حقیقت تلخ

Background color
Font
Font size
Line height

پارت بیست و هفتم: حقیقت تلخ

این یه حقیقت تلخی بود که باعث شد مرگ رو ترجیح بده!

**********************

هوا سنگین بود و نفس کشیدن سخت. دیوارهای نمور و بوی تعفن توی هوا پیچیده بود، اما هیچ‌چیز از دردی که به بدنش هجوم آورده بود، بدتر نبود.

ییبو نفس‌های کوتاه و بریده‌ای می‌کشید، دستش به دیوار پشت سرش بود، انگار که اون یه تکیه‌گاه نامرئی بود تا روی پاش بمونه؛ اما نمی‌تونست. بدنش دیگه قدرت نداشت.

مشت اول، مستقیم روی پهلوش فرود اومد، دقیقاً روی کلیه‌هاش. نفسش یه‌دفعه بند اومد. انگار یه خنجرِ نامرئی توی بدنش فرو رفته بود. درد به قدری تیز و غیرمنتظره بود که تمام بدنش قفل کرد. قبل از اینکه حتی بتونه بفهمه چه اتفاقی افتاده، ضربه‌ی دوم از راه رسید. این یکی محکم‌تر، دقیق‌تر، خشن‌تر بود.

فریاد خفه‌ای از گلوش بیرون پرید، اما هنوز تسلیم نشده بود. نباید می‌افتاد، نباید ضعف نشون می‌داد؛ اما بدنش ازش فرمان نمی‌برد. عمویش از بالا بهش نگاه کرد، اون لبخند زهرآلود هنوز گوشه‌ی لباش بود:

چیه؟ درد داره؟

صداش آروم و تحقیرآمیز بود. توی تاریکی، چشم‌هاش مثل دو تا چاقوی براق برق می‌زدن. ییبو دندوناشو روی هم فشار داد. نفس کشیدن برامش سخت بود. کلیه‌هاش از شدت درد نبض می‌زدن. انگار هر ثانیه توی بدنش یه بمب منفجر می‌شد. اما هنوز، هنوز ساکت بود. این، عموشو عصبانی‌تر کرد. یه مشت دیگه و این بار روی همون نقطه‌ی زخمی.

دردش انقدر شدید بود که پاهاش خم شدن. دستش ناخودآگاه روی محل ضربه نشست، انگار که می‌خواست جلوی درد رو بگیره؛ اما عموش حتی بهش فرصت نفس کشیدن نداد:

یه چیز می‌گم، جواب بده.

و این بار با زانوش، محکم توی پهلوش کوبید. همه‌چیز چرخید. انگار یه لحظه دیوارا روی سرش ریختن؛ نفسی که داشت توی ریه‌ش بالا می‌اومد، همونجا توی گلوش شکست و تبدیل به یه فریاد بی‌صدا شد.

با دستاش روی زمین افتاد. نفس‌نفس می‌زد. بدنش داشت از درد تیکه‌تیکه می‌شد. هر ذره‌ای از کلیه‌هاش می‌سوخت، انگار که هزار تا چاقو توشون فرو کرده باشن؛ اما باز هم حرفی نزد.

همون‌جا روی زمین، به سختی سرشو بلند کرد، چشم‌های تار و پر از اشکش توی تاریکی به عموش دوخته شد. هنوز همون نگاهِ مغرور رو داشت؛ همون نگاهی که انگار می‌خواست بگه:

"هرکاری بکنی، من تسلیم نمی‌شم."

اما بدنش؟

بدنش کم‌کم داشت از دست می‌رفت، اگه این ضربه‌ها ادامه پیدا می‌کردن، اگه کلیه‌هاش بیشتر از این آسیب می‌دیدن، شاید دیگه فرصتی برای نجات نداشت.

ییبو نمی‌دونست چند دقیقه گذشته یا شاید هم چند ساعت؛ اما زمان دیگه هیچ معنی‌ای نداشت. فقط درد بود؛ یه موج بی‌وقفه از سوزش و شکنجه که از کلیه‌هاش به تمام بدنش سرایت کرده بود. دستش روی زمین سرد و مرطوب افتاده بود، انگشتاش روی خاک کشیده می‌شدن، اما قدرت مشت کردنشون رو نداشت.

