پارت دوازدهم: تکیهگاه
تو به من نمیگی کمک میخوای؛ اما من دلم میخواد تکیهگاهت بشم.
**********************
تو اون لحظه واقعاً براش اهمیت نداشت ییبو چه فکری میکنه. فقط میدونست تمام حال بدیهای ییبو به خاطر اونه. پسر تازه کبودیهای بدنش بهبود پیدا کرده بود؛ اما الان دوباره رد اون طنابها دور مچ دستش مشخص بود. همین باعث شد جان دست پسر رو بگیره و آروم لبهاشو روی زخم بذاره. انقدر آروم که درد بیشتری رو به پسر نبخشه.
به همین پسری که سرش رو روی پاهاش گذاشته بود،
به همین پسری که به جای اون دزدیده بودنش،
به همین پسری که مهرش از زیر چتر به دلش افتاده بود،
به همین پسری که توی روز بارونی عاشقش کرده بود
و به همین پسری که اولین بوسهش رو دزدیده بود.
**********************
ییبو متوجه بوسه جان شد. واقعاً شوکه شده بود؛ اما انقدر بدنش بیجون بود که نتونست واکنشی نشون بده. فقط دوست داشت جان محکمتر دستش رو بگیره و گرمش کنه. احساس میکرد اینطوری درد کمتری رو احساس میکنه. از شدت درد پهلو ناخنهاش رو توی پای جان فرو کرد و بلافاصله دست آزاد مرد روی پهلوش نشست:
یکم تحمل کن ییبو، الان میرسیم.
وقتی بعد از پنج دقیقه رسیدند، جان به پسر کمک کرد از ماشین پیاده بشه و بعد دستش رو دور شونههاش حلقه و توی راه رفتن همراهیش کرد. قدمهای ییبو کند بود و همین نشون میداد پسر تا چه اندازه بیانرژی هست. حلقه دست جان دور شونههاش محکمتر شد و بعد صدای مرد توی گوشش پیچید:
اگه میخوای میتونم بغلت کنم. بازوهام به اندازه کافی قوی هستند.
ییبو توی حال بد، لبخندی زد و در حالی که به زحمت قدم برمیداشت، گفت:
نکنه فکر کردی واقعاً دوستپسرمی؟ فاصله بگیر تا دوباره به پاهات حمله نکردم.
آقای شیائو با شنیدن این حرف لبخندی زد. اون دوتا بچه حتی توی بیماری و درد هم دعوا داشتند. جان به جای اینکه از ییبو فاصله بگیره، پسر رو بیشتر و محکمتر به خودش چسبوند. اون پسر مغرور بود؛ اما جان بیشتر از هر کسی درک میکرد که سنجاب خونگیش به یک تکیهگاه نیاز داره.
**********************
پسر روی تخت دراز کشیده بود. چندین مسکن دریافت کرده بود و همین باعث شده بود بتونه بخوابه. دکتر گفته بود کلیههاش ضعیفه و به شدت نسبت به سرما حساسه. حتی گفته بود اگه توی موقعیت مشابه و طولانیمدت قرار بگیره، احتمال از بین رفتن کلیهش وجود داره.
جان مگه میتونست این حرفهارو بشنوه و نگران نشه؟ نه... نمیتونست. هر دو دستش رو زیر چونهش گذاشته بود و به ییبو نگاه میکرد. به اینکه چقدر مظلوم به نظر میرسه. وقتی در باز شد، فهمید پدرشه؛ برای همین بدون اینکه نگاهش رو از ییبو بگیره، گفت:
پدر یادت میاد بهم گفتی عاشق شدم؟ هنوزم میگم اونها دلایلی نیست که من عاشقشم.
نگاهش رو عمیقتر به ییبو داد و گفت:
فهمیدم نمیتونم درد کشیدنش رو تحمل کنم. این دلیل محکمی برای دوست داشتن ییبو هست؟
وقتی این سوال رو پرسید به پدرش نگاه کرد. مرد جلو اومد، دستش رو روی شونه جان گذاشت و گفت:
همین که میترسی نگاهت رو ازش بگیری، نشون میده دوسش داری.
جان دوباره چشمهاشو به ییبو دوخت. از روی صندلی بلند شد و کنار پسر نشست. دستش رو گرفت و آروم با پشت دستش نوازشش کرد و خطاب به پدرش گفت:
ممنون که بهش بیتوجه نبودید پدر!
