Part24 !یه قرار واقعی

Background color
Font
Font size
Line height

اون الان دوست پسرته...
انقدر خجالتی نباش...
فاک اون دوست پسرمه!
باورم نمیشه.

راستش رو بخوای ایده ای برای طراحی در کار نیست، قرار بود وقتی میای داخل کلاس بچسبونمت به در و تا جون دارم ببوسمت و بهت بگم چقدر میخوامت ولی همه چی گند خورد توش که البته ایرادی هم نداره میتونیم الان انجامش بدیم لطفا برو بیرون و دوباره بیا داخل تا من بتونم نقشه تهیونگو عملی کنم.

خب...
این ها چیزهایی بودن که یک نفس داخل ذهنم گفتم اما در واقعیت فقط یک جمله از دهنم بیرون اومد.
+ میـ...میخواستم ببوسمت

لرزیدن جیمین که ناشی از خنده بی صداش بود رو حس کردم و با خودم گفتم کاش نامرئی میشدم.
دیگه آب شدن یا تبخیر شدن کافی نبود...
حلقه دست هاش رو دورم محکم تر کرد و با صدایی که هنوز ته مایه های خنده داخلش مشخص بود گفت:
- انقدر شیرینی که میتونم همینجا درسته قورتت بدم

فاکینگ شت.
هر چی که راجع به خجالتی نبودن و اینکه اون دوست پسرمه و باید باهاش راحت باشم گفتم، دود شد رفت هوا.
من رو داخل بغلش چرخوند و بوسه ای روی بینیم که دردش رو کاملا فراموش کرده بودم، گذاشت.
- بیا، اینم بوس

با خجالت لب پایینم رو گاز آرومی گرفتم و نگاهم به لب های تو پُرش افتاد.
وقتی متوجه شدم چند ثانیه است که به لب هاش زل زدم، چشم هام درشت شدن و به سرعت نگاهمو دزدیدم.
جیمین سرش رو توی گردنم فرو برد و خنده های عسلیش رو آزادانه رها کرد.
اگر میشد خنده های یک نفر رو بوسید، قطعا اینکار رو با صدای خنده های جیمین انجام میدادم.
صورتم رو بین دست هاش گرفت و گونه هام رو فشار داد که لب هام به حالت نیمه باز جلو اومدن.
- انقدر کیوت نباش

بعد از این حرف، محکم لب های منی رو که فقط پلک میزدم و بهش نگاه میکردم بوسید.
سرش رو عقب برد و دوباره کارش رو تکرار کرد.
بارها و بارها بوسه های ریز و درشتی روی لب های جلو اومده ام گذاشت و از لذت هوم های کش داری میکشید.
خجالت احمقانم رو که بهم دهن کجی میکرد، به کناری هل دادم و دست هام رو روی پهلوهاش گذاشتم.
این بار نزاشتم صورتش رو عقب ببره و با مکیدن لب پایینش، بدنش رو به بدن خودم فشار دادم.
قدمی به جلو گذاشتم و بهش فهموندم که به عقب راه بره.
همونطور که روی لب های هم بوسه هایی به سبکی بال زدن پروانه میزاشتیم، چسبوندمش به دیوار کلاس.
بوسه امون رو با گاز گرفتن لب پایینش خشن تر کردم و سرم رو کج کردم تا عمیق تر مزه لب هاش رو حس کنم.
لب ها طعم خاصی ندارن...
اما لب های جیمین در عین نداشتن هیچ طعمی، شیرین بودن!
داشتم عقلم رو از شدت خوشی از دست میدادم...

به پهلوهاش چنگ زدم و بعد از بوسیدن هر دو لبش، سرم رو عقب کشیدم که صدای دلچسبی ایجاد شد.
بوسه هام رو به چونه اش و بعد خط فکش امتداد دادم تا به گردنش رسیدم...
با فکر به اینکه داشتم نقشه تهیونگ رو عملی میکردم، وحشت زده دست از بوسیدن گردن سفیدش برداشتم.
خواستم عقب بکشم که دست جیمین بین موهام فرو رفت و سرم رو به گردنش فشرد تا عقب نکشم.
- به کارت ادامه بده

با صدای بمی غرید که تپش های قلبم رو وحشی تر کرد.
دست هام رو از پهلوهاش به کمرش سر دادم و نقطه ای روی گردنش، درست پایین گوشش رو مکیدم.
- هممم