عموش هنوز بالای سرش ایستاده بود، با اون نگاه بی‌احساس، اون پوزخند سمی، انگار که از شکستنِ بدن ییبو لذت می‌برد:

"یاد گرفتی هنوز یا باید ادامه بدم؟"

صدای اون مرد، خش‌دار و تهدیدآمیز بود. انگار توش یه لذت عجیب از این‌همه قدرت‌نمایی موج می‌زد. ییبو مثل یه جسم بی‌دفاع روی زمین افتاده بود، اما هنوز تسلیم نشده بود.

یه چیز توی اون چشمای تارش بود، یه چیزی که عموش رو عصبانی می‌کرد. هنوز همون نگاه سرکشی که سال‌ها ازش متنفر بود. عموش خم شد، دستش رو گرفت و محکم بلندش کرد. ییبو ناله‌ی خفه‌ای کرد، اما دندوناشو به هم فشرد:

چرا هنوز اینجوری نگاهم می‌کنی، هان؟! انگار هنوز فکر می‌کنی برنده‌ای؟

بعد محکم هلش داد. بدن بی‌جونش، بی‌هیچ مقاومتی به دیوار کوبیده شد. تمام استخوناش جیغ کشیدن. ییبو حس کرد یه چیزی از گلوش بالا اومد، سرفه کرد و بعد طعمی گرم و فلزی توی دهنش پیچید؛ خون! یه قطره‌ی ضخیم از کنج لبش سر خورد و روی چونه‌ش چکید. حتی زحمت پاک کردنش رو هم به خودش نداد. چشماش نیمه‌باز بود، اما نگاهش هنوز زنده بود.

عموش لحظه‌ای نگاهش کرد. انتظار داشت بالاخره بشکنه. انتظار داشت بالاخره التماس کنه، درخواست کنه؛ اما هیچی نبود. فقط یه پسر زخمی که حتی با بدن شکسته‌ش، هنوز سرکشی می‌کرد. این عصبانی‌ترش کرد. دستش رو بلند کرد، آماده‌ی یه مشت دیگه، اما درست همون لحظه صدای در از بیرون اومد. یک نفر اونجا بود. عموش لحظه‌ای ایستاد، اخم کرد، بعد به سمت در رفت. قبل از بیرون رفتن، یه بار دیگه برگشت، سر تا پای ییبو رو نگاه کرد:

فعلاً همین‌قدر کافیه اما بعداً ادامه می‌دیم.

بعد در رو محکم بست. حالا، برای اولین بار ییبو تنها شد. تنها، توی یه اتاق تاریک، با بدن کبود و نفس‌های بریده؛ تنها، با دردی که نمی‌دونست تا کی قراره تحملش کنه.

نفسش آروم‌آروم کم شد. دیدش تارتر شد. پلکاش سنگین، بدنش بی‌جان، ذهنش خسته؛ اما توی همون تاریکی فقط یه چیز توی ذهنش بود: "جان... زودتر بیا..."

و بعد، همه‌چی سیاه شد. 

**********************

شب بود؛ اما این‌بار، تاریکی یه جور دیگه حس می‌شد. آقای شیائو از روستا برگشته بود؛ اما این بار، با دست‌های خالی نیومده بود. چهره‌ی خسته و درهم‌شکسته‌ش، دیگه فقط یه پدر نگران نبود. حالا یه مرد بود که می‌خواست این بازی رو تموم کنه.

توی دفتر کارش، نفس عمیقی کشید. دست‌هاش رو روی میز گذاشت، انگشتاش لرزیدن؛ اما نه از ترس. از تصمیمی که گرفته بود:

ما از راه قانون نتونستیم؛ ولی الان دیگه صبر کردن فایده نداره.

صدای آروم و خش‌دارش، توی دفتر خالی پیچید. پشت سرش، چندین مرد کت‌وشلواری ایستاده بودن. چهره‌هاشون جدی، لب‌هاشون بسته بود؛ اما فقط یه نگاه کافی بود تا بفهمی اینا یه مشت مأمور معمولی نیستن:

شما رو برای این کار استخدام کردم چون به آدمای قدرتمند نیاز دارم. روستا باید زیرورو بشه. نباید حتی یه وجب از اون خاک رو نادیده بگیرین.

