بخش پانزدهم: خوشحالم که تو زندگیم هستی!
*******************
جان از صبح احساس عجیبی داشت و خودش هم نمیدونست چرا. فقط قلبش سریعتر از هر زمان دیگهای میتپید؛ طوری که از مباحث تدریسشده چیزی متوجه نشده بود. ییبو وقتی فهمید جان حال چندان جالبی نداره، آروم بهش نزدیک شد و گفت:
میخوای به معلم بگی بری استراحت کنی؟ احساس میکنم حالت خوب نیست!
جان سری تکون داد و گفت:
نه، فقط احساس میکنم یکم دلشوره دارم! خوب میشم.
ییبو کمی به دست مشتشده جان نگاهی انداخت و فاصله همیشگی رو حفظ کرد و نگاهش رو به تخته داد. زمانی که صدای زنگ رو شنیدند، مشغول جمع کردن وسیلههاشون شدند. بعد از جمعآوری وسیلههاشون از کلاس بیرون رفتند.
ییبو سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت؛ چون احساس میکرد جان زیاد حوصله نداره! وقتی از مدرسه بیرون رفتند، متوجه شد جان از حرکت ایستاد. نگاه جان رو دنبال کرد و به یک زن رسید.
کمی فکر کرد، مطمئن بود یک جا دیدتش. با یادآوری روز بارونی فهمید مادر واقعی جان هست. وقتی زن یک قدم به سمت جلو برداشت، جان سریع دست ییبو رو گرفت و گفت:
بریم ییبو!
ییبو متعجب از رفتار جان گفت:
مادرت اومده جان باید بری ببینیش!
جان دست ییبو رو رها کرد و گفت:
نمیخوام ببینمش.
و بعد زودتر از ییبو حرکت کرد. ییبو میتونست نگاه مشتاق زن رو ببینه؛ برای همین سریع به سمتش رفت و گفت:
یکم صبر کنید، من جان رو میارم!
و بعد دوباره به سمت جان دوید. محکم از دستش گرفت تا از این طریق اجازه حرکت رو نده:
جان مادرت این همه راه رو اومده تا تورو ببینه. خوب نیست اینطور رفتار کنی!
جان اخمی کرد و گفت:
دلم نمیخواد ببینمش، با این موضوع مشکلی داری؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
برو ببینش، شاید کار مهمی باهات داره! شاید میخواد باهات صحبت کنه.
جان به زور دستش رو از دست ییبو بیرون کشید و گفت:
توی کارهای من دخالت نکن.
اما ییبو مصرانه روبهروی جان ایستاد و گفت:
فکر میکنی اگه این حرف رو بزنی ناراحت میشم؟ من به خاطر این حرفها از تو دلگیر نمیشم. فقط میخوام بهت بگم ممکنه بعدا حسرت این روز رو بخوری که چرا به ملاقات مادرت نرفتی. اگه موضوع ازدواج مادرته، خب پدرت هم ازدواج کرده!
جان اخمی کرد و گفت:
اون به من قول داده بود!
ییبو محکم دست جان رو فشار داد و گفت:
این بار بهش یادآوری کن دیگه قولی نده که نمیتونه پاش وایسته. تمام حرفهای دلتو بزن بهش؛ اما اجازه نده با چشمهای غمگینش از اینجا دور بشه.
و بعد با ذوق گفت:
اگه بری ببینیش قول میدم نمره فیزیک حداقل B بیارم.
بدون اینکه جواب ییبو رو بده، برگشت تا مادرش رو ببینه؛ اما میتونست متوجه لبخند عمیق ییبو روی لبهاش بشه.
وقتی کنار مادرش رسید، مستقیم توی ماشین نشست. حوصله هیچ حرف اضافهای رو نداشت. مادرش چند لحظه بدون حرکت موند؛ اما بعد نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد.
بلافاصله بعد از نشستنش، قصد داشت موهای پسر رو نوازش کنه؛ اما متوجه فاصله گرفتنش شد. لبخند تلخی روی لبهاش نشست و ماشین رو روشن کرد:
بریم باهم ناهار بخوریم؟
: تو مدرسه ناهار خوردم!
غذاهای مدرسه که به درد نمیخوره؛ اونم همچین مدرسههایی!
جان سریع به سمت مادرش برگشت و گفت:
چرا همتون فکر میکنید مدرسهای که من هستم بده؟ مگه مهم رضایت من نیست؟ منم دوسش دارم. حالا راضی شدید؟
زن با تعجب به سمت پسرش برگشت:
حالا نیازی نیست انقدر تند رفتار کنی. چه خبر از مدرسه؟ دوستهای جدید پیدا کردی؟
جان نگاهش رو به بیرون داد و گفت:
فکر نمیکنم اومدنت اینجا برای این باشه که بدونی اسم دوستهای جدیدم چیه؟
و بعد پوزخندی زد و گفت:
شایدم میخوای درباره شوهر عزیزت صحبت کنی!
زن میدونست جان چقدر عصبیه. ماشین رو گوشهای پارک کرد و گفت:
جان منم تنها بودم، من چند سال تو اون شهر لعنتی تنهایی کشیدم، میفهمی یعنی چی؟
جان هم به سمت مادرش برگشت و گفت:
تو نباید قولی میدادی که نتونی پاش وایستی. اگه از همون اول میگفتی قراره یک مرد رو بیاری توی اون خونه، من انقدر شوکه نمیشدم. تو حتی سعی نکردی برام توضیح بدی، حالا بعد از چند وقتی اومدی اینجا؟ نکنه همسرت اجازه نمیداد که بیای منو ببینی؟ شایدم شرطش برای ازدواج این بود که یادت بره پسری به اسم جان داری.
