پارت سی و یکم: دلم برات تنگ شده بود
دلم برات خیلی تنگ شده بود؛ انقدر ازم دور نمون!
**********************
چهار سال بعد
هواپیما با سرعت کم روی باند نشست. گرد و خاکی که از فرودش بلند شد، توی نور ملایم خورشید، یه منظرهی زیبا ساخته بود. ییبو کنار باند ایستاده بود، چشماش محوِ اون پرندهی فلزی بود که داشت آروم روی زمین مینشست. با افتخار نگاهش میکرد.
جان، همیشه برای پرواز ساخته شده بود؛ اما چیزی که مهمتر بود این بود که هر بار بعد از پرواز، به کجا برمیگشت و حالا، اون داشت درست به جایی برمیگشت که باید... یعنی پیش ییبو...
چند دقیقه بعد وقتی در هواپیما باز شد، جان از پلهها پایین اومد. لباس پروازش هنوز تنش بود، موهاش کمی بههمریخته، اما اون لبخند آشنای همیشگی روی لباش بود. چشمهاش دور تا دور محوطه رو گشت، اما چیزی که دنبالش بود رو خیلی زود پیدا کرد:
ییبو!
لحظهای که چشماشون توی هم قفل شد، انگار زمان ایستاد. ییبو یه لحظه حس کرد که قلبش، همونطور که باید، محکمتر از همیشه میتپه:
جان.
جان قدمهای تندتری برداشت، لبخندش عمیقتر شد و قبل از اینکه حتی یه کلمهی دیگه رد و بدل بشه، توی یه حرکت، ییبو رو توی آغوشش کشید. دستاشو محکم دورش حلقه کرد، انگار که بخواد از نو مطمئن بشه که این لحظه واقعیه:
لعنتی، دلم برات تنگ شده بود.
ییبو پیشونیشو روی شونهی جان گذاشت، دستاش روی کمرش قفل شد. نفس عمیقی کشید، انگار که عطر جان همون چیزی بود که بعد از یه روز سخت، لازم داشت:
فکر کردی من دلم تنگ نشده؟
جان آرومتر شد؛ اما باز هم دلش نمیخواست ازش جدا بشه. چهار سال گذشته بود، اما هیچچیزی تغییر نکرده بود:
هر بار که فرود میام، اولین چیزی که میخوام ببینم تویی، میفهمی؟
ییبو لبخند زد:
و هر بار، من اینجام، منتظر تو.
و اون لحظه، وقتی توی آغوش هم ایستاده بودن، بین صدای موتورهای خاموششده، صدای باد، صدای فریاد همکارای جان که به هم تبریک فرود میگفتن برای اونها، فقط صدای تپش قلبشون شنیده میشد.
**********************
خونه فضای آرومی داشت. چراغهای دیواری نور ملایمی به اتاق نشیمن داده بودن و یه نسیم خنک از پنجرهی نیمهباز، پردهها رو تکون میداد.
سانیا کنار میز نشسته بود، یه لیوان قهوهی نیمهخورده جلوش بود، اما نگاهش توی افکار خودش گم شده بود. آقای شیائو که از بیرون اومده بود، پالتوشو درآورد و درحالیکه سرآستینهای لباسش رو مرتب میکرد، نگاهش روی سانیا قفل شد. لبخند کوچیکی زد، همون لبخند محو اما با معنا:
چرا اینقدر تو فکری؟
سانیا، کمی سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد:
فکر میکردم شما امشب دیرتر میایید.
آقای شیائو، همونطور که به سمت میز میرفت، با لحنی که کمی شوخطبعی توش بود، گفت:
اگه میدونستم کسی اینجا منتظرم هست، زودتر میاومدم.
سانیا ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو ازش گرفت، اما یه لبخند محو گوشهی لبش نشست:
مطمئنید که کسی منتظرتون بود؟
آقای شیائو کنار میز ایستاد، یکی از صندلیها رو بیرون کشید و درست روبهروی سانیا نشست:
نمیدونم... ولی دوست دارم فکر کنم که بود.
