متاسفم

Background color
Font
Font size
Line height

پارت یازدهم: متاسفم

بابت تمام دردهایی که به خاطر من کشیدی، متاسفم!

**********************

آقای شیائو به داشتن دستیاری مثل ییبو افتخار میکرد. پسر کاملاً مسلط صحبت کرده بود و بخشی از قراردادهارو پیش برده بود. لبخند رضایت روی لبش نشست و از پسر تشکر کرد. ییبو کمی خجالت کشید. تا حالا کسی اینطوری ازش تشکر نکرده بود. 

وقتی به صورت آنلاین زبان کره‌ای می‌خوند بارها پیش اومده بود که پدرش سرزنشش کرده بود و بهش القابی مثل بی‌مصرف رو میداد؛ اما ییبو صدای تدریس رو بالا می‌برد و سعی میکرد توجهی به این حرف‌ها نداشته باشه و حالا مزد زحماتش رو گرفته بود. 

**********************

امروز به خاطر کارها دیرتر به خونه برگشتند. وقتی وارد خونه شدند، مرد مستقیم به سمت اتاقش رفت. به شدت خسته بود و از ییبو هم خواسته بود به خوبی استراحت کنه. ییبو از پله‌ها بالا رفت و متوجه جان که روی پله‌ها نشسته بود، شد. سلامی داد و کنار جان نشست. مرد لبخندی زد و گفت:

اولین روز کاری چطور بود؟ 

ییبو با ذوق تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد. تمام مدت یه لبخند روی لبش داشت و جان محو اون لبخند شده بود. انگار یک بچه سه‌ساله داشت درباره اسباب‌بازی جدیدش صحبت میکرد؛ اما بعد از مدتی ییبو به گوشه‌ای خیره شد و گفت:

میدونی من عاشق درس خوندنم. عاشق حل مسئله، عاشق یاد گرفتن ولی اون مرد هیچ‌کدوم رو نمی‌دید. اون ترجیح میداد من توی زمین کار کنم و میوه بچینم؛ اما من آرزو داشتم یه مهندس بشم. خیلی فرق بود بین دنیای من و اون و گاهی فکر میکردم نکنه واقعاً این‌ها به درد نمیخوره؟ تا اینکه آقای شیائو ازم تعریف کرد و اون لحظه فهمیدم میتونم مفید باشم. آه جان نمیدونی چقدر خوشحالم. 

جان لبخندی زد و گفت:

تو واقعاً کمک بزرگی برای پدرم هستی. پدرم تورو به چشم یک زیردست نگاه نمیکنه. مثل یه همکاری براش. اون به تو اعتماد داره. 

ییبو به چشم‌های جان خیره شد و گفت:

تو چی؟ تو هم اعتماد داری؟ 

جان سرش رو به نرده‌ها تکیه داد و گفت:

اگه اعتماد نداشتم منتظرت نمیموندم تا نتیجه روز اول کاریت رو بپرسم. با اولین حقوقت یادت نره برام هدیه بخری. در هر صورت... 

به اینجای حرف که رسید با شیطنت سرش رو جلو آورد و گفت:

من دوست‌پسرتم.

ییبو خوب می‌دونست جان داره اذیتش میکنه؛ برای همین پوزخندی زد و گفت:

نگران نباش. هدیه‌ت محفوظه عزیزم. 

و گونه‌های جان با شنیدن این حرف سرخ شد. سریع بلند شد و گفت:

الان تو باید بهم لگد میزدی نه اینکه اینطوری جوابم رو بدی. 

ییبو سعی کرد خنده‌ش رو کنترل کنه:

من دیگه نمی‌خوام دوست‌پسرم رو بزنم. 

جان با حرص روبه‌روی ییبو زانو زد. محکم لپ‌هاش رو گرفت و گفت:

هی ییبو، انقدر جواب من رو نده سنجاب‌ وحشی. 

و بعد از اونجا دور شد. ییبو همونطور که روی پله‌ها نشسته بود، شروع به ماساژ گونه‌هاش کرد؛ اما نمی‌تونست لبخندش رو‌ پنهون کنه. تازه فهمیده بود حرف زدن با جان لذت‌بخشه؛ اما اذیت کردنش چندین برابر لذت داشت و ییبو تصمیم گرفته بود بیشتر و بیشتر مرد رو اذیت و خجالت‌زده کنه.

