پارت سی: هجدهسالگی
هجدهسالگی یعنی تو خودت حق انتخاب داری، یعنی میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری.
**********************
هیچکس برای دیدنش نیومد. هیچکس حتی نپرسید که اون مردِ شکستخوردهای که روزی فکر میکرد همهچی رو کنترل میکنه، حالا کجاست. زندان، جای وحشتناکی بود؛ اما برای یه آدم مثل اون، این جهنم بود.
سلولی که توش انداخته بودن، تاریک و نمور بود. دیواراش بوی رطوبت و پوسیدگی میداد. یه لامپ زرد کمرنگ بالای سرش فقط اونقدری نور داشت که صورت زخمخوردهشو نشون بده. تنها چیزی که توی این سلول داشت، زمان بود و هیچچیزی، برای یه آدمی مثل اون، بدتر از این نبود که زمان، به طعنهآمیزترین شکل ممکن، کش بیاد. هر شب، بیدار میموند؛ چون خوابیدن یعنی رویا دیدن و رویاهاش، چیزی نبودن جز فریادای ییبو، اون شب که کتکش میزد و میگفت:
تو حاصل یه تجاوزی، تو یه حرومزادهای.
و حالا؟ همین "حرومزاده"زنده بود و اون؟ توی این جهنم حبس بود. هر بار که توی زندان اسمش رو میبردن، میدونست قراره یه چیز جدیدی تجربه کنه. یه بار غذای کمی که براش آوردن، به زور از دستش کشیدن و بهش خندیدن. یه بار همبنداش اونقدری بهش فشار آوردن که دیگه یادش نیاد آدمی بوده که یه روز برای خودش قدرتی داشته. یه بار یه نگهبان با لحنی که پر از تحقیر بود، بهش گفت:
تو دیگه کی هستی؟ کسی که حتی خانوادهش هم نمیخواستنش؟
و همین، از هر شکنجهای بدتر بود.وقتی برای اولین بار توی آینهی کوچیک دستشویی زندان به خودش نگاه کرد، برای چند ثانیه نمیدونست کیه. اون مرد مغروری که همیشه خودش رو بالاتر از بقیه میدید، کجا بود؟ اون کسی که یه عمر، نفرت رو توی وجودش پرورش داده بود، چی شده بود؟ چرا هیچچیزی توی چشمهاش نمونده بود جز یه پوچی عمیق؟ بعد فهمید همین حالا هم، مرده بود. تنها چیزی که زنده مونده بود، بدنش بود و این یعنی هر روز از مرگ بدتر زندگی کردن. هیچکس دنبالش نیومد، هیچکس منتظرش نبود و هیچکس براش دل نمیسوزوند. این، پایان یه مردی بود که یه عمر، خودش رو بالاتر از همه میدونست. پایانی که از مرگ هم، برای اون بدتر بود.
**********************
بعد از ماهها دوری، بعد از جنگیدن با مرگ، بعد از لحظههای نفسگیر ییبو، بالاخره، برگشته بود. ماشین آروم جلوی خانه ایستاد. جان قبل از اینکه در رو باز کنه، به پهلوی ییبو نگاه کرد. چشمهایی که هنوز کمی خسته بودن، اما دیگه اون سایهی تاریک درد رو نداشتن:
خستهای؟ میخوای بغل کنم ببرمت داخل؟
ییبو، یه اخم ظریف کرد:
اگه یه بار دیگه بخوای مثل بیمار باهام رفتار کنی، همینجا برمیگردم بیمارستان.
جان، یه لبخند شیطنتآمیز زد و گفت:
باشه، باشه! ولی باور کن اگه از این پلهها افتادی، من همزمان هم میخندم، هم میگیرمت.
ییبو، یه نفس عمیق کشید، انگار که اون هوا رو، اون بوی آشنای خونه رو، توی وجودش جا میداد و بعد آروم توی خونه قدم گذاشت. بعد از مدتها بالاخره، برگشته بود. همهچی همونطور بود که یادش میاومد. راهروهای بلند، عطر همیشگی؛ اما یه چیزی فرق داشت. یه چیزی که هنوز نمیدونست چیه، اما دلش میخواست بدونه:
میرم توی اتاقم.
اما هنوز یه قدم هم برنداشته بود که دستای جان، بازوشو گرفت و متوقفش کرد:
نه، اونجا نه.
