پارت سی و دوم: آخرین بوسه من رو هم بدزد
میخوام تو آخرین نفری باشه که من رو میبوسه! آخرین بوسه من رو هم بدزد سنجاب وحشی!
**********************
ماشین، توی جادهای که به سمت روستا کشیده شده بود، آروم پیش میرفت. هوا گرگ و میش بود، آسمون رنگارنگ شده بود؛ اما توی دل ییبو چیزی سنگینی میکرد.
از وقتی که تصمیم گرفت برگرده، از لحظهای که گفت باید جواب یه سوال رو از پدرش بگیره، حس عجیبی توی قلبش جریان داشت. جان پشت فرمون بود. دستاش روی فرمون قفل شده بودن؛ اما نگاهش بیشتر از جاده روی ییبو بود.
مطمئنی؟
ییبو پلک زد، یه لحظه مکث کرد. دستاشو روی زانوهاش گذاشت، بعد یه نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد:
آره، مطمئنم.
چند ثانیه، سکوت فقط بود. بعد یه جملهی سنگین گفت که انگار هوای ماشین رو هم سنگینتر کرد:
میخوام از بابام بپرسم که من واقعاً یه حرو...
اما قبل از اینکه جملهشو کامل کنه، لباش بین گرمای بوسهی ناگهانی جان حبس شد. جان بدون هیچ تردیدی، دستشو پشت گردنش گذاشته بود و بوسهای پر از خشم، عشق و نگرانی روی لباش نشوند.
ییبو اول کمی جا خورد؛ اما بعد اون تلخی جملهی ناتمومشده توی ذهنش محو شد. بعد از مدتی جان ازش جدا شد و گفت:
اینطوری نگو، ییبو. هیچوقت، هیچوقت، دربارهی خودت اینطوری حرف نزن.
جان، هنوزم صورتشو نزدیک نگه داشته بود، نگاهش توی چشمای ییبو قفل شده بود:
تو هیچوقت اون چیزی که اونا گفتن نبودی. تو، فقط تویی.
ییبو نفسش عمیق شد. اما چیزی توی دلش، هنوز آروم نشده بود. جان، انگشتاشو توی موهاش فرو برد، آرومتر اما محکمتر از قبل گفت:
هر جوابی که اون مرد بهت بده، تو همونی هستی که من دوستش دارم.
ییبو آروم سرشو پایین انداخت. انگشتاشو روی پارچهی شلوارش مشت کرد:
میدونم… ولی هنوزم میخوام بشنوم.
جان چند ثانیه بهش نگاه کرد. بعد یه نفس عمیق کشید، سرشو تکون داد، موتور ماشین رو روشن کرد و آروم، ماشینو دوباره به حرکت درآورد.
همون لحظه که ماشین توی جادهی روستا پیچید، قلب ییبو، محکمتر و سریعتر از همیشه شروع به تپیدن کرد. این سفر، یه سفر ساده نبود. این، بازگشت به جایی بود که یه روز، ازش فرار کرده بود و این بار، میخواست برای همیشه، باهاش روبهرو بشه؛ درست بعد چهار سال!
**********************
ماشین توی جاده پیش میرفت؛ اما ذهن ییبو، خیلی عقبتر از این لحظه بود. همین جاده، همین مسیر... اما اون موقع، توی یه ماشین دیگه بود. با بدن زخمخورده، با نفسهایی که بین درد و ضعف گم شده بودن. چشمهاش آروم بسته شد و اون لحظهها، با تمام تلخیشون، زنده شدن.
**********************
فلشبک
نور سفید چراغهای بیمارستان، سقفی که همیشه همونقدر بیروح و خستهکننده به نظر میرسید. ییبو به سختی روی تخت بیمارستان خوابیده بود. بدنش درد میکرد، اما چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد، چیزی فراتر از درد جسمی بود.
جان کنارش نشسته بود، دستشو توی دستش گرفته بود، اما حتی اون گرمای آشنا هم باعث نمیشد که از لرزش دستهای ییبو کم بشه.
