پارت دهم: اینها نشونه دوست داشتن نیست
من چرا باید عاشق اون سنجاب وحشی باشم؟ همه اینها دروغ و توهمه!
**********************
همه دور میز جمع شده بودند. جان توی سریعترین زمان ممکن تونسته بود یه غذا درست کنه. از چهره ییبو مشخص بود که چقدر بابت غذای بدمزهش ناراحته. جان تکهای نون رو جلوی ییبو گذاشت و گفت:
انقدرها هم بد نبود. ناراحت نباش.
ییبو با ناراحتی گفت:
اگه بد نبود، چند لقمه میخوردی. مطمئنی دوستم داری؟ پدر بیشتر دوستم داره.
آقای شیائو لبخندی زد و چیزی نگفت. جان نگاهی به مانا انداخت و بعد رو به ییبو گفت:
عزیزم من یکم معدهم به خاطر پرواز حساس بود. دیدی که بابا تا آخر غذات رو خورد.
ییبو هیچی نگفت. میدونست دستپختش افتضاحه و حالا به شدت احساس ضایعگی داشت و میخواست طوری احساسات منفیش رو خالی کنه. کمی از غذای جان رو توی دهانش گذاشت. مرد با اشتیاق بهش خیره شد و گفت:
چطوره؟
ییبو در حالی که مشغول جویدن بود، گفت:
افتضاحه.
دختر کمی از غذا رو توی دهانش گذاشت و گفت:
دستپخت جانگا همیشه عالیه.
ییبو از روی صندلی بلند شد و گفت:
عه اینطوریه؟ منم شمارو با دستپخت جانگات تنها میذارم.
و بعد از اونجا دور شد. جان با اخم به سمت دختر نگاه کرد و گفت:
چرا انقدر اذیتش میکنی؟ میبینی که انتخاب من اونه.
دختر هیچی نگفت و با اخم مشغول خوردن غذا شد. جان گرسنه بود؛ اما بشقاب ییبو رو برداشت و نصف غذارو داخلش ریخت. سهم ییبو رو اول از همه جدا کرد. دختر با دیدن این صحنه پوزخندی زد و به خوردنش ادامه داد.
جان کمی از غذارو توی دهانش گذاشت و بعد از روی صندلی بلند شد و با برداشتن بشقاب ییبو، به سمت اتاقش رفت. در رو زد و متوجه شد ییبو در حال خوندن کتابی هست. جلو رفت و غذاش رو روی میز گذاشت:
اول غذات رو بخور.
ییبو هیچی نگفت. جان ادامه داد:
من بابت رفتارهای دخترخالهم ازت عذرخواهی میکنم.
ییبو زیرچشمی به جان نگاه کرد، کتابش رو بست و بعد به سمت غذا رفت. واقعاً گرسنهش بود. جان به غذا خوردن پسر چشم دوخت و لبخندی روی لبهاش نشست. ییبو کمی از غذا رو به سمت جان گرفت؛ اما بدون اینکه به مرد نگاهی بندازه، گفت:
بخورش!
جان با ذوق به سمت ییبو رفت و گفت:
واو، جناب ییبو انقدر سخاوتمند شده.
ییبو هیچی نگفت؛ چون تا اینجا فهمیده بود جان واقعاً آدم خوبیه. برای همین لجبازی یا بدرفتاری کردن بیاحترامی و قدرنشناسی در برابر زحماتی بود که هم خودش و هم آقای شیائو کشیده بودند.
**********************
حالا فقط آقای شیائو و مانا مونده بودند. دختر در حالی که بغض داشت گفت:
فکر کنم جان واقعاً عاشق شده. اون هیچوقت غذا خوردن کسی رو توی اولویت قرار نمیداد.
آقای شیائو هم متوجه این موضوع شده بود. وقتی جان اول غذا رو برای ییبو کنار گذاشت و بدون اینکه خودش چیزی بخوره، به سمت اتاق پسر حرکت کرد به چیزهایی پی برد. پسرش داشت چیزهای جدیدی از خودش نشون میداد. آقای شیائو از این موضوع خوشحال بود. انگار این بازی که راه انداخته بودن داشت تبدیل به واقعیت میشد.
