پارت چهاردهم: ژاکت
این بهترین هدیه تمام عمرمه. انقدر میپوشمش تا به بدنم بچسبه.
######
مثل بچههای دو ساله بود. با ذوق به تموم غرفهها سرک میکشید. دلش میخواست حالا که ییبو راضی شده براش هدیه بخره، بهترین چیز رو انتخاب کنه. انگار بین لباسها مردد بود. اون همیشه در سریعترین زمان ممکن خریدهاش رو انجام میداد؛ اما حالا انگار نمیتونست.
ییبو نگاهی به جان انداخت که چقدر توی کارهاش تعلل داشت. تنهای به جان زد و در حالی که بین رگالها میگشت، یک ژاکت رو پیدا کرد. با لبخند بهش نگاه کرد و بعد به سمت جان رفت. ژاکت رو جلوش گرفت و گفت:
این به پوستت میاد.
جان به چشمهای ییبو خیره شد که با دقت زیادی در حال بررسیش بود. به سمت چپ چرخید تا خودش رو توی آینه ببینه و در همین حین گفت:
خیلی چیزها به من میاد. مگه میتونم همهش رو داشته باشم؟
ییبو در حالی که به هماهنگی پوست جان و لباس نگاه میکرد، گفت:
تو پولداری. هر چیزی که بهت میاد رو میتونی بخری.
جان لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت:
تو هم به من خیلی میای!
ییبو مطمئن بود بالاخره جان شیطنتش رو انجام میده؛ برای همین قصد داشت لباس رو به رگال آویزون کنه:
پشیمون شدم. واست چیزی نمیخرم.
ولی قبل از اینکه دور بشه، جان سریع دست ییبو رو گرفت و اجازه نداد. ژاکت رو از دست ییبو گرفت و در حالی که اون رو میپوشید گفت:
شوخی کردم. هرچند...
به اینجای حرف که رسید، پوزخندی زد و گفت:
هر کسی هم بخواد تورو داشته باشه، ما نمیتونیم از سنجاب خونگیمون بگذریم.
و بعد مستقیم به چشمهای ییبو خیره شد و گفت:
یعنی من و پدرم.
ییبو هیچی نگفت. هرچقدر بیشتر با جان صحبت میکرد، بیشتر کم میآورد؛ برای همین ترجیح داد به خریدش توجه کنه. روبهروی جان ایستاد و یقه ژاکتش رو درست کرد:
این بهت میاد. به نظرم همین رو بخر!
جان به اتیکت روی لباس نگاه کرد و گفت:
با قیمتش مشکل نداری؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
به عمو شیائو میگم مجبورم کردی واست بخرم.
جان بدون اینکه ژاکت سفید رنگش رو از تنش در بیاره، دستش رو دور شونه ییبو انداخت و در حالی که راه میرفتند، شروع به حرف زدن کرد:
ببین سنجاب وحشی بیا باهم توافقم کنیم. تو از اذیت کردن من لذت میبری؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد. جان لبخندی زد و گفت:
منم نمیبرم. پس بیا مثل دو تا دوست کنار هم باشیم. خوبه؟ بدون دشمنی، بدون اذیت و بدون کنایه.
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
یه شرط داره!
جان مشتاق بود تا شرط ییبو رو بشنوه:
به شرطی که دیگه بهم نگی سنجاب وحشی!
جان سری تکون داد و گفت:
باشه بهت میگم سنجاب خونگی!
یییو با اخم گفت:
نه، اینم نباید بهم بگی!
جان دستش رو از دور شونه ییبو جدا کرد و گفت:
پشیمون شدم. ترجیح میدم اذیتم کنی و اذیتت کنم. تمام دلخوشیهام رو داری میگیری.
و بعد با سرعت بالایی از ییبو فاصله گرفت. ییبو پشت سر جان با قدمهای بلند حرکت کرد و گفت:
هی وایسا بهت برسم.
اما جان بدون توجه به مسیرش ادامه داد؛ اما با شنیدن جملهای همونجا ایستاد و یک قدم هم حرکت نکرد:
اگه سرعتم بالا باشه، کلیههام درد میگیره.
جان اخمی کرد و عقب عقب قدم برداشت و بعد سرفهای کرد و گفت:
به خاطر کلیههات وایستادم، نه تو.
ییبو لبخندی زد و بعد پول نقد رو روی پیشخوان گذاشت. فروشنده به سمت جان برگشت و گفت:
نمیخواید براتون بستهبندی کنم؟
جان سری تکون داد و گفت:
نه بیرون هوا سرده، اینطوری راحتم.
زن لبخنن پنهانی زد و پولی که ییبو بهش داده بود رو توی صندوق گذاشت. ییبو جلوی جان ایستاد و در حالی که اتیکت لباس رو جدا میکرد، گفت:
مطمئنی پسر پولدارترین مرد پکنی؟
جان سری تکون داد و در حالی که اتیکت رو از دست ییبو میگرفت، گفت:
آره مطمئنم حالا بریم عزیزم.
