اولین صحنه عاشقانه

Background color
Font
Font size
Line height

پارت نوزدهم: اولین صحنه عاشقانه

ما خیلی وقته عاشق همیم؛ اما این اولین صحنه عاشقانه‌مون بود! میشه باز هم تکرار شه؟

**********************

دختر احساس میکرد اشتباه شنیده. ییبو؟ مانا ییبو رو از کجا می‌شناخت؟ مانا بدون اینکه منتظر تعارف باشه، وارد خونه شد و شروع به صحبت کرد:

ببین میدونم الان تعجب کردی؛ اما عکسی که توی اتاقت زدی رو من می‌شناسم. اون...

چی باید می‌گفت؟ باید می‌گفت دوست‌پسر کسی هست؟ اون هم با این خانواده‌ای که دیده بود؟ چشم‌هاشو بست تا کمی فکر کنه. بعد از چند ثانیه کوتاه ادامه داد:

من برادرت ییبو رو‌ می‌شناسم. اون تو پکن توی شرکت کار میکنه. 

سانیا با تعجب جلو اومد و گفت:

تو.... تو ییبو رو‌‌ می‌شناسی؟ خدای من، حالش خوبه؟ برادر کوچیک من حالش خوبه؟ 

مانا سری تکون داد و گفت:

ببین من خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم؛ اما از پدر و عموت شنیدم که داشتن درباره برگردوندن ییبو صحبت میکردن.

دختر اخمی کرد. مانا ادامه داد:

نمیدونم الان توی این هوا کجا رفتن؛ اما بیرون پر از گِله که رانندگی با ماشین رو سخت میکنه. از طرفی خط‌ها قطع شدن و من نمیدونم چطور باید اطلاع بدم. تا حالا پیش اومده بود که عموت و پدرت این موقع سال و توی این هوا بیرون برن؟

هرچند سانیا از شنیدن این حرف نگران شد؛ اما با این حال جواب داد:

اون‌ها همیشه این موقع سال راه رو باز می‌کنن تا ماشین‌ها راحت بتونند رفت و آمد کنند. گاهی اوقاتم برای دامداری میرن. 

اما این دلیلی نمیشد که بخوان هیچ کاری نکنند. مانا واقعاً نگران بود. هرچند می‌دونست جان به خوبی از اون پسر مراقبت میکنه؛ اما مانا توی همین مدت کم متوجه شده بود که دو برادر وانگ چقدر می‌تونند خطرناک باشن. توی همین فکرها بود که صدای سانیا رو شنید که گریه میکرد:

جداً حال برادرم خوبه؟ کلیه‌هاش خوبن؟ من اون روز انقدر هول بودم که حتی نتونستم داروهاش یا کارت‌شناساییش رو توی کیفش بذارم. خواهش میکنم بگو که دوباره از پس خودش براومده. 

مانا دختر رو به نشستن و دعوت کرد و گفت:

ییبو حالش حداقل از تو بهتره. اون با آدم‌های خوبی آشنا شده و البته خودش هم خیلی با استعداده. بهت این اطمینان رو میدم که جاش امنه. فقط باید خیالمون از بابت پدر و عموت راحت بشه. 

سانیا دستش رو روی قلبش گذاشت و اشک ریخت. دلش برای برادرش واقعاً تنگ شده بود. بعد از کمی فکر کردن، گفت:

من میتونم وون رو بفرستم تا ببینه پدرم و عمو همونجای همیشگی هستن. اگه اونجا نبودن می‌فهمیم که رفتن سراغ ییبو! 

فکر خوبی بود. هرچند به جز این راه فعلاً راهکار دیگه‌ای وجود نداشت. امیدوار بود فعلاً از فکر رفتن پیش ییبو منصرف شده باشن.

**********************

وقتی داروهای پدرش رو داد، به سمت پذیرایی رفت. باید کمی درس‌هاش رو دوره میکرد. این چند وقت خیلی عقب افتاده بود. وقتی پا توی سالن گذاشت با هائو روبه‌رو شد. در حالی که روی مبل می‌نشست، گفت:

کلاس‌هات کی شروع میشه؟ 

هائو که در حال نوشیدن قهوه بود، گفت:

فعلاً زمان دارم‌. میگم که... 

