بدون تو نمیتونم

Background color
Font
Font size
Line height

پارت بیست و هشتم: بدون تو نمیتونم

ترجیح میدم شعله‌های آتیش رو بغل کنم؛ چون بدون تو نمیتونم زندگی کنم. 

**********************

هوا تاریک‌تر از قبل شده بود، ولی هیچ‌چیز به اندازه‌ی چهره‌ی پدرش که توی نور کم‌رنگ ماه، لبخندی سرد و خالی از احساس روی لب داشت، ترسناک نبود. وون بی‌حرکت ایستاده بود. قلبش وحشیانه توی سینه‌ش می‌کوبید، اما پاهاش یخ زده بودن. هرچی فکر می‌کرد، هیچ راه فراری نبود:

خب، پسر عزیزم… واقعاً فکر کردی می‌تونی ازم مخفی بشی و از همه مهم‌تر… فکر کردی می‌تونی توی کارای من دخالت کنی؟

چیزی توی لحن پدرش لرزه به جونش انداخت. اون لحن طعنه‌آمیز نرم، اما پر از خشمی بود که فقط یه جرقه لازم داشت تا منفجر بشه و اون جرقه، همین حالا اتفاق افتاده بود.

ضربه‌ی اول، مثل آتیش بود. مشتِ سنگینِ مرد، مستقیم توی شکمش فرو رفت. وون، برای یه لحظه همه‌ی هوا رو از ریه‌هاش بیرون کشیده شده حس کرد. صدای خفه‌ی خودش از درد بلند شد، پاهاش سست شدن، اما عقب نرفت. نه، هنوز باید مقاومت می‌کرد؛ اما پدرش به این راحتی کوتاه نمی‌اومد:

نکنه تو هم مثل اون آتیش‌زده شدی، هان؟

لبخندش گستاخ‌تر شد. قدمی جلوتر گذاشت. وون وحشت‌زده عقب‌عقب رفت. نفسش بریده شده بود. مرد گفت:

چی شد؟ ترسیدی؟ نباید تو رو بهتر تربیت می‌کردم، پسر فضول؟

وون سعی کرد بیشتر عقب بره، ولی قبل از اینکه بتونه حتی یه قدم دیگه برداره، دست‌های پدرش، بازوش رو گرفت. با یه حرکت، محکم روی زمین پرت شد. همه‌چی برای چند لحظه تار شد. یه طعم تلخ و فلزی توی دهنش پیچید؛ خون. اما درست همون لحظه، نگاهش به چیزی توی دست پدرش افتاد. کلید و همون‌طور که وون با وحشت بهش نگاه کرد، وانگ آروم و بی‌تفاوت انگار که می‌خواست با یه تئاترِ از پیش تعیین‌شده روح پسرش رو خرد کنه، کلید رو بلند کرد:

تو هیچ‌وقت نباید توی کارای من فضولی می‌کردی، وون. حالا ببین چیکار کردی.

و بعد کلید از بین انگشتاش رها شد. وون با چشمای گشاد‌شده، نگاه کرد که کلید، توی هوا چرخید، از لبه‌ی صخره پایین افتاد و توی تاریکی ناپدید شد:

نه!!!

اما دیگه دیر شده بود. خشم و وحشت، هم‌زمان منفجر شدن. چیزی توی وون شکست. دیگه فقط ترس نبود، دیگه فقط نگرانی نبود. این مرد، پدرش، عمداً این کارو کرد. عمداً، کلیدِ نجات یه انسان رو به تاریکی پرتاب کرد.

دیگه مهم نبود چقدر ازش می‌ترسه. دیگه مهم نبود که بدنش می‌لرزه، که نفسش سنگینه، که سرش گیج می‌ره، انگشتاش روی یه تیکه سنگِ کنار زمین قفل شدن. خون‌سردی پدرش، اون لبخند نفرت‌انگیز، دیگه کافی بود. با تمام نیرویی که توی بازوش مونده بود، سنگ رو بلند کرد:

لعنتی!

