زمان حال
جان در حالی که تک تک گلهارو داخل گلدون قرار میداد، گفت:
ییبوی من برات گلهای ارکیده آوردم. همونایی که خیلی دوسشون داری. یعنی وقتی بیدار بشی حسابتو میرسم.
میدونی رفتم کجا؟ رفتم از دبیرستانمون چیدم...
راستی بهت اینو گفتم؟ آشپز مدرسه رو دیدم و بهت کلی سلام رسوند. بهم گفت وقتی بیدار شدی، قراره یک روزی مهمونت کنه و کلی غذای تند به تو بده بخوری و یک غذای پر از بادمجون و سیر به من. هنوزم بدجنسه نه؟
جان به ییبو که چشمهاش بسته بود، نگاه کرد. لبخندی زد. کنارش نشست... دستش رو محکم گرفت و بعد از بوسیدنش گفت:
ییبو میدونی از وقتی که قطره اشکتو دیدم، قلبم از خوشحالی داره وایمیسته؟
رفتم به دکتر گفتم و اون پیرمرد بهم گفت این یعنی حرفامو شنیدی و این یعنی امیدی هست برای باز کردن چشمهات. میدونی فقط درد من چیه؟
به اینجای حرفش که رسید، بر روی صورت ییبو خم شد. لبهاشو به آرومی بر روی چشم ییبو گذاشت و طولانی بوسید و بعد دوباره بالا اومد و گفت:
چرا تو خواب گریه میکردی؟ مگه نمیدونی چقدر غمگین میشم وقتی چشمهاتو اشکی میبینم؟
ییبو امروز توی راه داشتم دفتر خاطراتتو میخوندم. میدونی چی دیدم؟ همون برگهای که اولین روز کلاس از من سوالای بیخودی پرسیدی و باعث شدی کلاسمو از دستم بدم.
میدونی که عاشق درس زیستشناسیم؟ پس چرا شیطنت کردی و باعث شدی اخراج بشم؟ حتی توی خونه هم از پدرم سیلی خوردم...
میدونم داری به چه فکر میکنی... درسته همون شیائو کله خراب! اینطوری صدا میکردی پدرمو نه؟ چون تویی بهت هیچی نمیگم!
از روی تخت پایین اومد. پتو رو از روی پاهای ییبو کنار زد و در حالی که پاهای پسر رو ماساژ میداد، گفت:
شیائو کله خراب بهم گفته اگه بیدار شدنت طول بکشه، اون موقع ممکنه توی راه رفتن دچار مشکل بشی... ولی دوباره دروغ گفته نه؟
نگران نباشیا؛ حتی اگه نتونی راه بری من برات نقش پا رو بازی میکنم... تازه مگه یادت رفته دارم فیزیوتراپی میخونم؟ پس خودم دکتر شخصیت میشم...
انگشتهای پسر رو ماساژ داد و گفت:
یادته بهم میگفتی الهی تب کنم که دکترم باشی؟ حالا داری منو امتحان میکنی؟
میخوای صبر منو بسنجی؟ میدونی که من خیلی صبورم...
حتی اگه یک ماه بشه یک سال، بشه ده سال و حتی یک قرن، هر روز میام اینجا، برات گل میارم، برات کتاب میخونم و از خاطراتم میگم اما من که میدونم به همین زودیا چشماتو باز میکنی، حاضرم قسم بخورم...
حتما داری میپرسی به چی قسم میخورم درسته؟
پتو رو دوباره بر روی پاهای پسر کشید و گفت:
به چشمهای خودت قسم میخورم که از من گرفتیشون...
من به تو ایمان دارم. مثل وقتی که مسابقه بسکتبال داشتی و هی میگفتی میبازی ولی یادت میاد بهت گفتم امتیازآورترین بازیکن میشی؟ خب شدی... قلب من که دروغ نمیگه...
دوباره دستهای ییبو رو داخل دستهای گرمش گرفت و گفت:
قلب من که بهم دروغ نمیگه... قلب من تویی ییبو... وجود من تویی... پس میشه الان چشمهاتو باز کنی و فقط نگاهم کنی؟ نمیشه دوباره درخشندگی ستارههاتو به رخم بکشی؟
موهای پسر رو نوازش کرد و گفت:
میدونستی رنگ موهات دوباره داره مشکی میشه؟
البته بذار یک چیزی بگم بین خودمون بمونه. وقتی که خواستن ببرنت اتاق عمل، یک تیکه از موهاتو از پشت تراشیدن و خب میدونی قلب من طاقت نداشت؛
برای همین ازشون خواستم اون تیکه مو رو بهم بدن... هنوز بوی عطر خودت رو داره...
من دیوونه نیستم. فقط دلم میخواد از تک تک وجودت خاطره داشته باشم. میدونی که اگه خاطرههای دوتاییمون نبودن، نمیتونستم سرپا بایستم؟
بوسهای بر روی موهای پسر جا گذاشت و گفت:
شیائو گفت وقتی چشماتو باز کنی، ممکنه حافظتو از دست داده باشی؛ اما تو که منو از یاد نمیبری درسته؟ مگه همیشه نمیگفتی بخشی از سلول بدنتم؟ مگه آدم سلول بدنش رو از یاد میبره؟
ییبو نگران نباشیا؛ حتی اگه منو یادت بره، دوباره تورو عاشق خودم میکنم... حتی بیشتر از قبل اما این بار دیگه اذیتت نمیکنم و از همون دیدار اول با مهربونی باهات رفتار میکنم.
از همون موقعی که وارد اتاق شده بود، بغض لعنتی داشت خفش میکرد و حالا بدون اینکه ارادهای داشته باشه، بغضش شکست:
ییبو میشه دوباره چشاتو باز کنی؟
من طاقت ندارم تورو اینطوری ساکت ببینم. اون ییبو شیطون من کجاست؟ همونی که یه مدرسه از دستش آسایش نداشتن؟
میدونی که اگه چشاتو باز نکنی دیگه نمیتونی وارد دانشگاه رقص بشی؟ میدونستی دیگه؟ پس حداقل به خاطر رویاتم شده بیدار شو...
اشکهاشو پاک کرد. سرش رو بر روی سینه پسر گذاشت و گفت:
ییبو من دارم توی نبودت جون میدم.
میشه به خاطر من چشمهاتو باز کنی و دوباره بهم بگی جانگا؟
اگه یک بار دیگه این کلمه رو ازت بشنوم، مطمئنم قلبم از خوشحالی دیگه دووم نمیاره!
***********
Sun Flower 🌻💫
You are reading the story above: TeenFic.Net