**********************

وقتی صبح از خواب بیدار شد کسی خونه نبود. از مانا هم خبری نبود و همین کافی بود تا انرژی امروزش تکمیل بشه. ییبو آدم ورزش کردن بود؛ اما زمانی که می‌دوید، دردش شروع میشد؛ برای همین چند مدت از دویدن دوری کرده بود. حالا می‌خواست ورزش سبک رو در پیش بگیره. 

این قضیه رو با جان در میون گذاشته بود و مرد براش یک دست لباس ورزشی تهیه کرده بود. اون رو پوشید و بعد بدون اینکه صبحانه‌ای بخوره، از خونه بیرون رفت. هوا تقریباً خوب بود و خبری از سوز شبانه نبود‌. توی پارک آزادانه در حال گردش بود. حس خوبی داشت. 

همیشه وقتی توی روستا بود چند ساعت رو توی جنگل می‌گذروند. حالا احساس میکرد دلش برای اون روزها تنگ شده. ناخودآگاه لبخند غمگینی روی لبش نشست؛ اما سریع خودش رو جمع و جور کرد. نباید اجازه میداد این احساسات روزش رو خراب کنند. 

نفس عمیقی کشید و بعد از کمی ورزش سبک به سمت خونه راه افتاد. به خاطر تحرک کمی گرمش شده بود؛ برای همین گرم‌کن ورزشیش رو از تنش بیرون کشید. قصد باز کردن در رو داشت که صدایی از پشت سرش شنید. به عقب برگشت و با دیدن دو مردی که حس خوبی بهشون نداشت، اخمی کرد:

چیزی شده؟ 

دو مرد بهم دیگه نگاه کردند و قبل از اینکه ییبو فرصتی برای انجام کاری داشته باشه، دستمالی رو روی بینیش گذاشتند. ییبو شروع به دست و پا زدن کرد؛ اما داروی بیهوشی کم‌کم اثرش رو گذاشت، گرم‌کن از دستش افتاد و بعد بدنش شل شد. این دیگه چه مصیبتی بود؟

**********************

دو مرد بهم دیگه خیره شدند. یکی از اون‌ها که سن بالاتری داشت، گفت:

مطمئنی این پسر شیائو هست؟ به چهره‌ش نمیخوره دانشجو باشه. 

مرد کمی فکر کرد و گفت:

تو این چند وقت شیائو فقط با این پسر دیده شده. 

سعی کردن حس تردیدشون رو کنار بزنند. مرد سری تکون داد و گفت:

باشه. بذار رئیس بیاد تا ببینیم چطور باید ازش پول بگیریم. 

و بعد با نیشخندی به ییبو که بیهوش به صندلی بسته شده بود، خیره شدند. امیدوار بودن بتونند به واسطه این پسر به پول خوبی دست پیدا کنند.

**********************

جان امروز زودتر از هر وقتی به خونه برگشته بود. با دیدن گرم‌کن آشنایی اخمی کرد. اون لباسی که خودش برای ییبو تهیه کرده بود، نبود؟ لباس رو برداشت و بعد وارد خونه شد. چرا لباس ییبو باید اونجا می‌بود؟ 

نگاهی به خونه انداخت؛ اما خبری از پسر نبود. حتی چندین بار اسمش رو صدا زد ولی جوابی دریافت نکرد. اگه ییبو می‌خواست اذیتش کنه، این بدترین روش بود. وقتی نتونست توی خونه ییبو رو پیدا کنه، روی مبل نشست. شاید یکم دیگه پیداش میشد. حتماً قصد اذیت داشت... درسته، به جز این هدف دیگه‌ای نمی‌تونست داشته باشه. 

**********************

وقتی بهوش اومد، تمام بدنش درد میکرد. توی کلیه‌هاش احساس درد داشت. نگاهی به اطرافش انداخت. توی انباری خلوتی بود. چرا اینجا باید می‌بود؟ اون دوتا مرد کی بودند که دزدیده بودنش؟ هرچقدر فکر میکرد به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید؛ برای همین داد زد:

هی کمک.... دستم رو باز کنید. 