و قبل از اینکه وانگ حتی فرصت کنه بفهمه چی شد، سنگ رو مستقیم توی شقیقه‌ش کوبید. وانگ برای چند ثانیه، عقب رفت. چشماش از حیرت باز شدن. انگار که انتظار نداشت پسرش واقعاً این کارو بکنه؛ ولی این کارو کرد و بعد بدن سنگینش، روی زمین افتاد. وون نفس‌نفس‌زنان ایستاد. دستش هنوز از شدت ضربه می‌لرزید، اما وقتی به پدرش نگاه کرد، بیهوش شده بود:

"من… من این کارو کردم."

اما وقت برای شوکه شدن نداشت. الان تنها چیزی که مهم بود، نجات ییبو بود. با وحشت، به سمت در دوید. بهش مشت زد، لگد زد، دستاشو محکم رویش کشید:

لعنتی! باز شو، باز شو.

ولی در تکون نخورد. هیچ راهی نبود؛ ولی هنوز یه امید مونده بود. جان! با یه تصمیم ناگهانی به سمت پدرش برگشت، برای لحظه‌ای نگاهش کرد؛ اما بعد، بدون اینکه حتی یه ثانیه بیشتر معطل کنه، شروع به دویدن کرد:

باید جان رو بیارم… قبل از اینکه اون لعنتی بیدار بشه.

پاشنه‌ی کفشاش روی خاک مرطوب کوبیده می‌شد. قلبش توی سینه‌ش می‌کوبید، اما دیگه هیچ‌چی نمی‌تونست جلوشو بگیره. الان وقت نجات بود.

**********************

هوا هنوز سنگین بود، پر از خفقان، پر از انتظاری که مثل یه طناب دور گردن جان می‌پیچید. چشماش هنوز قرمز بود، بدنش هنوز از خستگی بی‌رمق، اما مغزش حتی یه لحظه هم نتونسته بود فکر ییبو رو کنار بزنه و حالا، درست وسط همون تاریکیِ ناامیدکننده، یه صدای لرزون، یه نفس بریده، همه‌چی رو عوض کرد:

من می‌دونم ییبو کجاست.

جان، از جا پرید. یه لحظه طول کشید تا مغزش بتونه اون جمله رو هضم کنه، ولی وقتی کرد، همه‌ی بدنش یخ زد. چرخید و وون رو دید، با موهای ژولیده، نفس‌های تند، یه دست لرزون که روی زانوهاش گذاشته بود. جان، دیگه هیچی نمی‌دید. فقط یه جمله توی سرش چرخید: پیداش می‌کنم!

کجاست؟! بگو وون، لعنتی بگو.

وون حتی فرصت نکرد کامل حرف بزنه، چون جان قبل از هر توضیحی، دستشو محکم گرفت و شروع کرد به دویدن.

زمین زیر پاهاشون کوبیده می‌شد. باد با خشونت از بین درختا می‌پیچید، اما جان حتی حسش نمی‌کرد:

"ییبو زنده‌ست، زنده‌ست، فقط باید زود برسم…"

پاشنه‌ی کفشش با شدت روی خاک نم‌دار روستا کوبیده شد، نفسش نامنظم بود، قلبش مثل طبل می‌کوبید؛ اما هیچ‌چی، حتی خستگی، حتی ترس، حتی فکر اینکه ممکنه دیر برسن، نمی‌تونست متوقفش کنه:

جان! صبر کن.

صدای پدرش، آقای شیائو، از پشت سر بلند شد؛ اما جان صبر نکرد. وقتِ صبر کردن نبود؛ ولی بعد، صدای مانا هم بهش اضافه شد:

ما هم میایم. 

قدم‌های اضافه‌ای پشت سرش شنیده شد. حالا آقای شیائو و دنبال جان می‌دویدن؛ اما تنها کسی که چیزی رو نمی‌شنید، نمی‌دید و فقط به سمت یه هدف می‌رفت، جان بود. چیزی که می‌دونست، فقط یه چیز بود:

"ییبو داره توی تاریکی، توی سرما، توی یه جهنم می‌کشنش و من باید برسم. قبل از اینکه دیر بشه."

قدم‌هاشون، دیگه قدم نبود. این، یه جنگ با زمان بود.