موهام رو چنگ ملایمی زد و سرم رو بیشتر فشار داد که تشویق شدم به کارم ادامه بدم.
من داشتم به پارک جیمین، کسی که الان دوست پسرمه لذت میدادم!
جیزز.
با انرژی مضاعفی که ناگهان به دست آوردم، بوسه های ریزم تبدیل به مکش های محکمی شدن.
از دیدن قرمز شدن پوستش داشتم نهایت لذت رو میبردم.
موهای بهم ریخته ام رو نوازش میکرد و زیر لب با گفتن کلمات شیرین تشویقم میکرد که همینطوری ادامه بدم.
لب هام رو از سمت چپ گردنش به سمت راست سُر دادم و همه جاش رو با بوسه هام فتح کردم.
با حلقه شدن پای چپش دور ران پام، نفسم حبس شد و لب هام روی گردنش خشک شدن.
سرم رو از گردنش جدا کرد و حالا صورت های گر گرفته امون مقابل همدیگه قرار گرفته بودن.
روی لب هام نفس میزد و به مردمک های لرزونم خیره بود.
- ستاره های داخل چشم هات... برق میزنن

روی لب هام زمزمه کرد و بدون دادن فرصتی به من برای نشون دادن ریکشن، به سمت لب هام حمله ور شد.
زبونش رو حین بوسه روی لب هام که حس میکردم متورم شدن میکشید و پاش رو به پایین تنه ام فشار میداد تا بیشتر از قبل بهش بچسبم.
نفس های تندمون باهم مخلوط شده بودن و بدون مکث لب های هم رو میمکیدیم و گاز میگرفتیم.

داشتم به قسمت چهارم نقشه تهیونگ نزدیک میشدم...
باید میگفتمش؟
ناگهان سرم رو چند سانت عقب بردم که لب هامون با صدا از هم جدا شدن.
به لب های خیس و ورم کرده اش چشم دوختم و فاکی زیر لب گفتم.
+ جیمین

هر دو نفس نفس میزدیم و هنوز بهم چسبیده بودیم.
قبلا از اینکه پارت چهارم نقشه رو اجرا کنم، جیمین زودتر از من به حرف اومد و با چیزی که گفت حرف توی دهنم ماسید.
- امشب میخوام ببرمت سر قرار
+ چـ..چی؟

بی نفس زمزمه کردم و با تعجب به چشم های شیطونش خیره شدم.
پاش رو پایین گذاشت و بعد از بوسیدن نوک بینیم، از دیوار فاصله گرفت که پهلوهاش رو ول کردم.
- همون که شنیدی بیبی

با شنیدن کلمه بیبی سرخ شدم و دستی به موهای پشت گردنم کشیدم.
+ اوه... اوکی

نگاه تاریک و خیره اش رو روی پایین تنه ام که دیدم باعث شد ترسیده به پایین نگاه کنم.

+ شت
حتما موقع بوسیدنش یکم تحریک شده بودم...
یکم...
خیلی کم...

با جلو اومدن جیمین قدمی به عقب برداشتم.
با نیشخند موذیانه ای روی لب هاش، دوباره جلو اومد که باز هم عقب تر رفتم و انقدر به این کار ادامه دادیم تا پشتم به میز طویل گوشه اتاق برخورد کرد.
بزاقم رو ناشیانه بلعیدم و با چسبیدن جیمین به بدنم، چشم هام رو محکم بستم.
دستش رو که روی عضو خصوصیم حس کردم، دست هام به لبه میز چنگ زدن تا نیوفتم.
محض رضای فاک!
تازه داشتم درد تحریک شدگی رو حس میکردم و زیر دلم پیچ میکرد.
لب هاش رو مماس با گوشم حس کردم و بعد هرم نفس های گرمش که مو به تنم سیخ میکردن...