جان منتظر موند تا هائو حرفش رو بزنه:

یادت میاد یه دخترخاله داشتی؟ 

جان با اخم گفت:

مانا؟ 

هائو سری تکون داد و گفت:

آره. خیلی کنجکاوم بدونم چه شکلی شده. آخرین بار که دیدمش تازه می‌خواست بره نیویورک. نمی‌خواد برگرده؟ 

جان در حالی که کتاب‌ها رو باز میکرد، گفت:

اون برگشته. 

هائو سریع گفت:

پس کجاست؟ 

جان با تعجب به هائو نگاه کرد. چرا مرد باید درباره مانا سوال میکرد؟ 

روستاست، می‌خواد دوره‌ش رو بگذرونه. 

هائو لبخندی زد و گفت:

این عالیه. 

جان با اخم گفت:

چیش عالیه؟ 

هائو لبخندش رو جمع کرد. چه لزومی داشت برای دوستش توضیح بده؟ به مبل تکیه داد و گفت:

با ییبو حرف زدی؟ 

جان سری تکون داد و گفت:

آره. چون خیلی دوستم داره قبول میکنم دوست‌پسرش باشم. در هر صورت تو از قلب مهربونم خبر داری. 

هائو پوزخندی زد:

آره. این یعنی فقط ییبو بهت علاقه داره؟ تو نمی‌خوایش؟ 

جان شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

نه اینکه نخوام؛ اما خب... 

هائو به سمت جلو خم شد و گفت:

میتونی یه کاری کنی با من اوکی... 

هنوز حرف هائو تموم نشده بود جان سریع گفت:

اگه دندون‌هاتو دوست داری بهتره دهنت رو ببندی!

لبخند هائو عمیق‌تر شد. کوسن مبل رو به سمت جان پرت کرد و گفت:

شما دوتا این همه غرور رو باید کنار بذارید. مثل آدم بهم بگید دوستت دارم. اون از ییبو که جلوی من گفت عاشقته؛ ولی به خودت که میرسه... 

جان با تعجب به هائو خیره شد. سریع بلند شد و کنار مرد نشست:

اون... اون جداً گفت عاشقمه؟ 

هائو سری تکون داد. جان بلند خندید. برای چند لحظه سرش رو روی مبل گذاشت و گفت:

کاش صداش رو وقتی می‌گفت عاشقمه می‌شنیدم. وای ییبو عاشقمه. 

هائو با تعجب به حرکات جان خیره شده بود. جان لبخند عمیقی زد و گفت:

با این همه دزدی بایدم عاشقم باشه. 

و بعد از کنار هائو بلند شد. در حالی که قصد داشت از پله‌ها بالا بره، صدای هائو رو شنید:

وای جان، خواهش میکنم اذیتش نکن. 

جان پله‌هارو دوتا دوتا بالا رفت و گفت:

تازه کارم با اون سنجاب خونگی شروع شده.

پشت در اتاق ییبو ایستاد. احساس می‌کرد دلش براش تنگ شده. سرفه‌ای کرد و بعد در زد. بدون اینکه منتظر جوابی از ییبو باشه، در رو باز کرد و وارد شد. ییبو با باز شدن در سرش رو بالا گرفت و با دیدن جان یاد بوسه‌شون افتاد. همین باعث شد سریع نگاهش رو بگیره:

چیزی شده؟ 

جان وارد اتاق شد و در رو بست. روی صندلی کنار ییبو نشست و گفت:

آخر هفته دوباره پرواز دارم. می‌خوای تو هم باهام بیای؟ 

ییبو با ذوق به جان نگاه کرد و گفت:

جدی میتونم بیام؟ 

جان لبخندی زد و سرش رو تکون داد:

چون دوست‌پسرمی این اجازه رو بهت میدم. 

ییبو نتونست حرفی بزنه و به جان خیره شد. احساس میکرد جان برای اذیت کردنش پا توی اتاق گذاشته. جان دستش رو بالا برد و روی گونه پسر گذاشت و بعد گفت:

میدونم که چقدر دوستم داری. حالا هم دوست‌پسرت شدم و هم میخوام برات خلبانی کنم. 