ییبو با حرص گفت:
من عزیز تو نیستم.
جان سرش رو خم کرد و گفت:
پس عزیز کی هستی؟
و بعد از گفتن این حرف، لبخند دندوننمایی زد و از پسر فاصله گرفت. ییبو نگاه سنگینی رو احساس میکرد. با نگاه کردن به سمت راست با فروشنده روبهرو شد که با تعجب بهشون خیره شده بود. ییبو از روی خجالت لبخندی زد و گفت:
قرصهاش رو نخورده، متاسفم.
و بعد سریع از فروشگاه بیرون رفت. جان واقعاً دیوونهش میکرد.
######
وقتی پا به خونه گذاشتن با مانا روبهرو شدند. دختر به هر دو نگاه کرد. انگار دیگه از موضعش پایین اومده بود و میدونست قرار نیست شیائو جان رو برای خودش داشته باشه. حالا چمدون به دست بود. جان با دیدن چمدون دختر متعجب گفت:
داری برمیگردی؟
مانا نگاهش رو از ییبو گرفت و به جان داد:
من قصد ندارم هیچوقت برگردم. فقط الان میخوام طرحم رو بگذرونم. مدتی میرم به روستاهای مختلف تا رایگان بیمارهارو درمان کنم. میدونی که این آرزوی مادرم بود.
جان لبخندی زد و سری تکون داد. از دختر بدش نمیومد؛ اما به هیچ عنوان نمیتونست اون رو در نقش همسرش به رسمیت بشناسه. دختر دوباره به ییبو نگاه کرد و گفت:
تو همیشه رنگت پریده. توی این سرما باید بیشتر مراقب کلیههات باشی و مواد مقوی مصرف کنی.
و بعد با اخم گفت:
جلوی دایی هم مراعات کنید.
و بعد از گفتن این حرف از خونه بیرون رفت. جان به ییبو نگاه کرد و گفت:
چیزی دوست داری برات درست کنم؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
نگران نباش. فعلاً نمیمیرم.
جان با شنیدن این حرف دنبال ییبو راه افتاد و گفت:
هی سنجابخان، تو اول منو میکشی مطمئنم.
و بعد به سمت اتاق خودش حرکت کرد. در رو بست و زیر لب گفت:
فقط میخواد من رو با این حرفها بکشه.
و بعد لبهاش رو جلو داد و گفت:
اگه بمیری زندهت میکنم خودم میکشمت.
و بعد نفس عمیقی کشید و روبهروی آینه ایستاد. به لباسش نگاه کرد و لبخندی روی لبهاش نشست. واقعاً دوستش داشت. زیر لب گفت:
اون کوچولو خوشسلیقهست.
و بدون اینکه لباسهاش رو عوض کنه، روی تخت دراز کشید. دقیقاً مثل بچهها رفتار میکرد و انگار بعد سالها تونسته بود یک لباس جدید بخره.
#####
آقای شیائو عینکش رو برداشت و به جان نگاه کرد. چند روز پشت هم همین لباس رو توی تن پسرش دیده بود. جان هیچوقت یک لباس رو دو روز نمیپوشید. حالا چه اتفاقی افتاده بود که چهار روز تمام همین رو پوشیده بود؟ جز این بود که احتمال داشت این لباس هدیهای از طرف ییبو باشه؟ آقای شیائو نگاهی به لباس جان انداخت و گفت:
نمیخوای لباست رو عوض کنی؟
جان سری تکون داد و در حالی که ادامه کتابش رو میخوند، گفت:
نه. راحتم.
مرد ادامه داد:
من ناراحتم. لعنت بهت پسر. چهار روزه این لباس تنته.
و بعد با صدای آرومتری گفت:
طوری رفتار نکن انگار سالهاست لباس نو نگرفته بودی.
جان کتابش رو بست و گفت:
وقتی توش راحتم، واسه چی از لباسهای قدیمم بپوشم؟
و بعد بلند شد و توی آینه خودش رو نگاه کرد و گفت:
خیلیم بهم میاد درسته؟
آقای شیائو سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
نگو از لباس خوشت میاد؛ بگو عاشق هدیهدهندهای.
جان خیلی خونسرد گفت:
عاشق هر دو هستم.
آقای شیائو لبخندی زد و گفت:
پس اعتراف کردی دوسش داری؟
همون لحظه زنگ در به صدا در اومد. آقای شیائو با تعجب گفت:
کی میتونه باشه؟
جان لبخندی زد و گفت:
وسیلههای ییبو رو آوردن.
و بعد با ذوق به سمت حیاط رفت تا حضوری بستههارو تحویل بگیره.
