پارت بیست و ششم: جان
جان و دیگر هیچ!
**********************
در چوبی خونه باز شد. هوای سرد شب با عطر خاک خیسخورده از بارون به داخل خزید. آقای شیائو خسته و سنگین وارد شد، چمدونش رو کنار گذاشت و با دستی که از خستگی میلرزید، کتش رو درآورد. هنوز حتی نفس راحتی نکشیده بود که صدای قدمهای جان رو شنید؛ قدمهایی که به دویدن تبدیل شد.
لحظهای بعد، جان جلوی پدرش ایستاد. چشماش سرخ و متورم بود، انگار هزار ساعت بیخوابی و هزارتا اشکِ فروخورده توی اون چشمها قایم شده بود. پدر حتی فرصت نکرد چیزی بپرسه. جان، با یه حرکت خودش رو پرت کرد توی آغوشش!
دستاش محکم پشت پدرش قفل شدن، انگار اگه رهاش میکرد، از هم میپاشید. هقهقش اول آروم بود؛ ولی کمکم شدت گرفت. تمام وجودش داشت میلرزید، انگار تمام این مدت، توی یه طوفان گیر افتاده بود و حالا، حالا که یه گوشهی امن پیدا کرده بود، دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. صدای خفه و لرزونش از بین شونههای پدرش بیرون اومد:
بابا ییبو نیست...
دستای آقای شیائو بیحرکت موندن. جان نفس کشید، اما اون نفس پر از درد بود... یه نفس که انگار تهش هیچی نبود جز سرگیجه، جز سقوط:
گمش کردم…! بابا من گمش کردم…! بهت گفتم میتونم مراقبش باشم ولی نتونستم...
دیگه نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره. هر کلمهای که از زبونش بیرون میومد، یه تیکه از دلش رو هم با خودش بیرون میکشید:
اگه اتفاقی براش بیفته، چی؟ اگه… اگه دیگه هیچوقت برنگرده، چی؟
حالا دیگه دستای آقای شیائو دور شونههای پسرش حلقه شده بود. انگار میخواست همهی دردشو توی اون آغوش جمع کنه. آروم دستش رو روی موهای جان کشید، همونطور که وقتی بچه بود این کارو میکرد:
پیداش میکنیم، پسرم...
صدای پدرش، گرم و محکم بود؛ اما توی اون گرما، درد عمیقی پنهون شده بود:
من اجازه نمیدم از دستمون بره.
ولی جان هنوز نفسش نامنظم بود، هنوز قلبش داشت با وحشت میکوبید. چونهش رو روی شونهی پدرش گذاشت و با صدایی که دیگه انگار هیچی توش باقی نمونده بود، گفت:
بابا فقط... فقط پیداش کن.
**********************
سالن سفید و بیروحِ پاسگاه، با اون چراغهای مهتابیِ بیاحساس، بیشتر از هرجای دیگهای بوی ناعدالتی میداد. جان روی صندلی چوبی نشسته بود، اما پاهاش بیقرار تکون میخوردن. انگار داشت با خودش میجنگید که بلند نشه، که داد نزنه، که کنترلش رو از دست نده؛ اما وقتی پدر ییبو با صدای محکم و سردش گفت:
اون مرد، اون پسر منو گمراه کرد! از خونه فراریش داد!
کنترل از دستش رفت. جان، انگار دیگه هیچی نمیشنید. تنها چیزی که جلوی چشمش بود، بدن زخمخوردهی ییبو بود، دستای کبودش، ردِ شکنجههایی که پدرش براش رقم زده بود.
با یه حرکت، از روی صندلی پرید و با چنان سرعتی سمت اون مرد حمله کرد که پلیسا به زور تونستن جلوش رو بگیرن. دوتا دست، از پشت گرفتنش، اما دیگه زبونش آزاد شده بود. چشمهای قرمز از اشکش، مستقیم به مردی دوخته شد که ادعا میکرد پدر بود.
گمراهش کردم؟
نفسش به زور بالا میاومد:
وقتی اومد، یه جای سالم توی بدنش نبود! تنش پر از زخم بود! پر از خون! تو بودی که بهش آسیب زدی، نه ما!
