پارت سیزدهم: نامهرسان
اگه اینطوری حالت خوبه، خودم نامهرسانت میشم.
**********************
باورش نمیشد. فکر میکرد جان فقط یک حرفی زده تا اون رو از سرش باز کنه؛ اما حالا مرد با یک کاغذ و خودکار کنارش بود. سریع به جان نزدیک شد و گفت:
خب چی بنویسم؟ من بنویسم یا بگم تو بنویسی؟ اصلاً تو بنویس. شاید دستخط من رو بشناسن. نه خودم میخوام برای خواهرم نامه بنویسم.
ییبو پشت هم در حال حرف زدن بود و به جان امون نمیداد نظرش رو بگه؛ برای همین مرد تنها کاری که تونست انجام بده این بود دستش رو به دهان ییبو رسوند و با انگشتهاش لبهاش رو گرفت و همین باعث شد ییبو سکوت کنه. جان به چشمهای پسر خیره شد و گفت:
وقتی دزدیده بودنت بهت چیزی دادن بخوری که انقدر حرف میزنی؟
ییبو دستش رو به دست جان رسوند و لبهاش رو آزاد کرد؛ اما هنوز دست مرد توی دستش بود:
ذوق دارم. نمیدونی چقدر عاشق خواهرمم.
و بعد دست جان رو رها کرد و خودکار رو از دستش گرفت و در حالی که روی تخت دراز میکشید، گفت:
خودم مینویسم.
جان به دست رهاشدهش نگاه کرد و بعد اون رو جلوی ییبو گرفت و گفت:
اگه با دست من آرامش میگیری این لطف رو میکنم و دستم رو بهت قرض میدم.
ییبو حرف جان رو تحلیل کرد و بعد با نگاهی خنثی گفت:
اگه برای خلبانی به دستت نیاز داری، همین حالا بکشش.
جان لبهاش رو جلو داد و در حالی که کنار ییبو روی شکم دراز میکشید، گفت:
باید میذاشتم دزدها چند روز بیشتر نگهت دارن. اینطوری زبونت کوتاه میشد.
ییبو به جان نگاه کرد که در فاصله کمی ازش قرار داشت:
اینطوری دیگه جنازهم رو...
نذاشت حرف پسر تموم بشه و سریع گفت:
دیگه زیاد حرف نزن. نامهت رو بنویس.
ییبو با ذوق شروع به نوشتن نامه کرد. انقدر حرف برای گفتن داشت که احساس میکرد یک کاغذ جوابگو نیست. جان با دقت به حرفهای ییبو خیره شد. دستخط قشنگی داشت. سرش رو نزدیکتر آورد و گفت:
حرفهای احساسی بزن.
ییبو از نوشتن دست کشید و گفت:
مثلاً چی بگم؟
جان خودکار رو از دست پسر گرفت و خودش شروع به نوشتن کرد:
خواهر عزیز من، اینجا همه چیز خوبه و کسی هست که مراقبم باشه. من کمی اذیتشون میکنم؛ اما با این حال اونها لطف کردن و من رو نگه داشتن.
ییبو با خوندن این جملات سریع کاغذ و خودکار رو از دست جان گرفت و گفت:
اینها چیه نوشتی؟ یه کاغذ دیگه بهم بده.
جان سری تکون داد و گفت:
متاسفانه دیگه کاغذی نیست. باید با همین جملات ادامه بدی.
ییبو با حرص خندید و گفت:
خودم میرم از مغازه میخرم.
جان بیخیال گفت:
قحطی کاغذه. مگه نمیدونستی چاپخونهها دارن بسته میشن؟
ییبو از عصبانیت نفسهای تندی کشید و گفت:
چرا انقدر اذیتم میکنی؟ دوست داری عصبی بشم؟
جان یک دستش رو به گوشش تکیه داد و با دقت به پسر خیره شد و گفت:
میشه بگی حالت آرومت چیه؟ همیشه یه سنجاب وحشی بودی.
ییبو میدونست از چه راهی ورود پیدا کنه. کمی از موضعش پایین اومد و گفت:
وقتهایی که درد دارم، میتونی من رو آروم و بیانرژی ببینی.
جان به ییبو خیره شد، طولانی و عمیق و بعد برای اینکه ضایع نباشه، گفت:
باورم نمیشه دارم با یه سنجاب خونگی حرف میزنم.