بعد از مدتها، بالاخره شکسته بود. نه جلوی غریبهها، نه توی تنهایی؛ بلکه جلوی جان:
جان... چرا من... چرا من اینطوری به دنیا اومدم؟
صدای لرزونش، یه چیزی توی قلب جان رو پاره کرد:
چرا از همون لحظهای که چشم باز کردم، یه نفر تصمیم گرفت که من نباشم؟
جان یه لحظه چشماشو بست، انگشتاشو دور دست ییبو قفل کرد، اما جواب دادن سخت بود:
چرا، جان؟ چرا باید کسی که قراره اولین حامی من باشه، اولین نفر باشه که ازم متنفره؟
جان آرومتر از همیشه، دستشو پشت گردن ییبو گذاشت، آروم کشیدش توی بغل خودش و همون لحظه ییبو، برای اولین بار بعد از مدتها، دیگه جلوی اشکاشو نگرفت.
شونههاش میلرزید، نفساش بریده بود، چنگ زده بود به لباس جان، انگار که اگه ول کنه، دوباره توی همون تاریکی سقوط میکنه:
من... من نمیخوام اینجوری حس کنم. نمیخوام جان...
جان آروم سرش رو بوسید، دستاشو دورش حلقه کرد، اما این بار، چیزی نگفت؛ چون بعضی وقتا، هیچ جملهای کافی نبود. بعضی وقتا، فقط باید یه نفر بود که تو رو، توی اون تاریکی نگه داره.
پایان فلشبک
**********************
ماشین ناگهان تکون خورد و ییبو نفسش رو با شدت بیرون داد. چشمهاشو باز کرد، اما هنوز احساس میکرد اون خاطره، زندهتر از همیشه توی ذهنشه. جان، یه نگاه کوتاه بهش انداخت، بعد با لحنی که هنوز همونقدر آروم و مطمئن بود، گفت:
هنوز بهش فکر میکنی، نه؟
ییبو فقط سرش رو کمی به نشونهی تایید تکون داد:
اما الان، یه فرق بزرگ هست.
ییبو برگشت و نگاهش کرد:
الان، تو تنها نیستی.
و توی اون لحظه، با تمام سنگینی قلبش، با تمام لرزشهای دستش ییبو این بار، توی اون تاریکی گیر نکرد؛ چون کسی بود که همیشه، دستشو میگرفت.
**********************
چرخهای ماشین روی جادهی خاکی تکون خوردن و گرد و خاکی نرم توی هوا بلند شد. روستا همونقدر آروم و ساکت بود که توی خاطرات ییبو همیشه باقی مونده بود؛ اما یه چیزی تغییر کرده بود. یه حس عجیب، یه خلأ که توی هر گوشهی این خاک قدیمی پیچیده بود.
ییبو، نفسش رو توی سینه حبس کرد. چشمهاش، ناخودآگاه دنبال چیزی گشتن و بعد، اونو دید؛ پدرش. تنها روی زمین کار میکرد. دستانش خاکی، چهرهاش پیرتر از قبل، موهاش سفیدتر، شونههاش خمیدهتر؛ اما چیزی که بیشتر از همه توی چشم میزد، چیزی بود که شاید هیچوقت قبلاً توی اون مرد ندیده بود؛ یعنی تنهایی.
جان کنار ییبو ایستاده بود. نگاهش بین اون دو نفر میچرخید؛ اما این بار حرفی نزد. ییبو آروم قدم برداشت. هر گامش سنگینتر از قبل، هر ضربان قلبش بلندتر بود. وقتی جلوتر رفت، پدرش متوجه شد. سرشو بالا گرفت؛ اما نه با خشم. با یه جور خستگی. یه خستگی که توی چشمهای یه مردی بود که همهچیز رو از دست داده بود:
چرا برگشتی؟
ییبو مستقیم توی چشماش نگاه کرد:
فقط یه سؤال دارم.
چشمهای پدرش کمی باریک شدن، اما چیزی نگفت. فقط از جاش بلند شد، دستاشو روی زانوش گذاشت، خاک روی لباسش رو تکوند و مستقیم توی چشمای پسرش زل زد.