یکی از مأمورا، با سر تأیید کرد:

متوجه‌ایم، جناب شیائو. ما این کارو بی‌سروصدا انجام می‌دیم، اما… باید بدونیم دقیقاً دنبال چی هستیم؟

آقای شیائو سرش رو بالا گرفت، چشماش برق زد. انگار که یه آتش زیر اون آرامش ظاهری شعله می‌کشید:

یه پسر؛ یه پسر که اون رو دزدیدن، شکنجه‌ش دادن و اگه زود پیداش نکنیم، شاید دیر بشه.

حرفش که تموم شد، فضا ساکت شد. همه منتظر دستورات بعدی بودن؛ اما چیزی توی نگاه آقای شیائو، باعث شد هیچ‌کس جرأت نکنه حتی یه سوال اضافه بپرسه. این یه مردی بود که هیچ‌چی توی دنیا، حتی آبروش، براش مهم نبود جز نجات اون پسر:

تا فردا شب، باید روستا رو زیر و رو کرده باشین.

صداش مثل یه فرمان نهایی توی فضا پیچید. یه حکم بی‌بازگشت. حالا، جنگ شروع شده بود.

**********************

هوا هنوز تاریک بود، اما توی روستا، همه‌چیز تغییر کرده بود. مأمورا مثل سایه‌های خاموش، کوچه‌به‌کوچه، خونه‌به‌خونه، روستا رو زیر و رو می‌کردن. هیچ‌جا از چشمشون دور نمی‌موند؛ نه انبارهای متروکه، نه طویله‌های قدیمی، نه حتی سرداب‌های فراموش‌شده‌ای که توی عمق زمین فرو رفته بودن:

 "هر خونه‌ای که حتی یه درصد مشکوک باشه، باید بازرسی بشه."

"تونل‌های قدیمی رو چک کردین؟ ممکنه اونجا پنهانش کرده باشن."
"هرکس مشکوک رفتار می‌کنه، گزارش کنید."

دستورات، یکی پس از دیگری صادر می‌شدن. هیچ‌کس شکایتی نمی‌کرد، هیچ‌کس لحظه‌ای استراحت نداشت. هر دقیقه‌ای که می‌گذشت، یعنی ممکن بود دیرتر بشه؛ ولی بین همه‌ی این جست‌وجوها، یه نفر فقط منتظر بود.

جان یه گوشه‌ی روستا، کنار یه دیوار سنگی نشسته بود، اما انگار اونجا نبود. چشم‌هاش به جاده‌ای که مأمورا توش حرکت می‌کردن، خیره مونده بود. هر بار که یکی از اونا به سمتش می‌اومد، قلبش برای یه لحظه بالا می‌پرید:

الان میاد... الان می‌گه پیداش کردیم...

ولی هر بار، فقط نگاه‌های سنگین و سری که به نشونه‌ی "نه، هنوز خبری نیست" تکون می‌خورد. هر دقیقه‌ای که می‌گذشت، بیشتر توی جهنم فرو می‌رفت.

باید یه نشونه‌ای باشه... باید باشه...

اما نبود. زمان می‌گذشت، مأمورا بیشتر و بیشتر روستا رو می‌گشتن، اما هیچ‌چی پیدا نشد تا اینکه بالاخره یکی گفت:

هیچ اثری نیست.

این جمله، تیری بود که مستقیم به قلبش خورد. یهو نفسش رو حبس کرد، انگار که یه نفر یه چاقوی نامرئی رو توی سینه‌ش فرو کرده باشه:

نه؛ غیرممکنه.

مردی که اینو گفته بود، مستقیم توی چشم‌هاش نگاه نمی‌کرد. هیچ‌کس جرات نمی‌کرد. حتی پدرش، حتی مأمورای شخصی‌ش، همه‌شون می‌دونستن این خبر، مثل زهره.

جان یه قدم به عقب رفت، انگار که یه موج نامرئی بهش ضربه زده باشه. بعد پاهاش کم آوردن و روی زمین افتاد؛ بی‌حال، سرد، ناامید. دست‌هاش روی زانوهاش قرار گرفتن، انگشتاش توی خاک فرو رفتن. چشم‌هاش خیره بودن، اما انگار هیچ‌چی رو نمی‌دید.