- یه نفر اینجا به کمک نیاز داره، هوم؟
نفس حبس شده ام رو لرزون رها کردم و با چشم هایی نیمه باز، سرم رو چرخوندم تا اون لب های لعنتی که صدای لعنتی تری ازشون خارج میشد رو ببوسم.
جیمین نیشخندی روی لب هام زد و بعد شروع کرد به همکاری کردن.
دستش همچنان روی عضوم بود و هر از گاهی از روی شلوار فشاری بهش وارد میکرد که باعث میشد پشت پلک هام ستاره های دنباله دار رو ببینم.
دستش پیشروی کرد و دکمه شلوارم رو باز کرد که صدای برخورد در با دیوار هر دومون رو از جا پروند.
شوکه شده نفس نفس میزدیم که من زودتر به خودم اومدم و به پشت جیمین نگاهی انداختم.
+ واتدفاک؟

زمزمه حرصیم جیمین رو متعجب کرد و باعث شد اون هم به پشت سرش نگاه کنه.
با دیدن این صحنه دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای خنده هاش بلند نشن.
درسته تار میدیدم اما از اون فاصله کم تونستم صورت های تهیونگ و تهمین رو تشخیص بدم که درحال بوسیدن هم بودن و حتی متوجه حضور ما هم نشده بودن.
با حرص و عصبانیت سمتشون رفتم و یقه لباس تهیونگ رو کشیدم تا از حلق تهمین بکشمش بیرون.
+ تو این طبقه هزار تا کلاس خالی وجود داره و شما دوتا اَد باید بیاید تو این کلاس فاکی؟

با تعجب به من و بعد به همدیگه خیره شدن که باز هم غریدم:
+ گمشید برید یه جای دیگه همو به فاک بدید

نزاشتم تهمین حتی پشت سرش رو نگاه کنه و به بیرون هلش دادم.
تهیونگ اما جیمین رو دیده بود که اصلا برام مهم نبود.
خودش نقشه چیده بود و من داشتم بهش عمل میکردم!
تهیونگ هم قبل از اینکه مورد عنایت مشت و لگدهام قرار بگیره، با پای خودش بیرون رفت که در رو محکم پشت سرش بستم.
کلافه نفس عمیقی کشیدم که دست هایی دورم حلقه شدن.
- فاک، فکر کنم با این حرکتت تحریک شدم

بینیش رو چندین بار به گردنم مالید و بعد دم عمیقی گرفت.
بوسه های سبک و پر مانندی روی گردنم میزاشت که توی آغوشش شل شدم و کاملا به بدنش تکیه دادم.
دستم رو بالا بردم و انگشت هام رو بین موهای نرمش فرو بردم.
جیمین به جلو هلم دادم که دست هام رو روی در گذاشتم و دوباره از پشت بهم چسبید.
دستش سمت دکمه پیراهنم رفت که همون لحظه صدای زنگ گوشیش بلند شد.
لعنتی زیر لب گفت و بعد از بوسیدن گونه ام ازم جدا شد.
پوکر به در روبروم خیره بودم و به این فکر میکردم که کائنات چرا انقدر باهام خصومت شخصی دارن!

- لی سونگسنگ نیم(معلم لی)... اوه... بله حتما... چشم

آروم سمت جیمین برگشتم و پشتم رو به در تکیه دادم.
درد بینیم دوباره شروع شده بود و جیمین به قدری ازم فاصله داشت که صورت قشنگش رو تار میدیدم.
با اخم های تو هم رفته و دست به سینه بهش خیره شدم تا تماس رو قطع کنه.
- بیبی من باید برم پیش آقای لی، گفت به تو هم بگم که بیای. در مورد مسابقه قراره یه چیزی بگن

لب برچیدم و برای موافقت باهاش سرم رو تکون دادم.
با لبخند سمتم قدم برداشت و صورتم رو بین دست های کوچولوش قاب گرفت.
بوسه عمیقی روی پیشونیم گذاشت و بعد نگاه خاص و گیراش رو به نگاهم گره زد.
- اخماتو باز کن، امشب ساعت هشت میام دنبالت باشه؟
لبخند کج و کوله ای زدم و بدون گفتن حرفی فقط سرم رو تکون دادم.
- بریم
انگشت هامون رو توی هم قفل کرد و بعد باهم از کلاس خارج شدیم.

خب...
حداقل تونستم نقشه تهیونگ رو کم و بیش عملی کنم.
این خودش یه پوئن مثبته!

꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

ساعت هفت و چهل دقیقه بود و انقدر ذوق زده بودم که حاضر و آماده روی تخت نشسته بودم و مدام ساعت گوشی رو چک میکردم.
یه تیشرت ساده بنفش با شلوار جین مشکی پوشیده بودم و بنظر خودم که اوکی بودم.
یعنی، اینطور به نظر میومد...
وگرنه بین سلول های مغزیم جدالی برپا بود که این تیپم افتضاحه و باید لباسم رو عوض کنم.
البته که قبل از این هم پنج بار لباس هام رو عوض کرده بودم!

