دومین بوسه‌م رو هم دزدیدی

Background color
Font
Font size
Line height

پارت هفدهم: دومین بوسه‌م رو هم دزدیدی

یه بوسه کافی نبود، دومی رو هم دزدیدی؟

######

بدترین خبری که می‌تونست بشنوه همین بود. این چه رفیقی بود که جان انقدر برای اومدنش ذوق داشت و همه‌جارو خودش شخصاً تمیز میکرد؟ به دیوار تکیه داد و خطاب به جان گفت:

تو هنوز سرماخوردگیت کامل خوب نشده. باید استراحت میکردی، نه اینکه پاشی به جون خونه بیفتی.

جان در حالی که مبل‌هارو جابه‌جا میکرد، گفت:

آخه دوستم نسبت به تمیزی خیلی حساسه. میخوام وقتی میاد همه چیز در بهترین حالت خودش باشه.

ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت:

انقدر این دوست برات مهمه؟

جان پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:

خیلی. یکی از مهم‌ترین آدم‌های زندگیمه.

ییبو آهانی گفت و خودش رو روی مبل انداخت و یکی از کوسن‌هارو برداشت؛ اما جان سریع واکنش نشون داد:

هی ییبو جای چیزی رو عوض نکن.

ییبو بعد از شنیدن این حرف روی مبل دراز کشید، انگار که توجهی به حرف‌های جان نداشت. مرد هم بی‌خیال شد. نمی‌تونست به ییبو چیزی بگه، نمی‌تونست سرزنشش کنه؛ چون توانایی ناراحت کردن پسر رو نداشت.

نفس عمیقی کشید و به ادامه کارها رسید. ییبو زیر چشمی به جان نگاه کرد. مرد خیلی مشتاق به نظر می‌رسید. حالا داشت غذا درست میکرد و‌ وسیله‌های پذیرایی رو می‌چید. ییبو از روی مبل بلند شد و بدون اینکه کوسن رو به جای اولش برگردونه، به سمت مرد رفت:

برای منم درست میکنی یا فقط برای دوستته؟

و بعد مشغول خوردن موادی شد که جان برای غذا خرد کرده بود. جان سریع مواد رو از پسر دور کرد و گفت:

نه ییبو، از اینا نه.

ییبو با تعجب به جان نگاه کرد و بعد خوراکی که توی دستش گرفته بود رو هم گوشه‌ای گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت. این مهمون نیومده همه چیز رو برای خودش کرده بود، حتی توجه‌های ریز و درشت جان رو!

اصلاً ییبو چرا انقدر ناراحت بود؟ بهتر، وقتی اون دوست میومد جان هم دیگه توی دست و پاش نمی‌پیچید، اینطوری اعصابش راحت‌تر بود.

وارد اتاق شد. قصد داشت کمی زبان کره‌ایش رو تقویت کنه. از کتاب‌هایی که چند وقت اخیر خریده بود، استفاده کرد. یکی از اون‌ها رو برداشت و باز کرد؛ اما هنوز چیزی نخونده بود که در اتاق باز شد. ییبو بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و گفت:

برو بیرون، دارم درس میخونم.

اما با قرار گرفتن چیزی روی میزش سرش رو بالا گرفت.‌ یک بشقاب پر از انواع میوه‌ها بود‌. صدای جان توی گوشش پیچید:

ناراحت نباش از دستم. دوستم فقط یک روز میاد و میره. دردسر درست نکن.

ییبو بشقاب رو پس زد و گفت:

من دردسرم؟ پس همین الان از خونه بیرون پرتم کن تا آبروت رو نبرم.

جان اخمی کرد. پسر داشت چی می‌گفت:

منظورم این نیست. من این میوه‌هارو برای تو خرد کردم. تو حتی ناهارم نخوردی، پس حتماً این بشقاب رو تموم کن.

و بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. ییبو بدون اینکه دست به بشقاب میوه‌ها بزنه مشغول مطالعه شد. اینطوری می‌تونست راحت‌تر گذر زمان رو برای دیدن عزیز جان تحمل کنه. به شدت کنجکاو بود تا اون دوست رو ببینه.

