Part22 !اینجا چیکار میکنی؟

Background color
Font
Font size
Line height

گوشی رو روی تختم پرت کردم و به سرعت از جام بلند شدم که چشمم سیاهی رفت.
لعنت به کم خونی.
چند لحظه صبر کردم تا به حالت عادی برگرده و بعد هودی زردم رو از روی صندلی برداشتم و تنم کردم.
نگاهی به شلوار گشاد خونگیم انداختم و نمیدونستم باید تعویضش کنم یا نه.
+ اه مگه قراره بیاد خاستگاری

گوشیم رو برداشتم و بدون عوض کردن شلوارم از اتاق بیرون رفتم.
ساعت نزدیک ده بود و از چراغ های خاموش سالن اصلی فهمیدم که همه داخل اتاق خودشون یا مشغولن یا خوابیدن.
در ورودی رو آروم و بی سر و صدا باز کردم و بعد از پوشیدن کتونی های سفیدم که دم دست بودن، در رو بستم.
به سمت در حیاط دویدم و با ذوق و هیجان بازش کردم.
سرکی کشیدم و با ندیدن جیمین در رو نیمه باز رها کردم و قدمی به داخل کوچه نیمه تاریک گذاشتم.
+ جیمین؟

سمت راست کوچه رو نگاه کردم اما خبری نبود.
خواستم سرم رو برگردونم که به دیوار پشتم کوبیده شدم.
هینی از ترس کشیدم و به چشم های خندون و شیطون جیمین زیر نور کم تیر چراغ برق وسط کوچه خیره شدم.
+ ترسوندیم!
- اوه واقعا؟

سرش رو نزدیکم آورد و کنار گوشم با یه لحن آروم و لعنت شده لب زد:
- دلم برات تنگ شده بود جونگکوکی

همچنان به چسبیدن بهم ادامه داد و لب هاش مماس با گوشم قرار گرفتن.
نفس گرمش رو روی همون نقطه رها کرد و باعث شد لرزی به تنم بیوفته.
- سردته؟
+ آ...آره
دستش رو روی صورتم گذاشت و بعد به سمت گردنم هدایتش کرد.
- ولی بدنت که داغه بیبی

فاک!
این مکالمه خیلی برام آشنا بود...
داشتم یه دژاووی لعنتی رو تجربه میکردم.
پلک هام رو از شدت خنگ بودنم روی هم فشار دادم و داخل ذهنم فحشی نثار خودم کردم.

+ اینجا چیکار میکنی؟ این وقت شب... چطوری میخوای برگردی خونه؟ اصلا چطوری اومدی؟!
بینیش رو به گونه ام مالوند و دست هاش رو روی پهلوهام گذاشت.
نفس های منقطعی میکشیدم و حس میکردم هر قسمت از بدنم که توسط پارک جیمین، حتی از روی لباس لمس میشه، داره میسوزه.

- نامجونو یادت میاد؟ تو یوتوپیا دیده بودیمش
کمی طول کشید تا مغزم اون اسم ناشناس رو آنالیز کنه، اما با شنیدن اسم یوتوپیا فهمیدم که منظور جیمین همون پسر دراز مو بلوند و زشت با چال گونه های زشت ترشه.
+ آره...خب؟

بوسه ریزی روی گونه راستم گذاشت که لب بیچاره ام رو محکم گاز گرفتم.
بدون عقب بردن سرش ادامه داد:
- نامی مدرک بین المللی طراحی داره، هر چندوقت یه بار میرم پیشش و چیزای جدید ازش یاد میگیرم. اگه الان اسکچ زدنم خوبه به لطف اونه

صورتش رو مقابل صورت گر گرفته ام قرار داد و لبخند بامزه ای زد.
- اون شب که تو فروشگاه دیدمت هم بهت گفتم خونه یکی از دوستام بودم، در واقع خونه نامی بودم. امشبم همونجا میمونم.

اخم کمرنگی بخاطر جمله اخرش روی صورتم نقش بست.
محض رضای خدا! از کی تاحالا انقدر حسود شدم؟!
البته همیشه به کسایی که دوست جیمین بودن، دورا دور حسودی میکردم و حسرت این رو داشتم که من هم مثل اون ها به جیمین نزدیک بشم.