ییبو یه نفس عمیق کشید، اما اون سنگینی توی سینهش از بین نرفت:
عمو راست میگفت؟ من… من یه حرومزادهام؟
همین که این کلمات از دهنش بیرون اومدن، انگار یه چیزی توی هوا شکست. جان که پشت سر ییبو ایستاده بود، دندوناشو روی هم فشار داد، اما اجازه نداشت حرفی بزنه. پدرش، چند لحظه توی سکوت فقط نگاهش کرد:
من… حاصل یه تجاوزم؟
پدرش یه لحظه چشمهاشو بست. بعد نفس عمیقی کشید. برای اولین بار، شاید برای اولین بار توی کل زندگیش، اون مرد نقش یه پدر رو بازی کرد:
نه.
ییبو نفسش حبس شد. مرد ادامه داد:
اون مرد، دروغ میگفت.
چیزی توی قلبش لرزید. یه حس عجیب، یه حسی که نمیفهمید باید باهاش چی کار کنه. پدرش، دستش رو به سمت آسمون دراز کرد، انگار دنبال کلماتی میگشت که نمیدونست چطور بگه:
زندگی… همیشه همون چیزی نیست که فکرش رو میکنی. بعضی چیزا باید همونطور که هستن باقی بمونن.
جان با شک به حرفاش گوش میداد، انگار که متوجه شده بود داره یه چیزی رو پنهون میکنه:
اما یه چیزو بدون، ییبو.... تو، ننگ این دنیا نیستی.
ییبو، یه لحظه فقط بهش خیره شد. قلبش هنوز تند میزد، دستاش هنوز مشت شده بودن؛ اما برای اولین بار از زبون پدرش، چیزی غیر از نفرت شنیده بود. شاید حقیقت، هنوز هم یه راز باقی میموند؛ اما اون لحظه شاید، فقط شاید… یه تکهی کوچیک از زخم قدیمیش، شروع به خوب شدن کرد.
ییبو همونطور که به چهرهی پدرش خیره شده بود، حس میکرد که یه طوفان توی دلش به پا شده. نه خشم، نه آرامش… بلکه یه چیزی بین این دو. یه چیز سنگین، یه چیز گنگ:
نه، اون مرد دروغ میگفت.
کلمات توی سرش اکو میشدن، اما انگار هنوز ته دلش یه لرزش بود. به پدرش نگاه کرد. اون مرد، برای اولین بار توی عمرش داشت یه چیزی غیر از تنفر از خودش نشون میداد؛ اما چرا حالا؟ چرا بعد از این همه سال؟
یه طرف دلش میخواست باور کنه، میخواست اون جهنم رو توی ذهنش بسوزونه و فقط همین جمله رو نگه داره: "اون دروغ میگفت."
اما طرف دیگهش، نمیتونست:
پس چرا هیچوقت قبل از این نگفتی؟
صدای خودش، ضعیفتر از چیزی بود که انتظار داشت. مثل صدای یه بچه که دنبال یه نقطهی امن میگرده. پدرش یه لحظه نگاهش رو دزدید. انگار که خودش هم مطمئن نبود جواب درستی داره یا نه و این دقیقاً همون لحظهای بود که یه چیزی توی دل ییبو فرو ریخت.
یه جملهی تسلیبخش پدرش گفته بود؛ اما چرا هنوز این حس سنگین توی سینهش باقی مونده بود؟ چرا هنوز اون تهِ تهِ قلبش، یه چیزی زمزمه میکرد که: حقیقت هنوز کامل نیست.
دستاشو آروم مشت کرد. به خودش فشار آورد که چیزی نگه، که این لحظه رو نگه داره، که باور کنه؛ اما حس کرد که قلبش، هنوز تندتر از همیشه میزنه.
جان که تمام این مدت توی سکوت ایستاده بود، یه قدم جلوتر اومد. انگشتاش آروم پشت کمر ییبو نشست، یه فشار آروم، انگار که بگه: اگه سخت شد، من اینجام.
