وقتی جان رو داخل حیاط پیدا کرد، سریع به سمتش رفت. در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
من واقعا متاسفم شیائوجان؛ گاهی وقتها نمیتونم جلوی زبونمو بگیرم!
جان با اخم بهش نگاه کرد و گفت:
تو امروز باعث شدی من برای اولین بار از یک کلاس اخراج بشم!
ییبو با تعجب روی یک پا نشست و برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، دستش رو بر روی زانو جان گذاشت.
اما جان توی یک حرکت جا خالی داد و همین باعث شد دست ییبو با زمین برخورد کنه.
ییبو با تعجب به جان نگاه کرد و گفت:
هی... این کارت واقعا درست نبود. نمیشد تکیهگاهم باشی؟
: از لمس غریبهها خوشم نمیاد.
ییبو خاک دستش رو تمیز کرد و گفت:
اما وقتی خودمو میخواستم پرت کنم پایین که این دیدگاه رو نداشتی.
جان بلند شد و پشتش رو به ییبو کرد و بدون هیچ جوابی راه افتاد. ییبو با دیدن بیمحلی جان پشت سرش حرکت کرد و گفت:
هی... با تو دارم صحبت میکنم.
: چون فکر میکردم آدمی؛ اما الان واقعا مطمئنم اشتباه میکردم. پس دیگه دنبالم راه نیفت!
ییبو به حرف جان توجهی نکرد و پشت سرش راه افتاد:
من که ازت معذرت خواستم. توی کلاسم فقط خواستم شوخی کنم. ببخشید دیگه تکرار نمیکنم! بیا با هم دوست باشیم... مطمئنم با این اخلاق مزخرفت کسی به جز من نمیتونه تحملت کنه.
با نگاهی که جان به ییبو انداخت، باعث شد پسر دست از تعقیبش برداره و همونجا بایسته. به مسیر رفتن پسر چشم دوخت و گفت:
دوقطبی!
نگاهی به ساعتش انداخت. چیزی تا کلاس بعدیش نمونده بود. کلاس مورد علاقش بود ولی از اونجایی که روز اول مدرسهها بود، ممکن بود اصلا برگزار نشه و فقط در حد آشنایی باشه.
اما با این وجود ناامید نشد و به سمت کلاس رفت. با دیدن جان که همونجای قبلی نشسته، نزدیکش شد. صندلی رو کشید عقب و کنار پسر نشست؛ اما جان حتی نگاهشم نکرد.
انگار که واقعا بد رفتار کرده بود و باید طوری این اخلاقش رو اصلاح میکرد.
با ورود معلم نگاهش رو از جان گرفت. با دیدن معلم سال پیشش، با ذوق ایستاد و گفت:
سلام آقای فنگ منو یادتونه؟
مرد در حالی که کاغذهای دستش رو بر روی میز میگذاشت، جواب داد:
ییبو هنوز صدات توی گوشمه... تنها کسی هستی که باعث میشی سردرد بگیرم!
با این حرف همه بچهها خندیدند و پوزخند جان از چشمهای ییبو پنهون نموند؛ اما ییبو آدمی نبود که کم بیاره؛ برای همین گفت:
اما من کلاسمون رو قهرمان بسکتبال کردم، امسالم میتونم دوباره قهرمان بشم!
آقای فنگ پشت میز نشست و در حالی که عینکش رو در میاورد، گفت:
این دفعه قراره کجارو به آتیش بکشی وانگ ییبو؟ دفعه پیش که پنجرههای دوتا کلاس رو شکوندی.
ییبو با خجالت پشت گوشش رو خاروند و سعی کرد به خنده بچهها توجهی نکنه؛ اما با حرفی که معلمش زد، لبخند پر از افتخاری روی لبهاش نشست:
وانگ ییبو بااستعدادترین پسری هست که تا به امروز دیدم... ییبو مطمئن باش امسال با حضور تو دوباره مدرسه قهرمان بسکتبال میشه.
همین حرف کافی بود تا باقی بچهها سکوت کنند و چیزی نگن.
به معلمش نگاه کرد و گفت:
ببخشید میتونم برای خودم دستیار ورزشی انتخاب کنم؟ من همیشه نماینده ورزش بودم... نمیشه یه دستیار داشته باشم؟ چون تعداد بچهها بیشتر شده و کارهای منم بیشتر میشه.
: اتفاقا میخواستم بگم یک دستیار برای خودت انتخاب کنی... خب بگو کی رو میخوای انتخاب کنی؟
ییبو با ذوق به جان اشاره کرد و گفت:
استاد من میخوام شیائوجان دستیارم باشه!
جان پس از شنیدن این حرف نگاه بدی به ییبو انداخت.