**********************

هوا هنوز ساکت بود؛ اما نه اون سکوتِ معمولی، بلکه از اون سکوت‌هایی که قبل از یه فاجعه اتفاق می‌افتن. از همون‌هایی که انگار خود دنیا داره نفسش رو حبس می‌کنه. عمو، با بدن زخم‌خورده و سرش که هنوز از ضربه می‌سوخت، با قدم‌هایی لرزون خودش رو تا پشت کلبه کشوند. هر قدم، یه درد عمیق توی جمجمه‌ش می‌کوبید، اما این درد مهم نبود. چیزی که مهم بود، این بود که نباید این اشتباه رو تکرار می‌کرد. نباید اجازه می‌داد که ییبو زنده بمونه:

من باید این لکه‌ی ننگ رو از بین ببرم.

به سمت جایی که یه بطری بنزین رو ماه‌ها پیش قایم کرده بود، رفت. دستش رو برد سمت بطری، درشو باز کرد، بوی تند و خفه‌کننده‌ش توی هوا پیچید:

این‌بار، تمومش می‌کنم.

شروع کرد به پاشیدن بنزین. کلبه‌ی نم‌خورده، چوبای پوسیده‌ش تشنگیِ یه جرقه‌ی کوچیک رو داشتن و اون، این جرقه رو بهشون می‌داد. با دقت، از اطراف دیوارها شروع کرد، دستش هنوز از ضعف می‌لرزید؛ اما نمی‌ذاشت این مانعش بشه. باید همه‌چی تموم می‌شد. این بار، هیچ راه برگشتی نبود؛ اما ناگهان صدایی از دور، صدای پاهای شتاب‌زده، صدای نزدیک شدن کسی یا شاید چند نفر رو شنید. چشم‌هاش باریک شدن. یکی داشت می‌اومد یا نه، چند نفر؟

یه لحظه گوش داد. بعد، انگار که همه‌ی هشدارها با هم توی ذهنش جیغ کشیدن، نفسش توی سینه حبس شد:

لعنتی.

وقت نداشت. با یه حرکت، فندک رو از جیبش بیرون کشید. فلز سردش رو توی انگشتاش حس کرد، شعله‌ی کوچیک، زبونه کشید:

برو به جهنم.

و قبل از اینکه حتی یه لحظه فکر کنه، فندک رو پرت کرد. شعله‌ی کوچیک، توی هوا چرخید… بعد، با یه صدای خفه، به زمینِ آغشته به بنزین برخورد کرد و در کسری از ثانیه همه‌چی شعله‌ور شد.

آتش، مثل یه هیولا زنده شد، نفس کشید، دیوارهای چوبی رو در برگرفت. نور نارنجی، توی تاریکی شب منفجر شد؛ اما همون لحظه که عمو چند قدم عقب رفت، ضربه‌ای که قبلاً خورده بود، مثل یه موج سهمگین دوباره به سرش هجوم آورد. چشم‌هاش سیاهی رفت و تعادلش رو از دست داد. زمین لرزید یا شاید فقط خودش بود که لرزید. پاهاش سست شدن و بعد به زمین خورد.

تمام بدنش، روی خاکِ سردِ جنگل افتاد. دستاش شل شدن، نفسش نامنظم شد و اون، در حالی که خودش رو روی زمین می‌دید، تماشا کرد که چطور کلبه توی زبونه‌های آتش غرق شد. شکارچی، حالا خودش هم تبدیل به یه تماشاچی شده بود.

**********************

ییبو!

فریاد جان، هوا رو شکافت. پاهاش بی‌اختیار شروع به دویدن کردن، قلبش با شدت هرچی تمام‌تر توی سینه‌ش می‌کوبید. ولی هنوز باورش نمی‌شد. نه این نمی‌تونست واقعی باشه؛ اما بود.

کلبه، غرق در شعله‌های وحشیِ آتش شده بود. نور زبونه‌های سرخ و طلایی از دور دیده می‌شد. انگار که جهنم، از زمین بیرون زده بود؛ ولی هیچ‌کدوم از اینا مهم نبود. چیزی که مهم بود، این بود که ییبو اونجا بود؛ داخل اون جهنم لعنتی. مانا از پشت بازوی جان رو گرفت:

جان، نه! نمی‌تونی بری تو.