سینهش از شدت نفسهای عصبی بالا و پایین میرفت. پدر ییبو بدون هیچ احساسی بهش نگاه کرد؛ ولی جان نمیخواست تموم کنه:
اومدی اینجا و از پدرم شکایت کردی، چون فکر کردی این تنها راهیه که بتونی منو از خونه بکشی بیرون تا ییبو رو بگیری، درسته؟
این بار با بغض، سرش رو به سمت پلیس چرخوند و انگار تمام قدرت دنیا رو گذاشت توی اون جملهی بعدی:
اونا عدالت نمیخوان! اونا فقط دنبال راهی میگردن که ییبو رو بکشن!
سکوتِ سنگین توی اتاق حکمفرما شد. فقط صدای نفسهای سنگینِ جان بود که هنوز به سختی بالا میاومد. پلیسها سرشون رو بالا گرفتن. یکیشون گفت:
آروم باشین، لطفاً. شما مدرکی دارین؟ دوربینی که نشون بده اونها میخواستن شما رو از خونه بیرون بکشن؟
جان به سمت پدرش نگاه کرد. هیچچی نبود. اونا حسابشده کار کرده بودن. نه دوربینی اونجا بود، نه شاهدی. فقط خودش بود، خودش و یه حقیقت که هیچکس نمیتونست ببینه، چون مدرکی ازش نبود. حتی حرفهای ماری رو هم قبول نمیکردن؛ چون اون هم عضوی از خونه بود! لبش رو گزید؛ نه از عصبانیت، از استیصال. چشمهاش پر از اشک شد. یه دستش رو جلوی صورتش کشید، نفس عمیقی کشید و بعد، با لحنی که توش هم بغض بود، هم درد، هم خشم، گفت:
وقتی مدرکی نیست، یعنی دروغه، درسته؟ یعنی اونا پاکن؟ یعنی من دروغ میگم؟ ولی اگه همین حالا برین سراغ بدن ییبو، مدرکش روی تنشه! مدرکش، اون سالها کتک و تحقیره!
حرفش که تموم شد، سکوتِ کشداری کل اتاق رو گرفت. فقط صدای خشخش قلمی که روی کاغذ چیزی مینوشت، سکوت رو میشکست؛ ولی جان به این سکوت اعتماد نداشت.
**********************
هوا، دودگرفته و خفه بود. خیابونهای شهر، چراغهای زردرنگی داشتن که نورشون کشدار و بیجون روی زمین پخش شده بود. جان، با قدمهایی سنگین از درِ پاسگاه بیرون اومد. هیچچی، هیچچی درست نشد. نه شکایتی به جایی رسید، نه حقیقتی شنیده شد! نه عدالت بود، نه حتی یه ذره امید.
آقای شیائو پشت سرش راه میاومد، دستش رو گذاشته بود روی شونهش، انگار میخواست حمایتش کنه، اما جان انگار اصلاً دیگه حس نداشت.
هر قدمی که برمیداشت، یه چیزی توی وجودش بیشتر خرد میشد، بیشتر فرو میریخت! گوشهاش هنوز صدای پدر ییبو رو میشنیدن که با اون لحن بیروح و سردش میگفت:
اون پسرِ من بود… ولی دیگه نیست.
دیگه نیست.
این جمله توی سرش تکرار میشد. سرش گیج رفت. نفسش یه لحظه توی سینهش گیر کرد. حس کرد زمین داره زیر پاهاش میلرزه، هوا برای نفس کشیدن سنگین شده بود. قدمهاش کند شد. بعد ایستاد. و بعد زمین، زیر پاش محو شد!
با زانو روی آسفالت زبر خیابون افتاد! دردش رو حس نکرد. فقط یه جای خالی عمیق توی سینهش بود که داشت بیشتر و بیشتر گسترش پیدا میکرد.
دستاش رو روی زمین گذاشت، انگشتاش توی اون سطح سرد و سخت فرو رفتن. انگار میخواست یه چیزی رو نگه داره، ولی هیچچی نبود، هیچچی.
آقای شیائو با نگرانی جلو اومد، خواست دستش رو بگیره، اما جان حتی نگاهش نکرد. سرش رو انداخت پایین، نفسش لرزید، شونههاش شروع به تکون خوردن کردن. بعد یه قطره... و بعد یه قطره دیگه… اشکهاش بدون هیچ صدایی روی آسفالت افتادن:
من… من هنوز واسش کاری نکردم!
صداش آروم بود، انگار داشت با خودش حرف میزد. یا شاید داشت با خدا، با زمین، با زمان حرف میزد:
من هنوز بهش نگفتم چقدر دوستش دارم.
