پارت هجدهم: شادی
ییبو خیلی خوشحاله؛ چون مردی مثل من عاشقشه.
######
وقتی وارد بیمارستان شد، امیدوار بود اتفاقی برای پدرش نیفتاده باشه. شاید توی رفتار نشون نمیداد؛ اما مرد واقعاً تمام تکیهگاه و امید جان برای زندگی کردن بود. وقتی وارد اتاق شد و پدرش رو مشغول نوشیدن آبمیوه دید، نفس عمیقی کشید و گفت:
دیوونهم کردی مرد!
مرد به دستهای پسرش نگاه کرد و گفت:
برام چیزی نیاوردی؟
جان جلو اومد و به پای پدرش که شکسته بود، نگاهی انداخت:
همین که خودم سالم رسیدم، کافیه. من رو ببین جون بگیر!
مرد نوشیدنی رو تا ته سر کشید و گفت:
پام درد میکنه. به دکتر بگو بیاد یه مسکن بهم بزنه.
قبل از اینکه جان چیزی بگه، صدای دکتر رو شنید:
این آقای شهردار رو بردار از اینجا ببر. همه مسکنهای بیمارستان رو به ایشون تزریق کردیم.
جان سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
ممنون بابت زحماتتون، من پدرم رو میبرم.
و بعد به سمت پدرش رفت و گفت:
بابا شما که انقدر لوس نبودید، چیشده؟
مرد جوابی نداد و چشمهاشو بست. داشت پسرش رو نادیده میگرفت. جان کمی فکر کرد و گفت:
یه اتفاقی افتاده.
مرد چشمهاشو باز کرد و گفت:
درباره ییبوئه؟
جان با تعجب گفت:
شما از کجا فهمیدید؟
آقای شیائو در حالی که پاش رو میخاروند، گفت:
چون فقط وقتی درباره اون بچه میخوای صحبت کنی، انقدر ذوق داری.
حالا که پدرش فهمیده بود، جان نزدیک مرد روی تخت نشست و گفت:
فکر کنم ییبو دوستم داره.
و بعد با ذوق سرش رو روی دست پدرش گذاشت. وقتی مرد هیچ واکنشی نشون نداد، جان سرش رو بالا گرفت و گفت:
خوشحال نشدید؟
مرد در حالی که یک موز پوست میکند، گفت:
خبر جدیدی نیست، میدونستم.
جان متعجب موند. یعنی چی که میدونست؟ مرد وقتی صورت پر از حیرت پسرش رو دید، گفت:
از رفتارهای ییبو مشخص بود. هرچند اون یاد نگرفته محبتش رو نشون بده؛ اما مشخص بود حسش نسبت به تو متفاوته؛ ولی خب تو خنگترین فردی هستی که من تو عمرم دیدم.
جان اخمی کرد و گفت:
اگه شک کرده بودید، پس چرا به من نگفتید؟ شما که میدیدید من استرس دارم.
مرد با دهان پر از موز گفت:
من توی تیم ییبوام. یکم اذیت میشدی بد نبود.
جان با اخم به پدرش نگاه کرد. گاهی فکر میکرد کجا میتونه پدر واقعیش رو پیدا کنه؟ ولی هرچقدر فکر میکرد به هیچ نتیجهای نمیرسید. در کل خوشحال بود. اگه ییبو واقعاً بهش حس داشت، جان از خوشحالی نمیتونست روی پا بایسته!
#####
تنها موندن با اون مرد ایده چندان جالبی نبود. مرد طوری توی خونه راه میرفت که انگار صاحبخونه هست. ییبو با حرص سیبش رو گاز زد و بعد صدای مرد توی گوشش پیچید:
تو از من متنفری؟
ییبو در حالی که با حرص سیب رو میجوید، گفت:
چرا باید متنفر باشم؟
هان روی صندلی روبهروی پسر نشست و گفت:
احساس میکنم دوست داشتی به جای اون سیب گوشت من رو له میکردی.
ییبو حرصی خندید و گفت:
نه، چرا باید این کار رو کنم؟ خیلی خودت رو دست بالا گرفتی.
هان تو صورت ییبو زل زد و گفت:
تو جانجان من رو دوست داری؟
ییبو بلند خندید و گفت:
جانجان تو؟ سند مالکیتش رو نشون بده.