ولی جان حتی یه لحظه هم فکر نکرد. با یه حرکت، محکم مانا رو عقب پرت کرد. دختر جیغ کوتاهی کشید و با شدت روی زمین افتاد. مرد گفت:

من بدون اون زنده نمی‌مونم! پس یا باهاش بیرون میام یا کنارش می‌میرم.

و بعد، وارد جهنم شد. هوای داخل کلبه، مثل یه غول نامرئی، نفسش رو می‌دزدید. دود سنگین و خفه‌کننده، مثل چنگال‌های نامرئی به گلوش فشار می‌آورد:

ییبو.

چشم‌هاش از اشک و دود می‌سوخت، اما حتی یه لحظه هم تردید نکرد. باید پیداش می‌کرد. دستاشو جلوی صورتش گرفت و جلوتر رفت. چوب‌های سقف یکی پس از دیگری با صدای وحشتناکی ترک می‌خوردن؛ اما اون صدایی که باید می‌شنید، هنوز نمی‌شنید:

ییبو! خواهش می‌کنم جوابم رو بده.

ثانیه‌ها مثل مرگ، سنگین می‌گذشتن. نفسش به خس‌خس افتاده بود. بدنش داشت تسلیم می‌شد؛ اما همون لحظه صدایی اومد:

ج… جان…؟

قلبش از جا کنده شد:

ییبو.

با هراسی دیوانه‌وار به سمت صدا دوید و بعد دیدش. یه توده‌ی بی‌جون، یه بدن شکسته، گوشه‌ی کلبه افتاده بود. ییبو بین دود و آتش، درحالی که فقط یه نفس ضعیف باقی مونده بود:

من اینجام…! ییبو، عزیزم، من اینجام.

پرید جلو، دستای سوزانشو دورش حلقه کرد. ییبو، چشم‌هاش نیمه‌باز بود، رنگ‌پریده، با بدن زخمی و بی‌رمق، حتی نتونست حرف بزنه؛ ولی لباش باز شد، یه نجوا ازش بیرون اومد:

تو… واقعا… اومدی!

اشکای جان، روی گونه‌های سیاه‌شده از دودِ ییبو چکید:

من همیشه میام… همیشه، تا لحظه‌ی آخر.

دستاش محکم‌تر شد؛ اما دیگه وقتی نبود. سقف شروع به ریختن کرد. جان، دستش رو دور بدن ضعیف و بی‌جون ییبو حلقه کرد و محکم بغلش کرد:

باید از اینجا بریم، من تو رو با خودم می‌برم.

 و بعد با تمام قدرت ییبو رو روی دستاش بلند کرد:

تو عشق منی و من بدون تو هیچم.

همه‌چی داشت فرو می‌ریخت. هوای داغ، زمینِ لرزون، صدای ترسناک چوب‌هایی که آخرین نفس‌هاشون رو می‌کشیدن؛ ولی جان دوید. با نفس‌های بریده، با قلبی که تا آخرین حدش می‌کوبید، با روحی که حاضر بود توی این آتش بمیره، اما ییبو رو نجات بده و با نیرویی که از عشق می‌گرفت، خودش و ییبو رو از در به بیرون پرت کرد. هوای سرد شب، پوستش رو سوزوند؛ ولی مهم نبود، مهم این بود که اون حالا، ییبو رو توی بغلش داشت و اون هنوز نفس می‌کشید:

نترس… من نجاتت دادم… تو زنده‌ای.

و همون‌جا با ییبو توی آغوشش روی زمین افتاد،  درحالی که اشک‌هاش با دوده و خون قاطی می‌شدن. با صدای لرزون پسر رو صدا زد:

ییبو…؟

جان، روی زمین نشسته بود، تمام بدنش خاکی و سوخته، دود توی ریه‌هاش مثل یه سم خفه‌کننده پیچیده بود، ولی تنها چیزی که می‌دید، تنها چیزی که براش مهم بود، بدن بی‌حرکت ییبو بود:

عزیزم؟

دستش به صورت زخمی و دودگرفته‌ی ییبو کشیده شد. انگشتاش از روی کبودیای کهنه و زخم‌های تازه رد شدن، ولی اون حتی یه تکون هم نخورد:

نه… نه نه نه.