+ اوه...که اینطور
زمزمه کردم و نگاهمو از چشم هاش گرفتم و به یقه تیشرت اور سایزش خیره شدم.
دست چپش رو از روی پهلوم برداشت و روی گونه ام قرار داد.
- کوکی خرگوشی
چشم هام رو بخاطر حس خوب لمس دستش و طوری که اسمم رو بامزه صدا زده بود، بستم و سرم رو بیشتر سمت دستش خم کردم.
همچنان توی حفظ کردن اخمم مسمم بودم.
+ هوممم
- چرا اخم کردی

انگشت شستش رو نوازش وار به حرکت درآورد و چند ثانیه بعد، نفس هاش رو درست مقابل لب هام احساس کردم...
+ نکردم
خب... بعضی از آدم ها توی دروغ گفتن خوب نیستن، و من هم یکی از همون بعضی هام.
نمیشه کاریش کرد.

- بهت نگفته بودم که هیچوقت کهکشان قشنگ داخل چشم هاتو ازم پنهون نکنی؟
روی لب هام زمزمه کرد و بوسه سریعی کنجش نشوند.
پلک هام رو که میلرزیدن باز کردم و نگاهم رو به مردمک های مشکیش دادم که زیر نور کم کوچه برق میزدن.
- خب... ما اینجا یه کوکی حسود داریم؟
+ نه!

کی قراره دست از گفتن دروغ های ضایع ام بردارم؟!
جیمین لبخند معناداری زد و لب باز کرد چیزی بگه که یه صدای بلند هردومون رو ترسوند.
ازم که جدا شد، نفس زنان به دور و بر نگاه کردم.
قلبم داخل گلوم میتپید و میترسیدم کسی ما رو با همدیگه دیده باشه.
- اوه... اون دوتارو

به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و با دیدن دوتا گربه که روبروی هم به همدبگه خیره بودن، نفس راحتی کشیدم.
اون دوتا پشمک کوچولو دوباره شروع به جیغ زدن کردن.
انگار داشتن باهم دعوا میکردن!
+ فاک

جیمین آروم خندید و طبق عادتی که تازه کشفش کرده بودم، دستش رو موقع خندیدن جلوی صورتش گرفت و چشم هاش تبدیل به دوتا خط شدن.
- وای...قلبم اومد...تو دهنم

انقدر استرس کشیده بودم که تنها به زدن یه لبخند کوچیک اکتفا کردم.
جیمین دوباره نزدیکم شد و دستهامو گرفت.
هنوز هم آثار خنده توی صورت بی نقصش مشهود بود.
- خب کجا بودیم؟ آها داشتی میگفتی امشب بیام پیش تو بمونم؟ اوه حتما، قبول میکنم

چشم هام با چیزی که گفت گشاد شدن که باعث شد نخودی بخنده و بعد بینی دکمه ایش رو به بینی من مالوند.
- خیلی کیوتی بانی
مثل مجسمه فقط بهش خیره شده بودم و بخاطر حرکاتش و حرف هایی که بهم میزد سرخ و سفید میشدم.
- نمیخوای چیزی بگی؟

پلکی زدم و در تلاش برای بیشتر احمق جلوه ندادن خودم، لب باز کردم:
+ خب...اگه میخوای... عاممم میتونی...میتونی امشب پیش من بمونی

جمله آخر رو انقدر سریع گفتم که شک داشتم فهمیده باشه دقیقا چی بلغور کردم.
نیشخند شیطانی روی لب هاش باعث شد به سرعت از حرفی که زدم پشیمون بشم.

+ ولی...تخت من یک و نیم نفره است! تشک و بالشت اضافی هم ندارم!
- ما هر دوتامون لاغریم، جا میشیم کنار هم
+ صبح مدرسه داریم، وسایل و لباس هات چی پس؟
- صبح زود میریم از خونه نامجون برشون میداریم
+ اگه خانوادم صبح ما رو تو تخت باهم ببینن چی؟
- امشب درو از داخل قفل کن، میدونم که هردوشون شاغلن و صبح زود میرن بیرون، برادرتم که مطمئنا مدرسه میره درسته؟

با حالت زاری به دیوار پشت سرم تکیه دادم و نالیدم.
نمیخواستم به این فکر کنم که جیمین از کجا میدونه پدر و مادرم هردو شاغلن.
فکرشو از سرم بیرون کردم تا تو یه موقعیت مناسب تر ازش بپرسم.
لعنتی...
هیچ بهونه دیگه ای هم نداشتم.
درسته یکی از آرزو هام بغل کردنش و خوابیدن کنارش بود ولی خب... فکر نمیکردم به همین زودی محقق بشه!
من هنوز براش آماده نبودم!