سانیا یه لحظه مکث کرد، انگشتاشو دور لیوان قهوهش قفل کرد؛ اما نگاهش، توی نگاه مردی که روبهروش نشسته بود، گیر افتاد. اون نگاه… یه جور نگاه خاص بود. آقای شیائو کمی به سمت جلو خم شد، بازوشو روی میز گذاشت و با لحن نرمتری گفت:
به نظرت عجیبه که بعد از اینهمه مدت، هنوز وقتی دارم باهات حرف میزنم، یه جورایی یاد اولین باری که دیدمت میافتم؟
سانیا کمی پلک زد؛ انگار که انتظار همچین جملهای رو نداشت:
اولین بار؟ شما تو بدترین روزای زندگی من دیدینم.
آقای شیائو کمی لبخند زد، اما این بار لبخندش جدیتر شد:
میدونم؛ اما تو هنوزم همون دختر مغرور و قوی هستی که هیچچیزی نمیتونه شکستش بده.
سانیا چند ثانیه توی نگاهش غرق شد، اما بعد خودش رو جمعوجور کرد، یه لبخند محو زد و گفت:
امشب زیادی احساساتی شدید، شهردار.
آقای شیائو، ابرویی بالا انداخت، لبخندش عمیقتر شد:
چون امشب، تو از من رسمیتر حرف زدی.
سانیا یه نفس عمیق کشید و سعی کرد یهجوری بحث رو عوض کنه، اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، دست گرم و محکم آقای شیائو، آروم روی دستش نشست:
چیزی که واقعاً عجیبه، اینه که چطور یه آدم میتونه توی یه مدت کوتاه، اینقدر برات مهم بشه… بدون اینکه حتی خودت متوجه بشی.
سانیا یه لحظه شوکه شد. دستش زیر دست مرد، بیحرکت موند. اما هیچ تلاشی نکرد که عقب بکشه. آقای شیائو، نگاهش رو از روی صورتش برنداشت، انگشتاشو آروم روی دست سانیا کشید و زمزمه کرد:
نمیدونم این چیزا رو میفهمی یا نه؛ اما یه چیزو مطمئنم...
سانیا آرومتر از همیشه، پرسید:
چی رو؟
مرد کمی سرشو خم کرد، صدای نفسهای آرومش شنیده میشد:
اینکه از وقتی که توی این خونه هستی، بودن تو یه چیزایی رو تغییر داده.
سانیا دیگه نمیدونست داره چی حس میکنه؛ اما یه چیزو میدونست... اون هیچوقت انتظار نداشت که این مرد اینقدر آروم، اینقدر گرم، اینقدر خاص باشه و چیزی که بیشتر از همه تعجبش رو برانگیخت این بود که بدش نمیاومد.
**********************
خونه آروم بود. نسیم خنکی از لای پنجرههای باز عبور میکرد و پردههای نازک را به آرومی تکون میداد. جان و ییبو در حالی که تازه از فرودگاه برگشته بودن، وارد سالن شدن.
جان در حال حرف زدن با ییبو بود؛ اما یه چیزی توجهشو جلب کرد. همون لحظهای که به سمت میز نشیمن برگشت، صحنهای رو دید که باعث شد قدمهاش متوقف بشه. دستای آقای شیائو و سانیا روی هم...
نه یه دست دادن عادی، نه یه تماس معمولی؛ یه چیزی توی اون فضا بود، یه حس خاص. جان چند ثانیه، فقط مات و مبهوت نگاه کرد. ییبو هم متوجه شد و چشماش کمی گشاد شد:
جان… بابات داره...؟
جان متعجب گفت:
آره... داره...
اما قبل از اینکه بیشتر فکر کنه، یه ایدهی شیطنتآمیز به ذهنش رسید. یه لبخند مرموز زد، سریع بازوی ییبو رو گرفت و به سمت اتاق کشید:
خب پس، بیا عزیزم منم دست تو رو بگیرم.
ییبو که هنوز توی شوک بود، تقلا کرد که خودشو آزاد کنه:
هی، جان! ولم کن، من میخوام بدونم که...