و بعد خودش رو محکم به صندلی کوبوند و گفت:
مثل همه سالهای پیش. اصلا من توی قلبت جایی دارم؟
زن صورت پسرش رو قاب گرفت و گفت:
تو برای من تموم دنیایی جان، اومدم اینجا که ازت بخوام با من بیای به پکن، بیای پیش من زندگی کنی... قسم میخورم اون مرد بدی نیست و حتی از من خواسته که تورو راضی کنم پیش ما زندگی کنی.
جان پوزخندی زد و گفت:
آهان! پس الان به خاطر همسرت هست که اومدی اونجا، نه خواسته قلبی خودت!
زن محکم به فرمون کوبید و گفت:
نه جان، قسم میخورم اینطور نیست. تنها چیزی که باعث شده من اینجا باشم دلتنگی بیش از حد نسبتم به تو هست!
جان هیچ چیزی نگفت و نگاهش رو از مادرش گرفت. صدای مادرش دوباره توی گوشش پیچید:
با من بیا جان، من رضایتت رو از پدرت میگیرم.
جان سعی کرد موقع حرف زدن به چشمهای مادرش نگاه نکنه:
من نمیتونم تنهاش بذارم!
: پدرت رو؟
جان سرش رو به نشونه منفی تکون داد. زن متعجب به جان نگاه کرد و گفت:
منظورت همسر پدرته؟
و جواب جان چیزی جز تکون دادن سرش نبود. زن باورش نمیشد که پسرش به خاطر اون زن نخواد کنارش باشه؛ برای همین دلیلش رو پرسید. جان این بار به چشمهای مادرش خیره شد و گفت:
من بیام اون خیلی تنها میشه. حتی خودمم تنها میشم؛ پس لطفا ازم اینو نخواه. اگه واقعا میگی دلت برام تنگ میشه هر شب بهم زنگ بزن، هر هفته ازم بخواه باهم بریم شام بخوریم؛ اما اینکه اون خونه رو ترک کنم نه. انقدر تنهایی به من فشار آورده بود که میخواستم خودمو بکشم، سنم پایین بود؛ اما واقعا بریده بودم. اون منو به زندگی برگردوند.
زن دستش رو محکم به فرمون فشار داد. دروغ چرا؟ خیلی حسودی کرده بود؛ طوری که نمیتونست لب باز کنه و چیزی بگه. نمیدونست چند دقیقه هست به همین وضعیت مونده تا اینکه صدای جان توی گوشش پیچید:
میشه بریم خونه؟ من باید درسهامو بخونم.
زن سری تکون داد و با دست لرزونش ماشین رو روشن کرد. توی راه هیچ حرفی باهم نزدند. زمانی که به خونه رسیدند، جان کمربندش رو باز کرد و قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه، رو به مادرش گفت:
با این حرفها نمیخوام شمارو ناراحت کنم؛ اما هم شما و هم پدر من رو توی شرایط بدی تنها گذاشتید. من حتی توی مدرسه یک دوست نداشتم که بخوام فقط یک دقیقه باهاش صحبت کنم.
وقتی پدر ازدواج کرد و همراه اون زن خونه اومد، دلم میخواست همون لحظه بمیره... نمیخواستم کسی به جز شما توی اون خونه حضور داشته باشه و به وسیلهها دست بزنه؛ اما نشد... مهربونی اون زن اجازه نداد دیگه دربارهش فکر بد کنم. اون خیلی از شبها به کمکم اومد. یک رازی رو بهتون بگم؟
زن حواسش رو بیشتر جمع کرد. جان ادامه داد:
یک بار محض جلب توجه دلم میخواست سیگار بکشم، میخواستم همه توی مدرسه بهم بگن وای چقدر شیائو جان خفنه؛ برای همین قایمکی خریدم و گذاشتمش توی کشوم.
اون پیداش کرد. فکر میکردم الان میره به پدر میگه و خودش رو براش لوس میکنه؛ اما روشنش کرد و دستم داد. بهم گفت بیا باهم تجربهش کنیم. اگه خوب بود تا آخر کنار هم مصرفش میکنیم و اگه بد بود، باهم دیگه کنارش میذاریم. حتی به امتحان کردنشم نکشید...
فقط خواستم بهت بگم نگران من نباش، اون هوای منو داره. اول غذای منو درست میکنه، اول لباسای منو میشوره، اول از همه به من شببخیر میگه.
اگه برای مادریهایی که تا به امروز نکردی عذاب وجدان داری، دیگه نداشته باش. اون داره به جای تو همشو جبران میکنه!
جان بعد از گفتن این حرفها از ماشین پیاده شد و به سمت خونه حرکت کرد. قبل از اینکه دَر رو باز کنه به سمت ماشین برگشت. از همین فاصله میتونست چشمهای به اشک نشسته مادرش رو ببینه. لبخندی زد، دستش رو به نشونه خداحافظی تکون داد و وارد خونه شد.
از حیاط عبور کرد. نمیدونست چرا؛ اما این بار بیشتر از هر وقت دیگهای دلش میخواست زودتر وارد خونه بشه. با ورودش با مادرش روبهرو شد. لبخندی زد و برای اولین بار برای بغل کردنش پیشقدم شد.
زن از این رفتار جان بینهایت تعجب کرد؛ اما دستش رو دور پسر حلقه کرد و گفت:
خیلی خسته شدی امروز؟
جان سرش رو تکون داد و گفت:
خیلی خوشحالم که توی زندگی من هستی!
زن احساس کرد اون روز یک بار دیگه متولد شد.
جان هیچوقت تا به امروز اینطور احساساتش رو ابراز نکرده بود.
مطمئن بود تا ابد این لحظه رو به خاطر میسپاره و هیچوقت فراموشش نمیکنه!
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net