+ لباسام اندازه ات میشن؟
- ما تقریبا جثه هامون یکیه، و من فقط به یه شلوار راحتی نیاز دارم. همین.

آخرین تیرمم به هدف نخورد.
جیمین دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و لب برچید.
چشمم که به لبهاش افتاد، آب دهنم رو قورت دادم و سریع نگاه درمونده ام رو به مشکی های براقش دادم.
- اگه نمیخوای...هیچ ایرادی نداره جونگکوکا

لعنت به من.
کنار اومدن با خودم، سخت ترین کار دنیا بنظر میومد.
خودتو جمع کن هویج پلاستیکی.
به خودم نهیب زدم و ناخوداگاه دست هام رو دور کمرش حلقه کردم تا فاصله بینمون رو کمتر کنم.
مطمئنا از این قضیه که قراره شب رو باهم بگذرونیم بدم نمیومد، به هیچ وجه!
اما... انگار همه چیز رو دور تند قرار گرفته بود و من باید خودم رو با این شرایط جدید وفق میدادم.
من فقط میخواستم از یه مسیر آروم در کنار جیمین لذت ببرم.
درسته دو سال تمام صبر کردم... اما همین انتظار هم باعث نشده بخوام عجول باشم و با عجله تو رابطه امون پیش برم.
از یه طرف دلم چیزهای بیشتری میخواست و از طرف دیگه میترسیدم قدم های بزرگتری بردارم...
این خوددرگیری ها آخر مغزمو به فاک میدن!
کاش اندازه تهیونگ جربزه داشتم و تو قرار اول با طرف میخوابیدم و همه چیز رو انقدر برای خودم پیچیده نمیکردم.
البته اینکه اون یه فاکر دائم الهورنیه هم بی تاثیر نیست.

نفس عمیقی کشیدم و با تن صدای آرومی که لرزش آشکاری داشت، گفتم:
+ نه جیمین... یعنی، میتونی بمونی. من فقط...یکم محتاط و نگرانم. میدونم...این شخصیت محافظه کارانه ام یکم خسته کننده است، میدونم. ولی-
با قرار گرفتن انگشت اشاره اش روی لب هام ادامه حرفم رو خوردم.
لبخندی زد و با جلو آوردن سرش، چشم هاش رو بست و لب هاش رو جایگزین انگشتش کرد.
بخاطر حس خوب ناگهانی ای که وجودم رو فرا گرفت، روی لب هاش لبخند زدم و حلقه دست هام رو دورش محکمتر کردم.
نگرانی و ترسم رو فراموش کردم و فقط روی اون نقطه اتصال شیرین بین لب هامون تمرکز کردم.

این بار پلک هام نمیلرزیدن...
استرس و تپش قلب وحشتناک نداشتم...
تنشی بینمون احساس نمیکردم...
فقط یه حس اطمینان بخش و معصومانه ای بود که از طریق لب هاش به روحم تزریق میکرد...

بی حرکت لب هاش رو به لب هام فشار میداد و دستش با موهای شلخته ام بازی میکرد.
دست دیگه اش رو پشت گردنم گذاشت و سرش رو کج کرد تا موقعیت لب هاش تغییر کنن و بعد با غنچه کردن نرمی های درشتش، بوسه ای روی لب های خشکم گذاشت و سرش رو عقب کشید.
- تو خسته کننده نیستی جونگکوکی. این شخصیتته و من ازت نمیخوام بخاطر من تغییرش بدی. تو باید هر جور که راحتی باشی.

