تا آخرین زنگ حرفی نزد. میشد بیحوصلگی رو از رفتارهاش فهمید. بعد از تعطیل شدن کلاس، به سرعت وسیلههاشو جمع کرد و بدون اینکه با کسی صحبت کنه، از کلاس خارج شد.
به سمت مکانی رفت که دوچرخشو گذاشته بود. زنجیرشو باز کرد و روش نشست. قصد رکاب زدن داشت که احساس کرد کسی از پشت پیراهنشو گرفت. با تعجب به عقب برگشت و با دیدن جان، گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
: من هیچ وسیلهای ندارم باهاش برگردم خونه؛ پس لطفا منو برسون!
ییبو بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد. هنوز نصف مسیر رو نرفته بودن که جان گفت:
از دست من ناراحتی؟
: وقتی حرفت حق بود، چرا باید از دستت ناراحت بشم؟
جان محکمتر پیراهن ییبو رو گرفت و گفت:
من واقعا نفهمیدم... تو پدر منو نمیشناسی. در نظرش شرکت کردن تو کلاسایی که هیچ منفعتی نداره، وقت تلف کردن هست... برای همین یکم ترسیدم... وگرنه چیزهایی که به زبون آوردم، واقعی نبود.
من امروز صبح بخشیدمت، پس تو هم منو ببخش. دوست ندارم کسی از دستم دلخور باشه!
ییبو لبخند محوی زد ولی چیزی نگفت. با افتادن یک قطره بارون بر روی صورتش سریع به آسمون نگاه کرد. داشت بارون میگرفت. ییبو سرعتشو بیشتر کرد و همین باعث شد جان بیشتر به پسر بچسبه. با لحن تندی گفت:
وانگ ییبو یکم آرومتر برو!
: شیائوجان نمیبینی بارون گرفته؟ دوست ندارم سرما بخورم...
حق با ییبو بود. از آبوهوا معلوم بود که بارون قراره شدیدتر بشه؛ پس ترجیح داد بدون اعتراض کردن، به راهش ادامه بده!
جان با دیدن خونشون گفت:
همینجاست ییبو نگه دار!
پسر دست از رکاب زدن برداشت و دقیقا روبهروی خونه توقف کرد. تقریبا میشد گفت خونه نیست و یک عمارت خیلی بزرگه...
تو همچین جایی داشتن این عمارت یعنی اوج پولدار بودن. هنوز بارون میومد. جان نگاهی به ییبو انداخت که لباسهاش مثل خودش خیس شده بود؛ برای همین گفت:
میخوای بیا خونه تا بارون قطع بشه؟
ییبو نگاهشو از عمارت مقابلش گرفت و بعد از تکون دادن سرش گفت:
نه، مامانبزرگم نگران میشه. من دیگه میرم... خداحافظ!
و بعد منتظر جواب جان نموند و از اونجا دور شد. جان بعد از رفتن پسر، شونهای بالا انداخت و سریع وارد خونه شد تا از این طریق از خیس شدن بیشتر جلوگیری کنه!
**********
ییبو در حالی که کاملا خیس شده بود، وارد خونه شد. کیفش رو گوشهای پرتاب کرد و با صدای بلندی گفت:
مامانبزرگ، نوه خوشگلت اومده!
با دیدن مادربزرگش جلو رفت. قصد بغل کردنش رو داشت که زن سریعتر گفت:
بچه تو بازم که خیس آب اومدی خونه... اون دوچرخه رو باید از دستت قایم کنم... برو لباسهاتو عوض کن سرما نخوری!
ییبو لبهاشو آویزون کرد و در حالی که به سمت اتاقش میرفت، گفت:
یادت باشه بغل ندادیا...
وارد اتاقش شد. یک تاپ و شلوارک از کمد برداشت و لباسهاشو عوض کرد. بعد از خشک کردن موهاش و شستن دست و صورتش وارد آشپزخونه شد. زن با دیدن ییبو، لبخندی زد و گفت:
حالا بیا بغلم!
اما ییبو پشت میز نشست و گفت:
شما هم تا وقتی هی دوچرخه منو تهدید کنی، خبری از بغل نیست.
مادربزرگش بدون توجه جلو رفت. بوسهای بر روی موهای نوهش گذاشت و گفت:
آخه نمیتونم یک روز بدون بغل کردن نوه قشنگم بمونم!
: زن دروغگو!
شنیدم چی گفتی ییبو.
ییبو با تخسی تمام گفت:
منم گفتم بشنوی دیگه!