این پسر دیگه شورش رو در آورده بود. سعی کرد به اعصابش مسلط باشه؛ بلند شد و رو به معلم گفت:
معذرت میخوام. من اولین ساله که به این مدرسه میام؛ برای همین با هیچکس آشنایی ندارم. امکانش هست من دستیار نباشم؟
: نه نمیشه شیائوجان. مطمئن باش بهت خوش میگذره... ییبو پسر مهربونیه. بهت کمک میکنه با همه چیز آشنا بشی...
جان که مطمئن بود نمیتونه نظر معلم رو تغییر بده، بیخیال شد و روی نیمکت نشست. حالا نمیدونست به پدرش چطور این موضوع رو توضیح بده.
در نظر پدرش تمام این کارها هدر دادن وقت بود. جان باید تمام تمرکزش رو بر روی پزشکی میگذاشت و حالا مطمئن بود این پسر باعث میشه از کارها و برنامههاش عقب بیفته.
***********
بعد از گذروندن دومین کلاس باید به سلف میرفتند. ییبو از دو چیز نمیتونست بگذره. یکیش غذا بود و دومیش مسابقات بسکتبال. حالا که تونسته بود دوباره نماینده ورزشی بشه، خوشحال بود.
در حال رفتن به سمت سلف بود که احساس کرد کسی از پشت کیفش رو گرفت. برگشت و با دیدن جان لبخندی زد و گفت:
سلام شیائوجان. بریم باهم ناهار بخوریم؟
: این رفتارها چه معنی میده ییبو؟
ییبو لبخندی زد و گفت:
چه رفتاری شیائوجان؟ من فقط دلم میخواست تو دستیارم باشی؛ فقط همین.
: تو حتی نظر من رو نپرسیدی!
خب حدس زدم که راضی باشی!
جان تک خندهای کرد و گفت:
اون وقت با چه منطقی حدس زدی؟
ییبو دستی تو موهاش کرد و گفت:
تا حالا به دستهای من دقت کردی؟
بعد از گفتن این حرف، دستش رو جلوی جان نگه داشت و گفت:
ببین دستهام چقدر بزرگه... برای همین برای بسکتبال خیلی مناسبم. حالا به پاهای خودت نگاه کن!
جان نگاهی به پاهاش انداخت و با اخم گفت:
خب؟
: پاهای تو خیلی درازه، میدونستی؟ میتونی تو یکی از رشتههای ورزشی مثل تکواندو موفق بشی.
جان صداش رو کمی بالاتر برد و گفت:
وانگ ییبو با خودت چی فکر کردی؟ تو نمیتونی برای هر کی دلت خواست تصمیم بگیری...
تا حالا به این موضوع فکر کردی خیلی خودخواهی؟ به خاطر همین خودخواهیت هست کسی دلش نمیخواد باهات دوست باشه.
دقیقا وقتی که حرف رو زد، فهمید چی گفته. ییبو نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
حق با توئه. میرم الان به معلم میگم نمیخوام تو دستیارم باشی؛ اما یک سوال... واقعا نمیشه یکم مهربونتر باشی؟
بین تو و جانی که صبح قرار بود یکی رو نجات بده، خیلی فرق هست و من نمیتونم این موضوع رو هضم کنم.
بعد از گفتن این حرف، جلوی جان خم شد و گفت:
معذرت میخوام آقای شیائو!
و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. باید سریعتر به دفتر معلم میرفت تا موضوع دستیار بودن شیائوجان رو کاملا کنسل کنه. شاید اینطوری به نفع هر دو بود.
*************
جان داخل سلف نشسته بود و مشغول بازی با غذاش بود. با نگاهش دنبال ییبو بود اما نمیتونست پیداش کنه. هر چند احساس میکرد حق پسر بود؛ اما با این وجود چیزی ته قلبش سنگینی میکرد.
چند قاشق از غذاش رو خورد اما همچنان با نگاهش دنبال پسر میگشت. سعی کرد بیخیال باشه؛ اما با نشستن کسی پشت میز، سرش رو بالا برد.
اولش فکر کرد ییبو هست؛ برای همین لبخند محوی روی لبهاش نشست اما با دیدن شخص دیگهای دوباره سرش رو پایین انداخت و بعد از چند دقیقه ظرف غذاش رو تحویل داد و رفت.
*********
فقط یک کلاس دیگه مونده بود و بعدش میتونست بره خونه. دوباره زودتر از باقی افراد وارد کلاس شد. تک تک دانشآموزها وارد کلاس شدند. به صورت غیرمحسوس حواسش به در بود. با دیدن ییبو سریع نگاهش رو به کتابش داد.