####

وقتی خوش‌وبش جان با اون شخص رو دید، پوزخندی روی لبش نشست. جان به شدت خوشحال بود و دوستش رو که هم‌سن مرد بود، به خودش چسبوند:

دلم برات تنگ شده بود.‌

دوستش ازش جدا شد و گفت:

نمیدونی چطور توی هواپیما منتظر بودم برسم.

و بعد لبخند عمیق‌تری زد و دوباره جان رو توی آغوشش کشید. با دیدن ییبو ازش جدا شد و متعجب پرسید:

این کیه جان؟

جان به سمت ییبو برگشت. لبخندی زد و در جواب سوال مرد گفت:

ییبو دوست منه و البته مترجم زبان کره‌ای شرکتمون‌.

و بعد رو به ییبو گفت:

ییبو ایشون دوست منه. هان!

مرد از جان فاصله گرفت و روبه‌روی ییبو ایستاد. ییبو گذرا سلام داد و حتی منتظر نموند که ببینه واکنش مرد چیه. فقط سریع از اونجا دور شد.

ییبو هیچ‌وقت فکر نمیکرد جان و اون مرد انقدر باهم صمیمی باشن. هر دو توی یک مدرسه درس خونده بود و هر دو تصمیم گرفته بودن توی بهترین دانشکده، خلبانی بخونند؛ اما خانواده هان اون رو به کشور دیگه برای تحصیل و آموزش فرستادن. حالا مرد بعد از چند سال برگشته بود و جان بابت این موضوع خوشحال بود.

اون مرد نرسیده همه‌ی چیزهای خوب رو برای خودش کرده بود. دست‌پخت جان، بهترین اتاق‌خواب، انواع میوه‌ها و در نهایت خود جان!

ییبو هیچ کاری نمی‌تونست انجام بده. فقط یک گوشه می‌ایستاد و با نگاه کردن به رابطه اون‌ها به زور می‌خندید. هان کمی از نوشیدنیش رو نوشید و رو به جان گفت:

یادت میاد جان وقتی مدرسه می‌رفتیم رفته بودیم اتاق معلم و می‌خواستیم خرابکاری کنیم؟ هنوزم یادش میفتم استرس میگیرم. لعنتی نمیدونم تو اون لحظه چطوری باهم توی کمد جا شدیم. فقط یادمه صورتت توی حلقم بود.‌

جان با ذوق گفت:

اوه نگو... تا سه روز کابوس می‌دیدم.

ییبو تمام حرف‌هارو داشت می‌شنید؛ برای همین گفت:

خوب شیطنت نمی‌کردید که مجبور بشید توی حلق هم بمونید.

جان به ییبو نگاه کرد و اخمی کرد. منظورش چی بود؟ خان با خنده گفت:

اگه شیطنت نمی‌کردیم که دنیا قشنگ نبود.

و بعد دستش رو دور شونه جان حلقه کرد و گفت:

در واقع جان تنها دلیلی بود که من اون دبیرستان لعنتی رو تحمل میکردم.

ییبو سری تکون داد و چیزی نگفت. احساس میکرد بودنش توی اون جمع اشتباهه، احساس میکرد نباید الان اینجا باشه؛ برای همین بلند شد و به سمت اتاقش رفت. روی صندلی نشست و مشغول خوردن بشقاب میوه‌ای که جان خرد کرده بود، شد و زیر لب با ادا در آوردن و غر زدن گفت:

دنیا قشنگ نبود!

با حرص چنگال رو توی میوه کرد و اون رو توی دهانش گذاشت:

این بدمزه‌ترین میوه‌ای هست که توی عمرم خوردم. حتی نمیتونه میوه خرد کنه.

و بقیه تکه‌های میوه رو هم توی دهانش جای داد. احساس میکرد جان اون رو کلاً فراموش کرده و تمام حواسش رو به هان داده. الان ییبو کاملاً احساس تنهایی میکرد و تا حالا توی زندگیش همچین احساسی نداشت.