زن لبخندی زد. لیوان شیر رو جلوی ییبو گذاشت و دیگه چیزی نگفت؛ اما ییبو بعد از مدتی بدون اینکه به مادربزرگش نگاه کنه، گفت:
مامان بزرگ من زیاد حرف میزنم؟
: زیاد؟ یکم بیشتر از زیاد!
ییبو با اعتراض گفت:
مامانبزرگ!
زن خندید و گفت:
زیاد حرف میزنی اما منه پیر ازش لذت میبرم؛ اما ممکنه آدمهای جوونتر حوصله نداشته باشن...
به اینجای حرف که رسید، بینی ییبو رو کشید و گفت:
ولی قربونت برم بعضی وقتها این زبونت باعث میشه حرفهای نامربوط بزنی!
ییبو لبهاشو جلو داد و بعد در حالی که سعی میکرد با لوسترین حالت ممکن کلمات رو ادا کنه، گفت:
مامانبزرگ من آخه یک ساعت حرف نزنم، دق میکنم!
: من که نمیگم حرف نزن، اما به جاش و درست... میتونی بعد از مدرسه بیای خونه و هر چقدر خواستی با من پیرزن صحبت کنی... باشه پسرم؟
ییبو سری تکون داد و مشغول نوشیدن ادامه شیر شد. بعد از نوشیدن شیر، دوباره وارد اتاقش شد. لگوهایی که به تازگی برای قبول شدن داخل مدرسه از پدربزرگش گرفته بود رو برداشت و مشغول درست کردنشون شد.
خوبی اوایل مدرسه این بود که درسی برای خوندن نداشت؛ چیزی که ییبو همیشه ازش فراری بود!
بعد از اینکه از بازی کردن سیر شد، از خونه بیرون رفت. به احتمال زیاد الان پدربزرگش سر مزرعه بود.
چکمه مخصوصش رو پوشید و با دیدن پدربزرگش سریع به سمتش رفت. مرد با دیدن نوهش که در حال دویدن بود، گفت:
ندو ییبو. میخوری زمین!
اما ییبو گوشش به این حرفها بدهکار نبود. عاشق هوای بعد بارون بود... روبهروی یکی از گوسفندها زانو زد و در حالی که نوازشش میکرد، گفت:
بابابزرگ خسته نشدی هر روز بهم این حرفهارو زدی؟
: صد سالم بگذره من همچنان این حرفهارو بهت میزنم... دلم نمیخواد پای نوه قشنگم آسیب ببینه. به زودی قراره بری کلاس رقص!
ییبو با ذوق روبهروی مرد ایستاد و گفت:
راست میگی بابا بزرگ؟
وقتی تاییدیه پدربزرگش رو دید، لبخندی زد؛ اما با به یاد آوردن چیزی، با ناراحتی گفت:
اما شهریهش زیاده!
مرد بیلچه مخصوص گلکاری رو دست پسر داد و گفت:
من کار میکنم برای تو دیگه... میتونی با اتوبوس از اینجا بری به کلاست... همونی که تبلیغش رو دیده بودی!
ییبو با خوشحالی روی زمین نشست. در حالی که خاک رو داخل گلدون میریخت، گفت:
بابا بزرگ باهام که شوخی نمیکنی؟
: بچه مگه من هم سن تو هستم باهات شوخی کنم؟ فقط انقدر حرف نزن... سرم رفت!
ییبو دست از کار کشید و در حالی که با خاکهای روی زمین بازی میکرد، گفت:
من لباس مناسب رقص ندارم. با کی برم بخرم؟ شما میای باهام؟
: من پیرمرد حوصله این کارهارو ندارم. با دوستات برو!
ییبو لبهاشو آویزون کرد و گفت:
ولی من دوستی ندارم!
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه، لبخند مرموزی زد. شیائوجان بهترین انتخاب برای این کار بود.
گلهارو تک تک داخل گلدون میگذاشت. بعد از نگاهی که به گلهای بنفشه انداخت، گفت:
بابا بزرگ، گلهارو بیشتر دوست داری یا منو؟
: خب فرق تو مگه با یک گل چیه؟ همتون شبیه همید.
ییبو لبخند دندوننمایی زد و گفت:
البته من قشنگترم... همه دخترهای مدرسه بهم میگفتن!
: چشم سفید کارهارو انجام بده... وقت نداریم! سفارشهای مشتری باید آماده بشه!
ییبو سری تکون داد و این بار بدون اینکه حرف بزنه، مشغول انجام دادن کارها شد. بیش از اندازه خوشحال بود. همیشه رقص رو از کانالهای تلویزیون دنبال میکرد...