جان نفسش برید. دستش محکم‌تر روی شونه‌های ییبو نشست:

ییبو! لعنتی، بیدار شو.

هیچ جوابی نیومد؛ هیچ حرکتی. قلبش توی سینه‌ش شروع کرد به تندتر زدن، یه ترس کشنده، یه فاجعه‌ی در حال وقوع، انگار که دنیا داشت از هم می‌پاشید. اشک توی چشم‌هاش حلقه زد. دستش پشت گردن ییبو رفت، محکم‌تر تکونش داد، با صدایی که داشت از شدت بغض می‌شکست:

ییبو…! جواب بده. عزیزم، من اینجام، من کنارتم، فقط… فقط یه چیزی بگو، یه کلمه، هرچی.

اما ییبو حتی یه پلک هم نزد:

نه نه نه نه! خدایا نه. مانا!

با وحشت، سرشو بلند کرد، چشم‌هاش سرخ از اشک، لباش لرزون. تنها کسی که شاید هنوز می‌تونست نجاتش بده، مانا بود:

بیا ببین چرا ییبو جوابمو نمیده.

مانا که خودش نفسش به زور بالا می‌اومد، سریع جلو اومد، دستاشو روی سینه‌ی ییبو گذاشت، نبض گردنشو چک کرد، گوششو نزدیک لباش برد. لحظه‌هایی که برای جان، مثل قرن گذشت و بعد، مانا بالاخره سرش رو بلند کرد:

نفس می‌کشه! جان، نفس می‌کشه، ولی باید ببریمش بیمارستان، همین حالا.

جان برای یه لحظه، مثل یه آدمی که تازه از یه کابوس بیدار شده باشه، خشکش زد. بعد، توی همون ثانیه، یه نفس عمیق کشید، اما هوا هنوز سنگین بود، هنوز قلبش آروم نشده بود:

پس… زنده‌ست؟

مانا، با نگرانی تکون خورد، سریع گفت:

آره، ولی دیر بجنبیم ممکنه بمیره، زخم‌هاش عفونت کرده، بدنش ضعیفه، فقط بجنب جان، بجنب.

جان، یه لحظه انگار دنیا رو از نو دید. باید می‌رسوندش؛ قبل از اینکه… قبل از اینکه دیر بشه. آقای شیائو که از دور نگران نگاهشون می‌کرد، قدمی جلو اومد. نگاهش به زخم‌های جان افتاد، بعد به بدن نیمه‌جون ییبو:

جان، بذار من کمک کنم، من...

اما جان، حتی به پدرش هم اجازه نداد. با یه حرکت، ییبو رو محکم‌تر توی آغوشش گرفت. نگاهش مستقیم توی چشمای آقای شیائو قفل شد، قرمز، وحشی، پر از ترسی که هیچ‌وقت قبل از این توش نبود:

نه؛ اونو به هیچ‌کس نمیدم. اونو من نجات دادم، من بیرونش آوردم، من تا لحظه‌ای که چشماشو باز کنه، من حتی یه لحظه هم ولش نمی‌کنم.

اشکای داغ، روی گونه‌های دودگرفته‌ش سر خوردن:

چون اگه اون زنده نمونه، منم نمی‌مونم.

بعد، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، بلند شد و با ییبو توی بغلش، شروع به دویدن کرد. جان، بین زندگی و مرگ، به سمت تنها چیزی که براش مهم بود، می‌رفت. 

**********************

ماشین، با سرعت از میان جاده‌های تاریک عبور می‌کرد، اما برای جان زمان، انگار متوقف شده بود. هیچ صدایی نمی‌شنید. نه صدای موتور ماشین، نه صدای مانا که پشت فرمون، با نگرانی دستورالعمل‌های پزشکی رو به همون چند قطره امیدی که براشون باقی مونده بود، می‌گفت. فقط یه چیز توی ذهنش بود؛ ییبو، همونی که بی‌حرکت توی بغلش افتاده بود، همونی که حتی وقتی ماشین روی دست‌انداز می‌افتاد، حتی یه ذره هم تکون نمی‌خورد:

"نکنه دیگه هیچ‌وقت تکون نخوره…؟"

جان، نفسش لرزید. انگشتای سرد و بی‌رمق ییبو رو محکم‌تر توی دستش گرفت، حس کرد که هنوز پوستش گرمایی داره، اما انگار داشت سردتر می‌شد:

ییبو؟ عزیزم، خواهش می‌کنم، فقط یه لحظه چشاتو باز کن، یه بار، فقط یه بار، بگو که داری منو می‌شنوی.