با بلند شدن صدای نوتیف گوشی با هیجان و استرس به صفحه پر نورش توی تاریکی اتاق خیره شدم.
فکر میکردم جیمین باید پیام داده باشه، اما اینطور نبود.

دیگه کم کم داشتم از تهیونگ میترسیدم...
مثل یه استاکر همه چی رو راجع به همه کس میدونست!
درگیری های ذهنیم رو به زمان دیگه ای موکول کردم و به سرعت از جام بلند شدم تا تیشرتم رو با تیشرتی که سفید بود و راه راه های مشکی افقی داشت عوض کنم.

ساعت هشت بود و بی صبرانه منتظر پیام جیمین بودم.
تقه ای به در اتاق خورد و بعد از اون هیکل کوچیک جونگین بین چهار چوب در ظاهر شد.
فاک!
همینو کم داشتم.

_ هیونگ چرا تو تاریکی نشستی؟
آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم.
چراغ اتاق رو روشن کردم و دست به سینه و با اخم بهش خیره شدم.

+ چی میخوای بچه
_ میشه تو حل این تمرین بهم کمک کنی؟
با مظلومانه ترین لحن ممکن گفت که اخم هام از هم باز شدن و دوباره نگاه سریعی به صفحه گوشی انداختم.
+ خیلی خب بیا داخل ببینم چیه

روی زمین کنار هم نشستیم و درحال توضیح اون مسئله ریاضی به جونگین بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد.
شت.
مطمئن بودم که جیمینه.
+ حالا این یکیو حل کن ببینم یاد گرفتی یا نه

وقتی مشغول بودنش رو دیدم، گوشی رو از کنارم برداشتم و به سرعت قفلش رو باز کردم.

با دیدن پیامش چشم هام از تعجب گشاد شدن.
من حتی به پدر و مادرم نگفته بودم که قراره برم بیرون، اون وقت جیمین ازم میخواست که امشب خونه اشون بمونم؟!
هوف کلافه ای کشیدم و پیامی براش با مضمون اینکه چند دقیقه منتظرم بمونه چون دارم با یه هیولای کیوت ریاضی کار میکنم، فرستادم.

بعد از رفتن جونگین، از اتاق بیرون رفتم و عزمم رو جزم کردم و به سمت پذیرایی قدم برداشتم.
+ اوما، آبا من دارم میرم خونه دوستم باید تا فردا روی یه پروژه طراحی کار کنیم، شب باید پیشش بمونم

یک نفس گفتم و برای یک بحث طولانی خودم رو آماده کردم.
اون دو نفر نیم نگاهی بهم انداختن و فقط به گفتن باشه ای اکتفا کردن و دوباره مشغول تلویزیون دیدنشون شدن.
تعجب کردم و به هر دوشون نگاه مشکوکی انداختم.
با یادآور شدن اینکه جیمین بیرون خونه منتظرم بود، سمت در رفتم و بازش کردم.
کفش هام رو پام کردم و مسیر کوتاه حیاط تا در رو با قدم هایی بلند پ سریع طی کردم.
خودم رو رسما به بیرون پرت کردم و جیمین رو دست به سینه، تکیه زده بده دیوار روبرو دیدم.
با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با لبخند جذابی به سمتم اومد و دست هاش رو به دو طرف باز کرد.
- بیبی

داخل آغوش گرمش فرو رفتم و گونه ام رو روی شونه اش گذاشتم.
بعد از چند ثانیه کوتاه من رو از خودش جدا کرد که تازه تونستم استایل جذابش رو ببینم.

داخل تیشرت گشاد و شلوار بگش غرق شده بود و کلاه باکت مشکیش خیلی بهش میومد.
برای جذاب بودن زیادی کیوت بود.
چشمکی به من که ماتم برده بود زد و دستم رو گرفت.

- لنزهاتو گذاشتی؟
سرم رو به تایید از حرفش تکون دادم.
- پماد بینیتو زدی؟
+ اهوممم
- پس بزن بریم

꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

- بعد یونگی ای که همیشه خدا پوکره جوری خندید که چپه شد! جدا میگم از روی مبل افتاد پایین

هر دومون قهقهه ای سر دادیم و بعد لیسی به بستنی هامون زدیم.
روی نیمکرت پارک، کنار هم نشسته بودیم.
جیمین انقدر خاطره های خنده دار برام تعریف کرده بود که فکم درد میکرد.
هر چقدر که بیشتر میشناختمش، به این پی میبردم که چقدر بامزه و باحاله.
طوری که گذر زمان رو در کنارش حس نکردم.

