن ماشین سرم رو به پشتی صندلی های عقب تکیه دادم و نامحسوس جوری که آقای لی دید نداشته باشه، دست جیمین رو گرفتم.
با استرس لب پایینم رو گزیدم و نیم نگاهی به نیم رخش انداختم که لبخند گوشه لب هاش باعث آرامش خاطرم شدم.
× خب، گمون کنم نیم ساعت تو راه باشیم، چیزی لازم ندارید؟
- نه سِم، خیلی ممنون
_ من تشنمه
× اوه واقعا؟ شما دو نفر چی؟
با تعجب به تهیونگ نگاه کردم و نامحسوس دستم رو جلو بردم تا نیشگونی از بازوش بگیرم.
با اخم های درهم سمتم برگشت که با ایما و اشاره بهش فهموندم خفه شه و سر جاش بشینه.
+ نه سِم، تهیونگم میتونه تا رسیدن به فرودگاه صبر کنه. مگه نه ته؟
چیزی نگفت که زیرلب اسمش رو غریدم.
+ تههه؟
_ آم آره آره
× خیلی خب پس
با صدای اسم ام اس گوشیم، اون رو از داخل جیبم درآوردم و با دیدن نوتیف پیام از تهیونگ، با شک پیامش رو باز کردم.
گوجه موز؟
واتدفاک؟!
ʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚ
در طول مسیر روی شونه جیمین خواب بودم و متوجه گذر زمان نشدم.
ما زودتر به فرودگاه رسیدیم و هوسوک و یونگی هم چند دقیقه بعد از ما رسیدن.
بعد از انجام کارهای قبل از پرواز، وارد هواپیما شدیم.
دومین باری بود که سوار هواپیما میشدم اما باز هم استرس داشتم.
از شانس مزخرفم، باید کنار تهیونگ مینشستم و اجازه ندادن حتی جام رو عوض کنم.
بُغ کرده روی صندلیم نشستم و درست زمانی که میخواستم گوشیم رو روی حالت پرواز بزارم، نوتیفی از جیمین برام اومد.
پلک هام رو روی همدیگه گذاشتم و سعی کردم همه ی اون استرس و دل نگرانی های الکی رو دور بندازم.
_ هی داری میخوابی؟ من حوصله ام سر میره! پاشو باهام بازی کن
+ برو با دیک خستگی ناپذیرت بازی کن
زیر لب غریدم و سرم رو به راست مایل کردم.
_ نمیزارم بخوابی! پاشو پاشو پاشو پاشو
× جناب لطفا سکوت رو رعایت کنید!
_ عایشششش
تو دلم پوزخندی بهش زدم و با خیال راحت بین حرف های سرمهماندار به خواب رفتم.
ʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚʚ
اینجانب در حال روحی و جسمی مناسبی به سر نمیبره و همینقدر تونسته بنویسه. عفو کنید مرا:)🩸
منتظر پارت بعد باشید...
(/ω\) همتون خیلی وقته که منتظرش هستید
با ووت و نظر دادن اکلیلیم میکنید💙🦋
You are reading the story above: TeenFic.Net