بوسه ای روی نوک بینیم گذاشت که قلبم اکلیلی شد.
لبخند کیوتی زد و ادامه داد:
- مگه غیر از اینه که من از همینی که الان هستی خوشم اومده؟ هوم؟

با خجالت نالیدم و سرم رو داخل گردنش فرو بردم.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این به چشم های نافذش نگاه کنم و سست نشم...
صدای خنده های آروم و عسلیش رو کنار گوشم احساس کردم و بعد دست هاش رو متقابلا دور کمرم حلقه کرد.
آروم پشتم رو نوازش میکرد و با بوسه های ریزی که هر از گاهی روی گردنم میزاشت، منو به خلسه شیرینی میبرد.
نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت موندیم، اما با خمیازه ای که کشیدم جیمین من رو از خودش جدا کرد و با خنده به چهره خوابالودم خیره شد.

- بریم داخل؟
+ اوهوممم
در نیمه باز حیاط رو هل دادم و گذاشتم جیمین اول وارد بشه.
در رو به آرومی بستم و به سمت پنجره اتاقم راهنماییش کردم.
+ عام... خب از اینجا میتونیم مستقیم بریم تو اتاقم. میترسم کسی داخل سالن اصلی باشه

سرش رو تکون داد و لبش رو گزید تا خنده اش رو کنترل کنه.
- حس دزدی بهم دست داد
پنجره رو باز کردم و با خجالت کنار ایستادم و دستی پشت گردنم کشیدم.
+ میتونی کفشاتو در بیاری بدی من، اول تو برو
- اوکی

دست هاش رو روی لبه پنجره گذاشت و با یه حرکت سریع السیر داخل پرید.
واو!
کفش هام رو کندم و همراه کفش های خودش به دستش دادم.
رو تختم پا گذاشتم و به محض نشستن، جیمین رو دیدم که داشت کفش هامون رو به دیوار تکیه میداد تا فرش اتاق کثیف نشه.
برق اتاق رو روشن و چراغ خواب خرگوشیم رو به سرعت خاموش کردم.
دلم نمیخواست بیشتر از این آبروم بره!

- جونگکوکی بهم یه شلوار میدی؟
+ آوه آره، صبر کن لطفا
در کمد رو باز کردم و از روی قفسه ای که شلوار های خونگیم تا شده روش قرار گرفته بودن، یه شلوار مشکی برداشتم و سمت جیمین گرفتمش.
+ فکر کنم اندازه ات باشه

شلوار رو از دستم گرفت و با نیم نگاهی که بهم انداخت، شروع کرد به خندیدن که باعث تعجبم شد.
با شک به خودم داخل آیینه نگاهی انداختم اما چیزی دستگیرم نشد.

+ عام... چرا میخندی؟
با سر به بدنم اشاره زد و با خنده گفت:
- تازه دقت کردم، شبیه یه موز متحرک شدی

به هودیم نگاهی انداختم و با فهمیدن منظور جیمین سرخ شدم.
هل شدم و به سرعت هودی رو از تنم درآوردم.
تیشرت مشکیم رو تو تنم مرتب کردم و سرم رو سمت جیمین چرخوندم.
با کمربندش ور میرفت و سعی در باز کردنش داشت.
چشم هام با دیدن این صحنه درشت شدن و پلک زدن رو از یاد بردم.
سمت کمد چرخیدم و به جیمین پشت کردم.
پناه بر خدا!

خودم رو با آویزون کردن هودیم مشغول نشون دادم و انقدر لفتش دادم تا جیمین شلوارش رو عوض کنه.
صدای سگک کمربند و بعد افتادنش روی زمین به گوش هام رسید.
برام مهم نبود که هودی به دست جلوی کمد خشک شدم. شیش دنگ حواسم فقط به پشت سرم بود.
درسته بالاتنه اش رو دو بار بدون پوشش دیده بودم، اما اگر پاهای لختش رو میدیدم...
فاک. حتی نمیخوام بهش فکر کنم!

