بخش شانزدهم: بخار روی شیشه
*******************
زمان حال
رمز در رو وارد کرد. با حال خستهای خودش رو روی مبل انداخت. نزدیک به سه روز بود که دوش نگرفته بود و حالا باید انجامش میداد. تا زمانی که ییبو کنارش بود باهم این کار رو انجام میدادن؛ اما حالا هیچ نیروی محرکهای وجود نداشت تا اون رو برای انجام کاری مشتاق کنه.
چشمهاشو بست و سرش رو به مبل تکیه داد. میتونست صداهایی که توی خونه پیچیده رو به وضوح بشنوه:
عزیزم من تا ساعت دو شب تمرین رقص دارم، لطفا بخواب و منتظرم نمون.
جان میدونی که هفته بعد باید بریم پناهگاه؟ اون گربه ملوس منتظرمونه.
جان دست و پام واقعا خستن، میشه کمک کنی دوش بگیرم؟
همه این صداها توی ذهنش جولان میدادند. تا جایی که نتونست تحمل کنه و چشمهاش رو باز کرد. باید بلند میشد و دوش میگرفت. دلش برای ییبو تنگ شده بود و باید هر چه سریعتر به ملاقاتش میرفت.
وقتی وارد اتاق خواب شد، نگاهش به لباسهای ییبو افتاد که روی تخت بودند. این روزهارو با لباسهای ییبو گذرونده بود.
هیچ کنترلی روی اشکهاش نداشت. جان از دوران دبیرستان لحظه به لحظه زندگیش رو با ییبو گذرونده بود و حالا نمیتونست اینطوری توی نبودش طاقت بیاره.
به سمت حموم رفت و دوش رو باز کرد. هر چیزی میتونست اون رو به خاطرات پرت کنه. شامپوی توی حموم که جان هر بار برای ییبو میخرید؛ چون در نظرش شناسنامه موهای ییبو بودند.
وان گوشه حموم که هر بار به نوبت ازش استفاده میکردند و در نهایت آینه روی دیوار!
*******************
فلش بک
ییبو از زیر دوش بیرون اومد. موهاش رو از جلوی چشمهاش کنار زد و روبهروی آینه ایستاد. چه چیزی میتونست قشنگتر از آینه بخار گرفته باشه؟
لبخندی زد. با حلقه شدن دستی دورش لبخندش عمیقتر شد. جان پسر رو از پشت به آغوش کشید، سرش رو روی شونهش گذاشت و گفت:
این بار میخوای روی آینه چی بنویسی؟
ییبو لبخندی زد و فکری که توی ذهنش بود رو عملی کرد. با انگشتش یک قلب و یک نقطه روی آینه کشید و بعد به سمت جان برگشت. عمیق خال روی لبش رو بوسید و گفت:
میخواستم نماد شیائو جان رو بکشم، مشکلی وجود داره؟
جان لبخندی زد، محکم صورت ییبو رو قاب گرفت و بدون اینکه جوابی بده شروع به بوسیدن لبهای پسر کرد.
در نظرش ییبو بوی زندگی میداد.
ییبو اون رو از اتاق تنهاییهاش بیرون کشیده بود و با لبخندهاش بهش حس زندگی کردن بخشیده بود... از داشتن ییبو بیش از اندازه خوشحال بود و از بوسیدنش خوشحالتر!
پایان فلش بک
*******************
به خودش توی آینه نگاه انداخت. احساس میکرد بخار توی نبود ییبو روی شیشه نمیشینه. انگار فقط به دستهای ییبو عادت کرده بود.
چشمهاشو بست و خاطراتی که با ییبو داشت رو بیشتر مرور کرد. از قفسه، شامپوی مخصوص ییبو رو برداشت. میخواست با این کار حداقل عطر پسر رو همراه با خودش داشته باشه؛ هر چند جان به عطر طبیعی بدن ییبو بیشتر از هر چیزی علاقه داشت!
*******************
با بیشترین سرعت حموم کرد. باید هر چه سریعتر برای رفتن به بیمارستان آماده میشد. با شنیدن صدای زنگ در اخمی کرد. بعد از ییبو هیچکس زنگ خونه رو نزده بود.
با سرعت بالایی لباسهاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. با باز کردن دَر با مادرش روبهرو شد؛ با زنی که همخون نبودن باعث نشده بود مهری بهش نداشته باشه.
با اولین نگاه میتونست متوجه نگاه غمگین زن بشه. از چه زمانی خودش رو از دید همه مخفی کرده بود؟
تلاشش برای لبخند زدن کاملا بینتیجه بود.