+ باورم نمیشه که یونگی خندید! خیلی غیرممکن بنظر میاد
- دقیقا! من و هوسوک تقریبا یادمون رفت داشتیم میخندیدیم و فقط به یونگی که میخندید زل زده بودیم

خنده آرومی کردم و بستنی وانیلیم رو که به نونش رسیده بود تموم کردم.
بعد از خوردن بستنی هامون، بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم.
- گشنت نیست؟
همونطور که انگشت هامون رو توی هم قفل میکرد ازم پرسید.
+ هممم...آره، یکم
- حق انتخاب داری، مک دونالد یا بازار گوانگجانگ
+ اوه! چه گزینه های زیادی

خندید و شونه اش رو به شونه ام زد.
- زود باش بگو من خیلی گشنمه، اگه زودتر نریم مجبور میشم تو رو بخورم
نیشخندی زد و ادامه داد:
- البته بدمم نمیاد

اینکه تونستم بهش چشم غره بزنم و از خجالت سرخ نشدم خودش یه پیشرفت بزرگ به حساب میاد!
+ بریم گوانگجانگ؟ غذاهای خیابونی کثیف رو ترجیح میدم
- حله بیبی، پیش به سوی غذاهای کثیف
دوباره ایستاد و دستش رو دور شونه هام انداخت.
- اوه البته قبلش...

گوشیش رو از جیبش در آورد و دوربینش رو باز کرد.
سرش رو به سرم چسبوند و بدون هشدار دکمه پایین رو لمس کرد.
+ هی میزاشتی بهتر بمونم
- عالی شدی جونگکوکی، نگاه کن

خب...
زیادی کنار هم قشنگ بودیم.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
بعد از ارسال عکس برای من، دوباره دست هامون رو توی همدیگه قفل کرد و به راه افتادیم.

(همین ژست رو تصور کنید با جیمینی کع کلاه باکت گذاشته)

꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

+ جیمینا آروم تر، داغه! الان خفه میشی!
با ترس به جیمین که یه دامپلینگ درسته رو داخل دهنش گذاشته بود و از شدت داغ بودنش دست و پا میزد نگاه کردم.
بعد از قورت دادنش با لبخند دندون نمایی یه دونه دیگه با چاپستیک برداشت.
- کیفش به داغ بودنشه جونگکوکی، تو هم امتحان کن

با وحشت دست هام رو به معنای نه بالا آوردم و بعد یه دامپلینگ با چاپستیک برداشتم.
چند ثانیه فوتش کردم و گاز کوچیکی بهش زدم.
جیمین پوکر بهم نگاه میکرد که چشم هام رو تو حدقه براش چرخوندم.

+ باشه باشه آهههه
دامپلینگ رو کامل داخل دهنم گذاشتم که با سوزش زبونم چشم هام تَر شدن.
حالا من بودم که داشتم بال بال میزدم و جیمین چون دهنش پر بود، با لب های به هم فشرده شده بهم میخندید.

+ عوضی سوختم!

جیمین دامپلینگش رو جوید و قورت داد و بعد چاپستیکش رو دو طرف لب هام گذاشت.
با تعجب به جیمین که لب هام رو با چاپستیک گرفته بود چشم دوختم.
- زیاد حرف بزنی تو رو هم میخورم، پیراشکی گوشت خرگوش باید خوشمزه باشه!
بزاقم رو قورت دادم و ترسیده سرم رو به دو طرف تکون دادم.
جیمین خندید و دستم رو گرفت تا به بقیه غرفه ها هم سر بزنیم.