تمام جملههای ییبو حسادت رو نشون میداد؛ اما هان خیلی عادی و ریلکس نشسته بود. یک سیب برداشت و در حالی که اون رو پوست میکند، گفت:
من و جان خیلی باهم صمیمی هستیم و میدونی که من خیلی زودتر دیدمش؛ پس نمیتونی طوری رفتار کنی که انگار جان رو بیشتر و بهتر از من میشناسی.
ییبو دستهاش رو مشت کرد و گفت:
اصلاً چرا فکر میکنی شنیدن این حرفها برام جالبه؟ تو میتونی با جانگای من هر رابطهای داشته باشی. هیچ چیز جانگام برام اهمیت نداره.
مرد پوزخندی زد و گفت:
جانگات؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
اوه، ببخشید نمیخواستم بهت یادآوری کنم که تو امتیاز دیدی جان بودن رو از دست دادی.
هان به زور جلوی خندهش رو گرفته بود. پسر کاملاً واضح بود داره حسادت میکنه. با این حال ادامه داد:
حالا دیدی جانجان بودن چندان باعث افتخار نیست. بگذریم... جواب سوالم رو ندادی. تو شیائو جان رو دوست داری؟
ییبو به مبل تکیه داد. دستش رو محکم به دستههای مبل فشار داد و گفت:
نه. چرا باید شیائو جان رو دوست داشته باشم؟
هان پوزخندی زد و گفت:
چه خوب. پس من میتونم بهش ابراز علاقه کنم و ازش بخوام که کنارم باشه.
ییبو با حرص خندید و گفت:
گفتم که دوسش ندارم. نگفتم که عاشقش نیستم.
هان به هدفش رسیده بود. لبخندی زد و گفت:
پس عاشق جانجان من شدی.
صورت ییبو سرخ شد. کاملاً اتفاقی خودش رو لو داده بود. سریع بلند شد تا به اتاق بره. هان خندید و زیر لب گفت:
جان هنوزم توی عاشقی خنگه.
و بعد لبخندش عمیقتر شد. ییبو پسر خوبی بود و حس منحصربهفردی ازش میگرفت. از طرفی جان هم مرد فوقالعاده بود و امیدوار بود این دو بتونند همدیگه رو تکمیل کنند؛ چون کاملاً شبیه همدیگه بودن.
#######
وقتی آقای شیائو اومد، ییبو سریع به سمتش رفت. با دیدن پای شکسته مرد با نگرانی گفت:
عمو شیائو.
مرد لبخندی زد و گفت:
چیزی نیست عزیزم.
جان زیرچشمی به ییبو نگاه کرد. میتونست بفهمه پسر از نگاه کردن بهش داره طفره میره. هرچند خودش هم کمی حس خجالت داشت. ییبو کنار آقای شیائو نشست و گفت:
چیزی لازم ندارید؟ درد دارید؟ میخواید براتون چیزی بیارم؟
مرد لبخندی زد و گفت:
نه عزیزم. من فقط نیازه یکم استراحت کنم. شما دوتا هم برید بخوابید؛ هرچند فکر کنم یه حرفایی باهم دارید.
ییبو و جان چند لحظه بهم نگاه کردند؛ اما سریع سرشون رو پایین انداختن. ییبو سریعتر بلند شد و گفت:
من باید برم بخوابم. امروز خیلی خسته شدم. شببخیر.
و بعد با سرعت بالایی از اونجا دور شد. جان، هان رو نمیدید. به احتمال زیاد خوابیده بود. جان در حالی که به سمت اتاقخواب ییبو حرکت میکرد، زیر لب گفت:
اون سنجاب کوچولو کجا رفت؟ من تازه میخوام دزدیش رو تسویه کنم.
وقتی به اتاق پسر رسید، همونجا ایستاد. کمی استرس داشت. نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.