مرد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. چطور میتونست نسبت به پسری که الان همکارش بود، شهروند شهرش بود و شاید معشوق پسرش بود، بیتوجه باشه؟
هرچند اگه هیچکدام از اینها نبود، باز هم شهردار نمیتونست نسبت به ییبو بیتوجه باشه. اون پسر کشش خاصی رو درونش ایجاد میکرد، کششی که میگفت انگار مدتهاست میشناستش.
**********************
وقتی از خواب بیدار شد، توی تخت جان بود. اونجا چیکار میکرد؟ روی تخت نشست. درد خاصی نداشت و فقط کمی مچ دستش میسوخت؛ اما انقدری نبود که بخواد آزارش بده. آروم بلند شد و بعد از اتاق بیرون رفت. خونه سوت و کور بود؛ اما بوی خوبی رو احساس میکرد. از پلهها پایین رفت و با دیدن جان که در حال آشپزی بود، ناخودآگاه لبخندی زد و گفت:
سلام.
ییبو رو در حالی که خواب بود، توی آغوشش گرفته بود. پسر رو روی تختش گذاشت و پهلوهاش رو با پتوی کلفتی پوشوند. کنارش نشست و موهاش رو کنار زد. بعد از مدتی از روی تخت بلند شد و به سمت کشوی کرمهاش رفت. یک کرم ترمیمکننده برداشت و اون رو روی مچهای پسر مالید و آروم زمزمه کرد:
باید از این به بعد تو جیبم بذارم و ببرمت. فقط بلده برای من وحشیبازی در بیاره. یکی از اون ضربههایی که به من میزدی رو اگه به اون میزدی، الان حالت خوب بود و داشتی برای من خط و نشون میکشیدی.
از روی تخت بلند شد. دیگه خوابش نمیبرد؛ برای همین از اتاق بیرون رفت؛ اما بعد از سه دقیقه وارد اتاق شد، این بار با یک پتوی دیگه. اون رو هم روی پسر انداخت و گفت:
شاید سردت باشه.
و بعد از اتاق بیرون رفت. کمی فکر کرد و به سمت آشپزخونه قدمهاش رو برداشت:
باید براش آب ببرم، شاید تشنهش بشه.
اما با شنیدن صدای پدرش ایستاد:
جان، اون الان مسکن دریافت کرده. مطمئن باش تا صبح خوابه.
جان بدون توجه پارچ رو پر از آب کرد و گفت:
اون داروها روی سنجابهای وحشی تاثیری ندارن. من باید ازش مراقبت کنم.
و بعد همراه پارچ آب به سمت اتاق حرکت کرد. پارچ رو بالای سر ییبو گذاشت و کمی به پسر خیره شد:
شاید بیدار بشی؛ برای همین بهتره مراقبت باشم.
و بعد روی صندلی نشست و نگاه خیرهش رو به ییبو دوخت. خودش داشت از خواب میمیمرد؛ اما توانایی خوابیدن نداشت. انگار تو اون لحظه مسئولیت نگهداری از ییبو رو برعهده داشت. بدون اینکه ذرهای خسته بشه، به ییبو چشم دوخت و آروم گفت:
درد نداری نه؟
و بعد لبخند غمگینی زد. ساعتها بهش خیره شده بود و هر لحظه تپش قلبش بیشتر میشد. نگاهی به ساعت انداخت که ساعت شش صبح رو نشون میداد. باید بلند میشد و برای ییبو چیزی درست میکرد.
حتماً وقتی بیدار میشد گرسنهش بود و بدنش به چیزهای مقوی نیاز داشت. خوب میدونست اون پسر چقدر شکموئه. با همین تصور راهی آشپزخونه شد و سعی کرد بهترین خودش رو توی این راه به نمایش بذاره.
**********************
وقتی صدای ییبو رو شنید، سریع به سمتش برگشت. دیدن ییبو که خودش داشت راه میرفت و چهرهش پرانرژی بود، حالش رو خوب میکرد. ییبو وارد آشپزخونه شد و گفت:
خیلی گرسنمه. چیزی برای خوردن هست؟
جان سریع صندلی رو برای ییبو عقب کشید و گفت:
بشین ییبو، الان واست صبحانه میارم.