- جیمین جیمین جیمین کیک ماهی
جیمین به سمتی که اشاره میکردم نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
+ اودنگ دوست داری؟ (همون کیک ماهی)
- عاشقشم!
تک خنده ای کرد و من رو به سمت غرفه مد نظرم کشوند.
- آجوما دو تا کیک ماهی میدین لطفا

با ذوق سیخ کیک ماهی رو گرفتم و گازی به اولش زدم.
اخمی بخاطر خوشمزه بودنش کردم و هومی کشیدم.
- اوه ببین کی داره داغ داغ اودنگ میخوره!
غذای داخل دهنم رو قورت دادم و با لبخند گنده ای دست جیمین رو گرفتم.
+ حال میده، امتحانش کن

جیمین به تناقض حرفم با چیزی که چند دقیقه پیش گفته بودم بلند خندید و دستم رو کشید تا توی شلوغی بازار راه بریم.
- کیوت
بخاطر سر و صدای دورمون نشنیدم چی گفت پس سرم رو نزدیک تر بردم.
+ چیزی گفتی؟
سرش رو برگردوند که بخاطر فاصله کم بین صورت هامون حس کردم دارم مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنم.
- گفتم انقدر کیوتی که دلم میخواد زودتر بریم خونه تا دسرمو بخورم!
چشم هام تغییر سایز دادن و سرم رو به سرعت عقب کشیدم.
فاک! این دیگه چی بود؟ دسر؟
پناه بر مسیح!
کیک ماهیم رو تموم کردم و سیخش رو داخل سطل زباله انداختم.
جیمین هم بعد من سیخش رو داخل سطل پرت کرد.

- دیگه چی بخوریم؟
+ هوممم، دئوکبوکی!

꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

+ دارم منفجر میشم
- منم همینطور

روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و پاکت های شیرکاکائو کنارمون افتاده بودن.
- کم کم باید بریم
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و آهی کشیدم.
+ حال ندارم بلند شمممم
- دیروقته بانی، باید تاکسی بگیریم و بریم

سرم رو بلند کردم و با لب و لوچه آویزون باهاش چشم تو چشم شدم.
وقتی نگاه مسممش رو دیدم آه ناامیدانه ای کشیدم.
+ خیلی خب باشه

بعد از گرفتن تاکسی، روی صندلی های عقب کنار هم نشستیم.
چشم هام به سوزش افتاده بودن و نیاز داشتم لنز هام رو در بیارم.
پلک هام رو روی همدیگه گذاشتم تا کمتر سوزش چشم هام رو احساس کنم.
خسته از گشت و گذاری که کرده بودیم، بدون توجه به راننده که ممکنه فکر های بیخود پیش خودش بکنه، سرم رو روی شونه جیمین گذاشتم.
- خوابت میاد بانی؟
+ اهوممم
جیمین چیزی زیر لب گفت که نشنیدم.
- ولی من دسرمو نخوردم

+ چی؟
بوسه کوچیکی روی موهام گذاشت و انگشت هامون رو به هم چفت کرد.
- هیچی بیبی، بخواب رسیدیم بیدارت میکنم
با تکون های آروم ماشین کم کم هوشیاریم رو از دست دادم و به خواب رفتم.

꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟꥟

- جونگکوکا رسیدیم
با تکون های آروم دست جیمین لای پلک هام رو آروم از هم فاصله دادم و چشم هام رو با مشت هام مالوندم.
به کمک جیمین از ماشین پیاده شدم و پیشونیم رو به کتفش تکیه دادم.
چشم هام میسوختن و این یعنی نباید با لنز میخوابیدم.
لعنتی به بی مغزی خودم فرستادم.

- جونگکوکا خوبی؟
صاف ایستادم و به دنبال محفظه نگه دارنده لنز، داخل جیب هام رو گشتم.
+ چند لحظه صبر کن لنزامو در بیارم، چشمام میسوزن
- اوه اوکی، کمک میخوای؟
+ نه خودم انجامش میدم

مطمئنا نباید با دست های کثیف اینکارو میکردم ولی اهمیتی ندادم و بعد از گذاشتن لنز ها داخل محفظه، دوباره به جیبم برش گردوندم.
+ بریم

با قدم های آرومی کنار هم قدم میزدیم و از سکوت بینمون لذت میبردیم.
این همون چیزی بود که همیشه رویاش رو داشتم...
قدم زدن کنار جیمین...
امتحان کردن انواع و اقسام غذاهای خیابونی با همدیگه...
شناختن بیشتر هم...
و حالا قرار بود برای دومین بار کنار همدیگه بخوابیم...

ناخوداگاه لبخندی روی لب هام شکل گرفت.
تو حال و هوای خودم غرق بودم که دستم به شدت کشیده شد و پشتم به دیوار برخورد کرد.
- جونگکوکا حواست کجاست؟ یه موتور از کنارت رد شد

با داد جیمین به خودم اومدم و با چشم های درشت شده به نگاه ترسیده اش زل زدم.
اونقدر تو

You are reading the story above: TeenFic.Net