زن رو به خونه هدایت کرد. کاش میتونست بگه میخوام برای دیدن ییبو برم؛ اما نمیتونست. شاید اون هم بعد از مدتها نیاز به کسی داشت تا حرفهاش رو بشنوه، بغلش کنه و بهش اطمینان بده بالاخره همه چیز درست میشه.
کنار هم روی مبل نشستند. زن لبخندی زد، فاصلهش با جان رو کمتر کرد و دست پسر رو محکم گرفت:
وقتی شنیدم اومدی، سریع خودم رو رسوندم. دلم برات خیلی تنگ شده بود.
و بعد فشار بیشتری به دست جان وارد کرد و گفت:
نمیخوای بهم نگاه کنی جان کوچولوی من؟
جان صورتش رو بالا آورد و مستقیم تو چشمهای مادرش خیره شد و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد، گفت:
مامان!
زن به خوبی میتونست متوجه بغض صدای پسر بشه؛ برای همین سر پسر رو به سینهش چسبوند و گفت:
هر حرفی که تو دلت هست رو بهم بگو! تو باید حرف بزنی، تو بعد از اینکه ییبو چشمهاشو بست، نتونستی خوب درد و دل کنی!
و همین باعث شد اشکهای جان روی گونههاش فرود بیان و شروع به حرف کنه:
دلم براش خیلی تنگ شده! انقدر دلم برای صداش تنگ شده که احساس میکنم دارم کم میارم. هر لحظه صداش توی ذهنم میپیچه؛ اما میترسم از هر چیزی فقط یک خاطره بمونه! دارم توی نبودش جون میدم...
زن هم بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، اشکهاش سرازیر شده بود. بوسههای آرومی روی موی پسر بر جای گذاشت و گفت:
ییبوی تو برمیگرده، مطمئن باش چشمهاشو باز میکنه و دوباره بهت میگه عاشقته... مطمئن باش دوباره چشمهاشو باز میکنه و سر به سرت میذاره. دوباره سه نفری میریم پیکنیک و از اون ساندویچهایی که دوست داره براش درست میکنم.
و بعد جان رو از آغوشش جدا کرد و گفت:
میدونم از دانشگاه برای یک ترم مرخصی گرفتی، حتی میدونم خیلی کم غذا میخوری.
و بعد ظرفی که همراه با خودش آورده بود رو روی میز گذاشت و در حالی که محتویاتش رو خالی میکرد، گفت:
این غذایی هست که ییبو خیلی دوسش داره. این بار به خاطر تو درست کردم. ازت میخوام که تا آخرشو بخوری... میدونی که ییبو چقدر شکموئه درسته؟ و میدونی که چقدر روی غذا خوردنت حساس بود. هم من و هم تو میدونیم ییبوی عزیزمون چشمهاش رو باز میکنه. اون موقع با دیدن اوضاع تو دوباره از پا میفته؛ پس من تا وقتی که از سیر شدنت مطمئن نشدم، حتی یک اینچ هم تکون نمیخورم.
جان هیچ میلی برای غذا نداشت؛ برای همین رغبی نشون نداد:
نمیتونم بخورم.
زن سعی کرد با ملایمت با پسر حرف بزنه:
میدونم جان، غم نبودن ییبو همه مارو از پا انداخته؛ اما من دارم آب شدن تورو هم میبینم. به خاطر ییبو بخور... خواهش میکنم!
جان با دست لرزونش قاشق رو برداشت و کمی از غذارو توی دهانش گذاشت. غذارو همراه با بغضش قورت داد.
تصویر و صدای ییبو توی ذهنش طنینانداز شدند. جان میدونست ییبو تا چه اندازه این غذارو دوست داره و هر بار دو بشقاب کامل میخورد. حالا که ییبو نبود، اون چطور میتونست با خیال راحت مشغول به خوردن بشه؟
برای همین قاشق رو روی میز گذاشت و تا جایی که میتونست صورتش رو با کمک دستهاش پوشوند.
قلبش بیش از اندازه درد میکرد و همین خاطرات ریز زخم بیشتری به قلبش وارد میکردند. کاش اون هم میتونست چشمهاشو ببنده و وقتی که اونهارو باز میکنه، ببینه ییبو کنارشه! بدون خراشیدگی و خون روی صورتش، بدون موی تراشیده و بدون پایی که توی آتل بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، قلبش لرزید. نمیدونست چرا؛ اما با حال بدی به صفحه تلفن چشم دوخت. شماره بیمارستان بود.
میتونست به وضوح صدای تپشهای قلبش رو بشنوه. چرا احساس خوبی نداشت؟
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net