و بعد از کنار ییبو بلند شد. به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد و حجم عظیمی از کاغذ رو روی تخت گذاشت و گفت:
ترجیح میدم وحشی بودنت رو تحمل کنم. بیا اینم کاغذ.
و بعد از اتاق بیرون رفت. ییبو با ذوق به کاغذها خیره شد و بعد در حالی که آماده نوشتن میشد، زیر لب گفت:
باورم نمیشه انقدر مهربونه.
و بعد با لبخند عمیقی مشغول نوشتن نامه شد. حرفهای زیادی رو گفته بود؛ اما هیچ چیزی از محلی که داخلش بود به زبون نیاورده بود. اینطوری بهتر بود. ییبو فقط میخواست به خواهرش بفهمونه که حالش خوبه و جای نگرانی نیست. هرچند امیدوار بود حال خواهرشم خوب باشه.
**********************
وقتی نامه تموم شد، از اتاق بیرون رفت. با صدای تقریباً بلندی گفت:
جان! جان!
وقتی توی خونه جان رو پیدا نکرد، حدس زد توی حیاط باشه؛ برای همین به سمت بیرون رفت. درست حدس زده بود. جان روی تاب نشسته بود. ییبو هم بهش پیوست و گفت:
نامه رو نوشتم. برام میفرستیش؟
جان نامه رو از دست پسر گرفت و گفت:
باید فکر کنیم چطور به دست خواهرت برسونیم. اگه از طریق پست بفرستیم ممکنه به دست پدرت بیفته که این اصلاً به نفع نیست.
حق با جان بود. ییبو فکر اینجاش رو نکرده بود. انقدر ذوقزده بود که فقط نامه رو تموم کرده بود:
عیبی نداره. اگه نمیتونی بفرستی مشکلی نیست. نامه رو پیش خودم نگه میدارم.
جان میتونست ناامیدی و درد رو از چشمهای ییبو بخونه؛ برای همین کمی فکر کرد و با رسیدن ایدهای به ذهنش گفت:
میخوای من نامه رو ببرم؟
ییبو با تعجب به جان نگاه کرد و گفت:
جدی میبری؟
جان سری تکون داد و گفت:
فکر کنم این بهترین راه باشه. من به روستا میرم و نامه رو به خواهرت میرسونم.
ییبو ذوقزده دست جان رو گرفت و گفت:
باورم نمیشه. ببین خوشگلترین دختر روستا خواهر منه. موهای بلندی داره و یه خال کمرنگ زیر لبش هست. به پررنگی خال تو نیست. قدش از من کوتاهتره و همیشه یه کفش صورتی داره.
جان با دقت به تمام مشخصات گوش سپرد. گویا واقعاً نقش نامهرسان رو برعهده میگرفت. از یک جایی به بعد جان نفهمید ییبو چه حرفهایی رو داره به زبون میاره؛ چون محو خیره شدن به ستارههایی شده بود که توی چشمهای پسر دیده میشدند. تا وقتی ستارههای چشم ییبو بود، جان چه نیازی به آسمون شب داشت؟
**********************
سعی کرده بود موها و ظاهرش رو طوری درست کنه که شبیه افراد ساده باشه. نامهرسانها وضعیت مالی چندان خوبی نداشتند؛ برای همین جان باید به این موضوع توجه میکرد. وقتی به روستا رسید، متوجه آب و هوای سردش شد. طبیعی بود کلیههای ییبو توی همچین شرایطی ضعیف باشه.
دیگه نباید میذاشت به اینجا بیاد. جان به سمت آدرسی که ییبو گفته بود حرکت کرد. وقتی به خونه رسید، نفس عمیقی کشید و در رو زد. بعد از چند دقیقه در خونه باز شد و جان با مرد سالخوردهای روبهرو شد. حدس اینکه پدر ییبو هست کار سختی نبود؛ چون پایین ابروی مرد خالی شبیه به خال ییبو وجود داشت. مرد به شدت انرژی منفی به جان منتقل میکرد؛ اما مرد سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
یه بسته برای خانم وانگ دارم.
مرد با اخم گفت:
بسته؟ دختر رو چه به بستههای پستی؟ بدش به من.