ییبو تشکری کرد و پشت میز نشست. در عرض چند دقیقه کوتاه تمام میز با انواع صبحانه و خوراکی پر شد و همین باعث شد روی لبهاش لبخند بشینه. آروم مشغول خوردن شد. میتونست نگاه خیره جان رو احساس کنه. به خوردنش ادامه داد و گفت:
انقدر خوشمزهن که دوست دارم همهش رو بخورم.
جان لبخند زد و خودش هم به ییبو پیوست:
به خاطر تو کلاس امروزم رو نرفتم. هرچقدر میخوای بخور، اگه دوباره گرسنهت بود، بازم صبحانه آماده میکنم.
لبخند ییبو عمیقتر شد و با اشتهای بیشتری مشغول خوردن غذاش شد. نمیدونست چقدر غذا خورده؛ اما دیگه جای بیشتری نداشت. کنار کشید و برای همین جان با تعجب گفت:
تو چیزی نخوردی.
ییبو با تعجب به میز اشاره کرد و گفت:
نخوردم؟ جان من تمام میز رو خالی کردم.
جان تقریباً لبهاشو جلو داد و گفت:
توقع داشتم ازم بخوای واست غذای بیشتری درست کنم.
ییبو با خنده گفت:
از من چه توقعی داری؟ فکر میکنی واقعاً اینقدر گنجایش دارم؟
جان به لپهای پسر اشاره کرد و گفت:
توی هر کدوم از لپهات یک میز کامل صبحانه جا میشه.
ییبو اخمی کرد و با اعتراض گفت:
هی. من همه چیم نرماله.
جان شونهای بالا انداخت و مشغول جمع کردن میز شد. شاید پسر واقعاً سیر شده بود. ییبو آروم به جان نگاه کرد. چشمهاش قرمز شده بود. همین نشون میداد دیشب بیخوابی کشیده.
به این فکر کرد اگه آقای شیائو دنبالش نمیومد، الان چه وضعیتی داشت؟ چه کار خوبی انجام داده بود که با جان و پدرش آشنا شده بود؟ بدون اینکه نگاهش رو از جان بگیره، گفت:
نگرانم بودی درسته؟
جان نگاهش رو از ییبو گرفت. از چشمهای قرمز مرد مشخص بود تا چه حد بیخوابی کشیده و تا چه اندازه خستهست. با این حال گفت:
بیشتر نگران دزدها بودم؛ چون نمیدونستن گیر چه سنجاب وحشیای افتادن.
ییبو لبخندی زد. دست جان رو محکم فشرد و گفت:
فکر میکنم دنیا به آدمهایی مثل تو و عمو شیائو نیاز داره. کاش میتونستم از شما تکثیر کنم تا بقیه آدمها هم برای چند روز خوشبختی رو احساس کنند.
و قلب جان با شنیدن همین جمله محکم تپید. اون پسر خوب میدونست که چطور قلبش رو به تپش بندازه. کاش میتونست الان پسر رو توی آغوش بکشه و بهش بگه دیگه اینطوری بیپروا صحبت نکنه. ییبو گاهی اوقات برای قلبش ضرر داشت. به مسیر رفتن ییبو نگاه کرد و زیر لب گفت:
باید بیشتر دستم رو میگرفتی. برات غذا درست کرده بودم. حداقل باید بغلم میکردی.
و بعد با اخم و ناراحتی بیشتری مشغول انجام دادن کارها شد.
**********************
یک ساعت بود که ییبو رو ندیده بود. پسر چرا انقدر باید توی اتاق میموند؟ باید یک بهونهای پیدا میکرد و به ییبو میپیوست. کمی فکر کرد و با به یاد آوردن چیزی، لبخندی زد. درسته این بهترین روش بود.
بعد از در زدن وارد اتاق شد. ییبو روی تخت نشسته بود و از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. میتونست بفهمه هنوز هم خستهست. ییبو نگاهش رو از پنجره گرفت و به جان داد که دستش یک کاغذ و خودکار بود:
اینا چین؟
جان کنار ییبو روی تخت نشست و گفت:
مگه از من نخواستی برای خواهرت نامه بفرستم؟ پس بیا شروع کنیم.
**********************
You are reading the story above: TeenFic.Net