با شنیدن تقه های محکمی که به در میخورد به زور چشم هام رو باز کردم.
انگار بهشون چسب زده بودن، چون بعد دو ثانیه دوباره بسته شدن.
× جونگکووووک
بخاطر اون صدای بلند که کم از صدای رعد و برق نداشت، ترسیدم و از تخت پایین افتادم.
نچی کردم و با حالت زاری با چشم های بسته دوباره روی تخت نشستم.
× درو چرا بستی؟
صدای داد و فریاد های مادرم رو شنیدم و بعد تقه های محکمی که به در میخورد، باعث شد خواب به کلی از سرم بپره.
× جونگکوووک زنده اییی
آهی کشیدم و ادای گریه کردن درآوردم.
چون محض رضای خدا، یهویی از خواب پریده بودم و سرم داشت به درد می افتاد.
+ زنده اممممم
مثل خودش فریاد زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم، اما با حس چیز سفتی زیر بدنم دوباره به حالت نشسته در اومدم.
× یه ساعت دیگه باید بری مدرسه، دیرت نشه ذلیل شده
+ باشهههه
صدای غرغرهاشو موقعی که داشت از در دور میشد رو میشنیدم اما توانی برای اهمیت دادن نداشتم.
به کنارم نگاهی انداختم و با دیدن جیمین چشم هام چهار تا شدن.
با اون همه داد و فریاد مثل یه بچه معصوم خوابیده بود و لپ نرمش بخاطر فشار بالشت برامده شده بود.
لب های صورتیش درشت تر از حد معمول بودن و پتو بین پاهاش پیچ خورده بود.
از شدت کیوت بودن این صحنه قلبم فشرده شد.
کور کورانه دنبال گوشیم گشتم و با پیدا نکردنش زیر بالشت، پایین تخت رو نگاه کردم اما اونجا هم نبود.
+ از زمین و زمان داره برام میباره
بالا تنه ام رو از روی تخت سمت زمین خم کردم و دستم رو روی فرش کشیدم.
دستم رو زیر تخت بردم و با لمس گوشی، خوشحال از پیدا کردنش خواستم کمرم رو صاف کنم که با فشاری که از پشت بهم وارد شد روی زمین افتادم.
+ آخخخ
آرنجم روی فرش ساییده شده و کمرم هم درد گرفته بود.
+ فاک
با دیدن جیمین که جای منو اشغال کرده و توی خواب ملچ و ملوچ میکنه، اخم هام از هم باز شدن و دردم رو از یاد بردم.
کیوت ترین صحنه ای بود که تو کل زندگیم میتونستم ببینم.
ولی باید بیدارش میکردم وگرنه دیر میرسیدیم به کلاسمون.
+ جیمین جامان جیمین جامان جیمین پارک جیمین پارک جیمین پارک جیمین
اخمی روی پیشونیش نشست و غلت زد و پشتش رو به من کرد.
کنارش روی تخت نشستم و سمت گوشش خم شدم.
+ جمن جمن جمن جمن جمن جمن
با ضربه ای که توسط آرنجش به سینه ام زد ناله ای کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم.
طی یک حرکت غیر منتظره منو روی تخت پین کرد و بازوهام رو گرفت تا از جام تکون نخورم.
پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و با نگاه خمار و چشم های پف کرده اول صبحش بهم خیره شد.
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و لبخند مضحکی به قیافه عبوس ولی همچنان بانمکش زدم.
- اینجا چی داریم؟ یه خرگوش شیطون؟ باید یه لقمه چپت کنم؟!
با صدای بم و گرفته اش گفت که مو به تنم سیخ شد.
توانایی کام شدن با همین صدای لعنت شده اول صبحش رو داشتم.
+ نـ..نه لطفا بزار... بزار برم چاق شم بعد بیا منو بخور
و باز هم یک لبخند اسکل وارانه در تضاد با ضربان شدید قلبم.