جان اما به حرفش گوش نداد. با یه حرکت، محکمتر بازوشو گرفت و با همون لبخند شیطون، به سمت اتاق کشوندش.
سانیا و آقای شیائو، تازه متوجهشون شدن و به سمتشون نگاه کردن، اما جان فقط دستش رو براشون تکون داد:
ببخشید که مزاحم خلوتتون شدیم، شما ادامه بدین، ما هم بریم یه خلوت دونفره داشته باشیم.
ییبو با تعجب و اخم سعی کرد خودشو از دست جان خلاص کنه، اما جان به زور در رو باز کرد و ییبو رو برد داخل. در پشت سرشون بسته شد و همون لحظه، بیرون از در سانیا و آقای شیائو، برای چند ثانیه فقط به هم نگاه کردن. سانیا، یه پوزخند زد:
پسرت زیادی فضوله!
آقای شیائو، لبخند آرومی زد:
از من به ارث برده.
و همون لحظه، شاید برای اولین بار، سانیا واقعاً احساس کرد که از این بازی، بدش نمیآد.
**********************
درِ اتاق بسته شد. ییبو هنوز هم با اخمای درهم و چشمای متعجب به جان نگاه میکرد. چند لحظهی پیش صحنهی شوکهکنندهای دیده بود:
جان پدرت از خواهر من خوشش میاد؟
جان که بیخیال خودش رو روی تخت انداخته بود، لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت:
گمون کنم... یعنی تا الان که همچین چیزی به زبون نیاورده، ولی من که احمق نیستم، میفهمم چی تو سرش میگذره.
ییبو یه لحظه خشکش زد، بعد لبش رو گزید و نگاهش رو از جان گرفت:
ولی من آیندهی خوبی رو نمیبینم.
جان سریع نشست و با تعجب بهش خیره شد:
چی؟ چرا؟ پدر من یه مرد فوقالعادهست! میتونه خواهرت رو خوشبخت کنه. میدونی که چقدر بااحساس و باوفاست. هرچند یه مقدار اختلاف سنی دارن، ولی عشق که این چیزا سرش نمیشه، نه؟ از پونزده سال اختلاف سنی میشه چشمپوشی کرد آره؟
ییبو یه آه عمیق کشید، بعد نگاهش رو به جان دوخت، یه لبخند محو گوشهی لبش نشست:
من نگران خواهرم نیستم، جان. من نگران پدرت هستم.
جان، ابرویی بالا انداخت:
چرا؟
ییبو، دست به سینه نشست، کمی به جلو خم شد و با لحنی که کاملاً معلوم بود از چیزی مطمئنه، گفت:
چون پدرت هنوز از لجبازی خواهر من خبر نداره.
جان، چند لحظه مات و مبهوت بهش نگاه کرد؛ اما بعد که فکر کرد، لبش رو گزید، دستش رو به چونهش کشید و سری تکون داد:
اوه درسته؛ کاملاً درست میگی. حالا که فکرشو میکنم، سانیا از اون زنهایی نیست که به این راحتیا تسلیم بشه، اون یه جنگجوئه و پدر من هم همیشه راه خودش رو رفته...
جان یه لحظه به سقف خیره شد و بعد با خندهای که نصفش ترس بود، زمزمه کرد:
آخ...
ییبو سرش رو تکون داد، لبخندش عمیقتر شد و گفت:
تسلیت میگم از الان، جان.
جان بلند خندید؛ اما بعد یه لحظه جدی شد، دستاشو پشت سرش قفل کرد و گفت:
پس میگی یه جنگ بینشون قراره راه بیفته؟
ییبو، شونه بالا انداخت و با لحن بیتفاوتی گفت:
صد در صد! خواهرم نمیذاره یه مرد، حتی اگه پدرت باشه، به این راحتیا بهش مسلط بشه. از اون طرف، پدرت هم همیشه یه مرد قوی بوده که دوست نداره تسلیم بشه... نتیجه؟ یه فاجعهی احساسی که یا به یه عشق پرشور ختم میشه، یا به یه جنگ واقعی.