ییبو چشماشو بست. یه نفس عمیق کشید و فهمید که حتی اگه پدرش اون جمله رو گفته باشه، هنوز یه چیزی هست که باید بفهمه:
چرا حس میکنم هنوز یه چیزی هست که نگفتی، بابا؟
و همون لحظه سکوتی که بینشون پیچید، سنگینتر از تمام سکوتهای گذشته بود. ییبو هنوزم توی اون کلمات غرق بود. هنوزم سعی میکرد باورشون کنه، هضمشون کنه؛ اما چیزی توی دلش سنگینی میکرد. یه حس، یه لرزش، یه چیزی که میگفت هنوز یه تکه از این پازل گم شده.
پدرش انگار متوجه شده بود که ییبو هنوز منتظره؛ اما نگاهش تغییر کرد، همون خشکی و جدیت قدیمی دوباره توی چهرهش نشست.
دستش رو مشت کرد، انگار که نمیخواست چیزی بیشتر از این بگه. بعد یه نفس عمیق کشید، پشتش رو به ییبو کرد و گفت:
برو.
ییبو یه لحظه مات شد. صدای پدرش، محکم بود؛ اما نه مثل قبل، نه با اون نفرتی که همیشه توی حرفاش حس میکرد. این بار… یه جور خستگی، یه جور گریز توش بود:
دیگه هیچ حرفی نیست.
جان که تمام این مدت توی سکوت ایستاده بود، انگشتاش رو کمی محکمتر روی کمر ییبو فشار داد، انگار که بخواد نگهش داره:
ییبو، فکر نمیکنم...
اما ییبو، دستش رو بلند کرد، انگار که بخواد جان رو ساکت کنه. هنوز توی چشمای پدرش زل زده بود:
من گفتم حقیقت رو میخوام و حقیقت رو بهم گفتی؟
پدرش، بیحرکت موند؛ اما برنگشت:
بله!
ییبو یه لحظه، یه ثانیه، ساکت موند. بعد یه لبخند تلخ زد:
فقط یه مشکلی هست، بابا.
چشماش یه دردی رو نشون میداد که سالها توی دلش جمع شده بود:
حقیقتی که انقدر راحت گفته بشه، همیشه یه چیزی کم داره.
پدرش شونههاشو سفت کرد؛ اما باز هم برنگشت:
برو، ییبو.
و اون لحظه، سکوتی که بینشون افتاد، از هزار تا فریاد بلندتر بود. ییبو دیگه چیزی نگفت. فقط یه نفس عمیق کشید، عقب رفت.
جان هنوزم به مرد نگاه میکرد، انگار که بخواد از لحنش چیزی بفهمه؛ اما بعد آرومتر خم شد کنار گوش ییبو و گفت:
بریم، عزیزم.
ییبو سرشو تکون داد؛ اما وقتی برگشت احساس کرد یه تکه از خودش، همونجا، توی اون خاک، توی اون گذشته، جا مونده و شاید هیچوقت نتونه برش داره.
ماشین توی جادهی خاکی روستا حرکت میکرد. چراغهای جلو، مسیر تاریک رو روشن کرده بودن، اما داخل ماشین یه سکوت عمیق بین جان و ییبو جریان داشت.
ییبو سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داده بود، نگاهش به جادهی طولانیای که پشت سر میذاشتن بود؛ اما ذهنش، هنوز توی روستا بود. هنوز توی اون لحظهای که پدرش پشتش رو بهش کرده بود.
جان نیمنگاهی بهش انداخت. میدونست توی سرش چی میگذره، اما نمیخواست بذاره اون افکار دوباره اون رو درگیر کنند:
به چی فکر میکنی، عزیزم؟
ییبو، پلک زد. یه لحظه مکث کرد، بعد آهسته گفت:
به این فکر میکنم که چقدر سخته یه حقیقت رو نصفه بدونی.
جان ابروهاش رو کمی درهم کشید؛ اما بعد لبخند کوچیکی زد. یه دستش رو از روی فرمان برداشت و آروم دست ییبو رو گرفت:
میدونی چی از اون سختتره؟
ییبو، برگشت و بهش نگاه کرد:
چی؟
جان انگشتاش رو بین انگشتای ییبو قفل کرد، دستشو محکمتر گرفت، انگار که بخواد تمام فکرای بد رو ازش دور کنه:
اینکه تو به جای گذشته، به حال نگاه نمیکنی.