**********************
در حال خوندن درسهاش بود. چند روز دیگه امتحان خلبانی شروع میشد و جان احساس میکرد به اندازه کافی آماده نیست. با حس سنگینی نگاهی سرش رو بالا گرفت و پدرش رو دید. همین باعث شد کتابش رو ببنده. مرد کنارش نشست هیچی نگفت. وقتی پدرش میخواست حرف مهمی بزنه همین عکسالعمل رو نشون میداد. جان به مبل تکیه داد و گفت:
چیزی میخواید بگید پدر؟
مرد سری تکون داد و گفت:
نه. برای نشستن اینجا باید از تو اجازه بگیرم؟
جان با حالتی عجیب به پدرش نگاه کرد و گفت:
قطعاً نه؛ اما یکم عجیب نیست بیاید توی اتاق من بشینید؟
مرد سرفهای کرد و هیچی نگفت. جان کمی به پدرش خیره شد و بعد گفت:
بابا شما خیلی عجیب شدید.
مرد متقابلاً به چشمهای پسرش خیره شد و گفت:
تو هم عجیب شدی. پدر و پسر مثل همیم.
جان گنگ به پدرش نگاه کرد و گفت:
منظورتون چیه؟
مرد کمی به پسرش نزدیکتر شد و گفت:
تو به ییبو علاقه پیدا کردی؟
جان اخمی کرد و گفت:
چی؟
مرد با حفظ لبخندش گفت:
میگم تو ییبو رو دوست داری درسته؟ همه رفتارهات نشون میده که...
جان احساس میکرد گونهها و گوشهاش سرخ شدن. این چه حرفی بود که پدرش میزد؟ سری تکون داد و گفت:
اصلاً اینطوری نیست. شما اشتباه میکنید. کدوم رفتار من نشون میده از اون سنجاب وحشی خوشم میاد؟
مرد با پوزخند گفت:
بگم؟
جان با عصبانیت خندید و گفت:
اینکه هی نگاهش میکنم، اینکه جدیداً نگران درد پهلوهاش میشم، اینکه در نظرم قشنگه، اینکه دوست دارم موهای نرمش رو لمس کنم، اینکه از لپهاش خوشم میاد، اینکه خیلی باشخصیته و عزتنفس داره، اینکه با استعداده البته به جز توی آشپزی، اینکه هی میخوام اذیتش کنم و بخندم نشونه دوست داشتنه؟ پدر الکی به من تهمت نزنید، من عاشقش نشدم. من از اون سنجاب وحشی خوشم نمیاد. اصلاً ولم کنید، میخوام برم ستارههارو ببینم.
خود جان چیزهایی رو به زبون آورد که آقای شیائو حتی بهشون توجه نکرده بود. این حرفها برای قلب بیجنبه آقای شیائو اصلاً خوب نبود. مرد هم عاشق اذیت کردن پسرش بود؛ برای همین گفت:
حتماً میخوای با ییبو بری ستارههارو ببینی؟
جان با لحن عصبی گفت:
نه تنها میرم؛ اما اگه اصرار کنه و با التماس بهم بگه، با خودم میبرمش.
همون لحظه ییبو بعد از در زدن وارد اتاق شد. با دیدن آقای شیائو لبخندی زد و بعد و بعد رو به جان گفت:
جان بهم گفتی امشب با تلسکوپت ستارههارو نشونم میده. الان بریم؟
جان بدون اینکه ثانیهای رو هدر بده، بلند شد و گفت:
آره بریم ببینیم.
و بعد هر دو اتاق رو ترک کردند. آقای شیائو به رفتن دو پسر نگاه کرد. الان جان به ییبو اصرار کرده بود یا پسرش به جان؟ واقعاً پسرش توی سن سهسالگیش مونده بود.
**********************
ییبو با ذوق به ستارهها چشم دوخته بود. همیشه وقتی توی روستا بود با خواهرش به پشتبوم میرفتند و ستارههارو نگاه میکردند. حالا دلش برای اون روزها تنگ شده بود. در حالی که یکی از ستارههارو نشون گرفته بود، گفت:
یعنی الان حالش خوبه؟ نکنه به خاطر من اذیتس کنند؟
جان به سمت ییبو نگاه کرد. از این زاویه میتونست هالهای از اشک رو توی چشمهای پسر ببینه:
حال کی؟
ییبو دستش رو به میله رسوند و گفت:
من یه خواهر ناتنی دارم که برام از هر فردی نزدیکتره. اون هیچوقت نمیدونست من چه مجلاتی میخونم. یه بار که پدرم اون مجلههارو پیدا کرد با عموم من رو کتک زد و بعد توی کلبه پر از مار انداخت. قصد داشتند من رو آتیش بزنند تا باعث آبروریزیشون نباشم؛ اما خواهرم شبونه اومد و من رو فراری داد. حالا نگران اینم نکنه خواهرم مشکلی داشته باشه؟!