این بار، بغضش شکست. دستش رو بالا آورد، کف دستش رو روی صورتش کشید، اما اشکهاش متوقف نشدن. سرش رو بالا گرفت، به آسمون خیره شد. به اون آسمون تاریک و بیرحم که هیچ جوابی براش نداشت. فقط یه سکوتِ وحشی و کشنده بود که توی شب پیچیده بود:
باید برم.
لحنش محکم بود، ولی هنوز میلرزید. اشکهاش رو کنار زد، با یه حرکت از روی زمین بلند شد. پاهاش هنوز سست بودن، ولی اهمیت نداد:
باید برم روستا. باید برم ییبوم رو پیدا کنم.
دیگه چیزی براش مهم نبود. نه پلیس، نه شکایت، نه حتی خطر. تنها چیزی که توی این دنیا اهمیت داشت، ییبو بود!
**********************
ماشین، با صدایی یکنواخت اما سنگین، توی جادهای که انگار پایان نداشت، پیش میرفت. چراغهای زردرنگ، روی آسفالت خیس کشیده میشدن و بعد توی تاریکی گم میشدن. اطراف، پر از درختای بلند و سایهواری بود که شاخههاشون توی باد تکون میخوردن، مثل دستهایی که میخواستن چیزی رو توی شب بقاپن.
جان، روی صندلی عقب نشسته بود. سرش رو به شیشه تکیه داده بود و نفسهاش سطح شیشه رو کدر میکرد؛ اما با وجود این همه سرما، اون عرق کرده بود؛ نه از گرما، نه از دردی که داشت مثل یه هیولای نامرئی، سینهش رو میدرید.
چشمهاش روی نورهای تاریکی که از کنار ماشین میگذشتن، ثابت موند. هر سایهای، هر شکل مبهمی، انگار شبیه ییبو بود:
الان کجایی؟ میترسی؟ هوا سرده؟ کسی اذیتت کرده؟
افکارش، مثل یه حلقهی معیوب، تکرار میشدن. هربار که یه تصویر از ییبو توی ذهنش میاومد، یه درد جدید توی قلبش فرو میرفت.
دستهاش رو مشت کرد، ناخنهاش توی کف دستش فرو رفتن. یادش اومد اون شب که آخرین بار ییبو رو دید، لبخند کوچیکی گوشهی لبش بود، با اون چشمایی که همیشه یه غمِ پنهون توشون بود؛ ولی حالا اون لبخند، کجا بود؟
یه قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد، اما زود با دستش پاکش کرد. این لحظهها، جای گریه نبود. جای ترس نبود. فقط باید به یه چیز فکر میکرد:
"ییبو رو پیدا کنم، قبل از اینکه دیر بشه."
ماشین، بیوقفه از دل تاریکی عبور میکرد. جادهای باریک که مثل یه مار سیاه، وسطِ جنگلی خشک و بیروح پیچوخم میخورد. چراغهای جلو، فقط یه تیکهی کوتاه از مسیر رو روشن میکردن و بقیهش توی سیاهی مطلق غرق میشد. درختا، سایههای بلندی روی زمین انداخته بودن؛ شاخههاشون لخت و تکیده، توی باد میلرزیدن. انگار زمزمهای خاموش، از دل اون جنگلِ ساکت به گوش میرسید.
جان، توی صندلی عقب فرو رفته بود. انگار داشت کمکم توی خودش مچاله میشد. چشماش به نورهای گذرا خیره مونده بودن، ولی ذهنش... ذهنش جای دیگهای بود:
"ییبو الان کجاست؟"
تصاویر توی ذهنش مثل فیلمی سیاهوسفید رد میشدن. ییبو توی اون تاریکیِ سرد، تنها، زخمی، شاید ترسیده، شاید ناامید...
یه لحظه، چشماش رو بست؛ ولی این فقط باعث شد تصاویر بدتری توی ذهنش نقش ببنده. ییبو، پشت درِ یه اتاق زندونی، صورتش کبود، چشماش پر از اشک! لعنتی!
نفسش لرزید. دستهاش رو مشت کرد، ناخنهاش محکم توی گوشت دستش فرو رفتن. دردش رو حس نکرد. حتی متوجه نشد که از شدت فشار، ردِ خون روی کف دستش مونده:
نه! نباید اینطوری فکر کنم! نباید...