با نشنیدن صدایی، آروم نیم نگاهی به پشتم انداختم.
+ پوشید-
با دیدن جیمینی که شلوار راحتی داخل دستشه و هنوز نپوشیدتش، به شدت گرمم شد.
اخم ریزی روی پیشونیش نشونده بود و چیزی رو داخل گوشیش تایپ میکرد، طوری که حتی متوجه حرفی که زدم نشد.
با درموندگی سرم رو برگردوندم و سعی کردم چیزی که دیده بودم رو فراموش کنم.
محض رضای الهه های یونانی، چطور رون هاش انقدر عضله ای و خوش فرم بودن؟ یکی از مجسمه های خدایان یونان یا همچین چیزی بود؟
ای کاش حافضه ام بعد از هر سه ثانیه پاک میشد...
کاش یه ماهی بودم...
کاش...

- شلوارمو کجا آویزون کنم؟
با شنیدن صداش از هپروت در اومدم و هودیم رو بدون کاور زدن روی میله انداختم.
سمتش برگشتم و همه ی خدایان رو بابت اینکه شلوار تنشه شکر کردم.
+ بده به من

شلوارش رو کاور زدم و توی کمد آویزون کردم.
با یادآوری چیزی، به سرعت بین کاور های لباس رو زیر و رو کردم و بعد از پیدا کردن چیزی که دنبالش بودم با شرمندگی سمت جیمین چرخیدم.
+ این... این پیراهن و شلواریه که اون روز تو رختکن بهم دادی، شستمشون ولی یادم رفت پسشون بدم.
لبخند مهربونی زد و روی تختم نشست و به دست هاش تکیه داد.
- اوه اشکالی نداره، همونجا بزار فردا همینارو میپوشم
+ باشه

خب...
اوضاع یکم عجیب غریب بود!
باید چراغ رو خاموش میکردم و به جیمین، داخل تخت ملحق میشدم.
اما همونجا جلوی کمد ایستاده بودم و به همدیگه زل زده بودیم.
با انگشت هام ور میرفتم و پوست لبم رو میکندم.
نمیدونستم باید چه غلطی بکنم!

+ عام... چیزی میخوری؟
لعنت بهش. لعنت بهش. لعنت بهش.
پارک فاکینگ جیمین...
این نوع نگاهش رو میشناختم...
تیره... سنگین... نافذ... خمار...
داشتم به غلط کردن میوفتادم.

- کوکی میخوام
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و توجهم به پوزخند گوشه لب هاش جلب شد.
فاکینگ شت.
+ راستش...فکر... فکر نکنم تو خونه داشته باشیم
- بیا اینجا

دست برد سمت چراغ خواب خرگوشیم و بعد از تک خنده ای روشنش کرد.
عالیه! حتما تو ذهنش به این فکر میکنه که من یه بچه کوچولوام.
با این کارش فهمیدم که میخواد چراغ اتاق رو خاموش کنم...
با پاهایی که مثل ژله شده بودن سمت کلید برق رفتم.
درحالی که پشتم به جیمین بود، علامت صلیب رو فرضی روی سینه ام کشیدم.
پارک جیمین جن نبود... اما لعنت! از شدت استرس نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم.
مسیح کمکم کن.

بعد از خاموش کردن چراغ اتاق، قدم هام رو آروم و شمرده سمت تخت برداشتم.
اون لعنتی دست هاش رو به عقب تکیه زده و پاهاش رو بیش از حد از هم باز کرده بود.
هنوز به یک قدمی تخت نرسیده بودم که دستم توسط جیمین کشیده شد و روی تشک تخت افتادم.
انقدر حرکتش ناگهانی و سریع بود که مغزم توانایی پردازش اون موقعیت رو کاملا از دست داد.
پاهام هنوز از تخت آویزون بودن و جیمین روی بالا تنه ام خیمه زده بود.
چهار دست و پا مونده بود و از بالا بهم نگاه میکرد.
داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم...

- جونگکوکا...
با صدای بم و عمیقی توی پنج سانتی متری صورتم لب زد.
- ازم میترسی؟
+ نـ...نه
- پس چرا انگار پنیک کردی؟! قلبت میخواد از جاش در بیاد، تند تند نفس میکشی... مطمئنی خوبی؟ من نمیخوام اذیتت کنم
لحنش به طور محسوسی ناامید و ناراحت بنظر میرسید و من خودم رو مسببش میدونستم.
لعنت به قلب بی تجربه و بی جنبه ام.