پس کجاست؟

صدای خودش هم برای خودش غریبه بود. خش‌دار، شکسته، پر از بغضی که نمی‌خواست بشکنه اما دیگه داشت فرو می‌ریخت. لب‌هاش لرزیدن. انگار داشت با یه نفر دیگه حرف می‌زد، شاید با خدا، شاید با خودش، شاید با اون کسی که ییبو رو برده بود:

نمی‌تونم... بدون اون، نمی‌تونم...

چشم‌هاش دوخته شدن به زمین. تمام دنیا بی‌معنی شده بود.

**********************

هوا سرد بود، از اون سرماهایی که استخون رو می‌سوزوند، اما الان، هیچ دردی بدتر از دردی که توی قلب جان شعله می‌کشید، وجود نداشت. از وقتی که مأمورا روستا رو گشته بودن و هیچ اثری از ییبو پیدا نکرده بودن، دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود؛ اما هنوز یه امید بود. هنوز یه نفر مونده بود که شاید حقیقت رو می‌دونست؛ پدر ییبو!

و حالا، اون مرد داشت از دور نزدیک می‌شد. پوتین‌های چرک و سنگینِ آقای وانگ روی خاک سفت و سردِ روستا کوبیده می‌شد، و توی تاریکی، نور کم‌رمق فانوس‌های دور، فقط برای لحظه‌ای چهره‌ی سرد و بی‌احساسش رو نشون می‌داد. جان، همون لحظه‌ی اول، جلو رفت. قدم‌هاش لرزون نبودن، اما چشم‌هاش خسته، قرمز و پر از خواهش بودن. با صدایی که از شدت بغض خفه شده بود، گفت:

لطفاً بهم بگو کجاست.

هیچ جوابی نیومد. وانگ، حتی یه لحظه هم سرعت قدم‌هاش رو کم نکرد. انگار که اصلاً چیزی نشنیده بود؛ ولی جان عقب نکشید. این بار محکم‌تر، ملتمسانه‌تر، با چشمایی که حتی یه ذره غرور توشون باقی نمونده بود، جلوتر رفت:

خواهش می‌کنم تو پدرشی. تو می‌دونی کجاست. می‌دونی که اون الان داره زجر می‌کشه.

باز هم سکوت تنها چیزی بود که شنیده میشد؛ اما جان ااین بار زانو زد. غرور، دیگه معنی‌ای نداشت. چیزی که توی اون لحظه مهم بود، فقط و فقط نجاتِ ییبو بود.

چشماش از اشک پر شد. سرش پایین افتاد، اما التماسش قوی‌تر شد:

اون... اون دووم نمیاره. کلیه‌هاش توی این سرما، با این بدن زخمی... می‌میره! تو می‌فهمی؟

صدای لرزونش توی هوای سرد شب پخش شد. کسی چیزی نمی‌گفت. هیچ‌کس جلو نمی‌اومد. حتی پدرش، آقای شیائو، که همیشه مرد قدرتمندی بود، الان فقط ایستاده بود و نفسش به زور بالا می‌اومد؛ ولی وانگ؟ اون چیزی نگفت. حتی نگاهش نکرد. حتی یه لحظه مکث نکرد. فقط با همون چهره‌ی سنگی و سردش، از کنار جان گذشت.

انگار که یه مرد شکسته که زانو زده و داره ازش التماس می‌کنه، اصلاً ارزش نگاه کردن هم نداره. لحظه‌ای که از کنارش رد شد، جان چشماش رو بست. همه‌چیز فرو ریخت. نفسش لرزید. قلبش یه ضربه محکم خورد، انگار که واقعاً توی سینه‌ش شکسته باشه. آخرین امیدش، از بین رفت.

و اون، هنوز روی زانوهاش بود؛ توی یه زمین سرد، توی یه شب بی‌رحم، با یه درد که دیگه حتی اشک هم نمی‌تونست تسکینش بده. هوا یخ زده بود.

