پارت بیستم: مربای تمشک
چطور جرئت میکنی به مربایی که گاگام داده، حتی نگاه کنی؟
**********************
وقتی صبح از خواب بیدار شد، ییبو محکم دستهاش رو گرفته بود. دیدن همین صحنه کافی بود تا لبهای جان به لبخند وا بشه. دست جان رو گرفت و همونطور که چشمهاش بسته بودن، اون رو یک دور فشار داد. جان با لبخند به این صحنه خیره شد. ییبو به وضوح متوجه نگاه خیره جان شده بود؛ برای همین گفت:
گرمای دستهات خیلی خوبه. همیشه همینطوری بمون!
جان متعجب به ییبو خیره موند. دستش رو روی گونه پسر گذاشت و گفت:
دارم درست میشنوم یا خوابم؟
ییبو بدون اینکه جواب جان رو بده، دستش رو روی پای جان گذاشت:
و پاهات...
جان منتظر شنیدن جمله عاشقانه دیگهای بود؛ اما با شنیدن جملهش اخمی کرد:
اگه قدرتش رو داشتم قطعش میکردم تا انقدر لگد نزنه.
جان بلند شد. سریع پسر رو زیر پتو برد و گفت:
وانگ ییبو تو آدمی؟
ییبو تقلا کرد تا از زیر پتو بیرون بیاد؛ اما به همون اندازه جان مقاومت میکرد:
مگه دست خودمه؟
و بعد پتو رو برداشت و صورت ییبو و موهای ژولیدهش جلوش ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
وای چقدر کیوت شدی!
و بعد لپ پسر رو کشید. ییبو دست جان رو گرفت و گفت:
هی نکن... اینها اسباببازی نیستن.
این بار جان هر دو لپ پسر رو گرفت و در حالی که محکم میکشید، گفت:
خدای من، این لپها قراره برای من بشه. فکر کنم خوشبختترین آدم دنیا منم.
گونههای ییبو سرخ شد؛ ولی ته قلبش یک ذوق خاصی داشت. جان موهای ییبو رو در حالی که مرتب میکرد، گفت:
بریم صبحونه بخوریم؟
ییبو سری تکون داد و در حالی که بلند میشد، گفت:
بریم.
با هم به سمت آشپزخونه رفتن. انگار این مکان فرصتی بود تا بیشتر باهم آشنا بشن و درباره علایق همدیگه بدونند. جان در حالی که تخممرغهارو سرخ میکرد، گفت:
تو ترجیح میدی واسه صبحونه چی بخوری؟
ییبو در حالی که برای بقیه قهوه درست میکرد، گفت:
من عاشق شیر کاکائوئم، نون تست و مربای تمشک هم خیلی دوست دارم.
جان زیر گاز رو خاموش شد. به سمت یخچال رفت و مربای تمشک رو بیرون کشید. حالا نوبت درست کردن شیرکاکائو بود. ییبو فکر نمیکرد جان همین حالا بخواد دست به این کار بزنه؛ برای همین گفت:
نیازی نیست انقدر زحمت بکشی.
جان انگشتش رو روی پیشونی ییبو گذاشت و در حالی که پسر رو به سمت عقب هل میداد، گفت:
این کاریه که خودم دوست دارم؛ پس دخالت نکن.
و بعد مشغول گرم کردن شیر شد. ییبو لبخندی زد و با عشق به این حرکات جان خیره شد. اون واقعاً مرد خوبی بود و ییبو باید بیشتر از اینها قدرش رو میدونست.
**********************
وقتی دور میز جمع شدن، آقای شیائو و هائو هم حضور داشتن. ییبو سلام داد و صبحونه مخصوصش رو روبهروش گذاشت. هائو با دیدن مربای تمشک سریع بلند شد و واکنش نشون داد:
وای صبحونه بهتر از این نمیشه.
اما ییبو بلافاصله دست مرد رو پس زد و گفت:
چیکار میکنی؟ این رو جان مخصوص من درست کرده.
هائو با تعجب به ییبو خیره موند:
من باعث شدم شما دوتا بهم دیگه برسید، حالا نمیخوای اجازه بدی یه ذره از این مربا بخورم؟
ییبو به جان که داشت کنارش مینشست، گفت:
جانگا تو یه چیزی بگو.
جان سینی صبحانه ییبو رو بیشتر از هائو دور کرد و گفت:
این برای تو نیست.
هائو پوزخندی زد و بعد رو به آقای شیائو گفت:
میبینید چه آدمهای قدرنشناسی هستن؟ باید اجازه میدادم توی دوری هم بمیرید.