+ نه... باور کنم خوبم

تنها چیزی که تونستم بالاخره بدون لرزیدن صدام بگم...
به چهره اش که ملایم تر شد نگاه کردم و لبخندی زدم که صادقانه بودن حرفم رو معلوم کنه.
تپش های دیوانه وار قلبم کمتر شده و نفس هام ریتم عادی به خودشون گرفته بودن.
کف دستم رو روی گونه نرم و برجسته اش گذاشتم.
تمام شجاعتم رو جمع کردم و با بلند کردن گردنم، بوسه سریعی روی لب های نیمه بازش زدم.
خواستم عقب بکشم که لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و کشید؛ و بعد مک عمیقی بهش زد.
صدای ناشناخته ای از ته گلوم بیرون اومد که خجالت زده سرم رو روی تشک گذاشتم و پلک هام رو بهم فشار دادم.
به جون پوست لبم افتادم و دست هام رو کنار سرم مشت کردم.
چطور همیشه باعث میشد کنترلم رو از دست بدم؟!

صدای خنده های بهشتیش رو کنار گوشم شنیدم و بعد انگشت هاش رو لای انگشت های من برد و کنار سرم به همدیگه چفتشون کرد.
این کارش باعث شد پیچش شیرینی رو زیر دلم احساس کنم.
- خیلی کیوتی، چطور میخوای منو هندل کنی؟ مثلا قراره به فاکم بدی بانی

چی...؟
درست شنیدم؟
اون الان گفت... به فاکش بدم؟
مصرانه چشم هام رو بسته نگه داشته بودم و توی شوک حرفی که جیمین زده بود به سر میبردم.
فلش بکی از حرف های تهیونگ توی ذهنم پلی شد که گفته بود جیمین دوست داره به فاک بره، و من لعنتی فکر کردم اون داره شوخی میکنه و مثل همیشه چرت و پرت میگه!

با بوسه هایی که پشت پلک هام نشستن، هجوم پروانه های آبی رو به داخل شکمم احساس کردم.
بوسه هاش رو به پیشونیم و بعد گونه هام امتداد داد و پروانه وار همه جای صورتم رو بوسه میزد.
پاهام رو که هنوز از تخت آویزون مونده بودن، آروم بالا آوردم و دور پاهاش حلقه اشون کردم.
بعد از بوسیدن چونه ام، جلوی لب هام متوقف شد.
نفس گرمش رو روی لب هام رها کرد که به دست هاش فشار کم جونی وارد کردم.

لای پلک هام رو از هم فاصله دادم و با چشم های نیمه باز، به دریای سیاهش چشم دوختم.
نگاهش رو به سمت لب هام معطوف کرد و لیسی به لب پایینش زد.
جوری که با نگاه خمارش داشت لب هام رو میخورد باعث میشد عقل از سرم بپره.
پارک جیمین توی به جنون رسوندن من حرف نداشت!

لب هام نیمه باز مونده بودن و دم های عمیقی از نفس های جیمین که روی لب هام خالی میشد، میگرفتم.
به طور کامل وزنش رو روی بدنم انداخت و با کج کردن سرش، پاستیل های نرم و خوشمزه اش رو روی لب های باریکم قرار داد.
هومی از روی لذت کشید و لب پایینم رو محکم مکید و بعد زبونش رو روش کشید.
آروم و با حوصله لب هام رو میمکید و زبون میزد.
من هم کم و بیش همراهیش میکردم.
سرم از شدت خوشی به دوران افتاده بود و پشت پلک هام آتیش بازی و جرقه های کوچیک و بزرگ میدیدم.
دندونش رو داخل لب بالام فرو کرد که آخی گفتم.
به تلافی از کارش، هر دو لبش رو محکم مکیدم و گازشون گرفتم.
روی لب هام خندید که با شنیدن صدای بمش لرزی به تنم افتاد.

- گرسنه اته جونگکوکی؟
جیمین با همون تن صدای بم و عمیقش گفت و باعث شد گرما به کل وجودم راه پیدا کنه.
لازم نبود برای فهمیدن منظور پشت حرفش فکر کنم...
دست هام رو آزاد کردم تا بتونم به موهای لطیف و مثل همیشه خوشبوش چنگ بزنم.
پاهام رو بالاتر سر دادم و دور پایین تنه اش حلقه کردم.
دلم میخواست با از بین بردن این فاصله های کوچیک، توی وجود همدیگه حل بشیم...
بشیم یک نفر...
ضربان قلب هامون یکی بشن...
روح هامون به هم متصل بشن...
بشیم یک روح تو دو بدن...