**********************

فلش‌بک

برف، دونه‌دونه روی زمین می‌نشست، یه لایه‌ی ضخیم و سفید روی خاک سردِ روستا ایجاد کرده بود. باد، بی‌رحمانه از لای درختای خشک و خمیده‌ی اطراف زوزه می‌کشید و هر از گاهی، تیکه‌های یخ رو از شاخه‌ها می‌تکوند  و وسط این زمستون وحشی یه بچه‌ی کوچیک، توی یه گوشه‌ی تاریک، بی‌حرکت کِز کرده بود.

ییبو، با اون جثه‌ی کوچیک و لباسای نازکی که دیگه برای این سرما کافی نبودن، روی یه تیکه سنگ کنار طویله نشسته بود. دستاشو دور زانوش حلقه کرده بود و چونه‌شو روی پاهاش گذاشته بود؛ اما بیشتر از اینکه سردش باشه، یه درد لعنتی توی شکمش می‌پیچید.

اول، یه درد خفیف بود. یه تیر کشیدنی که انگار کم‌کم داشت عمیق‌تر می‌شد. اما بعد حس کرد یه چیزی داره از داخل بدنش فشار میاره. انگار یه مشت سنگ توی پهلوهاش فرو کردن، انگار یه چیزی داشت زیر دنده‌هاش می‌ترکید.

لباشو گاز گرفت. نفس کشیدن سخت شد. چرا این‌قدر درد می‌کرد؟ چرا بدنش این‌طوری شده بود؛ اما جرئت نداشت صداش دربیاد. اگه کسی می‌فهمید که ضعف داره، فقط بدتر می‌شد. بنابراین، فقط توی اون سرما نشست. فقط دندوناشو روی هم فشار داد، بدن کوچیکش از لرز تکون می‌خورد، اما هیچی نگفت؛ اما یکی بود که همیشه متوجه می‌شد. صدای پاهاش روی برف‌ها آروم بود. اما صدای نفسش، پر از نگرانی بود:

ییبو؟

چشماش نیمه‌باز بود، اما با همون دید تارش، سایه‌ی آشنای سانیا رو دید که به سمتش دوید. اولین چیزی که حس کرد، دستای گرم خواهرش بود که روی شونه‌هاش نشست:

اینجا چیکار می‌کنی؟! هوا خیلی سرده! تو که باز اومدی بیرون، هان؟

ییبو سرشو بلند نکرد. نمی‌خواست ضعفش رو نشون بده؛ اما بدنش بهش خیانت کرد. دستاش که سرد و بی‌حس شده بودن، از اطراف زانوش باز شدن و افتادن. سانیا اولش متوجه نشد. ولی بعد چیزی توی چهره‌ی برادرش دید که یه لحظه تمام وجودش لرزید:

ییبو؟

دستاش روی گونه‌های سردش نشست. چشماش به وحشت افتادن:

چیزی شده؟

ییبو هنوز ساکت بود، اما یه قطره‌ی اشک، از گوشه‌ی چشمش سر خورد؛ نه از سرما، نه از ناراحتی، از درد. سانیا با دیدن اون قطره‌ی اشک، انگار که دنیا روی سرش خراب شد:

چی شده؟ بگو دیگه.

ییبو بالاخره، با صدای خش‌دار و ضعیف، زمزمه کرد:

شکمم… داره می‌سوزه.

دنیا برای سانیا ایستاد. با عجله دستشو گذاشت روی پهلوی برادرش، همونجایی که خودش اونو نگه داشته بود، انگار که دردشو تسکین بده؛ ولی بدنش یخ کرده بود:

باید بریم تو… بیا، دستتو بده به من.

ییبو نمی‌تونست بلند شه. بدنش سست شده بود، نفساش کوتاه بودن. اما قبل از اینکه بتونه اعتراض کنه سانیا زانو زد، دستای کوچیک برادرشو توی خودش گرفت و فشار داد:

من پیشتم… من همیشه پیشتم، خب؟ نترس… نذار این درد تورو ببره. تو ازش قوی‌تری، باشه؟

کلماتش گرم بودن، درست مثل دستاش. ییبو، که حالا کم‌کم دیدش تار می‌شد، فقط تونست یه چیز رو بفهمه؛ توی اون سرما، اون تاریکی... سانیا، تنها کسی بود که بهش گرما می‌داد.

