ما بهت ایمان داریم

Background color
Font
Font size
Line height


دیدن اون ماشین، توی همچین محله‌ای باعث تعجب خیلی‌ها شده بود. ییبو پوسترهای زیادی رو از ماشین‌های مدل بالا دیده بود؛ اما حتی اسم خودرو پدر جان رو هم نمی‌دونست.

وقتی ماشین کامل از جلوی چشم‌هاش محو شد، سوار دوچرخش شد و به سمت خونه رکاب زد.

*************

جان تو ماشین حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود. دلش نمی‌خواست هیچوقت پدرش با همچین ماشینی دنبالش بیاد.

وقتی به خونه رسیدن، پدرش کتش رو در آورد و روی مبل نشست؛ اما جان بدون اینکه کیفش رو از خودش جدا کنه، شروع به صحبت کرد:

چرا دنبالم اومدید؟

: منظورت چیه؟

خوب می‌دونید منظورم چیه.

مرد بدون توجه پا روی پا انداخت و بعد گفت:

وقتی مدرسه قبلیتم بودی همیشه دنبالت میومدم و یادم نمیاد از این حرف‌ها گفته باشی.

جان از روی حرص لبخندی زد و گفت:

بابا اونجا بهترین مدرسه پکن بود نه یک شهر کوچیک... نه همچین مدرسه‌ای که بهترین وسیله حمل‌ونقلشون دوچرخه هست.

: مگه الان برات بد شد؟ پسر من داشت سوار دوچرخه میشد.

جان با عصبانیت تمام کوله‌پشتیش رو گوشه‌ای پرت کرد و گفت:

من نمی‌خوام شما بیاید دنبالم. من بدم میاد با ماشین شما توی این محله رفت و آمد داشته باشم. من اینجارو دوست دارم. نمی‌خوام با این حرکاتتون باعث بشید کسی دیگه سمتم نیاد. من برای اولین بار اینجا یک دوست پیدا کردم که به لطف شما شاید از دست بدمش.

مرد اخمی کرد و گفت:

همون بهتر که با همچین آدمای سطح پایینی دوست نباشی. تو پسر شیائو بزرگ هستی، یادت نرفته که؟

جان با حرص و از روی عصبانیت صداش رو بالا برد و اسم فرد مورد نظرش رو صدا کرد:

خانم شیائو!

بعد از یک دقیقه، زن کنار پسر اومد و گفت:

چیشده؟

جان رو به زن گفت:

همسرتون حرف من رو گوش نمیدن. لطفا بهشون بگید از این به بعد با اون ماشین اعیونی دنبال من نیان؛ چون دیگه سوار نمیشم.

بعد از گفتن این حرف، خم شد. کوله‌پشتیش رو برداشت و از پله‌ها بالا رفت. با حرص وارد اتاقش شد. هر لحظه زندگی براش یک جهنم بود. جهنمی که پدرش ساخته بود.

دنیایی که جان توش زندگی می‌کرد، شبیه به یک پادگان بود. هر تصمیمی که پدر خانواده می‌گرفت، باید باهاش موافقت میشد.

همیشه در بهترین مدارس پکن درس خونده بود؛ اما هیچوقت نتونسته بود دوستی داشته باشه. حس خوبی به این مدرسه داشت و دلش نمی‌خواست از دستش بده. اون برای اولین بار تونسته بود یک دوست پیدا کنه؛ برای همین می‌ترسید رفتارهای پدرش اون رو فراری بده.

برای اینکه کمی ذهنش رو درگیر کنه، کتاب‌هاشو برداشت و مشغول درس خوندن شد. هر چقدر بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که بیرون اومدن از این زندگی جهنمی، چیزی نیست که بتونه تغییرش بشه؛ حداقل نه تا وقتی که یک پسر دبیرستانی هست.

