پارت شانزدهم: بازنده
هر کسی تورو از دست بده، بازنده این دنیاست.
#####
دکتر چیزی جز سرماخوردگی تشخیص نداده بود و همین از نگرانی ییبو کم میکرد؛ اما پسر متوجه استرس و اضطراب جان شده بود. جان مدام با پاش روی کاشیهای بیمارستان ضرب میگرفت. ییبو دستش رو روی پای جان گذاشت و همین باعث شد مرد کمی آرومتر بشه. ییبو به چهره جان نگاه کرد و گفت:
چیزی نگرانت کرده؟
جان میدونست ییبو اهل مسخره کردن نیست؛ اما این ترس خیلی فاجعه بود. با این حال ترجیح داد قبل از گفتنش توی ذهن ییبو مقدمهچینی کنه:
من از آمپول میترسم.
ییبو به چشمهای جان خیره شد. میتونست حدس بزنه این همه استرس به خاطر ترس از چیزی هست. پای جان رو محکمتر فشرد و گفت:
هر کسی توی زندگیش ترسهایی داره و این چیزی نیست که بخوای پنهونش کنی.
جان به ییبو خیره شد. پسری با شجاعت ییبو مگه میشد از چیزی ترس داشته باشه؟ قبل از اینکه چیزی بپرسه، ییبو خودش شروع به حرف زدن کرد:
من از ترس پدر و عموم اینجا بودم. اگه در نظرت این ترسها طبیعیه، باید بگم من از تاریکی میترسم.
جان با تعجب به ییبو خیره شد. پسر ادامه داد:
نمیدونی وقتی توی اون اتاقک زندانی بودم، چقدر ترسیده بودم. همش میترسیدم توی تاریکی مارها آزاد بشن. من خیلی وقتها با چراغ روشن میخوابم؛ مگر اینکه کسی کنارم باشه، کسی که بتونم بهش تکیه کنم.
جان به ییبو خیره شد و گفت:
تا حالا توی تاریکی پیش کسی بودی که نترسی؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
فعلاً نتونستم کسی رو پیدا کنم که کنارش از چیزی نترسم.
و بعد به جان خیره شد و گفت:
میدونی تو وجودت خیلی خاصه. تا حالا توی تاریکی کنارت نبودم؛ اما زمانی که از دست مامورها فرار کردم و به زیر چترت پناه آوردم، وقتی دستت دور کمرم حلقه شد، اون موقع واقعاً نترسیدم. نمیدونم چرا؛ اما تو قلب قشنگی داری شیائو جان... مراقب قلب خودت باش و اون رو دست هر کسی نسپار!
جان لبخندی زد و گفت:
پیشنهادی داری دست کی بسپارم؟ میخوای بدم خودت نگهش داری؟
ییبو احساس میکرد گوشها و گونههاش سرخ شدند؛ اما با این حال گفت:
فکر نکنم لیاقتش رو داشته باشم.
این اولین بار بود که جان، ییبو رو اینطوری میدید. قبل از اینکه چیزی بگه، صدای پرستار به گوشش رسید:
آقای شیائو توی اتاق دراز بکشید تا تزریق انجام بشه.
دوباره ضرب گرفتنهای جان شروع شد؛ اما با یادآوری چیزی سریع گفت:
موقع آمپول زدن کنارم باش. منم توی تاریکی تنهات نمیذارم. قبوله؟
ییبو پای جان رو فشار داد و گفت:
اگه نمیگفتی هم همراهیت میکردم. اینجا من به عنوان بزرگترت کنارتم.
جان سری تکون داد، به ییبو نزدیک شد و گفت:
واو ییبوگا دیگه چه کارهایی بلده؟
ییبو از جان فاصله گرفت و گفت:
به عنوان یه پیرمرد زیادی لوسی جان!
و بعد زودتر از جان وارد اتاق تزریقات شد. جان پشت ییبو راه افتاد و گفت:
هی من تازه ۲۴ سالمه.
ییبو شونهای بالا انداخت و گفت:
در هر صورت شش سال از من بزرگتری. حالا اگه نمیتونی شلوارت رو پایین بکشی، بهت کمک کنم؟
جان نگاه از ییبو گرفت. در حالی که دکمه شلوارش رو باز میکرد، زیر لب گفت:
سنجاب وحشی.