وقتی در رو باز کرد و راننده همیشگیشون رو دید، لبخندش عمیقتر شد و گفت:
آقای چو هر چیزی که خواستم رو تهیه کردید؟
مرد در حالی که بستههارو از ماشین خارج میکرد، گفت:
پسته، بادام، فندق، ماهی، روغن زیتون و آب از چشمههای معدنی!
جان چشمهاش درخشید و از مرد تشکر کرد و بعد با کمک هم بستههارو به خونه بردند. آقای شیائو با تعجب به این همه بسته خیره شده بود. جان بدون اینکه به نگاههای متعجب پدرش توجهی کنه، داد زد:
ییبو، ییبو، ییبو... بیا پایین!
بعد از چند دقیقه ییبو از پلهها پایین اومد و اون هم با دیدن بستههای زیاد متعجب موند:
اینها چین؟
جان با ذوق گفت:
همشون برای توئه!
و بعد جلوی یکی از جعبهها نشست و گفت:
شنیدم سنجابها از فندق خوششون میاد؛ برای همین واست سفارش دادم.
ییبو کنار جان نشست و گفت:
واقعاً اینهارو برای من خریدی؟
جان سری تکون داد و گفت:
آره. فهمیدم اینها برای کلیههات خوبه. بهتره سالم بمونی تا اگه خواستم کلیههات رو بفروشم پول خوبی بهم بدن.
آقای شیائو بلند خندید و ییبو اخمی کرد. یکی از فندقهارو برداشت و گفت:
چه فایده؟ من عاشق فندقم ولی خوردنشون خیلی سخته. وقتی روستا بودم خواهرم فندق رو از پوستش جدا میکرد.
جان لبخندی زد و گفت:
اشکالی نداره اینجا هم پدرم هم برای تو و هم برای من جدا میکنه.
و بعد هر دو با ذوق به آقای شیائو نگاه کردند. مرد سرفهای کرد و گفت:
واقعاً از شهردار همچین درخواستی دارید؟ نه انجام نمیدم.
جان با ناراحتی گفت:
پدر!
مرد به چشمهای جان نگاه کرد و گفت:
آه. مثل مادرت اغواگری. باشه، باشه... بسپاریدش به من.
و بعد جان با دستش آروم به ییبو زد و گفت:
میبینی پدرم چقدر عاشقمه؟ مثل تو ازم متنفر نیست.
ییبو لبهاش رو جلو داد و گفت:
کی گفته من از تو بدم میاد؟
و لبخند عمیقی روی لب جان نشست و چیزی نگفت. میدونست ییبو ازش بدش نمیاد؛ اما شنیدن این جمله ازش حس بهتری رو وارد قلبش میکرد.
#####
مانا با اینکه از خانواده مرفهی بود؛ اما هیچ مشکلی برای زندگی توی روستا نداشت. اینطوری میتونست به بقیه هم کمک کنه. توی خیلی از روستاها اوضاع بهداشتی خیلی ضعیف بود و همین باعث بیماریهای مختلف مخصوصاً برای دخترها میشد.
حتی خیلی از خانوادهها اجازه نمیدادند تا دکتر اونهارو معاینه کنه؛ چون این تصور رو داشتند پزشکهای شهری جادوگر هستند.
مانا نمیدونست چطور میتونه با این خرافات بجنگه؛ اما صفر تا صدش رو برای این کار میذاشت. چوب رو برداشت تا گلوی یکی از بیمارها رو معاینه کنه. پسر کم سن و سالی بود. شاید هفدهسالش میشد. با معاینه فهمیده بود گلوش کمی متورمه. مانا روی صندلی نشست و گفت:
میتونم اسم رو بپرسم؟
پسر سری تکون داد و گفت:
وون، وانگ وون!
دختر سری تکون داد و گفت:
اوضاع گلوت خوب نیست. چند تا دارو بهت میدم. سروقت استفادهشون کن. فهمیدی؟
پسر سری تکون داد و بعد داروهارو از پزشک گرفت. از مطب بیرون رفت. همیشه این موقع سال سرما میخورد. هیچوقت یادش نمیرفت. ییبو و خواهرش توی این دوران کنارش بودند. ییبو درسهای عقبافتاده رو باهاش کار میکرد و خواهرش براش انواع جوشاندههارو آماده میکرد؛ اما حالا هیچ کدوم رو نداشت.
هرچند دختر عموش کنارش بود؛ اما دیگه نمیتونست توی چشمهاش نگاه کنه. لبخند غمگینی زد و به سمت خونه راه افتاد. باید بعداً پزشک رو به سمت خونه عموش میبرد تا دخترعموش رو معاینه کنه؛ چون خوب میدونست آقای وانگ اعتقادی به پزشکهای شهری نداره.
You are reading the story above: TeenFic.Net