ییبو پوزخندی زد و گفت:
میخوای لطفت رو جبران کنم؟
هائو منتظر ییبو موند. پسر ادامه داد:
یه دختر خیلی خوب میشناسم که خیلی هم مشتاق ازدواجه. به نظرم میتونه کیس خوبی برای تو باشه. اسمشم ماناست!
هائو با شنیدن اسم مانا توجهش جلب شد و لبهاش خندید:
خوب خوشم اومد، بیشتر بگو.
ییبو در حالی که روی نون تستش مربا میمالید، گفت:
مهربونه، زیباست، با وقاره، اهل ازدواجه... فکر کنم که...
هائو هر دو دستش رو بهم زد و گفت:
تو فکرت خوب کار میکنه. نظرت چیه وقتی دیدمش کاری کنی باهام قرار بذاره؟ اینطوری لطف من رو جبران کردی.
ییبو سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
امیدوارم هیچوقت نبینمش.
و همین جمله کافی بود تا جان ضربهای به پای ییبو بزنه. ییبو با تعجب به جان نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
گا درد داشت!
جان فکر نمیکرد ضربهش انقدر محکم باشه؛ برای همین دستش رو در امتداد پای ییبو حرکت داد و گفت:
اینجاست؟ الان بهتره؟
ییبو که داشت از این ماساژ لذت میبرد، نالهای کرد و گفت:
آخ... یکم بالاتر!
جان با نگرانی هر چیزی که ییبو میگفت رو گوش میداد و بعد صدای پدرش رو شنید:
از همون اول چرا زدیش که الان بخوای ماساژش بدی؟ دردش میگیره.
و بعد صندلی کناریش رو عقب کشید و خطاب به ییبو گفت:
بیا اینجا بشین ییبو.
جان با دیدن این صحنه مظلومانه به ییبو نگاه کرد. قطعاً پسر بعد از درست کردن این صبحونه ترکش نمیکرد، درسته؟ جان سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. ییبو یک نگاه به آقای شیائو کرد و بعد نگاهش رو به جان دوخت:
اگه یه بار دیگه زد، میام.
جان خوشحال از موندن ییبو کنارش لبخندی زد. ییبو دستش رو زیر میز برد و محکم دست جان رو گرفت. لبخندی بهش زد و با دست آزادش مشغول نوشیدن شیرکاکائوش شد. لبخند جان درست مثل یک بچه بود که از گرفتن شکلات راضیه. هرچند ییبو انگار قند زندگی جان بود، همونقدر شیرین، همونقدر خوشمزه!
**********************
مسیر سختی بود؛ اما وون عادت کرده بود. بیشتر سرما و بارندگی اذیتش میکرد. با دیدن پدر و عموش لبخندی زد. خوشحال بود که در حال حاضر توی این منطقه هستند. اون حرفهای سانیا و دکتر رو شنیده بود. کنار پدرش رفت. مرد با دیدن پسرش اخمی کرد و گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
وون کیفی رو سمت دو مرد گرفت و گفت:
اخبار اعلام کرده قراره هوا سردتر بشه. به این لباسها نیاز پیدا میکنید.
پدرش در حالی که کیف رو میگرفت، گفت:
دختر عموت رو تنها گذاشتی؟ نمیدونی یه دختر نباید تنها باشه؟
وون نگاهی به عموش انداخت. انگار اون هم همین نظریه رو داشت؛ برای همین گفت:
هر دو نگران بودیم. از من خواست سریع برگردم. در خونه رو قفل کردم، نگران نباشید.
پدرش راضی از این کار لبخندی زد. وون ادامه داد:
امسال روستا برای سال نو برنامه داره. لطفاً بیاید دور هم باشیم.
مرد در حالی که به کار مشغول شده بود، گفت:
قول نمیدیم. کارهای امسال زیاده. از طرفی طوفان و بارندگی خسارتهای زیادی به جا گذاشته. باید ببینیم چی پیش میاد.
وون کمی توی فکر فرو رفت. یادش نمیومد اون دو برادر سال نو رو جایی جز روستا باشن. آیا این ممکن بود یه نشونه باشه؟
**********************
شهر توی شور و شوق عجیبی فرو رفته بود. همه برای سال جدید آماده میشدن. دلش برای روستا، خواهرش و حتی وون تنگ شده بود. دلش میخواست سال جدید رو پیش اونها باشه؛ اما میدونست همچین چیزی ممکن نیست.