ییبو، گیج شد. اخماش رفت تو هم و بعد گفت:
چرا؟
جان لبخند زد؛ اما این بار لبخندش یه چیز خاص داشت:
چون حالا، تو یه اتاق جدید داری.
ییبو، چند ثانیه خیره نگاهش کرد، اما بعد جان آروم دستشو گرفت و همراهش برد. در یه اتاق رو باز کرد و اون لحظه چشمهای ییبو، از تعجب گشاد شدن. یه اتاق جدید؛ اما نه فقط یه اتاق معمولی... یه اتاقی که حالا همهچی توش، دو نفره بود. یه تخت بزرگ، با دو بالشت کنار هم، یه میز با دو صندلی روبهروی هم، یه کمد که جای دو نفر رو توی خودش جا داده بود و مهمتر از همه عکسای روی دیوار... یه عکس از روزی که ییبو توی بیمارستان چشم باز کرده بود، با اون لبخند کوچیک و خسته...
یه عکس که جان ازش گرفته بود وقتی خواب بود، با یه یادداشت کوچیک که نوشته بود: "بالاخره یه خواب بدون درد!"
و یه جمله که با دستخط جان، روی یه قاب نوشته شده بود:
خونه، جایی نیست که توش زندگی میکنیم. خونه جاییه که تو توش باشی.
ییبو، ایستاده بود. نمیدونست چی بگه. جان از پشت آروم دستهاشو دورش حلقه کرد:
به خونه خوش اومدی، عزیزم.
صدای جان آروم، اما پر از یه چیزی بود که توی دنیا هیچی نمیتونست جاشو بگیره:
به خونهی جدیدمون خوش اومدی.
ییبو یه لحظه پلک زد. بعد همونجا توی اون آغوش، توی اون خونه، نفسشو بیرون داد:
آره... بالاخره، برگشتم خونه.
**********************
برای اولین بار بعد از مدتها، همه کنار هم نشسته بودن. صدای قاشق و چنگال، صدای ملایم خندههای ریز و حتی همون شوخیهای همیشگی جان، یه چیزی توی این خونه رو پر از گرما کرده بود. ییبو، هنوز کمی خسته بود، اما رنگ و روی بهتری داشت.
سانیا کنار برادرش نشسته بود، اما نگاهش کمی جدیتر بود. جان، مثل همیشه یه لبخند بازیگوش رو لباش داشت، اما حواسش دقیقاً به همهچی بود و آقای شیائو، کمی از همیشه آرومتر و متفکرتر به نظر میرسید. غذا تقریباً تموم شده بود که سانیا بالاخره لب باز کرد:
میشه کمک کنید من و برادرم یه جایی برای زندگی پیدا کنیم؟
همه یه لحظه ساکت شدن. جان به سرعت دست ییبو رو گرفت، انگار که یهو کسی بخواد اونو ازش بگیره:
ییبو رو کجا میخوای ببری؟اون الان توی رابطهست.
لقمهی کوچیکی که توی دهن ییبو بود، یهو توی گلوش گیر کرد، تقریباً سرفه کرد، بعد با چشمای درشتشده به جان نگاه کرد:
جان! این چه حرفیه؟
جان لبخندی زد و ادامه داد:
خب، درسته! تو نامزد منی، عشق منی و قرار نیست از اینجا بری.
سانیا، پوزخند زد و گفت:
جان، تو خیلی احساساتی هستی.
جان شونهای بالا انداخت و گفت:
نه، فقط دارم از چیزی که مال منه، محافظت میکنم.
آقای شیائو، که تا اون لحظه فقط به این صحنهی عجیب و بامزه نگاه میکرد، یه لبخند کمرنگ زد و درحالیکه کمی صدای خودش رو جدیتر کرد، گفت:
این خونه، برای شما هم جا داره.
سانیا، یه لحظه متعجب شد. اخم کرد و چنگالش رو کنار گذاشت:
نه… نه، واقعاً لزومی نداره، شما به اندازهی کافی به ما کمک کردید.
اما آقای شیائو، نگاهش رو بهش دوخت. یه چیزی توی اون نگاه بود، یه توجهی که بیش از حد یه پیشنهاد معمولی بود، اما نه اونقدری که تابلو باشه:
بعضی وقتها، قوی بودن یعنی پذیرفتن کمک، نه رد کردنش.