چشماشو باز کرد و مستقیم به جلو زل زد. ولی حتی این هم باعث نشد قلبش آروم بگیره. جادهی لعنتی چرا اینقدر طولانی بود؟ چرا هرچی جلوتر میرفتن، انگار راه طولانیتر میشد؟
آقای شیائو که روی صندلی جلو نشسته بود، از آینه نگاهی بهش انداخت، انگار میخواست چیزی بگه، اما فقط آه کشید. چیزی برای گفتن وجود نداشت. جان، دستش رو روی قلبش گذاشت.
ضربانش تند شده بود، عجیب.... ناآروم! انگار بدنش، قبل از خودش فهمیده بود که اتفاق بدی افتاده یا قرار بود بیفته. سرش رو به شیشهی سرد تکیه داد:
ییبو، تحمل کن من دارم میام.
**********************
ماشین هنوز کاملاً متوقف نشده بود که جان در رو باز کرد و بیرون پرید. پاهاش توی زمینِ یخزدهی روستا فرو رفتن، اما حتی حسش نکرد. سرمای شب، برفهای آبشدهی کنار کوچه، هوای سنگینی که بوی خاکِ خیس و دودِ چراغ نفتی میداد… هیچچیز براش مهم نبود. فقط یک چیز توی ذهنش میچرخید:
ییبو کجاست؟
با قدمهای لرزون ولی مصمم، خودش رو به درِ چوبیِ خونهی ییبو رسوند. دستش رو مشت کرد و محکم به در کوبید:
سانیا! سانیا در رو باز کن!
چیزی جز سکوت نبود. فقط صدای باد که لای درختا میپیچید و گهگاهی صدای عوعوی سگی که از دور میاومد. دلش فرو ریخت. نفسش به شماره افتاده بود. باز هم به در کوبید، این بار محکمتر، صداش پر از التماس، پر از وحشت بود:
خواهش میکنم، کمکم کن! سانیا، تو تنها کسی هستی که میتونه کمکم کنه.
لحظهای بعد، صدای خشخش قدمهایی رو شنید که پشت در نزدیک میشدن. بعد قفل در تکون خورد، اما باز نشد. در کمی باز شد، فقط در حدی که سانیا رو ببینه.
چشماش سرخ بود. موهاش پریشون، صورتش خیس از اشک. ولی قبل از اینکه جان چیزی بگه، لبهاش لرزید و زیر لب با بغض گفت:
دَر قفله… ییبو اینجا نیست.
جان انگار برای چند لحظه توانایی نفس کشیدن رو از دست داد. به در تکیه داد، قلبش وحشیانه توی سینهش میکوبید. امید داشت… امید داشت که این در باز بشه و ییبو پشتش باشه؛ ولی نه… اینبار هم فقط ناامیدی بهش لبخند زد:
نه… نه… باید اینجا باشه.
دستش رو روی در گذاشت، انگار که میتونست با فشار دادنش زمان رو به عقب برگردونه:
باید اینجا باشه!
سانیا سرش رو محکم تکون داد:
نیست جان!
صداش دیگه لرزون نبود، شکسته بود. چشمهای پُر از اشکش توی نور ضعیف ماه برق میزدن:
اینجا نیست… از وقتی که بردنش، اینجا فقط یه زندونه. خونه نیست… یه زندونه!
بعد یه قدم جلو اومد، انگشتای سرد و ظریفش از بین در محکم بازوی جان رو گرفت. انگار که ازش بخواد به حرفش گوش بده، به چشماش نگاه کنه و باور کنه:
جان، پیداش کن! خواهش میکنم… پیداش کن!
التماس میکرد. نه بهخاطر خودش، نه بهخاطر جان، فقط بهخاطر برادری که یه عمر ازش محافظت کرده بود و حالا خودش توی قفسی از ترس گیر افتاده بود.
جان حتی نفهمید چطور زمین خورد. فقط یه لحظه نفسش گرفت، زانوش خم شد و قبل از اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه، روی برفهای سرد نشست.
سینهش بالا و پایین میرفت. چیزی توی وجودش شکسته بود. قلبش؟ روحش؟ یا شاید هم آخرین ذرهی امیدی که با خودش اینجا آورده بود:
پس… کجاست؟
صدای سانیا هنوز توی گوشش میپیچید:
اینجا نیست… فقط یه زندونه.
چشمهاش تار شده بودن. برف روی زمین داشت آب میشد و سرمای نمدارش تا عمق پوستش میرفت، اما اون هیچچیز حس نمیکرد. فقط یه خلا، یه وحشت عمیق که با هیچچیز پر نمیشد.