ییبو کنار پسر نشست. این بار سکوت کرده بود و سعی میکرد هیچ برخوردی رو حتی با صندلی پسر هم نداشته باشه. اینطوری شاید باعث میشد کمتر کسی از دستش ناراحت بشه. شاید برای همین بود که ونهان هم ولش کرده بود...
این ساعت، فیزیک داشتند. درسی که ییبو به معنای واقعی ازش متنفر بود؛ اما مجبور بود تحملش کنه.
حداقل خوششانس بود که جلسه اول مخصوص گروهبندی بود. با ورود معلم به کلاس، تمام دانشآموزها به نشونه احترام، همونطور که نشسته بودند تعظیم کردند.
آقای دا پنگ همیشه افراد زیادی رو برای المپیاد آماده کرده بود و همیشه به عنوان یکی از بهترین معلمهای فیزیک ازش یاد میشد.
امسال اولین سال تدریسش تو این مدرسه بود و نمیدونست با این دانشآموزها هم میتونه ارتباط برقرار کنه یا نه. شروع به حضور و غیاب کرد. تمام افراد رو آنالیز کرد و تقریبا تونست همه رو به خاطر بسپاره. حالا نوبت گروهبندی بود.
معلم بر اساس ارزیابی ورودی که از بچهها انجام شده بود، تونسته بود دانشآموزهای ضعیف و قوی درس خودش رو تشخیص بده. برای همین کلاس رو تقسیم به دو بخش کرد و رو به دانشآموزها گفت:
بچهها... فیزیک یکی از مهمترین درسهای شماست ولی نمرات نصف شما خیلی پایین بود؛ برای همین تصمیم گرفتم از بچههای زرنگتر توی درس مشارکت بگیرم.
میخوام تبدیل به گروههای دو نفری بشید. تا هفته بعد فرصت دارید اسم همگروهیتون رو بگید. فقط حواستون باشه، بچههای قویتر باید با بچههای ضعیفتر هم گروه بشن...
موفقیت هر گروه بستگی به هر دو شخص داره و فرد قوی وظیفه داره توی بالاتر رفتن نمره فرد ضعیف کمکش کنه.
بخش بزرگی از نمرتون به خاطر همکاریتون هست. امیدوارم معنای واقعی همکاری رو بدونید... حالا هم میتونید مشورت کنید.
بعد از گفتن این حرف روی صندلی نشست و خودش رو مشغول برگههایی کرد که با خودش آورده بود. جان بین دانشآموزهای قوی و ییبو هم بین دانشآموزهای ضعیف فیزیک افتاده بود... جان نگاهی به ییبویی انداخت که در حال کشیدن اشکال نامفهوم بود و گفت:
میخوای باهم دیگه همگروه بشیم؟
ییبو بدون اینکه نگاهش رو به پسر بده، گفت:
متاسفم... گزینه مناسبی نیستم. به آقای فنگ هم گفتم که نیاز به دستیار ندارم؛ برای همین میتونی راحت به درسات برسی. با بچههای دیگه صحبت کن شاید بتونن برات همگروهی خوبی باشن...
جان از کیفش یک برگه یادداشت بیرون کشید و مشغول نوشتن یادداشتی شد. بعد از نوشتن، برگه رو جلوی ییبو گذاشت:
من ترجیح میدم به تو درس بدم.
ییبو نگاهی به نوشته انداخت و بیتفاوت گفت:
گفتم که من گزینه مناسبی نیستم.
جان دوباره چیزی نوشت:
اگه من دستیار کلاس ورزشت باشم، تو همگروه فیزیکم میشی؟
ییبو چیزی نگفت و فقط سرشو به نشونه مخالفت تکون داد. جان از سرسختی ییبو لبخند عصبی زد. نمیدونست اصلا چرا داره منت میکشه؛ اما با این وجود از آخرین راه وارد شد:
نمیشه یکم مهربونتر باشی؟
ییبو نگاهی به آخرین جمله جان انداخت. ییبو همیشه مهربون بود و میتونست همیشه مهربون باشه.
همونطور که مطمئن بود جان به این شکل هست.
خودش میدونست زیادی اعصاب خورد کن هست؛ اما فکر نمیکرد تا این حد کسی رو برنجونه.
حدس میزد جان اون رو بخشیده اما نمیتونست به خودش اعتماد کنه. با شناختی که از خودش و زبونش داشت، ممکن بود دوباره پسر رو ناراحت کنه.
شاید بهتر بود به حرف مادربزرگش گوش میداد و کمتر حرف میزد. اینطوری همه چیز شکل بهتری داشت.
Sun Flower 🌻💫
You are reading the story above: TeenFic.Net