#####

وقتی دور میز شام جمع شدن، ییبو احساس کرد واقعاً تنهاست. اون‌ها درباره خاطرات مختلف صحبت می‌کردن، خاطراتی که ییبو اون‌هارو درک نمیکرد و بیشتر می‌تونست به صمیمت بین اون دو مرد پی ببره. بشقاب رو جلوی خودش کشید و گفت:

بهتره بخورید، سرد میشه.

این یعنی حرف زدن کافی بود؛ اما تو اون لحظه هیچکس ییبو رو نمی‌دید. ییبو به هر دو خیره شد که چطور محو صحبت کردن شده بودن. قاشق رو محکم توی دستش فشار داد و بعد گفت:

جان!

جان سریع به سمت ییبو برگشت و با دیدن بشقاب پر پسر گفت:

چیزی شده ییبو؟ دوسش نداری؟

ییبو کمی از غذارو توی دهانش گذاشت و گفت:

نه، خیلی بدمزه‌ست.

دروغ گفته بود! این یکی از خوشمزه‌ترین غذاهایی بود که خورده بود؛ اما چون مسئولیت خاموش کردن شعله گاز رو هان برعهده داشت، باید همینطوری می‌گفت.

جان کمی از غذارو چشید؛ اما طعم بدی احساس نکرد. اول به هان خیره شد که مشغول پر کردن بشقابش از غذا بود. قارچی که درست کرده بود رو کنار هان گذاشت و گفت:

این اختصاصی برای توئه هان! هیچکس اندازه تو عاشق قارچ نیست.

قبل از اینکه هان چیزی بگه، صدای ییبو به گوشش رسید:

چرا من هستم.‌

ییبو بلند شد و چند تیکه از قارچ رو توی بشقابش گذاشت؛ طوری که برای هان چند عدد بیشتر نمونده بود. هم هان و هم جان به شدت تعجب کرده بودن.

ییبو پشت هم در حال خوردن قارچ‌ها بود. می‌تونست نگاه خیره بقیه رو احساس کنه. بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، گفت:

حتی عمو شیائو هم قارچ دوست داره؛ اما تو علایق همه رو نادیده میگیری؛ چون افرادی دیگه‌ای برات بیشتر اهمیت دارن.

و بعد بیشتر از این به خوردن ادامه نداد و از روی صندلی بلند شد. رو به هان کرد و گفت:

آقای هان از شما معذرت میخوام زودتر میز رو ترک میکنم. توی این جمع جای من نیست. بالاخره شما بعد مدت‌ها همدیگه رو دیدید و درست نیست من اینجا باشم.

و بلافاصله بعد از گفتن این حرف، میز رو ترک کرد. هان به جان نگاه کرد و گفت:

حالش خوبه؟ غذاهای مورد علاقه اون بچه رو درست میکردی خوب.

جان سرش رو پایین انداخت و گفت:

بقیه غذاها به خاطر اون بود.

هان به مسیر رفتن ییبو خیره موند و گفت:

اون حسودی کرده؛ چون احساس میکنه من یه رقیب جدیدم. برو و خیالش رو راحت کن که قرار نیست کسی جای اون رو بگیره‌.

جان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:

بیخیال هان، اون به معنای واقعی از من متنفره.

هان بشقاب غذا رو از جلوی جان برداشت و گفت:

اون ازت متنفر نیست. اون فقط داره حسادت میکنه؛ چون دیگه مرکز توجه نیست. مخصوصاً که عمو شیائو هم اینجا نیست‌.

جان نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق ییبو رفت. به ییبو گفته بود این مهمونی براش اهمیت داره؛ اما پسر نسبت بهش بی‌توجه بود‌. وارد اتاق ییبو شد و متوجه شد پسر روبه‌روی پنجره ایستاده. جلو رفت؛ اما پسر هیچ واکنشی نشون نداد. کمی همونجا ایستاد و بعد صدای ییبو توی گوشش پیچید:

نترسیدی مهمونت رو تنها گذاشتی و اومدی؟

جان نفس عمیقی کشید و گفت:

ییبو من نمی‌فهمم... اگه ازم متنفری فقط بهم بگو. اون موقع هیچوقت نزدیکت نمیشم. بهت قول میدم.