و بعد به شکم روی تخت دراز کشید. استرس داشت. به زور داشت نفس میکشید تا اینکه ییبو دستش رو گرفت. خوب بود... بلند بلند نفس کشید و گفت:
به هیچی نگاه نکن. چشمهات رو ببند.
ییبو سری تکون داد و گفت:
علاقهای هم ندارم ببینم.
و بعد پرستار وارد اتاق شد و جان تونست صدای باز شدن بستهبندی آمپول رو بشنوه. احساس میکرد داره عرق میکنه. نمیخواست جلوی ییبو تا این حد ترسو و ضعیف به نظر بیاد؛ اما واقعاً ترسش غیرقابل انکار بود.
وقتی پرستار شلوار جان رو پایین کشید، ییبو کمی از روی صندلی فاصله گرفت؛ اما با شنیدن صدای جان بلافاصله به حالت اولیه برگشت:
هی وانگ ییبو! بهت تذکر دادم به باسنم نگاه نکن.
ییبو هیچی نگفت. جان ادامه داد:
پسر خوبی باش و فقط دستم رو بگیر.
و وقتی متوجه شد پرستار قصد تزریق آمپول رو داره، دست ییبو رو محکمتر فشرد و نفس عمیقی کشید. ییبو قصد نداشت ترس جان از آمپول رو مسخره کنه؛ اما تو اون لحظه مرد انقدر بامزه شده بود که ییبو خندهش گرفته بود؛ طوری که جان گفت:
اگه از اتفاق امروز کسی چیزی بفهمه، خودم اون لپهات رو با دندونم از جاش میکنم.
قبل از اینکه ییبو بتونه واکنشی نشون بده، آمپول توی باسن مرد فرو رفت. جان بدنش رو جمع کرد. سعی کرد صداش رو با گاز گرفتن بالش خفه کنه. صدای پرستار توی گوشش پیچید:
مرد گنده از آمپول میترسی؟
اما قبل از اینکه جان چیزی بگه، ییبو گفت:
و این فکر نکنم موضوعی برای مسخره کردن باشه.
پرستار چشم و ابرویی نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. ییبو بدون اینکه دست جان رو رها کنه، از روی صندلی بلند شد و شلوارش رو درست کرد. جان به زحمت روی تخت نشست و دکمه شلوارش رو بست. ییبو سرش رو به سمت جان خم کرد و گفت:
اگه باسنت درد میکنه ماساژش بدم.
جان چشمهاشو بست و گفت:
وانگ ییبو دندونام برای گاز گرفتن لپهات شدیداً میخاره. پس هیچی نگو.
ییبو خندهش رو خورد و به جان کمک کرد بلند بشه. مرد طوری راه میرفت که انگار خنجر خورده. شاید هم فقط دلش بهونه دستهای ییبو رو کرده بود. ییبو در حالی که به جان کمک میکرد راه بره، گفت:
اگه اون کتکهایی که من خوردم رو میخوردی، فکر کنم الان توی کُما بودی.
جان سکوت کرد و فقط با کمک ییبو مشغول راه رفتن شد. هیچ مشکلی توی راه رفتن نداشت؛ اما تو اون لحظه دلش نزدیکی به پسر رو میخواست. دلش لمس دستهای ییبو رو میخواست و پسر داشت اون رو به این خواستهش میرسوند.
وقتی نزدیک ماشین شدند، ییبو در رو باز کرد و اول اجازه داد جان سوار شه. وقتی راننده شروع به حرکت کرد، جان سرش رو به صندلی تکیه داد و نگاهش رو به بیرون دوخت و بعد از مدتی گفت:
درد داشت؟
ییبو به جان نگاه کرد و متعجب گفت:
چی؟
جان بدون نگاه کردن به ییبو گفت:
کتکهایی که میخوردی.
ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت:
درد داشت... گاهی وقتها که پدرم کتکم نمیزد، باید درد کتکهای عموم رو تجربه میکردم؛ اما خب خوشحال بودم که خواهرم این دردهارو زیاد نکشید. بدترین کتک رو از پدرم خوردم که باعث شد تا ابد یک زخم روی پام بمونه.
جان به ییبو خیره شد:
نمیشه از دست این پدر و عمو خلاص شد؟ راهی نیست؟
ییبو لبخندی زد و گفت:
فعلاً تو بهم پناه دادی. نمیخوام به آینده فکر کنم. میخوام توی حال زندگی کنم و کمی لذت ببرم.