همین موقع، صدای قدمهای شتابزدهای به گوشش رسید که از دور میدوید و بعد صدای مانا رو تشخیص داد:
جان!
جان ناگهان سرش رو بالا آورد، اشکهاش حتی فرصت نداشتن روی صورتش خشک بشن. نگاهش پر از استیصال بود، پر از ترس، پر از یه التماس ناپیدا. سریع بلند شد، انگار که یه امید جدید پیدا کرده باشه:
تو دیدی، درسته؟! تو دیدی که اون رو اینجا آوردن؟
مانا ایستاد، نفسنفس میزد. سرش رو به سختی پایین انداخت، انگار که نمیخواست چیزی بگه… نمیخواست این ناامیدی رو توی چشمهای جان ببینه:
من… من نمیدونم، جان.
جان یه قدم جلو رفت، انگشتهاش رو محکم روی بازوی مانا فشار داد. دستهاش میلرزید، صداش، تمام وجودش لرزش داشت:
بگو که اینجاست، بگو که یه جایی همین اطرافه!
مانا چشمهاش رو بست، نفسش لرزید و بعد، خیلی آروم، با صدایی که انگار خودش هم نمیخواست بشنوه، گفت:
وقتی دزدیدنش، آقای وانگ و برادرش اینجا بودن.
جان نفسش رو حبس کرد. پس یعنی…؟ اما مانا ادامه داد، این بار بغض داشت خفهش میکرد:
ولی… من نمیدونم اصلاً ییبو توی این روستا هست یا نه.
یه سکوت مرگبار بینشون افتاد. جان انگار که تمام بدنش از کار افتاده باشه، دستش شل شد و از بازوی مانا پایین افتاد. پلک زد، اما اشکهاش متوقف نشدن. یه چیزی توی وجودش یخ زد… یه چیز عمیق و دردناک.
پس حتی نمیدونستن ییبو کجاست؟ حتی نمیدونستن زندهست یا… نه… نه...نباید این فکر رو میکرد. دستش رو روی صورتش کشید، اما اشکهاش تمومی نداشتن. سرش رو تکون داد، انگار که میخواست این حقیقت رو از خودش پس بزنه، اما دیگه دیر شده بود. همهی امیدش از بین رفته بود... هیچچیز برای گرفتنش باقی نمونده بود.
**********************
آقای شیائو از دور ایستاده بود، دستهاش توی هم قفل شده بود و به پسرش که وسط برفهای روستا زانو زده بود، نگاه میکرد. جان داشت میشکست و اون فقط تماشا میکرد. چقدر این تماشا کردن دردناک بود چقدر این ناتوانی زجرآور بود!
دلش میخواست بره جلو، دستهای جان رو بگیره، بگه "ما پیداش میکنیم؛ اما چی داشت که بگه؟ اون خودش هم گم شده بود.
همهچیزش رو از دست داده بود! کارش، اعتبارش، حتی احترامی که توی این شهر داشت؛ اما هیچکدوم اینها براش مهم نبود. الان فقط یک چیز توی دنیا براش ارزش داشت: پیدا کردن ییبو!
نگاهش هنوز روی جان بود. پسرش که همیشه مغرور بود، قوی بود، حالا زانو زده بود و توی برف گریه میکرد و اون نمیتونست تحمل کنه. گلوش میسوخت. دستش مشت شد. حس میکرد نفس کشیدن سخت شده. شاید چون این همون حسی بود که هر پدری ازش وحشت داشت. حسی که میگفت تو نتونستی پسرت رو نجات بدی.
اون تمام عمرش رو گذاشته بود تا یه شهردار خوب باشه، یه مرد محترم، یه آدمی که بتونه از شهرش محافظت کنه؛ اما حالا چی؟ حالا حتی نمیتونست از پسرش محافظت کنه.
یه نفس لرزون کشید و سرش رو بالا آورد.
نه… اینطوری نمیتونست بمونه. اون تسلیم نمیشد. شاید همهی دنیا علیهشون بود، شاید هیچ مدرکی نداشتن، هیچ راهی نداشتن، اما اون نمیذاشت این داستان اینطوری تموم بشه.
نگاهش رو از جان گرفت، چشم دوخت به روستا، به این زمین سرد، به این آدمهایی که انقدر بیرحمانه یه پسر رو دزدیده بودن، شکنجهاش داده بودن و حالا داشتن با وقاحت نقش آدمای بیگناه رو بازی میکردن. نه! اونا ییبو رو پس میگرفتن، به هر قیمتی که شده.