هیچ جوابی نیومد. نفس‌هاش سریع‌تر شدن. قلبش توی سینه‌ش می‌کوبید، انگار که داشت بهش هشدار می‌داد که داره دیر می‌شه:

ییبو، من… من هنوز خیلی چیزا رو بهت نگفتم. من… هنوز بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم. هنوز نگفتم که توی این دنیا، هیچ‌کس و هیچ‌چیزی برام مهم نیست، جز تو.

لبش لرزید. اشکای داغ، روی گونه‌های زخم‌شده‌ش سر خوردن، اما براش مهم نبود. با سرش، موهای آشفته‌ی ییبو رو لمس کرد. بینی‌شو توی عطر خاک و دود و خون اون فرو برد، نفس عمیقی کشید، انگار که داشت برای آخرین بار عطرش رو حفظ می‌کرد:

من… من هنوز منتظر بودم که با هم کریسمس رو جشن بگیریم تو قول داده بودی باهام بمونی… یادت هست؟ قول داده بودی که با هم، آینده رو بسازیم.

حالا اون داشت توی بغلش، بی‌حرکت، بی‌صدا، بدون حتی یه پلک زدن، از دستش فرار می‌کرد. جان، نفسش شکست. دستش رفت روی گونه‌ی سرد ییبو. انگشت شستش، با یه ظرافت دیوانه‌وار، روی پوست رنگ‌پریده‌ش کشیده شد:

عزیزم، اگه صدامو می‌شنوی، فقط… فقط یه نشونه بهم بده... فقط یه پلک بزن، یه آه بکش… فقط نشون بده که هنوز پیشمی.

ولی هیچ حرکتی نبود و این ترسناک‌ترین کابوسی بود که توی کل عمرش تجربه کرده بود. جان، لبخند محوی زد، اما لبخندش پر از اشک بود:

باشه… باشه، اگه نمی‌خوای چیزی بگی، حداقل گوش کن؛ من همیشه، همیشه باهات می‌مونم. حتی اگه نخوای، حتی اگه منو هل بدی، حتی اگه یه روز منو کنار بزنی، من بازم کنارتم.

لبش به گوشِ ییبو نزدیک شد، صدای لرزونش، نرم‌تر از همیشه زمزمه کرد:

چون اگه تو نباشی… منم نیستم.

و همون لحظه، برای اولین بار، انگار که معجزه‌ای رخ داده باشه… یه نفس خیلی ضعیف، از بین لبای ترک‌خورده‌ی ییبو بیرون اومد. جان نفسش رو حبس کرد. قلبش، برای یه ثانیه، دوباره کوبید. هنوز یه ذره امید باقی مونده بود.

**********************

ماشین با جیغ لاستیک‌ها جلوی بیمارستان متوقف شد. جان، حتی یه ثانیه هم معطل نکرد. در رو باز کرد، ییبو رو که هنوز بی‌هوش بود، محکم توی بغلش گرفت و با قدم‌های لرزون ولی مصمم، وارد بیمارستان شد:

یه دکتر! یکی بیاد کمک کنه! حالش بده! لطفاً…!

در عرض چند ثانیه، پرستارا و دکترا به سمتش دویدن. جان هنوز نمی‌خواست ییبو رو ول کنه، اما یه پرستار با مهارت، آروم دستشو روی شونه‌ش گذاشت و گفت:

ما الان باید ببریمش داخل، اگه واقعاً می‌خوای نجات پیدا کنه، بذار کارمون رو انجام بدیم.