سانیا، یه لحظه سکوت کرد. نمیدونست چطور جواب بده. فقط زمزمه کرد:
ولی...
آقای شیائو اجازه نداد حرف سانیا تموم بشه:
نیازی به ولی نیست، سانیا. این خونه، برای آدمایی که خانوادهی ما هستن، همیشه جا داره.
جان که تا اون لحظه فقط داشت این مکالمه رو گوش میداد، با چشمای مشکوک به پدرش نگاه کرد. اونقدری میشناختش که بفهمه یه چیزی این وسط عجیب به نظر میرسه. یه لحظه چشماش رو باریک کرد و با لحن کنجکاو، اما کمی شیطنتآمیز گفت:
بابا خیلی اصرار داری، نه؟
آقای شیائو، نگاهش رو به پسرش چرخوند؛ اما فقط لبخند آرومی زد و یه قاشق از غذاش رو برداشت:
فقط دارم رفتار انسانی نشون میدم، جان.
جان، با ابروهای بالا رفته گفت:
آره فقط رفتار انسانی...
ییبو که هنوز از حرفای چند دقیقهی پیش جا خورده بود، دستشو روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید:
تو این خانواده، هیچچیز عادی پیش نمیره، نه؟
سانیا هنوز به آقای شیائو نگاه میکرد. یه چیزی توی اون پیشنهاد باعث شده بود برای چند ثانیه، هیچ حرفی نزنه؛ اما بالاخره، کمی سرشو پایین انداخت و گفت:
باشه؛ اما فقط تا وقتی که بتونیم جایی پیدا کنیم.
آقای شیائو، راضی سری تکون داد. جانهمچنان با یه لبخند شیطنتآمیز به پدرش خیره شده بود و ییبو که حالا دیگه بیشتر از همیشه خجالتزده بود، فقط آروم سرشو روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
یکی منو از این جمع نجات بده.
و اون شب، شبی بود که خانوادهای که هیچوقت قرار نبود "عادی" باشه، بالاخره یه قدم دیگه به هم نزدیکتر شدن.
**********************
بعد از مدتها، بالاخره سانیا و ییبو تنها بودن. اتاق نشیمن، نور کمرنگ چراغها، سکوتی که بینشون پیچیده بود. فضایی که یه جور حس آرامش و دلتنگی با هم داشت. سانیا روی کاناپه نشسته بود و لیوان چای داغ بین دستاش بود.
ییبو کمی اون طرفتر توی خودش فرو رفته بود. انگشتاش روی فنجون چرخ میخورد، اما معلوم بود که ذهنش جای دیگهست. ییبو گفت:
عجیبه، نه؟
سانیا، سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد:
چی عجیبه؟
ییبو لبخند تلخی زد و گفت:
اینکه حالا، بعد از اینهمه سال، دیگه مجبور نیستیم توی ترس زندگی کنیم. دیگه قرار نیست تو، همیشه سپر من باشی.
سانیا، یه لحظه سکوت کرد. لبخند کوچیکی زد، اما نگاهش پر از خاطرات شد:
ولی من هنوز هم سپرتم، ییبو. حتی اگه دیگه نیازی بهش نداشته باشی.
یه لحظه، همون احساس قدیمی برگشت. همون حس امنیتی که فقط یه خواهر میتونست به برادرش بده. ییبو نفس عمیقی کشید و گفت:
ولی چرا وون نموند؟ اون میتونه تنها از خودش مراقبت کنه؟
نگاه سانیا، کمی نرمتر شد:
وون، رفت پیش خاله. اون نمیخواست توی این شهر بمونه. فکر میکرد که باید یه فرصت جدید برای خودش بسازه؛ ولی نگرانش نباش. اون از اون آدمایی نیست که بشکنه.
ییبو لبش رو گاز گرفت؛ اما بعد یه نفس عمیق کشید:
فقط دلم نمیخواست اون هم یه جایی مثل من، تنها باشه.
سانیا، آروم لیوانش رو کنار گذاشت و به سمت برادرش رفت. ییبو، هنوز همون پسر کوچولویی بود که یه زمانی از دنیا ترسیده بود؛ ولی حالا، حالا یه مرد شده بود؛ اما برای همیشه، "برادر کوچولوی" سانیا باقی میموند.