جان هر لحظه منتظر رسیدن به خونه و حرف زدن با ییبو بود. حتی چیزی نخورده بود تا رد لبهای پسر پاک نشه. وقتی وارد اتاق ییبو شد، میتونست بفهمه پسر استرس داره. جان در رو بست و به دیوار تکیه داد. به ییبو خیره شد و گفت:
خوب دزد کوچولو، برای تنبیه چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم؟
ییبو هیچی نگفت و فقط سرش رو پایین انداخت. جان به مژههای ییبو که از راه دور مشخص بود، خیره شد و گفت:
اولین و دومین بوسمو دزدیدی، حتی قلبمم دزدیدی، کافی نیست این همه دزدی؟ جرمت خیلی سنگینه ییبو.
ییبو توقع این حرف رو نداشت. به جان خیره شد و بعد گفت:
حالا مجازاتم چیه؟ میخوای زندانیم کنی؟
جان لبخندی زد و گفت:
میتونم توی قلبم زندانیت کنم؟
ییبو به چشمهای جان عمیق خیره شد و گفت:
پس تو چه جرمی انجام دادی که توی قلبم زندانی شدی؟
جان سرخ شد. توقع نداشت ییبو این حرف رو بزنه. قصد داشت سریع از اتاق بیرون بره؛ اما انقدر هول بود که پاش به میز برخورد کرد و بعد محکم به دیوار خورد. ییبو خندهش گرفته بود. جان به عقب برگشت و گفت:
این دیوار اینجا چیکار میکنه؟
و بعد با حرص در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. پشت در ایستاد. سوالات زیادی داشت که باید از ییبو میپرسید؛ برای همین به اتاق برگشت و گفت:
ییبو اذیتم که نمیکنی؟
ییبو مرد رو سوالی نگاه کرد. مرد ادامه داد:
درباره دوست داشتنت که اذیتم نمیکنی؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
نه. این بار اذیتت نمیکنم.
جان لبخندی زد. دستهاش رو توی هم گره زد و بعد از کمی تعلل به سمت ییبو اومد. سر پسر رو بین دستهاش گرفت و بوسهای روی موهاش گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت. ییبو با تعجب دستش رو روی موهاش کشید، لبخند خجالتزدهای زد و گفت:
اون... اون خیلی شیرینه.
جان دوست داشت پسر رو ببوسه و موهای نرمش لبهاش رو وسوسه کرده بود. با ذوق از اتاق بیرون رفت. سرش رو به دیوار تکیه داد. لبخند یک لحظه از روی لبهاش کنار نمیرفت.
چند بار بالا و پایین پرید و وقتی به عقب برگشت با پدرش روبهرو شد. مرد با تعجب بهش خیره شده بود. جان سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
ییبو از اینکه مردی مثل من عاشقشه، خیلی خوشحاله. بهم اعتراف کرد ولی خب من چندان ذوق نکردم.
آقای شیائو متعجب سری تکون داد و گفت:
مشخصه کی خوشحاله.
جان لبخند خجلی زد و بعد به سمت اتاقش رفت. وقتی وارد اتاقش شد به خوشحالیش ادامه داد و خودش رو روی تخت پرت کرد. واقعاً ابراز علاقه ییبو طور دیگهای بهش چسبیده بود. دستش رو روی لبش گذاشت و گفت:
خیلی نرم بود.
و بعد دهانش رو روی بالش گذاشت تا بتونه راحت خودش رو تخلیه کنه. جان امشب خوشحالترین مرد دنیا بود.
####
مانا وقتی فهمید آقای وانگ و برادرش قصد رفتن به شهر رو دارن، دلشوره گرفت. چرا باید این موقع و با این وضعیت جادهها به شهر میرفتند؟
نکنه قصد داشتن دنبال ییبو برن؟ اگه پسر رو گیر مینداختن چی؟ دلشوره گرفت. چند روزی بود به خاطر باد شدید تلفنها و راههای ارتباطی قطع بود؛ برای همین مانا نتونسته بود با جان صحبت کنه.
دختر واقعاً دلشوره داشت. میترسید بلایی سر اون پسر بیارن؛ برای همین سریع به سمت خونه آقای وانگ رفت. میدونست الان دختر تنهاست. پشت هم در رو زد و وقتی دختر در رو باز کرد، سریع گفت:
باید باهات حرف بزنم، درباره ییبوئه!
ییبو؟ دختر با تعجب به دکتر نگاه کرد. اون برادرش رو از کجا میشناخت؟
You are reading the story above: TeenFic.Net