هیچ جوابی نگرفت. فقط تقلا کرد تا بتونه طناب‌هایی که دور مچ دستش بسته شده بودند رو باز کنه؛ اما انقدر سفت بسته شده بود که نمی‌تونست. اول فکر کرد افرادی از طرف پدرشه؛ اما اگه اینطوری بود، الان یک جای سالم روی بدنش نداشت. نمی‌دونست این افراد کی هستند؛ اما قطعاً دستگیر شدن توسط اون‌ها خیلی بهتر از برگشت کنار پدرش بود.

**********************

وقتی در خونه باز شد، جان همزمان بلند شد. نگاهی به پدرش انداخت تا شاید خبر امیدوارکننده‌ای بده؛ اما اون چشم‌ها رو می‌شناخت. جان ناامید نشست. با دستش صورتش رو قاب گرفت و گفت:

ییبو همینطوری نمیذاره بره. احساس میکنم اتفاقی براش افتاده.

درست بعد از گفتن این حرف، تلفن خونه زنگ خورد. جان سریع بلند شد و تلفن رو جواب داد. با هر جمله‌ای که می‌شنید، اخم‌هاش بیشتر توی هم می‌رفت:

یعنی چی گروگان گرفتینش؟ این مزخرفات چیه؟

یکی از همون مردها گفت:

باور نمیکنی؟ 

و بعد ضربه‌ای به پای پسر زد و همین باعث شد صدای ناله‌ش بلند بشه. جان دستی توی موهای کشید و گفت:

صبر کنید، صبر کنید. شما اون رو اشتباه گرفتید. اون اصلاً پسر آقای شیائو نیست. 

مرد سکوت کرد. جان ادامه داد:

لعنت بهتون. پسر شیائو منم. اگه عرضه دارید بیاید سراغ من. 

اما صدای بوق توی تلفن پیچید. جان با عصبانیت گوشی رو گذاشت و رو به پدرش کرد و گفت:

اون‌ها فکر کردن ییبو پسر شماست و دزدیدنش. 

آقای شیائو اخمی کرد. چه کسی جرئت کرده بود ییبو رو بدزده. می‌تونست متوجه بی‌قراری پسرش بشه. جان هر دو دستش رو روی میز گذاشت و بعد به جلو خم شد. به شدت نگران بود. پدرش دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و گفت:

برات پیداش میکنم. 

جان بدون اینکه به پدرش نگاه کنه، گفت:

هوا سرده بابا و کلیه‌های ییبو ضعیفه. میترسم دوباره درد بکشه. 

مرد می‌فهمید پسرش چی میگه. نمی‌دونست اون افراد کی هستند و چی میخوان؛ اما چرا ییبو رو به جای جان اشتباه گرفته بودند؟ این نشون میداد چندان توی این کار حرفه‌ای نیستند و همین کورسوی امیدی رو توی دل مرد روشن می‌کرد.

**********************

رئیس گروه با دیدن ییبو سریع رو به بقیه کرد و گفت:

این کیه با خودتون آوردید؟ من بهتون گفتم پسر شیائو رو بیارید. 

هر دو مرد با تعجب بهم نگاه کردند و یکی از اون‌ها گفت:

قربان ما تا حالا چهره پسر شیائو رو ندیدیم. فکر کردیم... فکر کردیم همینه. 

رئیس با عصبانیت به هر دو نگاه کرد. یکی از مردها گفت:

کسی که باهاش حرف زدم گفت من پسر شیائو هستم. خیلی نگران بود. شاید با کمک این پسر هم بشه به چیزهای خوبی رسید.

رئیس هیچی نگفت. فقط روش رو از دو مرد برگردوند. باید نقشه‌‌ش رو از اول می‌کشید. مطمئن نبود بتونه با کمک این پسر به جاهای خوبی برسه.