نیشخندی به حرف احمقانم زد و دست هاش رو کنار سرم گذاشت و بعد سرش رو سمت گردنم هدایت کرد.
بینیش رو روی پوست گردنم کشید و بعد دم عمیقی گرفت.
چشم های خمار شده ام با حس کردن دندون هاش روی گردنم به سرعت باز شدن.
فاک! نکنه واقعا میخواست منو یه لقمه چپ کنه!
نه احمقانه است...
اینا چه فکراییه که میکنم!
ناگهان پوست گردنم بین دندون هاش فشرده و بعد برای چند ثانیه کوتاه مکیده شد.
نفس حبس شده ام رو با یه ناله بی جون بیرون دادم.
پاهام رو خم کردم و کف پاهام رو روی تخت گذاشتم و با رون هام به پهلوهای جیمین فشار وارد کردم.
کاملا مدرسه و کلاس رو از یاد برده بودم و تنها چیزی که در اون لحظه بهش اهمیت میدادم، سنگینی وزن جیمین روی خودم بود و اینکه چطور بوسه های ریز و درشتی روی گردنم میزاشت.
لب هاش رو به سمت دیگه گردنم سر داد که ناخوداگاه سرم رو به سمت مخالف چرخوندم تا دسترسیش به گردنم راحتتر بشه.
خنده ی ریزش رو شنیدم و بعد لب هاش رو به گوشم رسوند.
نرمی گوشم رو بین لب هاش مکید و گاز ریزی ازش گرفت.
پلک هام میلرزیدن و لب پایینم بین دندون هام اسیر بود...
دست های بلا تکلیفم به تیشترتش چنگ زدن و پاهام رو بیشتر به پهلوهاش فشار دادم.
وزنش رو کاملا روی بدنم انداخت و لب هاش رو به گوشم چسبوند.
با هر دم و بازدمش مور مورم میشد و قلبم به تندی میتپید...
- پس بانی خجالتی ما یه هورنی کوچولوئه؟
خون به صورتم هجوم آورد و با خجالت چشم هام رو باز کردم.
گرمم شده بود و سنگینی جیمین روی قفسه سینه ام باعث شده بود به سختی بتونم نفس بکشم.
به زور به کنار هلش دادم و به سرعتِ برق و باد از روی تخت بلند شدم.
+ دیـ...دیرمون میشه، تا من صبحونه رو حاضر میکنم... لباس بپوش
بدون نگاه کردن به پشتم قفل در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قفسه سینه ام، جایی که قلبم میتپید گذاشتم.
+ عادت کن دیگه شیبال سکیا
کسی توی خونه نبود و همین باعث میشد آرامش خاطر داشته باشم.
قبل از درست کردن صبحونه سمت سرویس رفتم و امیدوار بودم وقتی با جیمین رو در رو شدم، اشاره ای به دقایقی قبل نکنه.
با پیدا نکردن هیچ تخم مرغی، در یخچال رو محکم بستم و جعبه غلات صبحونه رو از توی بالاترین کابینت برداشتم.
اصلا هم بخاطر برادر هیولام اونجا نزاشتمش تا دستش بهش نرسه.
غلات رو توی دو تا کاسه ریختم و بعد شیر رو به هر دو کاسه اضافه کردم.
- جونگکوکی سرویستون کجاست
با شنیدن صدای دورگه جیمین کمی از شیر رو روی میز ریختم.
نیم نگاهی بهش انداختم و با یاداوری چند دقیقه پیش سرخ شدم.
وقتی از دیدم خارج شد، دستمالی برداشتم و شیر ریخته شده روی میز رو پاک کردم.
روی صندلی پشت میز منتظر جیمین نشستم.
دقایقی بعد بهم ملحق شد و بی سر و صدا شروع به خوردن کردیم.
- ممنونم جونگکوکی
+ کاری نکردم
حس میکردم جو بینمون یجوریه...
نمیدونم چرا موذب بودم!