جان یک قدم به عقب برداشت و گفت:
ایشون مجلههای آشپزی زیادی رو از نشریه ما خریده؛ برای همین مدیرمون جایزهای رو برای ایشون در نظر گرفته. من باید امضای خانم وانگ رو دریافت کنم تا بتونم به مدیرمون تحویلش بدم.
مرد مشکوک به جان نگاه کرد و در حالی که وارد خونه میشد، دخترش رو صدا زد و گفت:
ببین چیکارت دارن. سریع بیا داخل.
دختر با تعجب به سمت در رفت. یک احساسی داشت؛ طوری که ناخودآگاه دستش روی قلبش نشست. جلوی جان ایستاد و گفت:
با من کار داشتید؟
جان در حالی که بسته رو به دست دختر میداد، زیر چشمی به خونه نگاه کرد. میتونست بفهمه حواس مرد بهشون هست؛ برای همین گفت:
به خاطر مجلههای آشپزی که از نشریه ما خریدید و بعد اونهارو پست کردید، تبدیل به مشتری وفادار شدید؛ برای همین مدیرمون با فرستادن این بسته از شما تشکر کرده.
مجلههای آشپزی؟ منظور اون مرد جوون چی بود؟ چرا اینطوری بهش خیره شده بود؟ قبل از اینکه چیزی بگه، جان سریع گفت:
مدیرمون گفت در شما آینده روشنی رو دیده و لقب خواننده طلایی و صبور رو بهتون داده.
و شنیدن همین جمله کافی بود تا قلب دختر محکم توی سینهش بکوبه. این... این جملهای بود که ییبو همیشه بهش میگفت؟ یعنی این مرد از سمت ییبو بود؟ نه... نه نباید گریه میکرد. با دست لرزونش خودکار رو گرفت و مشغول امضا کردنش شد و بعد به چشمهای مرد پستچی خیره شد و گفت:
ممنونم ازتون. از مدیرتون تشکر کنید و بگید منتظر سری بعدی مجله میمونم.
و بعد از گرفتن بسته سریع وارد خونه شد؛ چون خوب میدونست دیگه نمیتونه تحمل کنه. باید هر چه سریعتر به اتاق میرفت و اون بسته رو باز میکرد؛ اما قبل از اینکه وارد اتاقش بشه، صدای پدرش توی گوشش پیچید:
بسته رو جلوی من باز کن!
دختر دست لرزونش رو به بسته رسوند. میدونست ییبو پسر باهوشیه و اشتباه عمل نمیکنه؛ اما با این حال نگران بود. وقتی بسته رو باز کرد با یک کتاب و یک پیشبند آشپزی روبهرو شد که به رنگ صورتی بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. مرد به کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب رو بیار ببینم.
دختر آروم به سمت مرد قدم برداشت و کتاب رو دستش داد. آقای وانگ با دقت صفحات کتاب رو بررسی کرد و وقتی چیز مشکوکی ندید، گفت:
پولهاتو برای این آشغالها خرج نکن.
و بعد کتاب رو دست دختر داد. دختر سریع به سمت اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست. پیشبند رو توی آغوشش کشید، به این امید که دستهای برادرش اون رو لمس کرده و ناخودآگاه اشکهایی روی گونهش نشست.
با حس زبری در ناحیه جیب پیشبند تعجب کرد. دستش رو به جیب پیشبند رسوند و با حس دوختی لبخندی روی لبش نشست. دوخت کاملاً ناشیانه بود و این نشون میداد که درز قبلاً باز شده؛ پس برادرش چیزی رو اونجا پنهون کرده بود.
**********************
جان با دیدن پسر نوجوانی که از یک خونه بیرون زد، بهش خیره شد. این خونه عموی ییبو بود. پسر تمام چیزهارو براش تعریف کرده بود. جان اخمی کرد؛ پس همه کتکهای ییبو زیر سرهمین پسر بود.
زمین به خاطر بارندگی گلی و پر از آب بود. جان نیشخندی زد و سوار دوچرخهش شد. سرعتش پایین بود؛ اما وقتی به پسر رسید، سرعتش رو بالا برد و همین باعث شد حجم عظیمی از گلها و آب کثیف روی پسر بریزه. پسر با صدای بلندی گفت:
هی چیکار میکنی؟
اما جان رضایت داشت. این کمترین تنبیهی بود که از دستش برمیومد. در حالی که رکاب میزد، زیر لب گفت:
حیف مهربونم؛ وگرنه باید با همین دوچرخه زیر میگرفتمت.