جان با تعجب به ییبو نگاه کرد. مگه میشد یه پدر بخواد بچهش رو آتش بزنه؟ دلیلش فقط مجله بود؟ جان با تعجب گفت:
فقط به خاطر یه مجله؟
ییبو به جان نگاه کرد. لبخندی زد و بعد سرش رو پایین انداخت:
اون مجلهها درباره همجنسگرایی بود.
یه شوک دیگه به جان وارد شد. باید از اقدام ییبو برای بوسیدن و نقش بازی کردنش میفهمید که هیچ مشکلی با این تمایلات نداره. با این حال نمیدونست تمایل ییبو به همجنس خودشه. از طرفی این دلیل نمیشد که خانوادهای بخواد فرزندش رو به خاطر تمایلات سرزنش کنه یا به دنبال کشتن اون باشه. ییبو با ناراحتی به جان نگاه کرد و گفت:
تو پدر خیلی خوبی داری جان! من تلاش کردم و هرسال بالاترین رتبه رو توی مدرسه آوردم، شهردار مدرسه شدم. با اینترنت زبان کرهای رو یاد گرفتم، توی مسابقه دو نفر اول بودم؛ اما هیچکدوم اینها به چشم پدرم نیومد. همیشه من اون فرد اضافی بودم، اون فرزندی که باعث آبروریزی بود؛ ولی هر خانوادهای همچین فرزندی دلش نمیخواد؟
اشکی که روی گونهش افتاده بود رو پاک کرد و گفت:
دلم برای خواهرم تنگ شده. خیلی تنگ شده.
جان با دیدن اشک ییبو جلو رفت. هیچوقت پسر رو توی این وضعیت ندیده بود. نمیدونست بعداً چه کمکی میتونه به پسر کنه؛ اما در حال حاضر بهترین ایده دلداری دادنش بود؛ برای همین پسر رو توی آغوشش کشید و دستش رو دورش حلقه کرد.
ییبو هیچ مخالفتی نکرد. اون از خیلی وقت بود به یک آغوش برای گریههاش نیاز داشت و حالا جان اون رو بهش هدیه داده بود.
**********************
دیشب شب خاصی براش بود. با جان ستارههارو دیده بود و مرد توی آغوشش گرفته بود. توی اون لحظه فهمید که جان چقدر بوی خوبی میده و چقدر بهش آرامش میبخشه.
جان بهش قول داده بود هرطور شده کمکش میکنه و نامهای که میخواد رو کاملاً محرمانه و بدون اینکه کسی شک کنه برای خواهرش میفرسته. ییبو به جان اعتماد داشت و مطمئن بود به قولش عمل میکنه.
حالا ییبو توی ماشین بود و داشت همراه آقای شیائو به شرکت میرفت. امروز چند فرد کرهای به شرکت میومدند و آقای شیائو از ییبو کمک میخواست. در حالی که توی ماشین نشسته بودند، آقای شیائو گفت:
استرس داری؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
خیلی کم. کار شما سخته درسته؟ هرچند من و شما یک مدت همپست بودیم.
آقای شیائو با شنیدن این حرف تعجب کرد و گفت:
یعنی تو شهردار بودی؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
من شهردار مدرسه بودم؛ اما صندلی قدرت به کسی وفا نکرده. نتونستم به مردمم خدمت کنم.
آقای شیائو با شنیدن این حرف خندید. واقعاً ییبو مثل جان بود. هر دوی اونها کودک درونی داشتند که اجازه خودنمایی به خودِ بزرگسالشون رو نمیدادند.
**********************
مرد با دقت نگاهی به ماشین انداخت که شهردار و یک پسر از اون خارج شدند. مردی که سن پایینتری داشت، گفت:
مطمئنی این پسره شهرداره؟ پس اون یکی کیه؟
مرد دیگه گفت:
من مدتیه زیر نظر دارمشون. شهردار طور دیگهای با این رفتار میکنه. فکر میکنم این پسرش باشه.
مرد کمی فکر کرد. هیچ اطلاعات خاصی در دسترس نداشتند. فقط میخواستند با گروگان گرفتن پسر شهردار به یک سود بالایی برسن. کمی به رفتار شهردار توجه کرد. قطعاً همین شخص پسرش بود، وگرنه چه دلیلی داشت انقدر با محبت باهاش رفتار بشه و حتی توی شرکتش کار کنه؟ پوزخندی زد و گفت:
آقای شهردار یکم نگرانی برات بد نیست!
You are reading the story above: TeenFic.Net