همون لحظه، سانیا دستشو دور ییبو حلقه کرد، آروم سرش رو توی آغوش خودش کشید؛ مثل همون روزایی که بچه بودن و قبل از اینکه ییبو حتی بتونه اعتراض کنه، سانیا موهاشو نوازش کرد، بوسهی آرومی روی موهاش گذاشت و زمزمه کرد:
فرقی نمیکنه چقدر بزرگ بشی، چقدر قوی بشی، برای من تو همیشه همون بچهای هستی که روی دستای من گریه میکرد و من میگفتم که همهچی درست میشه.
ییبو، نفسش لرزید؛ اما این بار نذاشت که اون آغوش رو پس بزنه و اون شب، بعد از سالها، برای اولین بار هیچکدومشون، احساس تنهایی نکردن.
**********************
ییبو، کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش به ماهی بود که از پشت پردهی نازک، اتاق رو روشن کرده بود. جان پشت سرش ایستاده بود، اما عجلهای برای شکستن سکوت نداشت. فقط تماشا میکرد. اون پسری که هر لحظهی نبودنش مثل زهر، قلبش رو میسوزوند، حالا روبهروش ایستاده بود، نفس میکشید، زنده بود. ییبو آروم زمزمه کرد:
خوابم نمیبره.
جان چند قدم جلوتر رفت، پیشونیشو روی شونهی ییبو گذاشت و آروم زمزمه کرد:
چرا؟
ییبو چشمهاش رو بست و گفت:
چون هنوز باورم نمیشه که همهچی تموم شده. هنوز حس میکنم وقتی چشمامو ببندم، یه نفر میاد و منو از اینجا میبره.
جان یه نفس عمیق کشید، انگشتاشو دور کمر ییبو حلقه کرد و اون رو به سمت خودش کشید:
هیچکس دیگه نمیتونه تو رو از من بگیره.
ییبو بدون مقاومت برگشت و پیشونیشو به سینهی جان تکیه داد. برای اولین بار بعد از ماهها، همهچی درست سر جای خودش بود. جان، دستشو آروم گرفت و به سمت تخت کشید:
بیا، بخوابیم.
ییبو اول کمی تردید داشت؛ اما بعد وقتی روی تخت دراز کشید و گرمای تنِ جان رو کنارش حس کرد، انگار همهی اون ترسهای باقیمونده، آروم محو شدن. جان آروم توی گوش ییبو زمزمه کرد:
چیزی نیست که ازش بترسی، عزیزم. من اینجام. کنار تو.
ییبو نیمهخواب، نگاهش رو به جان دوخت. انگشتاش با سرانگشتای جان گره خوردن:
جان اگه یه روز من نباشم، چیکار میکنی؟
جان، نفسش حبس شد؛ اما سریع انگشتاشو محکمتر روی دست ییبو فشار داد:
هیچوقت اینو نگو. من بدون تو هیچی ندارم، میفهمی؟ پس قول بده که همیشه اینجا میمونی.
ییبو، یه لحظه نگاهش رو از جان گرفت؛ اما بعد با یه لبخند کوچک، آروم توی آغوشش فرو رفت:
باشه. قول میدم.
و اون شب، توی تاریکی در آغوش هم با نفسهایی هماهنگ، آروم خوابیدن؛ برای اولین بار، بدون ترس، بدون درد... فقط با عشق.
**********************
جان، درگیر یکی از سختترین تصمیمهای زندگیش بود. نه، انتخاب بین مرگ و زندگی بود و نه فرار از یه آتشسوزی. یه چیز خیلی مهمتر بود:
من باید برای تولد هجده سالگی ییبو یه کادوی خاص بگیرم.
مشکل چی بود؟ اینکه هر پیشنهاد خوبی که میداد، از طرف سانیا و پدرش رد میشد. جان، سه تا گزینه روی میز داشت:
یه ساعت مچی خاص، چیزی که همیشه با خودش داشته باشه.
یه سفر کوتاه دونفره، یه جای آروم که فقط خودمون باشیم.
یه گردنبند سفارشی، با یه طرحی که فقط برای خودش باشه.
سانیا، سریع سرش رو تکون داد:
این چیزا کلیشهایه، جان! یه چیزی بگیر که خاص باشه.
آقای شیائو، آروم سرشو تکون داد:
حق با سانیاست.