تصمیم گرفته بود به مدرسه رفتن ادامه بده؛ چون میخواست آزمون بده و وارد دانشگاه بشه. زمان زیادی رو برای پیدا کردن یک مدرسه اختصاص داده بود و در انتها تونسته بود با مدیر یکی از بهترین مدارس پکن صحبت کنه؛ اما مشکلی که باهاش روبهرو شده بود، نداشتن کارت شناسایی بود. شاید آقای شیائو به عنوان شهردار پکن، میتونست کمکش کنه!
**********************
وقتی این موضوع رو با آقای شیائو در میون گذاشت، مرد کمی فکر کرد و گفت:
این کار نشدنیه. تو اصلاً مدرک شناسایی نداری. ولی من یه فکری دارم.
ییبو و جان با اشتیاق به آقای شیائو خیره شدن. مرد ادامه داد:
ییبو اجازه بده من با پدرت صحبت کنم. اونوقت...
ییبو سریع وسط حرف مرد پرید و گفت:
نه، اصلاً.... شما اون رو نمیشناسید. اگه بفهمه من زندهم، خودش من رو میکشه. نه... اصلاً نمیخوام درس بخونم.
و بعد از گفتن این حرف، سریع به سمت اتاقش رفت. جان رو به پدرش کرد و گفت:
من هم میترسم.
آقای شیائو حس اونهارو درک میکرد؛ اما با این حال گفت:
بهترین کار همینه جان! اون نمیتونه همینطوری بلایی سر پسرش بیاره. گرایش چیزی نیست که یه پدر بخواد فرزندش رو بکشه. دنیا، دنیای قانونه.
جان مخالفت کرد:
اگه چند ماه پیش بود، من قبول میکردم؛ اما الان نه. ترجیح میدم به عنوان یه پسر بدون هویت زندگی کنه تا اینکه بخوایم روی آیندهش قمار کنیم. من آدمهای اون روستارو دیدم. پدرش حتی اجازه نداد خواهرش با من تنها بمونه.
و بعد لبخندی زد و ادامه داد:
همه شما نیستن پدر، همه پدر من رو ندارن! ییبو فرار کرده؛ چون به خاطر گرایشش میخواستن بکشنش. میفهمید این یعنی چی؟
و بعد بلند شد و پدرش رو ترک کرد. آقای شیائو واقعاً درمانده بود. این آدمهارو خوب میشناخت و بارها باهاشون روبهرو شده بود؛ اما از یک جایی به بعد جلوی خشونت باید گرفته میشد.
**********************
جان در اتاق رو باز کرد و واردش شد. ییبو ناراحت روی صندلی نشسته بود و خودش رو مشغول کتاب خوندن نشون میداد. جان جلو رفت و گفت:
ناراحت نباش دیدی.
ییبو بدون اینکه به جان نگاه کنه، گفت:
دانشگاه رفتن رویای منه؛ اما انگار قرار نیست به این رویا برسم. لعنت به روزی که به دنیا اومدم.
جان دستش رو جلوی دهان ییبو گذاشت و گفت:
اینطوری نگو. از وقتی اومدی پدرم بیشتر میخنده و حال منم خیلی خوبه. خدا تورو آفرید تا مهمون همیشگی این خونه باشی. ماموریت تو خوب کردن حال من و پدرمه... پس اینطوری نکن.
ییبو سرش رو تکون داد. همون لحظه کسی به در ضربه زد:
اجازه هست بیام؟
هر دو به سمت در نگاه کردن. آقای شیائو بود. مرد وارد اتاق شد و گفت:
من بهت کمک میکنم توی اون مدرسه ثبتنام کنی؛ اما به شرطی که بعداً شکایتی علیه پدرت انجام شد، تو کنارم باشی. فهمیدی؟
ییبو مات به آقای شیائو خیره شد. جان رو به ییبو کرد و گفت:
بگو باشه.
ییبو با صدای لرزون گفت:
ولی.... ولی خواهرم چی؟
به جای آقای شیائو، جان جواب داد:
این خونه برای خواهرتم یه اتاق داره. آره پدر؟
آقای شیائو سرش رو تکون داد و همین باعث شد ییبو و جان همزمان همدیگه رو توی آغوش بکشن. مرد بعد از اینکه خوشحالی دو پسر تموم شد، گفت:
مدرسهای که انتخاب کردی، آزمون خیلی سختی داره. من هیچ کمکی برای آزمون نمیتونم بهت بکنم.
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:
من قبول میشم. من فقط میخوام برم دانشگاه. فقط همین.
آقای شیائو سری تکون داد و گفت:
تو برای رفتن به دانشگاه به مدارک اصلیت نیاز داری. تا اون موقع باید آمادگیش رو داشته باشی، فهمیدی؟
و بعد از گرفتن تاییدیه از سمت ییبو، از اتاق بیرون رفت. جان به سمت ییبو برگشت و گفت:
میخوای من برم مدارکت رو بیارم؟
ییبو لبخندی زد و سری به نشونه منفی تکون داد:
پدرم مدارک رو توی گاو صندوق میذاره و کلیدش همیشه پیششه. هیچکس نمیتونه کاری کنه.