ییبو با نگاه خنثی و در حالی که هیچ تکونی نمی‌خورد، گفت:

جان اگه به دستت برای خلبانی نیاز داری، پیشنهاد میدم همین حالا اون رو کنار بکشی. 

خنده از روی لب‌های جان کنار رفت و با ترس دستش رو کشید. خوب می‌دونست پسر توی کتک زدن چقدر ماهره‌. صندلیش رو از ییبو فاصله داد و گفت:

بیا در صلح باشیم. ما الان دوست‌پسر همدیگه‌ایم. 

ییبو خودکارش رو دستش گرفت و در حالی که اون رو آروم به میز میزد، گفت:

کی گفته؟

جان با دیدن خودکار آب دهانش رو قورت داد و بعد نگاهش رو به ییبو داد و گفت:

دوستم داری درسته؟ 

ییبو هم بلافاصله پرسید:

تو هم عاشقمی آره؟

جان اخمی کرد و گفت:

اول من ازت سوال پرسیدم. در ضمن سوال رو با سوال جواب نمیدن. من قبول کردم که تو دی‌دی من باشی؛ اما نمی‌خوای این جمله رو بهم بگی؟

ییبو لبخندی زد. خونسرد بود:

منم به اون دوست فضولت ثابت کردم تو فقط گاگای منی. حالا نمیخوای بگی چقدر عاشق دی‌دی قشنگتی؟ 

جان پریشون بود. دوست داشت از زبون ییبو جمله دوستت دارم رو بشنوه. به سمت پسر خم شد و گفت:

مگه نمیگی دوستم داری؟ همونطور که به هان گفتی، این جمله رو جلوی خودم بگو. بگو جان‌گا من عاشقتم. 

ییبو پوزخندی زد. چرا جان خودش این جمله رو اول بهش نمی‌گفت؟ به سمت جلو خم شد و در حالی که به چشم‌های جان خیره شده بود، گفت:

اول تو بگو. بگو دی‌دی خیلی دوستت دارم. 

جان خندید. عصبی بود. از روی مبل بلند شد و گفت:

این بار دیگه من کوتاه نمیام. تا تو این جمله رو نگی از زبون من نمی‌شنویش. این بار بازنده بازی تویی ییبو!

و بعد از اتاق بیرون رفت؛ اما به ثانیه نکشید که دوباره وارد اتاق شد و گفت:

اصرار هم نکن. 

و بعد از اتاق بیرون‌ رفت؛ اما دوباره در رو باز کرد و گفت:

به پام هم بیفتی بهت نمیگم. 

ییبو با تعجب به حرکات جان خیره شده بود. مرد معلوم نبود داره چیکار میکنه. وقتی جان از اتاق بیرون رفت، ییبو دست‌هاش رو روی گونه‌هاش گذاشت. الان باید باور میکرد که جان اون رو دوست‌پسرش خونده؟ 

لبخندی روی لب‌هاش نشست. نمی‌خواست لجبازی کنه. جان این همه باهاش راه اومده بود. ییبو قصد داشت یک کیک کوچیک بگیره، دو فنجون قهوه درست کنه و بعد به جان بگه که دوستش داره و دلش می‌خواست از این به بعد به جز خودش، جان هم دزدی کردن بلد باشه. 

**********************

سانیا به سمت خونه عموش راه افتاد. در رو باز کرد و وارد خونه شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:

وون! وون!

پسر سریع از اتاقش بیرون اومد و با دیدن سانیا لبخندی روی لبش نشست:

دختر عمو. 

سانیا کیسه‌ای رو به دست وون داد و گفت:

تو میدونی پدر من و پدر تو توی چه منطقه‌ای راه رو باز می‌کنند. 

وون سری تکون داد. سانیا کیسه رو دست پسر داد و گفت:

امسال هوا خیلی سرد شده. هرچند چیزی تا بهار نمونده؛ اما این لباس‌هارو به دستشون برسون. 

وون با تعجب گفت:

اما هیچوقت اون‌ها به لباس... 

سانیا وسط حرف وون پرید و گفت:

من دقت کردم اون‌ها لباس زیادی نبردن؛ پس حتماً این رو بهشون برسون. مدرسه‌ها هنوز تعطیله‌. پس می‌تونی با آقای چان بری. 