پایان فلش‌بک

**********************

هوا هنوز سنگین بود؛ اما هیچی به اندازه‌ی اون تنش وحشتناک بین جان و وانگ نمی‌تونست این سرما رو بدتر کنه. جان هنوز روی زانوهاش بود هنوز زانو زده، هنوز شکسته بود؛ اما ناامید نشده بود. هنوز نفس نفس می‌زد، هنوز اشک‌هاش از روی گونه‌هاش شرّه می‌کردن، اما چشماش پر از خشم بود.

وانگ، با همون صورت بی‌روح و نگاه سرد و نفرت‌بارش، از کنارش رد شد؛ بدون اینکه حتی یه لحظه متوقف بشه. انگار که اون آدمی که جلوی پاش افتاده بود، اصلاً براش وجود نداشت؛ اما جان نمی‌خواست تسلیم بشه.

به سختی، دستاشو روی زمین فشار داد، به زحمت روی پاهاش ایستاد. هنوز می‌لرزید، اما لرزش از ضعف نبود. از خشم بود. از درد بود. از نفرتی که توی سینه‌ش جمع شده بود:

تو...

وانگ همون‌طور که جلوتر می‌رفت، قدمی نگذشته بود که جان، با صدای خش‌دار و پر از بغض، صداش کرد:

تو اونو کجا بردی؟

وانگ ایستاد. ولی برنگشت. سایه‌ی قدبلندش زیر نور کم‌رمق فانوس کشیده شد، مثل یه هیولای سیاه وسط تاریکی. جان، حالا که ایستاده بود، تمام وجودش شعله می‌کشید:

مگه پدرش نیستی؟! مگه خون تو توی رگ‌هاش نیست؟! پس چرا داری این کارو می‌کنی؟! اون فقط... فقط خواست خودش باشه... فقط خواست یه جایی توی این دنیا داشته باشه.

صدای جان شکست؛ اما چشم‌های وانگ همچنان بی‌احساس موندن. آروم سرشو برگردوند و با لحنی که ازش هیچ احساسی نمی‌شد خوند، گفت:

اون دیگه پسر من نیست.

جان نفسش حبس شد. یه لحظه حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. اما قبل از اینکه بتونه حتی فکر کنه، وانگ ادامه داد:

تو فکر می‌کنی داری برای یه آدم زنده می‌جنگی؛ اما شاید دیگه دیر شده.

اون لحظه، قلب جان از حرکت ایستاد. پلک زد، نفس کشید، اما یه وحشت عمیق از درونش فوران کرد:

شاید دیگه دیر شده.

یعنی چی؟! یعنی دیگه زنده نیست؟! یعنی... جان با حال بد گفت:

دروغه… دروغه...

زمزمه کرد، اما نفسش لرزید. قلبش دیگه اون قدرت قبل رو نداشت. وانگ، بدون اینکه چیزی دیگه بگه، از کنار جان رد شد؛ اما همون لحظه جان، تمام قدرتی که توی وجودش باقی مونده بود رو جمع کرد و داد زد:

اگه حتی یه اتفاق برای ییبو افتاده باشه، قسم می‌خورم قسم می‌خورم که این دنیا رو برای تو جهنم می‌کنم.

دیگه هیچ‌کس نخندید. هیچ‌کس سکوت رو نشکست. فقط صدای نفس‌های سنگین جان و زمزمه‌ی باد توی روستا پیچید. وانگ رفت و جان، دوباره توی خودش فرو ریخت.

**********************

سانیا ایستاده بود. در حقیقت، یخ زده بود. صدای جان و پدرش هنوز توی گوشش تکرار می‌شد. هر جمله، مثل یه چاقوی تیز توی قلبش فرو می‌رفت:

"اون دیگه پسر من نیست."

"شاید دیگه دیر شده."

قلبش توی سینه‌اش کوبید. لبش لرزید. انگشت‌هاش بی‌اراده مشت شدن. نه... نه...

"دروغه. بابا داره دروغ می‌گه. بابا نمی‌تونه انقدر وحشتناک باشه."