جان، نفسش رو با شدت بیرون داد و خودشو روی تخت انداخت:
خب حداقل یه چیز هیجانانگیز واسه تماشا داریم.
ییبو، نگاهش رو چرخوند، دست به سینه نشست و با لبخندی که پر از شیطنت بود، زمزمه کرد:
آره، فقط امیدوارم تا قبل از اینکه یکیشون اون یکی رو بکشه، ما دخالت کنیم.
و اون شب برای اولین بار، جان و ییبو داشتن از چیزی غیر از عشق خودشون حرف میزدن؛ اما هر دو میدونستن که یه طوفان جدید داره از راه میرسه و اینبار، قرار نبود اون طوفان مربوط به خودشون باشه.
ییبو هنوز توی فکر سانیا و پدر جان بود که یهو حس کرد دستش با قدرت بالا کشیده شد. قبل از اینکه حتی فرصت کنه عکسالعملی نشون بده، خودش رو بین دیوار و بدن گرمای جان حس کرد:
جان! چیکار...
جان، لبخند شیطونی زد، دستش رو محکم دور مچ ییبو نگه داشت و زمزمه کرد:
بیخیال بقیه... بیا دربارهی چیزای مهمتر حرف بزنیم.
چشمای ییبو یه لحظه درشت شد، قلبش محکمتر زد، اما این مرد رو میشناخت، میدونست وقتی اینجوری نگاهش میکنه یعنی قراره چه اتفاقی بیفته. قبل از اینکه بتونه یه جملهی کامل بگه، لبای جان با شدت روی لباش نشست. نه یه بوسهی آروم، نه یه لمس ساده... یه طوفان واقعی!
ییبو اول کمی تقلا کرد، اما بعد خودش رو توی اون حرارت غرق کرد. جان دستش رو از روی مچش سر داد و پشت کمرش حلقه کرد، محکمتر کشیدش سمت خودش. انگار که بخواد نبودنهای این مدت رو توی همین لحظه جبران کنه. نفسهاشون به هم پیچیده شد، گرمای وجودشون بین هم قفل شد و لحظهای بعد جان زمزمه کرد:
فکر کردی میذارم بعد از این همه مدت، دربارهی آدمای دیگه حرف بزنی؟
ییبو که حالا خودش هم توی اون حس غرق شده بود، لبخند کوچیکی زد و آروم گفت:
تو هنوزم زیادی حساسی، جان؛ ولی خب بازم عاشقتم.
جان، پیشونیشو به پیشونی ییبو تکیه داد، دستش رو روی خط فکش کشید و با صدایی که دیگه پر از نیاز بود، گفت:
فقط وقتی که پای تو وسط باشه.
و اون شب، دیگه هیچ حرفی از کسی زده نشد؛ چون عشق، دلتنگی و لمسهای پر از احساس، همهی چیزی بود که بینشون باقی مونده بود.
**********************
شب شده بود و همه دور میز نشسته بودن، حرفای مختلف میزدن، یه جمع صمیمی که بعد از مدتها، یه آرامش خاص توش حس میشد.
جان یه لیوان چای گرفته بود و با خنده به یه شوخی سانیا جواب میداد. ییبو کنارش نشسته بود، سرش رو روی دستش گذاشته بود و آروم داشت به حرفا گوش میداد؛ اما درست همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. همه یه لحظه ساکت شدن. سانیا گفت:
منتظر کسی بودید؟
جان لیوانشو گذاشت روی میز و بلند شد:
مگه فراموش کردین که من یه شخصیت جذاب و خواستنی دارم؟ شاید یه نفر بدون دعوت اومده ببینه منو.
ییبو نگاهش کرد، پوزخندی زد و گفت:
در رو باز کن جان، شاید مأمور مالیاته که اومده ازت پول بگیره.
همه خندیدن و جان چشمغرهای به ییبو رفت، اما در رو باز کرد و درست همون لحظه، شوکه شد. مانا و هائو دم در بودن و مهمتر از همه شکم مانا جلو اومده بود.