ییبو، سرشو کمی کج کرد. جان، همونطور که نگاهش رو روی جاده نگه داشته بود، ادامه داد:
اگه قرار باشه همهی عمرت دنبال جوابای قدیمی بگردی، هیچوقت نمیفهمی که جواب اصلی رو همین حالا توی دستات داری.
ییبو به دستشون نگاه کرد. انگشتای جان، گرم و محکم؛ اما آروم دور دستش حلقه شده بودن. یه چیزی توی قلبش لرزید:
و اون جواب، چیه؟
جان یه لحظه ساکت موند. بعد لبخندش عمیقتر شد، صدای آروم اما مطمئنش توی ماشین پیچید:
اینکه تو برای منی و تا وقتی که کنار منی، هیچ حقیقتی مهمتر از این نیست.
ییبو، نگاهش توی چشمای جان قفل شد. اون عشق، اون گرما... همیشه همینجا بود. همیشه منتظرش بود. قلبش برای اولین بار از وقتی که از روستا خارج شدن، کمی آرومتر شد. جان دستی روی موهای ییبو کشید، انگشتاشو بین تارهای نرمش برد:
بهت گفتم که هر بار توی تاریکی گیر کنی، من اولین کسیام که میام دنبالت، نه؟
ییبو لبخند محوی زد. چشماشو بست و سرشو آرومتر به دست جان تکیه داد:
آره، گفتی و مثل همیشه، تو راست میگفتی.
و اون شب توی جادهای که به سمت زندگی جدیدشون میرفت، عشق بار دیگه از تمام زخمهای گذشته قویتر شد.
**********************
خونه پر از خنده و حرفای معمولی بود. همه دور میز نشسته بودن، بعد از مدتها یه شب آروم و خوشحال کنار هم داشتن. جان یه لیوان نوشیدنی دستش گرفته بود، ییبو کنار دستش لم داده بود، سانیا با یه لبخند شیطون داشت یه چیزایی برای مانا تعریف میکرد و هائو طبق معمول، یه نگاه آروم اما تیز به همه انداخته بود. همهچی کاملاً عادی و معمولی بود تا وقتی که آقای شیائو، آروم سرفهای کرد و گفت:
ما یه خبر مهم داریم.
همون لحظه جان که داشت یه تیکه نون میجوید، متوقف شد. یه حس غریبی توی قلبش اومد. سانیا هم یه لبخند محو گوشهی لبش نشست، اما چیزی نگفت. ییبو کمی به جلو خم شد، ابرو بالا انداخت و گفت:
شما؟ خبر مهم؟
آقای شیائو، به سانیا نگاه کرد. یه نگاه خاص. بعد، آرومتر، اما محکم گفت:
ما قراره ازدواج کنیم.
یک لحظه سکوت همه جارو گرفت. بعد یه شوک عمومی ایجاد شد. جان همونجا نون توی دهنش پرید، شروع کرد به سرفه کردن. ییبو با چشمای گرد، چنان سریع به سمت جان برگشت که انگار باورش نمیشد:
ببخشید؟
مانا که یه لیوان دستش بود، نیمخیز شد و گفت:
وااااای، چییی؟
هائو لبشو گزید، اما خندهشو قورت داد. سانیا آروم شونه بالا انداخت، بعد با لحنی خونسرد گفت:
چی؟ انتظار نداشتین؟
جان که هنوز سرفهش بند نیومده بود، بالاخره یه قلپ نوشیدنی خورد، بعد به پدرش خیره شد:
ببخشید، صبر کن… بابا؟! تو؟! ازدواج؟! با خواهرِ همسرِ من؟
ییبو، زیرلب زمزمه کرد:
جان قرار نیست من همسرت بشم، فعلاً.
جان بدون اینکه به ییبو نگاه کنه، دستشو براش تکون داد:
الان وقت این حرفا نیست، ییبو.