**********************
سرد بود... خیلی سرد! هوای نمناک و یخزده به پوستش میخورد و از درد، نفسش رو توی سینه حبس میکرد. هر سلول بدنش انگار داشت فریاد میکشید، مخصوصاً کلیههاش! دوباره همون درد لعنتی. همون سوزشی که تا مغز استخونش میرفت.
چشمهاش سنگین بود، سرش گیج میرفت و نفس کشیدن سخت شده بود. هر باری که هوا رو به داخل میکشید، انگار خنجرهایی بودن که به داخل ریههاش فرو میرفتن.
لبهاش ترک خورده بودن، دستهاش سرد و بیحس، زانوش به شکمش چسبیده بود و خودش رو توی گوشهی اتاق نمور و تاریک مچاله کرده بود؛ اما درد جسمی بدترین بخش ماجرا نبود! نگرانی بدترین قسمت بود. جان... تصویرش جلوی چشماش نقش بست. جان با اون چشمای درخشان و لبخند مطمئنش... الان داشت چیکار میکرد؟ میدونست که داره دنبالش میگرده، اما… اما اگه پیداش نمیکرد چی؟ اگه دیر میرسید چی؟
لبش رو محکم گاز گرفت. نمیخواست این فکرها رو بکنه، اما ذهنش بهش رحم نمیکرد. اونا نمیذاشتن زنده از اینجا بره! اینو از نگاهشون فهمیده بود، از اون لبخندهای زهرآلود، از اون مشتهایی که بدون حرف روی بدنش فرود میاومدن. با یه نفس لرزون، سرش رو به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد. چشمهاش رو بست و سعی کرد لرزش تنش رو کنترل کنه:
جان… زودتر بیا… لطفاً زودتر بیا!
ولی جز صدای باد سردی که لای درزهای دیوارها زوزه میکشید، هیچ جوابی بهش داده نشد. دستهاش از شدت سرما و درد میلرزید، اما دیگه براش مهم نبود. باید از اینجا میرفت، باید راهی پیدا میکرد. ترس داشت مثل ماری دور قلبش حلقه میزد، اما نمیتونست تسلیم بشه.
با تمام قدرتی که براش باقی مونده بود، خودش رو به در رسوند و با مشتهای لرزونش بهش کوبید. صدای کوبشهای عصبیاش توی اون فضای بسته پیچید:
در رو باز کنید! لعنتی… در رو باز کنید.
نفسهای به شماره افتادهاش، توی سکوت سرد و نمناک اون دخمه، پژواک میشدن. لحظهای همه چیز بیحرکت موند. بعد صدای کشیده شدن قفل بلند شد. ییبو ناخودآگاه یه قدم به عقب رفت. در با صدای غژغژ وحشتناکی باز شد و همون لحظه، قلبش بیشتر لرزید! اون لبخند کثیف… نور ضعیفِ پشت سرش، سایهی مردی رو توی چارچوب در انداخت؛ مردی که نگاهش پر از زهر، پر از نفرت، پر از چیزی بود که همیشه قلب ییبو رو از ترس فشرده میکرد! عموش.
لبخندش عمیقتر شد و درست توی چشماش زل زد. چیزی توی اون نگاه بود! یه لذت خالص از دیدن ترس یه طعمهی گرفتار.
گلوی ییبو خشک شد. بدنش یخ کرد! دلش میخواست عقبتر بره، اما پشتش به دیوار بود. هیچ راه فراری نداشت… نه از اون نگاه، نه از این تاریکی و نه از سرنوشتی که داشت به سمتش میاومد. عموش، آروم، یه قدم جلوتر گذاشت و با صدایی که ازش بوی پیروزی و تهدید میاومد، گفت:
چیه پسر؟ نکنه انتظار یکی دیگه رو داشتی؟
ییبو نفسش توی سینه گیر کرد و هیچی نتونست بگه! افتادن به دست عموش، صد برابر بدتر از پدرش بود و ییبو مطمئن شد که دیگه اینجا آخر راهه!
**********************
هی داریم به قسمتهای آخر نزدیک میشیم!
اگه دلتون میخواد این هفته باز هم آپ داشته باشیم، شرط آپ رو برسونید؛ وگرنه میره هفته بعد و چون خیلی حساسه، پیشنهاد میدم حتماً نظر بدید، یهو دیدید ......
You are reading the story above: TeenFic.Net