زودتر از جیمین صبحونه ام رو تموم کردم و کاسه رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم.
+ من میرم لباس بپوشم
سرش رو تکون داد و من سمت اتاقم پا تند کردم.
لباس هام رو پوشیدم و کتاب های داخل کوله ام رو چک کردم.
توی آیینه به موهای شلخته ام نگاه کردم و انگار که تمام مشکلاتم تقصیر موهامه، چشم غره ای بهشون رفتم.
با دست یکم مرتبشون کردم و گوشیم رو از روی تخت برداشتم.
هنوز چهل دقیقه وقت داشتیم اما اگر میخواستیم سوار اتوبوس بشیم باید عجله میکردیم.
داشتم نوتیف هام رو چک میکردم که نوتیف اینستای جیمین بین اون همه پیام توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی نوتیف ضربه زدم و وارد اینستاگرام شدم.
با تعجب به پستی که آپلود کرده بود خیره شده بودم.
تغییر رنگ صورت و گردنم رو حس میکردم...
این عکس رو هوسوک ازمون گرفته بود و نمیدونستم جیمین کِی پستش کرده.
کامنت تهیونگ رو که خوندم باعث شد یک دور چشم هام رو تو حدقه بچرخونم.
پسره ی توهمی با اون نقشه های احمقانش.
یه نوتیف دیگه از تهیونگ داشتم و محض کنجکاوی روش ضربه زدم تا پستش رو ببینم.
گوشی رو داخل جیبم گذاشتم و یک دور دیگه کل اتاق رو چک کردم تا چیزی جا نزاشته باشم.
یکم تار میدیدم و اصلا حواسم نبود که باید لنزهامو میزاشتم.
لحظه آخر گوشی جیمین رو روی میزم دیدم و برش داشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
بعد از بستن در سلانه سلانه سمت آشپزخونه قدم برداشتم اما جیمین رو اونجا ندیدم.
به سمت سالن اصلی که رفتم، نشسته روی مبل پیداش کردم.
به یه نقطه خیره بود و چونه اش رو به دستش تکیه داده بود.
کنارش ایستادم و گوشیش رو سمتش گرفتم.
انگار خیلی توی فکر بود که حتی متوجه حضورم نشد.
+ جیمین شی
پلکی زد و با نگاه گنگی اول به صورتم و بعد به گوشی داخل دستم خیره شد.
- اوه... ممنون
+ بریم، میترسم دیر بشه
بدون هیچ حرفی کفش هامون رو پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون.
- اول بریم خونه نامی که توی مسیرمونه. باید کوله و وسایلامو بردارم
سری تکون دادم و کنار جیمین داخل کوچه خلوت مشغول به راه رفتن شدم.
یادم رفته بود لنز هامو بزارم و همه چیز رو تار میدیدم اما اونقدری بد نبود که بخوام جلوم رو نبینم یا زمین بخورم.
خدا امروز رو ختم بخیر کنه...
بعد از تحویل گرفتن کوله و چشم غره های من به اون بلوند دراز که حتی صبح به این زودی هم خوشتیپ بود، راهی خیابون اصلی شدیم.
جیمین به طور عجیبی ساکت بود و نمیدونستم باید سر صحبت رو باز کنم یا نه...
حس کردم دوباره برگشتیم به چند هفته قبل...
زمانی که فقط از دور بهش نگاه میکردم و هیچوقت به سمتش قدم برنمیداشتم...
داخل ایستگاه کنار چندتا از دانش آموز های دیگه منتظر بودیم تا اینکه بعد از دو یا سه دقیقه اتوبوس از راه رسید.
جیمین کنار پنجره نشست و من هم کنارش نشستم.
اتوبوس که راه افتاد، هندزفری هاش رو از داخل جیب جلوی کوله اش درآورد و به گوشیش وصل کرد.
زیر زیرکی نگاهش میکردم که یکی از گوش های هندزفری رو به طرفم گرفت.