**********

یک بار دیگه جلوی آینه ایستاد. یقه روپوشش رو مرتب کرد. روی زمین نشست تا بتونه کتونی‌هاشو بپوشه. با دیدن پدربزرگش لبخندی زد و گفت:

سلام بابابزرگ. پیرمردی مثل تو باید بیشتر بخوابه.

مرد لبخندی زد. پشت سر ییبو ایستاد و گفت:

امروز نیازی نیست زود بیای. میتونی با دوستات بری بیرون. تو مزرعه کار خاصی ندارم. در ضمن...

بعد از گفتن این حرف مقداری پول رو جلوی ییبو گرفت و گفت:

این شهریه ترم اول کلاسته. یکمم پول گذاشتم بتونی بری لباس بخری.

ییبو با ذوق پول رو از دست پدربزرگش گرفت و گفت:

خیلی پیرمرد باملاحظه‌ای هستیا... خوش به حال همسرت!

مرد خندید و گفت:

برو وروجک. مراقب پولت باش گمش نکنی!

: چشم پدربزرگ.

بعد از گفتن این حرف بند کتونی‌هاشو محکم کرد و از خونه بیرون رفت. سوار دوچرخش شد و به راه افتاد. وقتی به پل رسید، برای چند لحظه ایستاد. نمی‌دونست باید منتظر جان بمونه یا نه.

عقلش می‌گفت بهتره بره؛ اما قلبش یک دستور دیگه می‌داد. قصد رکاب زدن داشت که با شنیدن صدایی متوقف شد:

بدون من میخوای بری؟

جان در حالی که نفس نفس میزد این حرف رو گفت. ییبو با تعجب به پسر نگاه کرد و گفت:

چرا انقدر سنگین نفس میکشی؟

جان هر دو دستش رو بر روی زانوهاش گذاشت و بعد از اینکه کمی جون گرفت، گفت:

چون می‌دونستم بدون من میخوای بری؛ برای همین سریع اومدم.

: مگه با پدرت نمیای دیگه؟

جان بدون اینکه جواب ییبو رو بده، سوار دوچرخه شد. از پیراهنش گرفت و گفت:

زیاد سوال می‌پرسی وانگ‌ ییبو. بریم مدرسه دیر میشه.

ییبو همونطور که جان خواسته بود، بدون سوال اضافه دیگه‌ای حرکت کرد. هوا به نسبت روزهای دیگه بهتر بود؛ برای همین ییبو گفت:

میگم امروز میای باهم دیگه بریم جایی؟

: کجا؟

میخوام برم کلاس رقص ثبت‌نام کنم و لباس بخرم.

: مگه اینجا کلاس رقص هست؟

ییبو کمی به عقب نگاه کرد. با دیدن موهای بهم ریخته جان لبخندی زد و بعد سوالش رو جواب داد:

اینجا نیست اما میتونم تو پکن خوبشو پیدا کنم.

جان با تعجب گفت:

یعنی می‌خوای به خاطر کلاس این همه راه رو تا پکن بری؟

: آدم به خاطر رویاهاش می‌جنگه. من میخوام یک دنسر فوق‌العاده بشم. یه نفر که تو همه شبکه‌ها نشونش میده.

چرا معلم خصوصی نمی‌گیری؟

ییبو با لبخند گفت:

شیائو جان با خودت چی فکر کردی؟ اول اینکه پول معلم خصوصی خیلی زیاد هست. در ضمن به خاطر مسیر اینجا کسی این مسئولیت رو قبول نمیکنه.