نفسش به شماره افتاد. با عجله چرخید و به سمت پذیرایی رفت. وانگ، روی مبل نشسته بود . بی‌خیال، سرد، مثل یه مردی که نه گناهی داره، نه وجدانی برای احساس کردن. چشماش به سانیا افتاد، اما هیچی نگفت. سانیا همون‌جا، چند قدمی جلوتر ازش ایستاد، بدنش می‌لرزید، اما از خشم، از درد، از ناباوری:

بابا؟

صدای خودش هم غریبه بود؛ ضعیف، خفه، شکسته. وانگ فقط ابروهاشو کمی بالا داد، بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش ایجاد بشه. انگار که داشت به یه کودک لجباز نگاه می‌کرد:

تو چرا اینجا وایسادی؟

این یه جمله‌ی معمولی بود، اما داغونش کرد. لباش باز شد، اما صداش در نیومد. انگار برای لحظه‌ای، حتی زبونش هم بهش خیانت کرده بود؛ اما بعد همه‌چی منفجر شد:

کجاست؟! کجا بردینش؟! نگو که نمی‌دونی، نگو که دستت توی این ماجرا نیست، چون من می‌دونم.

وانگ نگاهش رو ازش برداشت. دستش رو به آرومی روی دسته‌ی مبل کشید، انگار که حتی حوصله‌ی بحث کردن هم نداره:

این حرفا به تو نیومده. برو توی اتاقت.

ولی سانیا دیگه قرار نبود فقط "دختر" باشه. با نفس‌های سنگین، با قلبی که داشت دیوونه‌وار توی سینه‌ش می‌کوبید، از اتاق بیرون زد، رفت آشپزخونه. دستش رفت سمت کشو. چاقو رو لمس کرد، دستش لرزید؛ اما عقب نکشید. کشیدش بیرون. نور ضعیف، از روی سطح تیز تیغه رد شد. وقتی برگشت به سالن، نگاهش تار شده بود:

حالا چی، بابا؟

وانگ سرش رو بالا آورد و برای اولین بار، نگاهش توی چشمای دخترش قفل شد. سانیا، دستش رو بالا گرفت. تیغه‌ی چاقو، روی گردنش قرار گرفت:

یا می‌گی ییبو کجاست یا همین‌جا تمومش می‌کنم.

وانگ، فقط نگاه کرد. نه وحشت کرد، نه بلند شد، نه حتی اخماش توی هم رفت. فقط یه لبخند محو گوشه‌ی لبش نشست؛ لبخندی که سانیا رو بیشتر از هرچیز دیگه‌ای داغون کرد:

نمی‌دونم.

همین؛ نه تلاشی برای منصرف کردنش، نه وحشت، نه نگرانی... هیچی. سانیا، هنوز ایستاده بود. چاقو هنوز توی دستش بود؛ اما دیگه چرا؟ دیگه برای چی؟ انگار یه چیزی، یه چیزی عمیق توی وجودش شکسته شد. چاقو از بین انگشتاش سر خورد و روی زمین افتاد و بعد، خودش هم روی زانوهاش افتاد. اشکاش بی‌صدا روی گونه‌هاش ریختن:

مامان… چطور آدمی با قلب سیاه رو انتخاب کرد؟

لبش لرزید. نفسش بریده شد. یه لحظه چشم‌هاش رو بست. چرا؟ چرا این آدم، پدرش بود؟ چرا هرچی التماس کرد، صداش به گوشش نرسید؟ هیچ جوابی نبود. فقط یه قلب شکسته، یه رویاهای سوخته و یه برادری که معلوم نبود حتی هنوز زنده‌ست یا نه.

سکوت، اون‌قدر بلند بود که تمام دنیا توش گم می‌شد. بعد آروم، با پاهایی که دیگه حتی توان ایستادن نداشتن، خودش رو تا اتاقش کشید. در رو بست و دیگه هیچ‌کس چیزی ازش نشنید. 

**********************

هوا یخ کرده بود. نه از اون سرماهایی که پوستو می‌سوزونه، بلکه از اون سرماهایی که تا مغز استخون آدم نفوذ می‌کنه، از اونایی که انگار می‌خوان روح آدمو منجمد کنن. ییبو بی‌حال کنار دیوار افتاده بود.