با درد، با تردید، با وحشت… اما جان اجازه داد. ییبو رو روی برانکارد گذاشتن. اون لحظه‌ای که بدن بی‌جونش از دستای جان جدا شد، انگار یه تیکه از قلبش رو هم بردن. دستش هنوز توی هوا مونده بود، انگار که هنوز گرمای بدنش توی انگشتاش حس می‌شد:

برمی‌گردی، نه؟ خواهش می‌کنم… برگرد.

**********************

ییبو سریعاً به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد. ابتدا سطح اکسیژن خونش بررسی شد. مقدارش به شدت پایین بود، پس فوراً اکسیژن‌درمانی آغاز شد. زخم‌هاش، مخصوصاً سوختگی‌های سطحی و کبودی‌های قدیمی و جدید، با دقت بررسی شدن. مایع‌درمانی با سرم‌های مخصوص شروع شد، چون بدنش به شدت کم‌آب شده بود؛ ولی بزرگ‌ترین مشکل، جای دیگه بود.

جان، جلوی در اتاق ایستاده بود. پاهاش دیگه رمق نداشت، اما حاضر نبود یه لحظه از اونجا دور بشه. پدرش و مانا هم بودن، اما اون هیچ‌چی نمی‌شنید. فقط منتظر بود. بعد از چند ساعت جهنمی، بالاخره دکتر اومد:

حالش چطوره؟

دکتر، نگاهش رو بین جان و بقیه چرخوند. نفس عمیقی کشید و آروم، اما با جدیت گفت:

زنده‌ست، ولی...

 قلب جان یه لحظه از حرکت ایستاد:

مشکل اصلی، کلیه‌هاشه.

اتاق، یخ کرد:

ضربات شدیدی که بهش وارد شده، کلیه‌هاش رو داغون کرده. اما این فقط یک قسمتش بود. مشکل اینه که ییبو از قبل هم بیماری کلیوی داشته و این آسیب‌ها، اوضاعش رو به مرز بحرانی برده.. 

سرِ جان سنگین شد:

دکتر، یعنی چی؟ یعنی می‌تونید درمانش کنید؟

دکتر نفسش رو بیرون داد و گفت:

متأسفانه، تنها راه، پیوند کلیه‌ست. 

دنیا روی سر جان خراب شد:

پی… پیوند؟

دکتر سری تکون داد:

بله. ما می‌تونیم موقتاً با دیالیز وضعیتش رو کنترل کنیم، اما بدون پیوند، بدنش دوام نمیاره. باید سریعاً یه اهداکننده پیدا کنیم.

جان دستاش مشت شده بود، انگار که می‌خواست دنیا رو بزنه تا ییبو رو نجات بده. دکتر ادامه داد:

فعلاً با دیالیز سموم خونش رو پاک می‌کنیم تا بدنش بتونه دووم بیاره. اما این یه راه‌حل موقته، نه درمان.

و همون لحظه، جان می‌دونست زمان، علیه‌شونه و اگه دیر بجنبن ممکنه ییبو برای همیشه از دست بره. 

**********************

بیمارستان، بوی مواد ضدعفونی‌کننده میداد و سکوتی که مثل مرگ توی فضا شناور بود. جان روی یه صندلی، کنار اتاق مراقبت‌های ویژه نشسته بود؛ اما نه برای استراحت، نه برای آروم شدن. چشم‌هاش هنوز سرخ بود، هنوز از اشک خالی نشده بود. هنوز منتظر یه معجزه بود؛ ولی معجزه‌ای که شاید دیر می‌رسید یا اصلاً نمی‌رسید.

دستش رو گذاشت روی موهای آشفته‌ش، انگشتاش توی تارهای خیس عرق و خون فرو رفت. چشماش روی مانیتور قلبِ ییبو قفل شده بود. هر ضربان، یه امید، هر لحظه‌ای که می‌گذشت، یه ترس لعنتی که شاید این آخرین باشه. صدای پدرش، آروم، از کنارش بلند شد:

جان، تو باید استراحت کنی.

جان، یه پوزخند خسته زد. چشماش از اشک برق می‌زدن. به سمت پدرش برگشت، با صورتی که از درد در هم شکسته بود:

چطور می‌تونم استراحت کنم وقتی نمی‌دونم اون زنده می‌مونه یا نه؟ بابا… تو باید کمکم کنی.