با تعلل ازش گرفتمش و داخل گوش سمت چپم گذاشتم.
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر موندم تا آهنگ پلی بشه.
(لینک یوتوب ادیت از کوکمین با این آهنگ رو بالا گذاشتم)
- Lights down low -
Take it slow, put it down on me
I said jump on it, ride like a pony
Lights down low, time to get naughty
Lights down low, time-to-time to get naughty
با فهمیدن لیریکس و معنی آهنگ چشم هام گرد شدن و با گونه هایی گر گرفته به جیمین چشم دوختم که سرش رو مثل من به صندلی تکیه داده بود و با پوزخند محوی گوشه لب هاش بهم خیره بود.
پناه بر مسیح!
لمس پر مانند دستش رو روی قسمت داخل رونم حس کردم و پوست لبم رو جویدم.
نیم نگاهی به دور و بر انداختم و وقتی فهمیدم کسی حواسش به ما نیست، خجالت زده به جیمین نگاه کردم که مسمم بود بیشتر دیوونه ام کنه.
ناخن های کوتاهش رو از روی شلوار جین مشکیم روی رونم میکشید و با نگاه سرگرم شده اش منتظر واکنشم بود.
+ جیمین!
- هوممم چیشده؟
آهنگ لعنتی هنوز داشت پخش میشد و منو داغ تر از قبل میکرد.
اولین باری بود که آرزو میکردم کاش انگلیسی بلد نبودم.
لعنت سگ به بدن بی جنبه ام.
+ ممکنه کسی ببینه
- خب؟ ببینه
از این همه بیخیالیش چشم هام درشت شدن و به مچ دستش چنگ زدم تا از رونم جداش کنم.
نه به ساکت بودنش و نه به کرم ریختن های الانش.
بالاخره رضایت داد و دستش رو کشید عقب.
ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ
_ هولی مولی فاکینگ جیزز گاد شت!
+ واتدفاک ته!
تهیونگ دراماتیک دستش رو روی قلبش گذاشت و بدون اهمیت به چشم غره هام به غر زدن ادامه داد.
بعد از مدت ها وقت کرده بودیم به کافه مانگا بیایم.
یکی از معلم ها نیومده بود و تهیونگ هم کلاسش رو پیچونده بود تا با من به پاتوقمون بیاد.
_ نه تو متوجه نیستی! اون بدجوری روت کراشه! درواقع دنبال کونته! شایدم دیکت...
کف دستم رو روی دهنش کوبیدم و به دختری که میز کناری نشسته بود و با چشم های گرد شده بهمون نگاه میکرد لبخند ملیحی تحویل دادم.
سمت تهیونگ برگشت و اخم غلیظی روی صورتم نشوندم.
تهیونگ لیسی به کف دستم زد که با انزجار دستم رو عقب کشیدم.
+ آشغال لجن
_ فاک ولی اون واقعا دنبال دیکته... من یه نقشه دارم!
سرم رو آروم روی میز کوبیدم و سعی کردم خودم رو برای ندادن فحش های رکیک کنترل کنم.
چشم هام بخاطر طولانی مدت تار دیدن درد گرفته بودن و این درد به سرم هم سرایت کرده بود.
البته که بخاطر مهارت بازیگری خوبم قرار نبود کسی متوجهش بشه.
_ باید یه ددی فاکر سرد و خشن بشی
هر روز بیشتر به این موضوع پی میبرم که به جای مغز، داخل سرش دیک گوسفند وجود داره.
+ خفه شو ته!
همونطور که پیشونیم روی میز بود با صدای خفه ای غریدم.
اما اون کِی به حرف های من توجه نشون داده بود که این دومین بارش باشه؟!