و با سرعت بالاتری رکاب زد. برای دادن این خبر به ییبو ذوق داشت. دلش میخواست دوباره ستارههای چشم پسر رو ببینه، این بار پررنگتر و عمیقتر.
**********************
وقتی به خونه رسید، خودش رو روی مبل انداخت. واقعاً خسته شده بود و احساس میکرد جون بلند شدن نداره؛ اما با شنیدن صدای ییبو انگار تمام خستگیهاش از بین رفت:
جان، جان!
سرس رو بالا گرفت و به ییبو نگاه کرد که با ذوق داشت از پلهها پایین میاومد. روبهروی جان ایستاد و گفت:
چیشد؟ وای استرس دارم.
رنگ پسر پریده بود و میتونست بفهمه به خاطر استرسه. با لبخند گفت:
نگران نباش، تحویلش دادم.
+ به خواهرم؟
آره به خودش.
ییبو با ذوق گفت:
واقعاً جان؟ واقعاً خودت نامه رو به خواهرم تحویل دادی؟
جان سری تکون داد و گفت:
آره قسم میخورم.
ییبو ذوق داشت. انقدر خوشحال بود که نمیدونست چه کلماتی باید به زبون بیاره؛ برای همین ناخودآگاه گفت:
عاشقتم جان!
و انگار تازه فهمید چه چیزی به زبون آورده. هر دو متعجب به هم نگاه کردند و ییبو با خجالت از اونجا دور شد. جان به کمی زمان نیاز داشت تا حرف ییبو رو تحلیل کنه. بعد از مدتی لبخند روی لبش نشست، از روی صندلی بلند شد و در حالی که دنبال ییبو راه افتاده بود، گفت:
منم عاشقتم ییبو. بیا اینجا خجالت نکش!
ییبو سریع پا توی اتاق گذاشت و در رو بست؛ اما بعد از لحظاتی جان وارد شد. حدس اینکه دوباره میخواد اذیتش کنه، سخت نبود و وقتی صدای جان رو شنید، فهمید اشتباه نکرده:
عزیزم خجالت نکش.
ییبو با عصبانیت گفت:
هی. بس کن؛ این فقط یه تیکه کلام بود.
جان نزدیک شد و گفت:
این یعنی به هر کس برسی همین جمله رو میگی؟
ییبو با اخم گفت:
معلومه که نه!
و همین باعث شد لبخند جان عمیقتر بشه و ییبو بفهمه باز هم سوتی بزرگتری داده. ولی این بار جان هیچی نگفت. اجازه داد این حرفهای یهویی و کاملاً ناشیانه باعث آب شدن قند توی دلش بشه. روی صندلی نشست و گفت:
بهم قول دادی اگه نامه رو به دست خواهرت برسونم، برام هدیه میخری. نمیخوای به قولت عمل کنی؟ در هر صورت الان داری حقوق میگیری.
ییبو نگاهی به جان انداخت و گفت:
تو به اندازه کافی پول داری، نیازی به هدیه من نداری.
جان با لبخند گفت:
در هر صورت یه چیز مفتی گیر میارم. برام میخری درسته؟
ییبو هیچی نگفت و فقط سری تکون داد. جان از روی صندلی بلند شد تا از اتاق بیرون بره. در رو باز کرد؛ اما قبل از اینکه پسر رو تنها بذاره گفت:
دفعه بعدی آدرس درست بده.
ییبو متعجب گفت:
یعنی چی؟
جان لبخندی زد و گفت:
گفتی خواهرت قشنگه.
ییبو با اخم گفت:
مگه قشنگ نبود؟
جان نگاه از پسر گرفت و گفت:
باید میگفتی خودت از خواهرت قشنگتری.
و بعد از گفتن این حرف سریع از اتاق بیرون رفت؛ چون خوب میدونست خوی وحشیگری ییبو ممکنه هر لحظه عود کنه.
**********************
سلام بچهها!
داستان رو دوست دارید؟
اگه دوست دارید کامنت بذارید و حرفها و ذوقهاتون فقط محدود به اسپویلها نباشه. ممنون از همگی!!!!
You are reading the story above: TeenFic.Net