جان، یه نگاه عاقلاندرسفیه بهشون انداخت و گفت:
بابا، تو اصلاً گوش دادی من چی گفتم؟
آقای شیائو، با لبخند خاصی جواب داد:
البته؛ اما پیشنهاد سانیا منطقیتره.
جان، با چشمای گشادشده بهش خیره شد:
ییبو کم بود، حالا خواهرشم اضافه شد؟
اما این تازه شروع ماجرا بود...
سانیا کمی فکر کرد و پیشنهادش رو با اونها در میون گذاشت:
یه چیز خاصتر بگیر. مثلاً یه لباس سنتی با طرحهای قدیمی، چیزی که هیچوقت خودش نمیخره.
جان، چپچپ نگاهش کرد و گفت:
لباس سنتی؟ برای ییبو؟ سانیا، تو اصلاً اون آدمو میشناسی؟
اما قبل از اینکه حتی ادامه بده، صدای آروم اما جدی آقای شیائو اومد:
پیشنهاد بدی نیست.
جان، یه لحظه مات و مبهوت، به پدرش و سانیا زل زد:
نه، جدی؟
یه لحظه نگاهش بین این دو نفر رفت و برگشت. بعد انگار که یه حقیقت تلخ رو کشف کرده باشه، سرش رو به نشونهی ناامیدی تکون داد:
اول ییبو، حالا تو... سانیا هم اضافه شد! عالیه! دیگه رسماً یه اتحاد علیه من شکل گرفته.
سانیا، پوزخند زد:
اوه، چه مظلومنماییای! ببینم، کسی داره اشکاشو پاک میکنه؟
جان، دیگه کلاً تسلیم شد. دستاشو بالا گرفت:
نه، دیگه کافیه! من کمک نمیخوام! خودم یه فکر میکنم.
آقای شیائو، لبخند کجی زد:
امیدوارم موفق باشی.
جان، یه نگاه تیز بهش انداخت:
بابا، تو قرار بود طرف من باشی، نه تیمِ سانیا.
و همونطور که غرغرکنان ازشون دور میشد، زمزمه کرد:
خانوادهی من، یه مشت آدم عجیبغریبن.
و حالا، مأموریت جان شروع شده بود؛ اما نه فقط برای خرید کادو... بلکه برای اثبات اینکه، فقط خودش میدونه چی برای ییبو بهترینه.
**********************
شب هوا خنک بود. صدای نسیمی که بین درختهای حیاط پیچیده بود، یه حس عجیبی داشت. ییبو، کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش به آسمون تاریکی بود که فقط چندتا ستارهی کمنور توش میدرخشیدن. جان آروم پشت سرش ایستاد.
چند لحظه چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. به اون پسری که هر لحظهی نبودنش یه زخم روی قلبش گذاشته بود. بعد یه نفس عمیق کشید، دستاشو توی جیبش فرو برد و بالاخره گفت:
ییبو، اگه بهت بگم، با من سوار ماشین شو بدون اینکه سوال بپرسی، انجامش میدی؟
ییبو، چشماش رو باریک کرد و یه نیملبخند شیطنتآمیز گوشهی لبش نشست.
تو یه نفر رو پیدا کردی که بخواد بدون سوال ازت پیروی کنه؟
جان، بدون اینکه عقب بکشه، جلوتر اومد. حالا فقط چند سانت از ییبو فاصله داشت. نگاهش عمیقتر شد:
نه، من یه نفر رو پیدا کردم که بهم اعتماد داره.
ییبو توی اون لحظه، نفسش رو حبس کرد؛ اعتماد... این چیزی بود که جان همیشه ازش حرف میزد. چیزی که پایهی این رابطهی عجیبشون شده بود:
آره، دارم.
جان با لبخند گفت:
پس بدون سوال، باهام میای؟
ییبو کمی فکر کرد و بعد سری تکون داد و گفت:
آره، میام.
جان یه لبخند پیروزمندانه زد، بدون اینکه لحظهای تردید کنه، دست ییبو رو گرفت و به سمت در کشیدش! ییبو، یه لحظه جا خورد؛ اما بعد با قدمهای تند جان هماهنگ شد. چند لحظه بعد، کنار ماشین ایستاده بودن. هوا خنکتر از همیشه بود، اما گرمای دست جان هنوز روی مچ ییبو مونده بود. ییبو با تعجب گفت:
همین حالا؟
و جان با تکون دادن سرش حرف ییبو رو تایید کرد:
همین حالا.