وون نمی‌فهمید هدف سانیا از این کار چیه؛ اما سرش رو تکون داد و کیسه رو گرفت. اگه دختر اینطور می‌خواست حتماً بهش عمل میکرد.

**********************

دو روز از زمانی که باهم بحث کرده بودن، می‌گذشت‌. توی این مدت باهم حرف می‌زدن؛ اما مثل دوتا دوست کاملاً معمولی. جان فردا باید برای خلبانی می‌رفت و دوست داشت ییبو هم کنارش باشه؛ چون می‌دونست پسر چقدر به پرواز علاقه داره. 

برای همین به سمت اتاق پسر رفت تا ازش بخواد فردا همراهیش کنه. پشت در ایستاد و در زد. وقتی صدایی نشنید، به خودش جرئت داد که وارد اتاق بشه. با دیدن اون صحنه احساس کرد قلبش نمی‌تپه. 

ییبو خم شده بود و یک دستش به پهلوش بود. انگار نمی‌تونست صاف بایسته. جان سریع به سمت ییبو رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد:

ییبو! چیشده؟ 

ییبو در‌ حالی که نفسش به زور بالا میومد، گفت:

دردش یهو شروع شد. خواهش میکنم یه مسکن بهم بده.

جان به پسر کمک کرد روی تخت دراز بکشه و بعد سریع به سمت آشپزخونه رفت تا یکی از قوی‌ترین مسکن‌هارو برای ییبو پیدا کنه. 

نمی‌فهمید داره چیکار میکنه. تمام کابینت‌هارو باز کرد. مطمئن بود به خاطر پسر قوی‌ترین مسکن‌‌هارو خریده و همینجا گذاشته. از سر و صدای زیادش سر و کله هائو پیدا شد:

چیزی شده جان؟ 

جان بدون توجه مشغول گشتن دارو شد و بعد از پیدا کردنش سریع از آشپزخونه بیرون رفت؛ طوری که غیرارادی تنه‌ای هم به مرد زد. وارد اتاق ییبو شد. یک لیوان آب برای پسر ریخت و بهش کمک کرد تا دارو رو بخوره. کنار پسر روی تخت نشست. دستش رو روی کمرش گذاشت و با  نگرانی گفت:

چیشد آخه یهو؟ 

ییبو هیچی نگفت. فقط به جان تکیه داد. جان چشم‌هاش رو بست. نمی‌تونست درد کشیدن ییبو رو ببینه:

بریم دکتر؟ 

ییبو سری به نشونه پاسخ منفی تکون داد و گفت:

نه، فقط یکم بخوابم.

جان به ییبو کمک کرد تا روی تخت دراز بکشه‌. پتو رو روی پسر مرتب کرد. قصد بلند شدن داشت که دستش اسیر دست ییبو شد و بعد صدای آروم پسر توی گوشش پیچید:

لطفاً نرو. 

جان دست ییبو رو جدا کرد و گفت:

اگه بیرون پرتم میکردی هم از‌ پنجره میومدم. 

به سمت در رفت و اون رو بست. دوباره به سمت ییبو برگشت و کنار پسر دراز کشید. می‌فهمید پسر درد داره و این قلبش رو به درد می‌آورد. دستش رو جلوی ییبو گرفت و گفت:

بذار دستتو بگیرم، شاید دردت رو فراموش کردی. 

ییبو دست جان رو پس زد و لبخند غمگینی روی لب‌های مرد نشست؛ اما با حرکت بعدی پسر چیزی درونش لرزید. ییبو به جان نزدیک شد و سرش رو روی بازوش گذاشت و بعد چشم‌هاش رو بست. 

جان می‌ترسید حتی نفس بکشه‌. این خود ییبو بود که توی آغوشش دراز کشیده بود؟ دستش رو دور ییبو حلقه کرد و آروم بوسه‌ای روی موهای پسر گذاشت و گفت:

راحت بخواب ییبو، من کنارتم. 

و بعد خودش هم چشم‌هاش رو بست. این شاید اولین صحنه عاشقانه‌شون بعد از ابراز علاقه نصفه و نیمه بود!


You are reading the story above: TeenFic.Net