جان دیگه چیزی نگفت و ترجیح داد از ادامه مسیر لذت ببره. بعد از مدتی به مدرسه رسیدن. ییبو مثل همیشه دوچرخش رو به میله‌ای زنجیر کرد و همراه با جان به سمت کلاس حرکت کردن. کنار هم نشستند. هنوز معلمشون نیومده بود؛ برای همین ییبو رو به جان گفت:

ببین من از پدربزرگم پول گرفتم تا لباس بخرم. به نظرت چقدر زمان میبره کارهامون رو انجام بدیم؟

مشکل جان این بود که هنوز از پدرش اجازه نگرفته بود و مطمئن بود اگه اجازه هم بگیره، با مخالفت روبه‌رو میشه؛ برای همین تصمیم گرفت برای اولین بار کاری انجام بده که تصمیم‌گیرندش فقط خودشه. رو به ییبو گفت:

اگه با اتوبوس بریم کلا چهار ساعت تو رفت و آمدیم. اگه خریدن لباس‌هات و ثبت‌نام کلا یک ساعت طول بکشه میشه پنج ساعت. از اینجا اگه ساعت دو حرکت کنیم می‌تونیم تا ساعت 8 خونه باشیم.

ییبو با ذوق گفت:

خیلی زمان خوبیه.

و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه، گفت:

میگم تو واقعا میتونی بیای؟ پدرت مشکلی نداره؟

جان هنوز جوابی نداده بود که معلم وارد کلاس شد. معلم با دیدن ییبو لبخندی زد و گفت:

وانگ ییبو خوشحالم که دوباره دانش‌آموز من هستی.

ییبو با افتخار بلند شد و گفت:

منم خیلی خوشحالم شما معلم من شدید دوباره؛ اما دیگه دیر نکنید... نیم ساعت دیر اومدید!

معلم لبخندی زد و گفت:

حتما وانگ ییبو. حالا بشین درس رو شروع کنیم.

معلم قصد داشت بر روی تخته چیزی بنویسه که با صدای یکی از دانش‌آموزها ایستاد:

من پولامو گم کردم!

مرد با اخم گفت:

منظورت چیه؟

: من کیفمو تو کلاس گذاشتم، برای چند دقیقه رفتم حیاط؛ اما وقتی برگشتم دیدم پول‌هام نیست.

همهمه بدی توی کلاس به وجود اومد. معلم کتابش رو بر روی میز گذاشت و بعد رو به دختر گفت:

منظورت اینه بچه‌های کلاس من برداشتن؟ بچه‌های کلاس من دزد نیستن... خودت بی‌احتیاطی نکردی؟

دختر سرش رو تکون داد و گفت:

وقتی از کلاس بیرون رفتم پولم داخل کیفم بود؛ اما الان نیست.

معلم از همه بچه‌های کلاس مطمئن بود. فقط دو نفر تو کلاس تازه‌وارد بودن اما این باعث نمیشد بخواد شکی داشته باشه.

برای اینکه خیال دختر رو راحت کنه، مشغول گشتن کیف‌های بچه‌ها شد. هر چند این تصمیم با اعتراض بچه‌ها همراه بود، اما چاره دیگه‌ای نداشت. از هر دانش‌آموزی که چیزی پیدا نمی‌کرد، لبخندی میزد و سراغ بعدی می‌رفت. آخرین نفر ییبو بود.

به ییبو بیشتر از همه اعتماد داشت؛ اما باید می‌گشت. همه منتظر به معلم چشم دوخته بودن. مرد با دیدن پول‌های داخل کیف پسر که برای مدرسه آوردن زیادی بود، تعجب کرد.

ییبو که می‌دونست تو ذهن معلم ممکنه چی بگذره، سریع بلند شد و گفت:

قسم میخورم پول خودمه. همین امروز از پدربزرگم گرفتمش.

دختر پوزخندی زد و گفت:

خانواده تو کشاورز ساده هستن، انقدر پول رو از کجا آوردن؟

قبل از اینکه معلم چیزی بگه، بقیه دانش‌آموزها با اعتراض دختر رو صدا زدند. یکی از دانش‌آموزها بلند شد و گفت:

همون میدونیم وانگ ییبو هیچوقت این کارو انجام نمیده.

دوباره دختر گفت:

از کجا معلوم؟ حتما پدر و مادرش بهش یاد ندادن.