ییبو یه لحظه نگاهش کرد، بعد لبخند زد:
پس بزن بریم.
جان در ماشین رو باز کرد. ییبو روی صندلی نشست و لحظهای بعد، ماشین با سرعت از جلوی خونه عبور کرد و توی خیابونهای شبانه، محو شد.
**********************
نور چراغهای خیابون، یکییکی توی آینه عقب محو میشدن. جان پشت فرمون یه لبخند مرموز روی لبش داشت؛ اما چیزی نمیگفت. ییبو دست به سینه نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد؛ اما ذهنش پر از سوال بود:
کجا میرفتن؟ چرا اینقدر عجله داشت؟ چرا هیچی بهش نمیگفت؟
و همین سوالها باعث شد به حرف بیاد:
جان...
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که جان گفت:
گفتم بدون سوال.
ییبو، یه لحظه دندوناشو روی هم فشار داد، اما بعد، یه لبخند خسته زد:
خیلی روی این رازآلود بودنِ خودت کار کردی، نه؟
جان سری تکون داد و گفت:
آره و فکر کنم خیلی خوب از پسش برمیام.
ماشین از شهر خارج شده بود. جادهها خلوتتر شده بودن. نسیم از لای پنجرهی نیمهباز، موهای ییبو رو بهم میریخت. جان بدون هیچ توضیحی، فقط رانندگی میکرد؛ اما انگار هر ثانیهای که جلوتر میرفتن، یه چیزی توی هوا، عمیقتر میشد. ییبو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و سرش رو کمی کج کرد:
خب، حداقل بگو چقدر قراره رانندگی کنیم؟
جان جواب داد:
تا وقتی که به مقصد برسیم.
ییبو، یه پوزخند زد:
تو واقعاً از فیلمهای معمایی الهام گرفتی، نه؟
جان، بدون اینکه نگاهش رو از جاده برداره، لبخند زد:
نه، فقط میخوام اولین هدیهای که بهت میدم، چیزی باشه که هیچوقت فراموش نکنی.
ییبو، یه لحظه خیره نگاهش کرد. قلبش آرومتر زد و همون لحظه، فهمید که این سفر، قرار نیست یه چیز معمولی باشه. قرار بود خاص باشه؛ چون جان، همیشه چیزهایی رو برای اون آماده میکرد که عمیقتر از هر هدیهی معمولی بود. حالا این سفر، این جادهی ناشناخته، قرار بود یه چیزی باشه که همیشه توی قلبش بمونه.
**********************
ماشین بعد از مدتی رانندگی بالاخره از مسیر جادهی اصلی خارج شد. هوا تاریک بود، اما نور مهتاب روی درختهای اطراف، یه هالهی نقرهای انداخته بود. ییبو که تا اون لحظه فقط توی سکوت جاده رو تماشا میکرد، یهو متوجه شد که ماشین، توی یه جادهی خاکی و بین درختای بلند در حال حرکت بود.
پنجره رو کمی پایین داد و هوای خنک شب، آروم روی صورتش نشست. بوی خاک مرطوب، بوی چوب، بوی درختایی که انگار یه عمر اونجا بودن... جان، یه نگاه کوتاه بهش انداخت و لبخند زد:
هنوزم بدون سوال، همراهمی؟
ییبو، یه نفس عمیق کشید، چشمهاش رو بست و زمزمه کرد:
آره، هنوزم.
و اون لحظه، انگار که چیزی توی دل جان آروم شد. چند دقیقهی بعد، ماشین کنار یه کلبهی چوبی کوچیک، وسط یه جنگل، توقف کرد. نور مهتاب از لابهلای شاخههای درختا رد شده بود و روی سقف کلبهی چوبی افتاده بود. فضای دورش پر از سکوتی بود که انگار متعلق به یه دنیای دیگه بود.
ییبو بدون اینکه حتی متوجه شه، از ماشین پیاده شد. نگاهش محوِ اون منظرهی رویایی شد:
جان... اینجا...
جان از پشت سرش اومد، دستشو آروم روی شونهش گذاشت و زمزمه کرد:
بیا ببینش.