چشم‌هاش نیمه‌باز، نفس‌هاش سطحی و بریده، بدنش یه زخم متحرک بود. کلیه‌هاش هنوز تیر می‌کشیدن. هر چند دقیقه یه‌بار یه موج درد می‌اومد و می‌رفت، ولی دیگه حتی انرژی نداشت ناله کنه.

لب‌هاش ترک خورده بودن. گلوی خشکش می‌سوخت، اما حتی جرئت نمی‌کرد درخواست آب کنه. می‌دونست که درخواست کردن اینجا یعنی یه تحقیر دیگه، یه شکنجه‌ی دیگه. پلک زد. ذهنش تار بود. هر بار که نفس می‌کشید، حس می‌کرد بدنش داره بیشتر از کار می‌افته. اما هنوز… هنوز زنده بود و همین بدترین بخش ماجرا بود.

در با صدای بلندی باز شد. نور سرد بیرون برای لحظه‌ای داخل ریخت، ولی بیشتر از اون، سایه‌ی مردی که دم در ایستاده بود، اتاقو پر کرد. عموش بود. همون مردی که چند ساعت پیش، با لذت دستاشو روی بدنش می‌کوبید و به صدای خفه‌ی دردش گوش می‌داد؛ اما این بار ... این بار نیومده بود تا فقط شکنجه‌ش کنه. این بار نیومده بود تا فقط بزنه. این بار، حقیقتی رو آورده بود که دنیا رو توی سر ییبو منفجر می‌کرد:

تو هیچ‌وقت نفهمیدی، درسته؟

صدای عموش، آروم بود ولی پر از زهر. قدم‌به‌قدم جلو اومد، تا جایی که فقط چند سانتی‌متر با صورت رنگ‌پریده‌ی ییبو فاصله داشت و بعد، با دست‌های زمختش، چونه‌ی لاغر و کبودش رو گرفت و به زور بالا برد. ییبو حتی قدرت نداشت مقاومت کنه. چشماش نیمه‌باز بودن، اما هنوز یه چیزی تهشون بود! شاید همون تیکه‌ی آخرِ غرور:

فکر کردی چرا پدرت ازت متنفره؟

لبخند زد. یه لبخند سیاه، یه لبخندی که چیزی جز لذت از دردِ روبه‌روش توش نبود:

فکر کردی چرا مادرتم حتی یه ذره نگاهت نمی‌کرد؟ چرا همیشه می‌خواست انگار که وجود نداری؟

چشمای ییبو یه لحظه بیشتر باز شد. نفسش حبس شد. عموش خندید. دید که حرفاش تاثیر گذاشته:

تو واقعاً نمی‌دونستی، نه؟ تو حاصل یه تجاوزی، بچه‌ای که هیچ‌کس نمی‌خواست داشته باشه.

ییبو نفسش قطع شد. انگار که برای یه لحظه کل بدنش از کار افتاد. کلمه‌ها، مثل یه ضربه‌ی کشنده توی مغزش منفجر شدن:

"ت… تجاوز"

لب‌هاش باز شدن، ولی صداش از گلوش درنیومد. انگار که اون واژه، خودش کافی بود تا خفه‌ش کنه. عموش، چونه‌شو محکم‌تر فشرد و لبخندش عمیق‌تر شد:

برای همینه که انقدر کثیفی. برای همینه که یه چیزیت فرق داره. یه چیزی که از اول، معیوب بود. برای همینه که اون گرایشای مسخره رو داری. برای همینه که به جای زن، دنبال مردا می‌ری؛ چون وجودت از اول، کج و معیوب بود.

دنیای ییبو نابود شد. چیزی که تا اون لحظه، هرگز حتی بهش فکر نکرده بود، حالا با چنان شدتی به صورتش کوبیده شد که انگار دیوارای زندگی‌ش داشتن فرو می‌ریختن.

پدرش همیشه ازش متنفر بود؛ چون نمی‌خواست که وجود داشته باشه. مادرش ازش فرار می‌کرد، چون نمی‌تونست حتی نگاهش کنه. خودش چی؟ اون چی؟ یعنی این "چیزی که همیشه فکر می‌کرد خودش بود"، این گرایشی که همیشه سعی می‌کرد باهاش کنار بیاد فقط یه نقص بود؟ یه عیبِ به‌جامونده از

You are reading the story above: TeenFic.Net