جان چند ثانیه چشماش گرد شد، بعد بدون مقدمه گفت:
واااای، چکار کردی؟! چطور شکمت اینقدر بزرگ شد؟
مانا یه دستش رو روی شکمش گذاشت، ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
همون کاری که یه زن متأهل قراره بکنه، جان! فکر کردی توی این چهار سال فقط تو با اون کوچولو عاشقی کردی؟
ییبو دستش رو محکم روی صورتش کشید، سانیا که هنوز شوکه بود با دهن باز به شکم مانا نگاه کرد. مانا، بدون توجه به واکنش بقیه، سریع اومد تو و سانیا رو توی یه بغل محکم کشید:
دختر! دلم برات تنگ شده بود.
سانیا، که هنوز توی شوک بود، بالاخره خندید و با ذوق گفت:
تو هیچی به من نگفته بودی، مانا!
مانا، با غرور دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
سورپرایز شدی، نه؟ ما بالاخره تصمیم گرفتیم یه بچهی خوشگل به دنیا بیاریم.
جان که هنوز متعجب بود، رو به هائو کرد و با شوخی گفت:
مرد تو خیلی سریع عمل کردی.
هائو که تا اون لحظه ساکت بود، دست به سینه زد و با لحن آرام همیشگیاش گفت:
وقتی عشق زندگیت چیزی ازت بخواد، مخالفت نمیکنی.
سانیا با ذوق به مانا نگاه کرد؛ اما ییبو که تا اون لحظه آروم بود، یه دفعه با عصبانیت رو به مانا گفت:
منو کوچولو صدا کردی؟
مانا یه نگاه بیخیال بهش انداخت و با شیطنت گفت:
چرا که نه؟ تو هنوز همون بچهی لجباز گذشتهای!
ییبو اخم کرد، سریع به جان نگاه کرد و با صدایی که فقط اون بشنوه، زمزمه کرد:
جلوشو بگیر!
جان یه لحظه مکث کرد، اما بعد با همون لبخند شیطونش رو به مانا گفت:
مانا تو که این همه به فکر آیندهای، یه فکری هم برای کوچک کردن زبونت بکن، داره زیادی دراز میشه.
مانا، دستشو روی سینهاش گذاشت و با لحن نمایشی گفت:
دیدی، هائو؟ منو میکوبن!
هائو، شونه بالا انداخت و گفت:
عادت کن. تو همیشه اینجوریای.
سانیا قهقهه زد، اما ییبو چپچپ به جان نگاه کرد و غر زد:
تو طرفداری نکنی، سنگینتری.
جان، با خندهشو جمع کرد، شونهای بالا انداخت و گفت:
آخه این بار مانا خیلی تند رفت، حتی برای من.
و همون لحظه آقای شیائو هم از پلهها پایین اومد. چند لحظه با تعجب به مهمونای جدید نگاه کرد، بعد دست به جیب، ابرویی بالا انداخت و گفت:
بهبه، چه سورپرایزی.
مانا، لبخند زد و گفت:
خب، ما دلمون برای این جمع دوستداشتنی تنگ شده بود.
آقای شیائو یه نگاه کوتاه به سانیا انداخت، بعد دست به سینه گفت:
البته، قطعاً دل بعضیا بیشتر از بقیه تنگ شده، درسته.
سانیا سریع نگاهش رو دزدید، اما بقیه پوزخند زدن. جان سرش رو تکون داد، دستشو روی شونهی ییبو گذاشت و با خنده گفت:
خب، شبمون قراره جالب بشه! بفرمایید داخل، اینجا کلی داستان برای گفتن داریم.
و همونطور که همه وارد خونه شدن، میشد حدس زد که امشب یکی از اون شباییه که کلی خاطره قراره ساخته بشه و البته یه عالمه شوخی و دعواهای بامزه بین این آدمای خاص!
**********************
صبح زود، آفتاب ملایمی که از پشت پنجرهها عبور میکرد، روی دیوارهای مرکز مددکاری افتاده بود. ساختمون، یه ساختمون سهطبقهی بازسازیشده بود. یه جایی که قبلاً شاید یه دفتر قدیمی و فراموششده بود؛ اما حالا توی اون، یه زندگی جدید جریان داشت.