پدربزرگش همیشه ذوق و علاقه پسر رو میدید و دوست داشت تا وقتی که زنده هست و نفس میکشه، کاری کنه نوهش به رویاش برسه...
**************
وقتی به خونه رسید، پدرش برخلاف روزهای دیگه خونه بود. سلامی کرد و بدون اینکه منتظر پاسخی باشه، به سمت سرویس بهداشتی رفت تا دست و صورتش رو بشوره.
بعد از انجام دادن کار مورد نظرش طبق معمول روبهروی پدرش نشست. مرد دست از روزنامه خوندن برداشت و با همون لحن سرد همیشگی گفت:
مدرسه چطور بود؟ قطعا به پای مدرسه قبلیت نمیرسه؛ اما برای مدتی تحمل کن...
هر چند امکانات مدرسه قبلیش خیلی بیشتر بود؛ اما با این وجود احساس میکرد این مدرسه رو بیشتر دوست داره.
دانشآموزهاش ساده بودن و داشتههاشون رو به رخ هم دیگه نمیکشیدن...
هر چند امروز براش سخت گذشت؛ اما میتونست به جرات بگه از تمام سالهایی که تو مدرسههای ردهبالا گذرونده، حس بهتری داشت؛ برای همین گفت:
مدرسههای قبلیمو تحمل میکردم. این مدرسه رو دوست دارم!
: در هر صورت بهش عادت نکن... توبیخم تموم بشه، بر میگردیم به پکن!
جان سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرف دیگهای وارد اتاقش شد. نزدیک به نیم ساعت بدون اینکه کاری انجام بده، روی تختش نشست.
عذاب وجدان داشت... مسیر پسر رو الکی دور کرده بود و حالا توی این بارون مجبور بود همون مسیر رو دوباره برگرده...
اون هیچوقت به کسی زحمت نمیداد؛ اما قصد داشت از دل پسر ناراحتی رو طوری در بیاره و حدس میزد موفق بود؛ اما حرفهای زده وقتی به عمق قلب نفوذ کنن، شاید هیچوقت فراموش نشن!
*******************
روی پل منتظر اومدن جان بود. صبح زودتر از خواب بیدار شده بود تا بتونه به موقع برسه. به ساعت کامپیوتریش که دور فرمون دوچرخش بسته شده بود، نگاهی انداخت...
تا پنج دقیقه دیگه باید میرسید؛ برای همین آبمیوه محبوبش رو از کیفش در آورد و مشغول خوردن شد.
با شنیدن صدایی سرش رو بالا آورد. با دیدن جان دستی تکون داد و گفت:
هی شیائوجان!
جان با شنیدن صدای آشنایی سرشو بالا آورد. با دیدن ییبو به حرکاتش سرعت بخشید. سلامی داد و گفت:
چرا مدرسه نرفتی؟ منتظر کسی بودی؟
: آره... میخواستم خودمو پرت کنم. منتظر بودم بیای و نجاتم بدی!
جان مسخرهای زیر لب گفت و بعد بدون اینکه ییبو چیزی بگه، بر روی دوچرخه نشست. ییبو در حالی که یک پوزخند روی لبهاش بود، بر روی صندلی نشست و گفت:
دقت کردی راننده شخصیت شدم؟
: حرف نزن و راه بیفت. نباید دیر برسیم.
ییبو در حالی که کلاه مخصوص رو دست جان میداد، گفت:
سفت منو بچسب که قراره حال کنیم.
از همین لحظه جان پشیمون شد. اون از سرعت متنفر بود ولی ییبو عاشقش بود. محکم پیراهن ییبو رو گرفت؛ اما از یک جایی به بعد سرعتش انقدر زیاد بود که مجبور شد دستش رو دور کمر ییبو حلقه کنه؛ چیزی که ییبو به شدت ازش استقبال کرد.
بعد از رسیدن به مدرسه، دوباره کنار هم نشستند. جان با تمام وجودش داشت به درس گوش میداد؛ اما دوباره ییبو شیطنتهاشو شروع کرده بود. کتاب جان رو برداشت و داخلش یک یادداشت نوشت:
وانگ ییبو بهترین دوست شیائوجان!
و بعد کتاب رو دوباره جلوی جان گذاشت. جان نگاهی به یادداشت کرد و نتونست لبخند نزنه. ییبو که محو همون لبخند جان شده بود، با حرف معلمش سریع ایستاد:
وانگ ییبو تخته روبهروته!
: بله آقا!