جان کنار ییبو نشست. دستش رو گرفت و گفت:
من از نتونستن حرفی نزدم. من فقط از تو اجازه خواستم.
ییبو لبخندی زد و گفت:
واقعاً واسم این کار رو میکنی؟
جان سری تکون داد و گفت:
به خاطرت کلی راه میرم و گاو صندوق رو برمیدارم و میارم. خواهرتم میذارم پشتم میارم.
و بعد بازوش رو به ییبو نشون داد و گفت:
گاگات خیلی قویایه.
ییبو عمیق لبخندی زد. دست جان رو گرفت و روی پاهاش گذاشت و گفت:
پس بذار هوا بهتر بشه. الان تردد به روستا خیلی سخته. مدام برف و بارون هست. اون موقع بازوهای دوستپسریت رو نشونم بده.
جان از اینکه ییبو اون رو دوستپسر خودش میدونست، ذوقزده شد. دستش رو دور شونهش حلقه کرد و بدون هیچ حرفی همونجا نشستن. هر کمکی از دستش برمیومد، برای عزیزش انجام میداد.
**********************
تمام خونه رو گشته بود؛ اما هیچ اثری از کلید نبود. با عصبانیت به گاو صندوق ضربه زد و گفت:
لعنتی کجایی آخه؟
با شنیدن صدای در خونه، بلند شد. در اتاق پدرش رو بست. میترسید پدرش باشه. به سمت در ورودی رفت و بعد از باز کردنش با مانا روبهرو شد. کنار رفت تا دختر وارد بشه. الان بهش اعتماد داشت؛ هرچند چارهای جز این نبود. مانا با دیدن چهره مضطرب سانیا گفت:
چیزی شده؟
دختر سری تکون داد و گفت:
مطمئنم ییبو به مدارکش نیاز پیدا میکنه؛ ولی توی گاو صندوقه و نمیتونم کاری کنم.
مانا سری تکون داد. واقعاً بدون مدرک شناسایی نمیشد کاری از پیش ببره. بعد از مدتی گفت:
تو دلت نمیخواد برادرت رو ببینی؟
سانیا لبخند غمگینی زد و گفت:
دلم براش تنگ شده. از دوریش دیگه دارم دیوونه میشم.
مانا دست سانیا رو گرفت و گفت:
اگه فرصتی برای دیدنش داشته باشی، انجامش میدی؟
دختر پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:
حتی اگه قرار باشه به خاطر رفتنم پدرم کتکم بزنه، انجامش میدم. نمیتونم دیگه دوریش رو تحمل کنم.
مانا یک فکرهایی داشت. شاید حالا که آقای وانگ از خونه دور بود، میتونست دختر رو از روستا خارج کنه. فقط باید سنجیده عمل میکرد و بیگدار به آب نمیزد.
**********************
توی راه گلهایی رو دید که از گزند سرما در امون مونده بودن. همین برای وون عجیب بود و اون رو نشونهای برای چیدنش دید. دسته گلی چید و به سمت خونه راه افتاد. با دیدن سانیا گلهارو به سمتش گرفت. دختر با تعجب گلهارو گرفت و گفت:
این گلها برای چیه؟
وون لبخند خجالتزدهای زد و گفت:
شنیدم باید به دخترها گل داد.
سانیا همیشه متوجه توجههای وون به خودش شده بود؛ برای همین الان فرصت رو مناسب حرف زدن دید:
میدونی چند سال از من کوچیکتری؟
وون سرش رو پایین انداخت و حرف دختر رو تایید کرد. سانیا ادامه داد:
پس به من فقط به چشم خواهرت نگاه کن. جایگاه تو و ییبو مشترکه. من دوتا برادر دارم.
و بعد از گفتن این حرف همراه با گلها از اونجا دور شد. مانا از راه دور شنونده حرفها بود؛ برای همین جلو رفت و گفت:
عاشقی و احساسات برای تو خیلی زوده وون! تو الان باید اهداف مختلفی رو برای خودت تعیین کنی و اصلیترینش باید محافظت از سانیا باشه. پدر و عموت خیلی خطرناکن، حواست باشه.
و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. وون دستش رو مشت کرد. خودش خوب میدونست اون دو مرد چه هیولاهایی هستند؛ اما چیکار میتونست بکنه؟
You are reading the story above: TeenFic.Net