_ جدی میگم! ببین اون خیلی صریح بهت گفته که باتمه خب؟ و از طرز رفتارهاش که برام تعریف کردی مشخصه که یه پاور باتم لعنتیه! چجوری میخوای هندلش کنی؟ با این سرخاب سفیداب شدنات؟
گردنم رو بلند کردم و همونطور که روی میز خم بودم، سرم رو سمتش برگردوندم و پوکر بهش زل زدم.
+ تموم شد مربیِ چگونه یک ددی فاکر شویم؟
_ یاااا بی لیاقت بخاطر نقشه های میلیون دلاری منه که شب میاد پیشت میخوابه! اصلا به من چه هر غلطی میخوای بکن. همین فرمونو بری جلو توی سی سالگی تازه باکرگیتو از دست میدی. بدبخت حقیر
پوزخندی روی لب هاش نشوند که قیافه احمقش رو ده برابر احمق تر از قبل کرد.
مانگایی که جلوش باز بود رو برداشت و مثلا شروع کرد به خوندن.
پوفی کشیدم و صاف سر جام نشستم.
مانگا رو از بین دست هاش کشیدم و نیم نگاهی به دختر میز بغلی انداختم و وقتی دیدم حواسش به ما نیست، با خیال راحت حرفی که میدونستم قراره بابت گفتنش پشیمون بشم رو زدم.
+ خب تو میگی چیکار کنم؟
نیشخند ترسناکی زد که صلیب فرضی ای روی سینه ام کشیدم.
+ پناه بر مسیح اینجوری نگام نکن... یاااا با توام
_ بسپارش به من عزیزم
و این جمله خطرناک ترین جمله ای بود که یک نفر میتونست از زبون تهیونگ بشنوه...
ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ
_ ایول عالیه
+ هیونگ مطمئنی؟ یه وقت ناراحت نشه اینجوری دستوری باهاش حرف زدم؟
تهیونگ چشمی چرخوند و با فشار دادن شونه هام مجبورم کرد روی صندلی بشینم.
_ خب مراحل نقشه امونو مرور میکنیم. مرحله اول که انجام شد. حالا مرحله دوم چیه؟
+ عاممم وقتی اومد داخل کلاس با قدم های سریعی میرم سمتش و میکوبمش به در
_ آفرین و مرحله سوم؟
چند ثانیه فکر کردم و به مغزم فشار آوردم تا اون مراحل ترسناک رو به یاد بیارم.
+ حمله میکنم به گردنش؟ بوس و گاز و فلان
با خجالت دستی به پشت گردنم کشیدم و چشم از تهیونگ گرفتم.
_ نه ابله اول لب هاش! لب هاشو خشن میبوسی! پس چیکار میکنی؟
+ لب هاشو خشن- حتما باید خشن باشه؟
تهیونگ نگاه منزجری بهم انداخت و بعد با کف دست به پیشونیش ضربه زد.
مگه چی گفتم؟!
_ میخوای یه ددی فاکر بشی یا نه؟
+ میخوام
_ پس خفه شو و کاری که بهت گفتمو انجام بده! حالا بگو مرحله سوم چیه؟
+ لب هاشو خشن میبوسم
مثل ربات زمزمه کردم و لب هام رو داخل دهنم بردم.
_ همزمان با مرحله سوم چه کاری رو انجام میدی؟
تهیونگ مثل معلم های مستبد و سختگیر روبروم ایستاده بود و میترسیدم اگر جواب اشتباهی بدم منو روی همین صندلی خم کنه و بعد...
افکار بی سر و تهم رو پس زدم و به نگاه منتظرش چشم دوختم.
+ پهلو هاش رو چنگ میزنم
_ آفرین بیبی بوی. و مرحله چهارم؟
+ گردن
_ و مرحله آخر؟
+ بهش میگم خیلی میخوامش و از این چیزشرا حالا گورتو از کلاس گم کن بیرون، جیمین ممکنه هر لحظه سر برسه
_ با چه لحنی اون جمله رو میگی؟
تهیونک بی اهمیت به قسمت دوم جمله ام، دستش رو روی پشتی صندلیم گذاشت و خم شد سمتم.
چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و با عقب بردن سرم آهی از روی بیچارگی کشیدم.
+ با یه صدای بم و زمزمه وار و لحنی که اوج خواستن داخلش مشخص باشه! حالا میشه دست از سرم برداری؟
لبخند پیروزمندانه ای زد و صاف ایستاد.
_ فایتینگ هویج. سربلندم کن!
مشتش رو بالا آورد و وقتی دید مثل مجسمه ها بهش زل زدم و قرار نیست واکنشی نشون بدم، دست دیگه اش رو مشت کرد و بعد هر دو مشتش رو به هم کوبید.
با بیرون رفتنش از کلاس استرس ناگهانی ای توی رگ هام جریان پیدا کرد.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا پنیک نکنم...
نمیدونستم از پسش بر میام یا نه...
محض رضای فاک، من یه ترسوی خجالتی بودم!
خودم این رو میدونستم و تغییر دادن این بُعد شخصیتیم برام فاکینگ سخت بود.
به ساعت پیامم نگاه کردم و فهمیدم هفت دقیقه از فرستادنش گذشته.
اگه نیاد چی؟
اصلا هم تو دلم دعا نمیکردم که نیاد تا من مجبور به انجام اون نقشه فاکی نشم...
یک رب گذشت و خبری نشد...
با نا امیدی گوشیم رو داخل جیبم برگردوندم و از روی صندلی بلند شدم.
سمت در رفتم و دستم رو روی دستگیره اش گذاشتم که ناگهان در باز شد و محکم به صورتم برخورد کرد.
- شت جونگکوکی خوبی؟ بیبی به من نگاه کن. دستتو بردار ببینمت لطفا
با چشم های اشکی و دیدی مه آلود به صورتش که تو فاصله کمی از صورتم قرار داشت و نگرانی به وضوح توش موج میزد، نگاه کردم.
دستم رو از روی بینی دردناکم برداشتم و گذاشتم جیمین صورتم رو بین دست های کیوتش بگیره.
فاک... حتی تو این لحظه هم زیبایی هاش تنها چیزی بودن که داخل فکر و ذهنم میچرخیدن.
- لعنتی قرمز شده... خیلی درد میکنه؟
بغض داخل صداش قلبم رو به درد آورد.
لب هام رو از هم فاصله دادم تا حرفی بزنم که تیغه بینیم تیر کشید.
اخمی کردم و چشم هام رو از شدت دردش بستم.
- لعنت به من. جونگکوک، باید بریم درمانگاه مدرسه باشه؟ دستمو ول نکن
دستم رو با دست لرزونش گرفت و منو از کلاس برد بیرون برد.
چی فکر میکردم بشه و چی شد!
درسته دعا میکردم نیاد اما ته دلم به اومدنش امید داشتم...
اونوقت گند خورد به همه نقشه ها!
دنبال جیمین کشیده میشدم و در کنار تحمل درد بینیم، باید حواسم میبود که زمین نخورم چون چشم های لعنتیم بیشتر از قبل تار میدیدن.
به طبقه اول رسیدیم و به سمت ته راهرو که یه اتاق کوچیک مثل درمانگاه بود رفتیم.
ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ̈ᵕ
+ آی آی آی
× چیزی نیست فقط ضرب دیده، بهتره مواظب باشی چیزی بهش برخورد نکنه. یه پماد برای زودتر بهبود پیدا کردنش هست، چند دقیقه وایسا برم ببینم دارمش یا نه.
خانم کیم که یه خانم مسن بود مدرک پرستاری داشت و چون بازنشسته شده بود، داخل مدرسه کار میکرد.
بعد از رها کردن صورتم، سمت یه در دیگه که داخل اتاق بود رفت تا دنبال پمادی که گفته بود بگرده.
- بیبی هنوزم خیلی درد میکنه؟
حالا صورتم بین دست های جیمین بود.