**********************

این دیگه ته بدشانسی بود. چطور ممکن بود اون رو به جای جان گروگان بگیرن؟ هرچند خوشحال بود که جان الان اینجا نیست. با همین فکر با خودش گفت:

چرا خوشحالی؟ دوباره کلیه‌هات درد گرفت میفهمی که باید آرزو میکردی زیر پتوی گرمت بودی. 

توی همین فکرها بود که در باز شد و یکی از مردها به سمت جلو اومد:

چرا نگفتی پسر آقای شیائو نیستی؟ 

ییبو با اخم به مرد نگاه کرد و گفت:

کی گفته نیستم؟ من پسرشم. مطمئن باش پدرم زنده‌ت نمیذاره. 

مرد از یقه ییبو محکم چسبید و گفت:

خود پسر آقای شیائو اعتراف کرده که اشتباهی گرفتنت؛ پس نمی‌خواد قهرمان باشی. 

ییبو با عصبانیت گفت:

اون پسر سرایدار خونمونه. یکم از لحاظ عقلی مشکل داره. حرفش رو باور نکنید.

مرد بدون گفتن هیچ چیزی از اون انباری بیرون رفت. ییبو چشم‌هاشو بست و سعی کرد دست‌هاش رو باز کنه؛ اما نمی‌تونست. 

از طرفی سرمای زیاد باعث شده بود دوباره پهلو‌هاش درد بگیرن. در حالی که برای باز کردن طناب‌ها تقلا میکرد، زیر لب گفت:

شیائو جان وقتی ببینمت قسم میخورم زنده‌ت نذارم.

کسی به جز خودش حق نداشت که به جان صدمه‌ای بزنه یا اذیتش کنه. یعنی الان جان نگرانش بود یا از اینکه کنارش نیست خوشحاله؟ نمی‌دونست؛ اما ییبو از اینکه جای جان گروگان گرفته شده بود، ناراحت نبود و همین باعث ترس توی قلب ییبو شده بود.

**********************

وقتی فهمید پدرش با آدم رباها قرار گذاشته، سریع بلند شد. می‌دونست پدرش به پلیس اطلاع داده. در هر صورت اون شهردار بود و با آدم‌های مختلفی رفت و آمد داشت. 

اون هم قصد داشت همراه با آقای شیائو به محل قرار بره. هرچند پدرش اول مخالفت کرد؛ اما زمانی که نگرانی و تشویش رو توی چشم‌های جان دید، چاره‌ای به جز رضایت نداشت.

**********************

به زور بلندش کردند. ییبو حالش خوب نبود. به شدت توی پهلوهاش احساس درد داشت و حالا نحوه برخورد اون‌ها باعث بیشتر شدن درد شده بود. از وقتی فهمیده بود آقای شیائو راضی به پرداخت پول شده، یک حالی پیدا کرد. اون مگه کی بود که آقای شیائو بخواد همچین خرجی براش بکنه؟ توی اون شرایط احساساتی شده بود و برای چند لحظه یادش رفت چه درد شدیدی داشت. 

وقتی به محل قرار رسیدن، ییبو رو به زور از ماشین بیرون کشیدن. به واسطه دردی که داشت، پاهاش می‌لرزید. با دیدن جان کنار آقای شیائو تعجب کرد. جان اینجا چیکار میکرد؟

جان استرس داشت. مشغول قدم زدن بود که با رسیدن یک ماشین همونجا ایستاد. قلبش محکم توی سینه‌ش کوبید. وقتی ییبو رو از ماشین بیرون آوردند، جان متوجه بدن لرزون و صورت رنگ‌پریده ییبو شد. درست زمانی که ییبو در آستانه افتادن بود، به سمت جلو قدم برداشت؛ اما اون افراد اجازه نزدیکی بیش از حد رو ندادن. جان با عصبانیت گفت:

پولی که می‌خواستید آماده شده، بذارید ییبو بیاد اینور. 

ییبو به جان خیره شد و متوجه زمزمه آروم مرد که میگفت متاسفم شد. لبخندی به روی مرد زد تا هیچ حس بدی نداشته باشه. یکی از دزدها به سمت جلو اومد و گفت:

اول پول!