این بار کسی که بوسه ملایمی رو شروع کرد من بودم؛ اما جیمین نزاشت آروم پیش بره و با گیر انداختن لب هام بین دندون هاش، بوسه امون رو خشن تر از قبل ادامه داد.
کنجکاو بودم یه چیزی رو امتحان کنم، پس حین بوسه امون زبونم رو روی لب های جیمین کشیدم و این کار رو چندین بار تکرار کردم.
با برخورد زبون جیمین با زبون خودم، لرزی به تنم نشست و کتفش رو چنگ زدم.
گرما و لذت خاصی به سینه ام هجوم آورده بود.
زبونم رو بین لب های درشتش گرفت و پشت سر هم مکید.
ستاره ها دور سرم میچرخیدن و زیر بدن ظریف اما عضله ای جیمین سست شده بودم.

جنگ خیسی بین زبون و لب هامون شکل گرفته بود.
لب پایین جیمین رو وارد دهنم کردم و گوشه ی تیشرتش رو محکم تر تو مشتم فشار دادم.
بی طاقت انگشت هام رو از زیرش رد کردم تا مستقیما پوست کمرش رو نوازش کنم.
مور مور شدنش رو زیر دستم حس کردم و از حس نرمی و لطافت پوستش ناله خفه ای بین بوسه امون کردم.
جیمین منو بیشتر به تخت فشرد و طی یک حرکت ناگهانی، لگنش رو بلند کرد و روی پایین تنه ام کشید.
نفسم برید و همزمان ناله ه‍ردومون توی اتاق بلند شد.

ناخن های کوتاهم رو توی پوست کمرش فرو کردم و با قوس دادن کمرم، سعی کردم اون حس لذتبخش رو دوباره تجربه کنم.
بار دیگه لگن هامون روی هم ساییده شدن و حس بی نظیرش هوش و حواسم رو ازم گرفت.
از فرط هیجان بخاطر کشف اون حس ناب و تازه، مک محکمی به لب پایین جیمین زدم که ناله دردناکش بین بوسه امون خفه شد.
قلبم به سرعت میتپید و جریان خونم انقدر سریع شده بود که کل صورتم کاملا گر گرفته بود.
پایین رفتن قطره عرقی رو از روی شقیقه ام حس کردم.
پارک فاکینگ جیمین زیادی خوب میبوسید.

با نیمه باز موندن لب های جیمین برای بلعیدن اکسیژن، عجولانه زبونم رو داخل اون حفره خیس و خوشمزه فرو کردم.
قفسه سینه من هم از کمبود اکسیژن میسوخت اما لعنت... لب هاش معتادم کرده بودن!
حتی ثانیه ای نمیتونستم ازشون جدا بشم.
زبونم رو روی دندون های یک دستش کشیدم و همه جای دهنش رو مزه کردم.
در آخر زبونش رو به بازی گرفتم و با مک محکمی که همزمان به لب و زبونش زدم، سرم رو فاصله دادم.

چشم هام رو باز کردم و نفس زنان نگاه خمار شده ام رو به مردمک های تیره و نافذ جیمین دادم.
لب هاش بیشتر از قبل پف کرده کرده بودن و به خاطر مرطوب بودنشون، داشتم وسوسه میشدم تا دوباره ببوسمشون.
یه دستم همچنان زیر تیشرتش بود و کمرش رو نوازش میکرد، و دست دیگه ام بین موهای بهم ریخته اش.
قلبم هنوز هم با شدت میتپید و خواستار چیز های بیشتری بود...
کارهایی که اگر انجامشون میدادم، روز فرداش از شدت شرم و خجالت به خودکشی رو میاوردم.

- فاک...مستم میکنی جونگکوکی
لبخند بی جونی زدم و موهاش رو نوازش کردم.
+ کجای کاری

You are reading the story above: TeenFic.Net