چرا جان انقدر خنگ بود؟ چرا نمی‌فهمید ییبو در حد مرگ داره به رابطه اون و دوستش حسادت میکنه؟ با اینکه دوستش هم مستقیم بهش اشاره کرده بود. نمی‌تونست اجازه بده اینطوری بشه.

ییبو آدم عقب کشیدن نبود. به طور عجیبی می‌دونست این کار اشتباهه؛ اما باید انجامش میداد. جلو رفت و لب‌هاش رو روی لب‌های جان گذاشت.

تپش قلب هر دو توی اتاق شنیده میشد. بعد از مدتی ییبو از جان فاصله گرفت و به زمین خیره شد؛ اما مرد مستقیم به ییبو نگاه کرد و گفت:

دزد کوچولو، تو دومین بوسه‌م رو هم دزدیدی!

ییبو پاهاش می‌لرزید. چرا این کار رو کرده بود؟ سرش رو بالا گرفت و گفت:

دوستت هم این کار رو باهات انجام میده؟

جان نگاهش رو از ییبو برنداشت و گفت:

هیچکس حق نداره لب‌هامو ببوسه. از هرکی این کار رو انجام بده متنفرم.

می‌تونست ترس رو توی چشم‌های ییبو ببینه. جان ادامه داد:

به جز بوسه‌های یه دزد کوچولو!

ییبو به زور خودش رو نگه داشته بود که نیفته. به زحمت لب‌هاشو از هم فاصله داد:

حالا برای این دزد چه‌ تنبیهی در نظر داری؟ میخوای زندانیش کنی؟

جان متوجه شده بود ییبو یک قدم عقب رفته؛ برای همین فاصله ایجادشده رو از بین برد و گفت:

بستگی به این داره که دزد می‌خواد کارش رو تکرار کنه یا نه.

ییبو آب دهانش رو قورت داد و گفت:

هیچ قولی وجود نداره. از امروز به بعد قول نمیدم. اگه هان اینجا بمونه، مجبورم هر روز این کار رو تکرار کنم.

لبخندی روی لب‌های جان نشست و گفت:

پس باید کاری کنم تا هان بیشتر اینجا بمونه.

دست‌های ییبو مشت شد و گفت:

متاسفم. قطعاً بین من و اون یکی زنده میمونه.

جان به چشم‌های ییبو نگاه کرد، طولانی و عمیق و بعد گفت:

و من میخوام اون کسی که زنده میمونه تو باشی.

تپش قلب ییبو بالا رفت. جان داشت بی‌پروا صحبت میکرد و ییبو توقع نداشت. تمام بدنش می‌لرزید. قصد داشت چیزی بگه که تلفن خونه به صدا در اومد. جان هیچ‌کاری نکرد و فقط نگاهش رو به ییبو دوخت. بعد از مدتی خدمتکار وارد اتاق شد و با لحنی نگران گفت:

از بیمارستان تماس گرفتن و گفتند آقای شیائو تصادف کرده.

هر دو با نگرانی به سمت خدمتکار نگاه کردن. جان سریع جلو رفت و گفت:

یعنی چی؟

خدمتکار ادامه داد:

نگران نباشید، گفتن که چیزی نیست.

با این حال این باعث نمیشد چیزی از نگرانی‌هاش کم بشه. جان با حالت غر زدن گفت:

این پیرمرد آخر کار دست خودش داد.

و بعد برای رفتن به بیمارستان آماده شد. ییبو هم پشت سر جان راه افتاد:

منم میام جان!

جان در حالی که کتش رو می‌پوشید، گفت:

نه، تو کنار مهمونم باش. بهتره اینجا بمونی.

و قبل از اینکه از خونه بیرون بره، به ییبو نگاه کرد و گفت:

وقتی اومدم منتظر جواب دزدیت باش.

و بعد از زدن چشمکی از خونه بیرون رفت. ییبو به در بسته خونه نگاه کرد. چه جوابی قرار بود بگیره؟


You are reading the story above: TeenFic.Net