جان به سمت پدرش برگشت. مرد ساک پر از پول رو به سمت دزدها گرفت و گفت:

این پول؛ اما اول ییبو باید بیاد سمت ما. 

هر دو مرد نگاهی بهم انداختن. یکی از اون‌ها اسلحه‌ش رو بیرون کشید و گفت:

اگه کلک بزنی این دفعه پسر واقعیت رو می‌کشیم. 

ییبو با شنیدن این حرف نگران شد. امیدوار بود که هیچ‌کدوم دست از پا خطا نکنند؛ چون به شدت نگران جان بود. یکی از دزدها به سمت ییبو اومد. دست پسر رو چسبید و اون رو به جلو هول داد:

میتونی بری. 

جان با دیدن این صحنه دستش رو به سمت ییبو دراز کرد و گفت:

ییبو بیا اینجا، همه چیز امن و امانه. 

ییبو با تمام دردی که داشت، به سمت جلو قدم برداشت. وقتی فاصله‌ش با جان کمتر شد، دستش رو دراز کرد تا دست مرد رو بگیره؛ اما با شنیدن صدای تیراندازی سریع روی زمین نشست. جان سریع دست ییبو رو گرفت و اون رو به جای امن برد. صورت پسر رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:

حالت خوبه ییبو؟ 

ییبو پشت هم سرش رو تکون داد. وقتی صدای تیراندازی‌ها شدت بیشتری گرفت، ییبو ناخودآگاه به جان نزدیکتر شد. جان با این حس، پسر رو توی آغوش کشید و گفت:

هیس... الان تموم میشه. 

و بعد هر دو دستش رو روی گوش‌های ییبو گذاشت تا صداها بیشتر از این اذیتش نکنند.

**********************

دیر یا زود قضیه آدم‌رباها تموم شد. اون‌ها آدم‌های بی‌سابقه‌ای بودند که فقط می‌خواستند از شهردار برای رسیدن به پول استفاده کنند؛ اما توی این راه ناکام موندند. حالا جان و ییبو پشت ماشین نشسته بودند و آقای شیائو در حال رانندگی بود. جان کتش رو از تنش در آورد و اون رو محکم به کمر ییبو بست:

اینطوری دردت کمتر میشه. باید گرم بمونه. 

ییبو سری تکون داد. انقدر درد داشت که نمی‌تونست صحبت کنه. جان ییبوی کم‌حرف رو نمی‌خواست. اون می‌خواست پسر حرف بزنه، حتی اگه قرار به اذیتش باشه؛ اما این سکوت نشون میداد که حال پسر خوب نیست. جان به چشم‌های ییبو خیره شد و گفت:

باید می‌گفتی که پسر شهردار نیستی. 

ییبو متوجه نگرانی جان شده بود. برای اینکه کمی پسر رو از اون حال و هوا در بیاره، گفت:

دلم برای دزدها می‌سوخت. اگه به جای من تو اونجا بودی، مطمئنم خودشون پست می‌آوردن. 

جان چیزی نگفت. فقط لبخند غمگینی زد و به ییبو خیره شد. ییبو لبخندی زد و بعد سرش رو روی پاهاش جان گذاشت و گفت:

درد داره. 

این اولین بار بود که ییبو اینطور به دردش اعتراف میکرد. جان به پدرش نگاه کرد و گفت:

برید بیمارستان بابا. 

توی صدای پسرش بغض بود؟ این اولین بار بود که جان اینطوری احساساتش رو نشون میداد. براش اهمیت نداشت. کت پدرش رو گرفت و اون رو روی پسر انداخت. 

ییبو در تلاش بود تا بخوابه. شاید اینطوری دردش کمتر میشد. جان دست ییبو رو گرفت و بلند کرد. رد طناب دور مچ دستش قرمز شده بود و این قلب جان رو به درد می‌آورد؛ چون خودش رو مقصر تمام این اتفاق‌ها می‌دید. تو اون لحظه براش اهمیت نداشت ییبو بیداره یا نه. فقط لب‌هاش رو روی زخم دست پسر گذاشت و زیر لب گفت:

متاسفم ییبو!


You are reading the story above: TeenFic.Net