ییبو با اخم به دختر نگاه کرد و قبل از اینکه خودش چیزی بگه، صدای فرد دیگه‌ای به گوشش رسید:

ییبو از صبح با من بود و من دیدم که اون پول رو از پدربزرگش برای ثبت‌نام توی کلاس رقص گرفت.

ییبو با تعجب به جان خیره شد. جان هیچوقت پول رو تو دست ییبو ندیده بود؛ برای همین از این حرف پسر خیلی تعجب کرد. معلم به ییبو خیره شد. رنگش پریده بود. دوباره دختر ادامه داد:

من به ییبو اعتمادی ندارم. پول من دقیقا 100 یوان بود. ببینید پول وانگ ییبو چقدره؟

معلم رو به ییبو گفت:

پول تو چقدره؟

مشکل این بود ییبو حتی پول رو نشمرده بود؛ برای همین نمی‌تونست چیز دقیقی بگه:

نشمردم. وقتی پدربزرگم بهم دادش، گذاشتم توی کیفم.

معلم سری تکون داد و مشغول شمردن پول شد. پول ییبو هم دقیقا 100 یوان بود و این می‌تونست نهایت بدشانسی باشه. یکی از دخترهای کلاس بلند شد و گفت:

ییبو دزد نیست... هیچ کودوم از ما دزد نیستیم. از کجا معلوم این دختر راست بگه؟ هیچ کودوم از ما پولی ازش ندیدیم. شاید اون پول ییبو رو دیده و خواسته یک جوری ازش بگیره.

دختر با حرص گفت:

آیگین!

آیگین هم همونطور با حرص جواب داد:

هوان ما به ییبو اعتماد داریم اما به تو نه!

و بعد از گفتن این حرف، همه بچه‌ها حرفشو تایید کردن.

هوان رو به معلم گفت:

من مطمئن اون پول منه و ییبو یک دزده.

ییبو با حرص گفت:

من دزد نیستم!

: پس ثابت کن.

آقای هالیان می‌دونست که ییبو بی‌گناهه. به ییبو اعتماد کامل داشت؛ اما نمی‌تونست از خواسته دختر هم بگذره. رو به هوان گفت:

چطوری ثابت کنه؟

: زنگ بزنید پدرش بیاد تا ثابت کنه پسرش دزد نیست.

ییبو با حرص به دختر نگاه کرد؛ اما انگار توانایی حرف زدنش رو از دست داده بود. دوباره صدای دختر به گوشش رسید:

یا پدرش یا مادرش بیاد.

این بار آیگین با صدای بلندی گفت:

ییبو پدر و مادرش رو از دست داده تو یک حادثه!

تنها افرادی که از این حرف تعجب کردن، جان و هوان بودن. تنها تازه‌واردهای کلاس اون دوتا بودن و طبیعی بود اگه قضیه رو نمی‌دونستن. دختر در حالی که صداش می‌لرزید، گفت:

من... من...

چیزی نتونست بگه. ییبو خودش رو به زور کنترل کرد بود تا بغضی که توی گلوش هست تبدیل به غده‌های اشک نشه.

همه اون رو یک پسر خندون می‌دیدن ولی حالا در آستانه گریه کردن بود. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد، گفت:

به پدربزرگم زنگ بزنید لطفا!

و بعد از گفتن این حرف، به معلم احترامی گذاشت و از کلاس بیرون رفت. آیگین که اشکش در اومده بود، رو به معلم گفت:

شما که می‌دونستید ییبو هیچوقت همچین کاری نمیکنه، چرا اجازه دادید تا این حد پیش بره؟ آخر هفته سالگرد مرگ پدر و مادرشه.

و بعد رو به هوان کرد و گفت:

خیلی بدجنسی...

جان چشم‌هاشو بست. غم عظیمی توی قلبش احساس می‌کرد. بدون اینکه به معلم چیزی بگه، از کلاس بیرون رفت.