سانیا ابرویی بالا انداخت، به جان نگاه کرد و با لحنی شیطون گفت:
چی شده؟ نمیتونی تصور کنی که یه زنِ فوقالعاده توی زندگی بابات باشه؟
جان، به پدرش زل زد، بعد با تردید گفت:
بابا تو مطمئنی که این یه ازدواج عاشقانهست، نه یه جنگ برای تسلط بر دنیا؟
مانا زد زیر خنده، ییبو هم زیرلب پوزخند زد، اما جان کاملاً جدی بود. آقای شیائو، با همون آرامش خاص خودش، گفت:
من و سانیا تفاهم داریم.
جان ابرو بالا انداخت:
با سانیا؟ بابا، این زن یه بار با یه قاشق چوبی یه مرد رو توی بازار زده بود.
سانیا، شونه بالا انداخت و خونسرد گفت:
اون مرد بهم تنه زده بود.
ییبو دستشو روی پیشونیش گذاش:.
خب، تسلیت میگم، بابا.
آقای شیائو لبخندی زد و با خونسردی گفت:
متوجهم که برای شما عجیبه، اما من و سانیا تصمیم گرفتیم که این رابطه رو رسمی کنیم و این یه تصمیم کاملاً حسابشدهست.
جان یه لحظه سکوت کرد، به پدرش نگاه کرد، بعد یه نگاه طولانی به سانیا انداخت:
وای، خدایا… تو واقعاً قبول کردی که زنِ این مرد بشی؟
سانیا، با غرور چشماشو ریز کرد و گفت:
خب، یه مردی که پول، عقل و یه چهرهی قابلقبول داره، چرا قبول نکنم؟
ییبو، چشماش گرد شد:
سانیااااا!
همه زدن زیر خنده. جان هم بالاخره بعد از لحظاتی گیج بودن، دستاشو بالا برد و گفت:
باشه، باشه! من تسلیمم! فقط یه سوال!
همه بهش نگاه کردن. جان خیلی جدیتر، کمی به جلو خم شد و با لحن مظلومی پرسید:
یعنی الان سانیا قراره نامادری من بشه؟
و اون لحظه، کل میز از خنده منفجر شد. ییبو، سرشو روی میز گذاشت و با صدای خفه گفت:
خدایا، چقدر مسخره شده این خانواده.
مانا که اشکاش از خنده دراومده بود، بین نفسنفس زدن گفت:
اوه، این دیگه یه داستانه که قراره تا نسلها دربارهش حرف بزنن.
و اون شب از یه شب معمولی به یه جشن پر از خنده تبدیل شد. ازدواجی که قرار بود ترکیبی از عشق، جنگ، و کلی لحظات عجیبوغریب باشه، حالا داشت شروع میشد و جان هنوز هم توی ذهنش نمیتونست قبول کنه که خواهرهمسرش، قراره نامادریش بشه!
**********************
شب، آرومترین شب ممکن بود؛ اما فقط برای بقیهی خونه. درِ اتاق پشت سر جان و ییبو بسته شد، اما قبل از اینکه حتی ییبو فرصت کنه حرفی بزنه جان، با یه لبخند شیطون و چشمایی که برق میزد، خم شد و توی گوشش زمزمه کرد:
دایی.
ییبو برای دو ثانیه خشکش زد. بعد ناگهان برگشت و با مشت محکم زد توی بازوی جان:
احمق! دوباره بگو، همین الان خفت میکنم.
جان از درد بازوش رو گرفت؛ اما هنوزم میخندید، اون نگاه بازیگوشانهی همیشگیش از بین نرفته بود:
خب، چی کار کنم؟ تو الان دایی من شدی دیگه، نامادری من خواهرته.
ییبو چشماش گرد شد، دوباره یکی دیگه زد بهش، اما این بار محکمتر:
جان، قسم میخورم...