جان هم متقابلاً لبخندی زد و گفت:
از واژه فعلاً استفاده نکن. تو همیشه توی این خونه جا داری. یادت نرفته که عضوی از خانواده شدی؟
ییبو لبخندی زد و چیزی نگفت. واقعاً اگه با جان آشنا نمیشد، شاید الان زنده نبود. این مرد فرشته بود. نه به خاطر اینکه نجاتش داده بود؛ بلکه به خاطر قلب قشنگش!
ییبو هیچوقت یادش نمیومد که فردی رو دیده باشه که انقدر زیبایی توی وجودش جای داده باشه. شیائو جان واقعاً خاص بود.
######
وقتی به خونه رسیدند، ییبو قرصهای جان رو همراه با یک لیوان آب به اتاقش برد. جان از پسر تشکر کرد و تمام اونهارو خورد. ییبو دستش رو روی پیشونی جان گذاشت و با حس نکردن حرارت خاصی با لبخند گفت:
دیگه تب نداری. امشب بخوابی، فردا دیگه با انرژی بیدار میشی.
و بعد پتو رو روی جان انداخت و از روی زمین بلند شد:
هر چیزی نیاز داشتی بهم بگو!
و بعد قصد خروج از اتاق رو داشت که با شنیدن صدای جان ایستاد:
من فکر میکنم هر کی تورو از دست بده، بزرگترین باخت زندگیش رو تجربه میکنه.
ییبو به سمت جان نگاه کرد. مرد ادامه داد:
پدرت بازندهترین آدم این دنیاست.
و بعد زیر پتو رفت و گفت:
شببخیر.
ییبو مبهوت به جان نگاه کرد و بعد از چند ثانیه از اتاق بیرون رفت. حرفهای جان حس خوبی رو بهش میبخشید. گاهی فکر میکرد نکنه مشکل از اونه که پدر و عموش هیچ علاقهای بهش ندارن و حالا با این حرف جان طور دیگهای فکر میکرد. از جان بابت این حرفها ممنون بود.
#######
مرد ترجیح میداد توی فضای بیرون با برادرش صحبت کنه. در حالی که سیگارش رو روشن میکرد، گفت:
یادت میاد یه بار پای ییبو رو با چاقوی داغ زخمی کرده بودی؟
آقای وانگ سری تکون داد. مرد ادامه داد:
جاش مونده بود یا الان دیگه رفته؟
آقای وانگ نمیدونست چرا برادرش داره همچین چیزهایی رو میپرسه؛ اما با این حال گفت:
فکر نکنم اون زخم هیچوقت از بین بره. چطور مگه؟
مرد کمی فکر کرد و گفت:
یه حس عجیبی دارم. وقتی رفته بودم یه پسری رو دیدم که همچین زخمی داشت؛ اما خب توی یه عمارت بزرگ بود. فکر نکنم ییبو الان زنده باشه که بخواد از همچین جایی سر در بیاره.
آقای وانگ اخمی کرد و گفت:
همون زخم؟ کدوم عمارت؟
و بعد آدرس دقیق رو از برادرش پرسید. اگه واقعاً اون پسرش بود که خودش رو به آغوش یک مرد سپرده بود، این بار دیگه اصلاً زندهش نمیذاشت؛ چون بدنش کثیف شده بود.
مانا قصد داشت به همون خونه مخوف بره و سوالاتی رو بپرسه. واقعاً احساس کنجکاوی داشت؛ اما هنوز نرسیده بود که با دو مرد روبهرو شد. سریع پشت یک درخت تنومند پناه گرفت و به حرفهایی که اونها میگفتند گوش سپرد.
قصد فضولی نداشت؛ اما زمانی که اسم ییبو رو شنید، کنجکاوی تمام وجودش رو پر کرد. با هر جملهای که میشنید، بیشتر اخم میکرد. یعنی واقعاً ییبو رو دیده بودند؟ نکنه واقعاً میخواستند بکشنش؟
باید هر چه سریعتر این موضوع رو با جان در میون میگذاشت. نمیتونست اجازه بده به اون پسر کم سن و سال آسیبی برسه؛ هرچند اگه شوهر رویاهاش رو دزدیده بود.
You are reading the story above: TeenFic.Net