دستگیرهی در کلبه، آروم چرخید و همون لحظه که در باز شد نورِ گرم شمعها، فضارو روشن کرد. ییبو یه قدم عقب رفت، نفسش توی سینه حبس شد. داخل کلبه، با صدها گل رز سفید و قرمز تزئین شده بود. پردههای سبک، آروم با نسیم شب تکون میخوردن. روی میز چوبی وسط اتاق، شمعهایی با نور ملایم روشن بودن، نورشون به آرومی روی دیوارهای چوبی کلبه منعکس میشد. همهچی بینقص بود. ییبو با چشمای گشادشده، به این صحنه خیره شد. به سختی باور میکرد که اینجا، این لحظه، برای اون باشه. جان پشت سرش ایستاده بود؛ دستاش توی جیبش، اما نگاهش پر از چیزی بود که هیچوقت توی کلمات جا نمیشد:
جان این... این برای منه؟
جان سری تکون داد و گفت:
نه، این فقط برای تو نیست.
ییبو چرخید و توی چشمای جان نگاه کرد:
پس برای کیه؟
جان، یه قدم جلوتر اومد، دستاشو روی بازوی ییبو گذاشت، سرشو کمی خم کرد و زمزمه کرد:
برای ما.
ییبو برای چند لحظه، هیچ حرفی نزد. فقط به اون چشمهایی نگاه کرد که همیشه از اولین روز، تا همین لحظه، فقط و فقط پر از عشق بودن. جان یه نفس عمیق کشید، دستشو آروم روی گونهی ییبو گذاشت:
من میخواستم که تو بهترین هدیهی تولدت رو داشته باشی.
ییبو، هنوزم نمیتونست حرف بزنه. گلوش پر از احساسی بود که هیچوقت تجربه نکرده بود:
بهترین هدیهی تولد...
جان، انگشتاشو لای موهای ییبو برد، آروم لبخند زد و گفت:
چون تو، مهمترین چیزِ زندگی منی.
و توی همون لحظه ییبو، برای اولین بار بعد از مدتها، توی اون آغوش، توی اون نور شمعها، توی اون لحظهی جادویی، احساس کرد که برای اولین بار، توی تمام زندگیش، دقیقاً جاییه که باید باشه.
**********************
هوای شب، آروم و دلانگیز بود. شعلههای شمع، به آرومی کنار شومینه میرقصیدن، انعکاس نورشون روی چوبهای دیوار کلبه، یه فضای جادویی ساخته بود.
روی میز یه کیک خامهای سفید، با تزیینهای ساده اما دلنشین، کنار یه بطری نوشیدنی گرم و دو لیوان درست وسط همهی شمعها، منتظر بود. ییبو، روی یه مبل کنار شومینه نشسته بود، ذهنش پر از احساسات متناقض بود.
هجده سالش شده بود... هجده سال... هجده سالِ پر از درد، پر از تلاش برای زنده موندن، پر از تنهایی؛ اما حالا تو این شب خاص، برای اولین بار چیزی غیر از غم همراهش بود. جان، پشت سرش ایستاده بود:
هی، تولد هجدهسالگیت مبارک کوچولو.
ییبو، یه نگاه چپ بهش انداخت:
هنوز هم کوچولو صدام میکنی؟ جان، من هجده سالم شد.
جان، پوزخند زد و بهش نزدیکتر شد. دستاشو روی شونههای ییبو گذاشت و سرشو کمی خم کرد، لباش درست کنار گوشش بود:
حتی وقتی صد سالت بشه هم برای من کوچولویی. حالا زودتر ببین که قراره چی بهت بدم.
ییبو یه لحظه قلبش تند زد؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه حس کرد که چیزی سرد و فلزی، روی پوست گردنش افتاد. جان یه گردنبند استخوانی رو به آرومی دور گردنش بست.
ییبو یه لحظه لمسش کرد، طرح ساده اما خاصی داشت، شبیه یه تکه از چیزی که سالها توی دل طبیعت بوده… یه حس قدیمی، یه چیز ناب:
این…؟
جان، دستاشو آروم روی گردن ییبو گذاشت، بعد سرشو کمی خم کرد و بوسهی آرومی روی پوست گرم گردنش نشوند. ییبو، نفسش کمی لرزید؛ اما چیزی نگفت. فقط اون لحظه رو، اون حس رو، توی وجودش ثبت کرد:
این یه گردنبند خاصه. ساخته شده از استخوان یه گرگ قدیمی، چیزی که نشونهی
You are reading the story above: TeenFic.Net