اما قبل از اینکه تهدیدشو کامل کنه، جان یه قدم جلوتر اومد، دستشو پشت گردن ییبو گذاشت، انگشتاشو لای موهاش فرو برد و نگاهش توی نگاهش قفل شد:
باشه، پس نظرت چیه یه راهی پیدا کنیم که مجبور نشم بهت دایی بگم؟
ییبو سرشو کمی کج کرد. هنوز عصبانی بود؛ اما حالا مشکوک هم شده بود:
منظورت چیه؟
جان یه نفس عمیق کشید. بعد یه لبخند خاص زد:
نظرت چیه همسر من بشی؟
ییبو مات و مبهوت نگاهش کرد. چند ثانیه فقط سکوت بود. بعد پلک زد و گفت:
همینطوری؟ این شد خواستگاری؟
جان شونه بالا انداخت، اما چشماش پر از شیطنت بود:
خب، من یه آدم عملگرام. چرا صبر کنیم؟
ییبو، پوزخندی زد و دستاشو به سینه زد:
جان جوابم منفیه.
جان یه لحظه اخماش رفت توی هم؛ اما بعد یه لبخند عمیقتر زد. یه جوری که قلب ییبو هم کمی تندتر زد. جان دستشو دور کمر ییبو گذاشت، کشیدش نزدیکتر، لباشو درست کنار گوشش برد و زمزمه کرد:
آره؟ جواب منفیه؟ خب، پس بذار چندتا چیزو یادت بیارم.
ییبو یه لحظه نفسش حبس شد، اما قبل از اینکه بتونه حتی یه کلمه بگه، صدای آروم و مطمئن جان، مثل یه جادو توی گوشش پیچید:
من اولین نفری بودم که به خاطرت جنگیدم و آخرین نفری خواهم بود که تسلیم میشم. من کسی بودم که وقتی میلرزیدی آرومت کردم، وقتی شک داشتی، دستتو گرفتم. من کسیام که هر روز و هر شب، به این فکر میکنم که چقدر دوستت دارم.
ییبو احساس کرد که قلبش، یه لحظه ضعف کرد؛ اما هنوزم میخواست غرورش رو نگه داره:
اینا همهش قشنگه، ولی هنوزم پیشنهادت خیلی رسمی نبود.
جان لبخند زد، یه دستشو برد بالا، گونهی ییبو رو آروم لمس کرد. بعد صورتشو نزدیکتر برد:
باشه. پس بذار اینو بگم سنجاب وحشی!
لباشو فقط چند سانتیمتر با لبای ییبو نگه داشت، نفس گرمش روی پوستش نشست، چشمهاش عمیقتر و پر از چیزی که هیچ کلمهای نمیتونست توصیفش کنه:
اولین بوسهی من رو دزدیدی، ییبو.
ییبو نفسش رو لرزون بیرون داد. قلبش حالا دیگه داشت دیوانهوار میتپید. جان یه مکث کرد، بعد آروم، اما با جدیت ادامه داد:
حالا میخوام که آخرین بوسهی من هم برای تو باشه.
ییبو دیگه نمیتونست بجنگه. دیگه نمیتونست انکار کنه. چشماشو بست، لبخند کوچیکی زد و زیرلب زمزمه کرد:
آره، این شد یه خواستگاری.
و همون لحظه وقتی جان، با تمام عشق و احساسش، برای هزارمین بار لبهاش رو روی لبهای ییبو گذاشت، هر چیزی که توی گذشته زخمیشون کرده بود، توی همون بوسه، برای همیشه ناپدید شد.
و این، پایان داستان نبود؛ بلکه آغاز یه زندگی بود. چون عشقشون، همون عشقی بود که از اولین بوسه شروع شد و قراره تا آخرین نفس ادامه پیدا کنه.
گاهی گذشته زخم میزند؛ اما عشق، همیشه راهی پیدا میکند تا حتی از دل تاریکترین خاطرات، نوری برای آینده بسازد.
پایان
**********************
سلام
سانفلاور صحبت میکنه!
این هم آخرین پارت از داستان بوسه!
یکم غمگینم! همیشه خداحافظی کردن با فیکها برام سخته؛ اما انگار چارهای ندارم. ممنون از تمام افرادی که توی این فیک همراهم بودن و نذاشتن ناامید بشم.
امیدوارم اگه توی زندگیتون دزدی میبینید، دزد شما وانگ ییبو باشه!
با فیک بوسه با شما خداحافظی میکنم!
یازده فروردین سال 1404
You are reading the story above: TeenFic.Net