و بعد تا آخر زنگ حتی سرشو یک اینچ هم تکون نداد. میترسید شیطنت کنه و باعث بشه پدربزرگش از تصمیمش منصرف بشه... میخواست امسال از سالهای پیش نمره بالاتری به دست بیاره و زحمات مادربزرگ و پدربزرگش رو جبران کنه.
************
بعد از تموم شدن کلاس همراه با جان به سمت سلف راه افتاد. تو صف ایستاده بودند. ییبو بعد از پر شدن ظرفش رو به آشپز گفت:
حواسم هست هر دفعه کمتر غذا میریزید.
مرد لبخندی زد و گفت:
وانگ ییبو شیطنت نکن. خودت خوب میدونی همیشه غذای بیشتری به تو تعلق میگیره.
: من رتبه اول تو خوشگل بودن رو دارم؛ باید یک مزیت نسبت به بقیه داشته باشم یا نه؟
همیشه این حرفهارو از ییبو زیاد میشنید. با دیدن فردی که پشت ییبو ایستاده، ابرویی بالا انداخت و گفت:
وانگ ییبو فکر کنم رقیب پیدا کردی!
ییبو به سمت جان برگشت و گفت:
نه رقیبم نیست. شیائوجان نفر دومه و اجازه نمیدم رتبه برتر بودن از دستم در بره!
جان به اعتماد به نفس پسر لبخندی زد و بعد از گرفتن غذاش همراه با ییبو پشت میز نشستند. ییبو بعد از چشیدن کمی از غذاش گفت:
اینجا خیلی کوچیکه و من تا حالا تورو ندیدم. تازه اومدی اینجا؟
: آره. هنوز یک ماهم نشده و نمیدونم تا کی قراره بمونم؛ اما فکر نکنم زیاد طولانی بشه!
ییبو قاشقش رو کنار ظرفش گذاشت و گفت:
یعنی قرار نیست تا آخر سال تحصیلی اینجا باشی؟ اگه بمونی خیلی بهت خوش میگذره... همیشه مسابقات مختلف هست و کلی اردو!
جان سری تکون داد. آبوهوای اینجارو دوست داشت و خودشم دلش نمیخواست اینجارو ترک کنه؛ اما همیشه حرف، حرفِ پدرش بود؛ برای همین جان قدرت مخالفت باهاش رو نداشت.
برای اینکه حال خودش هم گرفته نشه، گفت:
حالا فعلا چیزی مشخص نیست. شاید تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، همینجا موندم!
همین حرف کافی بود تا ییبو کمی احساس خوشحالی کنه. اون دوست نداشت تنها دوست صمیمش رو از دست بده...
**************
بالاخره کلاسها تموم شدن. تقریبا همه چی توی سکوت گذشته بود. موقع تدریس معلم، ییبو ساکت مینشست و هیچ حرفی نمیزد.
دلش نمیخواست حواس جان رو پرت کنه و باعث بشه یک کلاس دیگه رو از دست بده.
بعد از اینکه مدرسه تموم شد، ییبو به سمت دوچرخش رفت. دوباره قرار بود جان رو برسونه. جان هم پشت سر ییبو به راه افتاد. قصد سوار شدن داشت که صدای آشنایی شنید:
جان!
جان و ییبو هر دو به سمت منبع صدا برگشتن. جان با دیدن پدرش که با ماشین لوکسی دنبالش اومده بود، نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود پدرش ندیده باشه که میخواست سوار دوچرخه بشه؛ اما با شنیدن جمله پدرش برای چند لحظه چشمهاشو بست:
پسر شیائو نباید سوار اون دوچرخه بشه!
جان برای اینکه پدرش حرف بدتری نزنه، بدون اینکه به ییبو چیزی بگه به سرعت سوار ماشین شد.
ییبو از حرفی که شنیده بود احساس خوبی نداشت. اون همیشه با دوچرخهسواری شاد بود و این شادی رو با چیزی تقسیم نمیکرد.
اما حالا با یک جمله مرد، احساس کرد به غم عظیمی رسیده...
همین یک جمله کافی بود تا ییبو بفهمه دنیایی که اون داخلش وجود داره، با دنیای شیائو جان کاملا متفاوته!
ییبو تا دور شدن ماشین لوکس که حتی اسمشم نمیدونست، همونجا موند و بعد نفس عمیقی کشید، سوار دوچرخش شد و به راه افتاد.
دستهای مادربزرگش و مزرعه پدربزرگش میتونستن به راحتی وجود پسر رو پر از احساس خوب کنند!
Sun Flower 🌻💫
You are reading the story above: TeenFic.Net