مرکز حمایت از جوانان آینده نامی بود که ییبو براش انتخاب کرده بود؛ چون اینجا قرار بود سرنوشتهایی رو تغییر بده، آیندههایی رو بسازه، نجات بده؛ درست مثل خودش که یه زمانی نجات داده شد.
وقتی ییبو وارد شد، اولین چیزی که دید، همون شلوغیِ همیشگی بود. یکی از مشاورها، روی صندلی نشسته بود. یه دختر ۱۶ سالهی مضطرب جلوی روش بود که داشت آروم باهاش حرف میزد.
دو پسر نوجوون، توی گوشهای نشسته بودن، یکیشون با یه مداد رو کاغذ خطخطی میکرد، اون یکی فقط به دیوار زل زده بود.
یه پسر بچهی ۱۳ ساله با لباسای کهنه، دواندوان به سمت آشپزخونهی کوچیک مرکز رفت، جایی که یکی از مددکارا براشون صبحانه آماده کرده بود.
یه مددکار دیگه با یه نوجوان ۱۷ ساله که دستش باندپیچی شده بود، داشت حرف میزد، سعی میکرد قانعش کنه که دوباره فرار نکنه و اینجا، دقیقاً همون جایی بود که ییبو همیشه آرزوشو داشت.
ییبو مستقیم رفت سمت دفتر خودش. یه فضای ساده، اما پر از انرژی... روی دیوار، عکسایی از نوجوانهایی که اینجا کمک گرفته بودن، چسبونده شده بود.
یه میز کار پر از پروندههای بچههایی که هر کدومشون، یه داستان پشت خودشون داشتن. یه گلدون کوچک روی میز هدیهای که سانیا براش آورده بود؛ چون همیشه میگفت فضای کاری نباید بیروح باشه. یه تابلوی بزرگ روی دیوار، که روش نوشته شده بود:
تو تنها نیستی. ما اینجاییم تا با هم بجنگیم.
و این دقیقاً همون جملهای بود که خودش سالها پیش، بهش نیاز داشت...
ییبو، این کار رو تنها انجام نداده بود. لینا؛ روانشناس مرکز، زنی که خودش یه زمانی توی خیابون بزرگ شده بود و حالا، نجاتدهندهی دهها نوجوان بود!
دیلن؛ یه مددکار اجتماعی که وقتی جوونتر بود، خودش از خانواده طرد شده بود، اما حالا، مشاور بچههایی بود که حس میکردن هیچ جایی ندارن.
ریو؛ یه پزشک که بهصورت داوطلبانه، هر چند روز یه بار میاومد و زخمهای بچهها رو درمان میکرد، چه زخمهای جسمی، چه روحی.
و مهمتر از همه، خود ییبو کسی که حالا، نه یه قربانی، بلکه یه حامی شده بود.
همون لحظه که ییبو نشست، درِ دفترش باز شد. یه پسر حدوداً ۱۵ ساله، با لباسای کهنه، با ترس و تردید جلوی در وایستاده بود:
اینجا واقعاً جاییه که میشه موند؟
ییبو یه لحظه بهش نگاه کرد. نگاه اون پسر، پر از همون وحشتی بود که خودش یه زمانی توی آینهی چشمای خودش دیده بود:
آره. اینجا، جاییه که هیچکس قضاوتت نمیکنه و هیچکس ترکت نمیکنه.
پسر یه قدم جلوتر اومد، دستاش هنوز میلرزید:
من نمیدونم چطوری باید اعتماد کنم.
ییبو، لبخند محوی زد، بعد آروم گفت:
لازم نیست یه دفعه اعتماد کنی. فقط کافیه یه قدم برداری و من قول میدم بقیهی مسیر رو باهات میام.
پسر توی چشمای ییبو نگاه کرد و برای اولین بار، انگار یه نور کوچیک ته دلش روشن شد. اینجا، دقیقاً جایی بود که آینده تغییر میکرد. جایی که ییبو، گذشتهشو به یه هدیه برای دیگران تبدیل کرده بود.
**********************
You are reading the story above: TeenFic.Net