به چهره نگرانش نگاه کردم و سعی کردم با نادیده گرفتن دردم، لبخند اطمینان بخشی بزنم.
دست هام رو روی دست هاش گذاشتم و آروم نوازششون کردم.
+ بهترم
توی صورتم خم شد و بعد از یه نگاه سریع به چشم هام، بوسه ریزی روی نوک بینیم گذاشت.
- زود خوب میشه
با خجالت لبم رو گزیدم و دست هاش رو فشار دادم.
با شنیدن صدای قدم های خانم کیم ازم فاصله گرفت و کنار تختی که روش نشسته بودم ایستاد.
× شانس آوردی داشتمش، اینو تا دو شب بمال روی بینیت خیلی خب؟
+ چشم
- ممنون خانم کیم
جیمین پماد رو از دست خانم کیم گرفت و من هم از روی تخت بلند شدم.
× صبر کن ببینم
خانم کیم جلوتر اومد و تو یک قدمیم ایستاد که ترسیده آب دهنم رو قورت دادم.
× تو چشمات ضعیفه؟
موشکافانه به چشم هام خیره شده و اخمی روی پیشونیش نشسته بود.
لعنتی چجوری فهمید؟
+ آ..آره چطور مگه؟
× چون چشم هاتو همش ریز میکنی و اشک توشون دیده میشه، چرا عینکتو نزدی؟
دست به سینه ایستاد و منتظر بهم خیره شد.
+ امروز... یادم رفت بزنم
آهی کشید و چهره اش نرم تر شد.
موهام رو بهم ریخت و گفت:
× پسر خوب چشمات ضعیف تر میشنا، حواستو بیشتر جمع کن
سرم رو تکون دادم و برای تشکر تعظیم نود درجه ای کردم.
- بازم ممنون خانم کیم
جیمین دستم رو گرفت و به سرعت از اتاق خارج شدیم.
هیچکس داخل راهرو نبود و مشخص بود کلاس ها شروع شدن.
- چرا لنزهاتو نزاشتی؟
دستم رو رها کرد و با اخم جذابی روی صورتش روبروم ایستاد.
+ یادم رفت
آهی کشید و با گرفتن شونه هام من رو به دیوار پشتم چسبوند.
+ جیـ...جیمین دوربین
جیمین نگاهی به دوربین نزدیک سقف کرد و با پوزخند کوچیکی سمتم برگشت.
- توی نقطه کوریم
+ ینفر میبینه
- الان همه سر کلاسن
بهم چسبید و یکی از دست هاش رو روی گونه ام و دیگری رو روی پهلوم گذاشت.
چجوری میتونست انقدر نترس باشه؟!
درست برعکس من...
استرس گیر افتادنمون داشت من رو از درون میخورد.
خم شد روی صورتم و بوسه های پروانه ایش رو همه جای بینیم گذاشت.
ناخوداگاه لبخندی روی لب هام اومد که از چشمش دور نموند و بوسه سریعی روشون گذاشت.
- حالا بگو چرا منو کشوندی کلاس و این همه دردسر درست کردی جئون جونگکوک
با یادآوری نقشه جهنمی تهیونگ، هل شده من و من کردم.
+ اممم... چیزه... یه ایده جدید به ذهنم رسیده بود... برای طراحیمون و... امم خواستم بیای رو در رو بهت بگم
خب فکر کنم توی دروغ گفتن پیشرفت کردم.
- و چی باعث شد انقدر براش عجله داشته باشی؟
+ چون... چون
نگاه جیمین که ”خر خودتی“ رو فریاد میزد باعث شد همون نیمچه اعتماد به نفسم با خاک یکسان بشه.
+ چون من یه ماهی ام... همین الانم یادم رفته ایده ام چیبود
جیمین اول با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
- خدای من
یک قدم عقب رفت که نفس آسوده ای کشیدم.
+ جدی گفتم... من
You are reading the story above: TeenFic.Net