آقای شیائو، به پسرش نگاه کرد. برای اولین بار نه به‌عنوان یه شهردار، نه به‌عنوان یه مرد مقتدر، فقط به‌عنوان یه پدر و اون چیزی که دید، پسرش بود که داشت از درون فرو می‌ریخت:

تو باید سانیا رو پیدا کنی. مانا هم باهات میاد. شاید… شاید دیدنش حال ییبو رو بهتر کنه. شاید یه امیدی بهش بده که هنوز یه چیزی توی این دنیا برای جنگیدن داره.

آقای شیائو سری تکون داد، بدون هیچ تردیدی:

باشه، پسرم، من می‌رم.

ولی جان هنوز هنوز یه چیز دیگه توی ذهنش بود. چیزی که سنگینی‌ش داشت نفسش رو می‌برد:

بابا؟ یه چیز دیگه هست.

صدای جان، شکسته بود. پدرش بهش نزدیک شد و همون لحظه، برای اولین بار، جان جلو رفت و خودشو توی آغوشش انداخت. شونه‌هاش لرزید. اشکاش، روی لباس پدرش چکید:

بابا… لطفاً، نذار اون مرد قسر در بره. اون هیولا… اون که من حتی نمی‌تونم اسمشو بگم… اون نباید آزاد بمونه.

دستاش، محکم روی کمر پدرش مشت شد:

دیگه تا آخر عمرم، ازت هیچ درخواستی ندارم. فقط این یکی رو… فقط این یکی رو انجام بده. 

آقای شیائو، ایستاد. دستش رو گذاشت روی سر پسرش، آروم، اما مصمم:

اون تقاص کاراشو پس می‌ده، جان. قسم می‌خورم.

جان، توی آغوش پدرش، برای اولین بار بعد از سال‌ها، احساس کرد که تنها نیست؛ ولی هنوز یه نفر، توی اون اتاق شیشه‌ای، بین مرگ و زندگی گیر کرده بود و جان هنوز نمی‌تونست نفس بکشه.

**********************

صدای بوق‌های دور بیمارستان، پچ‌پچ‌های پرستارا، نور کم‌رنگی که از لای پرده‌ها به داخل تابیده بود؛ اما برای جان، هیچ‌چیز مهم نبود. فقط اون صدای نرم و ضعیفی که بالاخره، بعد از اون جهنم لعنتی، از بین لبای خشک و رنگ‌پریده‌ی ییبو بیرون اومد:

جان.

قلبش یه لحظه از حرکت ایستاد. چشم‌هاش که از بی‌خوابی و گریه سرخ شده بودن، به چشمای نیمه‌باز ییبو خیره شد. اون زنده بود. بعد از اون‌همه درد، بعد از اون‌همه ترس، اون هنوز اینجا بود. لبخندش لرزید، دستش با وحشت روی گونه‌ی ییبو نشست، انگار که می‌ترسید این یه سراب باشه، یه کابوس که هنوز تموم نشده:

هی… عزیزم… من اینجام.

صدای خودش هم غریبه بود، از شدت بغض و خستگی گرفته شده بود. ییبو کمی پلک زد، انگار که هنوز بین خواب و بیداریه. لب‌هاش کمی باز شدن، اما حتی برای حرف زدن هم به زور نفس می‌کشید:

باز… کلیه‌هام کار دستم دادن، نه؟

جان، یه لحظه نفسش رو توی سینه حبس کرد، ولی بعد، لبخند تلخی زد، دستش رو روی موهای نرم و نامرتب ییبو کشید، انگشتاشو توش فرو برد، همون‌جور که همیشه دوست داشت:

نگران نباش. اگه کلیه‌هات کار نکنن، من خودم کلیه‌هات می‌شم.

ییبو پلک زد. یه لحظه چیزی توی چشماش برق زد، یه چیزی که انگار داشت از لای اون‌همه خستگی و درد بیرون می‌اومد. بعد، لباش یه کم بالا رفت. یه لبخند کوچیک:

تو… زیادی دراماتیکی، جان.

جان، نفسش رو لرزون بیرون داد، ولی خدا می‌دونست که این بار، اون لبخند کوچیک، بهترین چیزی بود که

You are reading the story above: TeenFic.Net