دنبال ییبو بود؛ اما پیداش نمی‌کرد. به سمت سالن ورزش حرکت کرد. شاید اونجا می‌تونست پیداش کنه. وقتی وارد سالن شد، با ییبویی روبه‌رو شد که گوشه‌ای نشسته و پاهاش رو بغل کرده. آروم جلو رفت و کنارش نشست. ییبو گفت:

چرا اومدی اینجا؟

: مگه دوست‌ها همدیگه رو تنها میذارن؟

ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت:

آبروم رفت... من دزد نیستم.

: اینو همه می‌دونیم. ندیدی همه بچه‌های کلاس ازت دفاع کردن؟ این کار به من ثابت کرد که دوست داشتن فقط به معنای این نیست که یکی هم‌ قدمت بشه... تا حالا همچین اتحادی رو ندیده بودم و باید بگم که بچه‌ها خیلی دوستت دارن!

ییبو فقط سرشو تکون داد و با ناراحتی تمام گفت:

پدربزرگم بیاد من خجالت میکشم...

و بعد دیگه هیچی نگفت. سرش رو بر روی پاهاش گذاشت. تا حالا همچین مشکلی براش به وجود نیومده بود؛ برای همین قلبش تند تند می‌تپید.

جان امروز حقیقتی از زندگی ییبو رو به شکل بدی فهمیده بود و دلش نمی‌خواست تا وقتی پسر حرف نزده، خودش هم چیزی بگه. تو همین فکرها بود که با شنیدن صدای دختری، نگاهش رو از ییبو گرفت و به دختر داد:

پدربزرگت رسیده ییبو.

ییبو با استرس از جاش بلند شد. می‌دونست بی‌گناهه، می‌دونست پدربزرگش در هر شرایط بهش اعتماد داره اما تو این لحظه می‌ترسید. جان دستش رو بر روی شونه پسر گذاشت و گفت:

برو... پدربزرگتو منتظر نذار!

ییبو سری تکون داد و همراه با آیگین و جان از سالن بیرون رفت. قبل از اینکه وارد دفتر مدیر بشه، دختر گفت:

همه ما می‌دونیم کار تو نیست ییبو؛ پس نیازی نیست از کسی خجالت بکشی.

ییبو لبخندی زد و وارد دفتر شد. پدر بزرگش ایستاده بود. نمی‌دونست چی تو وجود پدربزرگش دیده بود که اشک‌هاش سرازیر شدن.

مرد با دیدن چشم‌های اشکی نوه‌ش جلو رفت و اون رو در آغوش کشید و با لحن مهربونی گفت:

چرا گریه میکنی؟ ما که هممون میدونیم تو کاری نکردی... من بهشون گفتم اون پول رو بابت کلاس و لباس رقص بهت دادم؛ پس کسی نمیتونه به نوه من تهمت دزدی بزنه.

مدیر مدرسه شروع به حرف زدن کرد:

ما بچه‌هارو از آوردن پول زیاد به مدرسه منع کردیم. حالا هم شما گفتید بعد از مدرسه قرار بود بره جایی موردی نداره؛ اما می‌بینید که چه سوء تفاهمی پیش اومده... ما ییبو و شما رو می‌شناسیم؛ اما اون دختر تازه وارد چیزی نمیدونه... شاید نتونیم قانعش کنیم که کار ییبو نبوده.

پدربزرگ ییبو سرش رو تکون داد و گفت:

هر کاری می‌خواید انجام بدید اما لطفا از زبون اون دختر نشنوم که به نوه من میگه دزد.

معلم ییبو کنارش اومد. چند ضربه به شونش زد و گفت:

نیازی نیست گریه کنی ییبو. برو بیرون بتونی به کلاس‌های دیگت برسی... دوست‌هاتم منتظرتن!

ییبو سری تکون داد و بدون پدربزرگش از اتاق بیرون اومد. جان و آیگین هر دو منتظر ییبو بودن. با دیدنش سریع جلو رفتن. هر دو با دیدن چشم‌های خیس ییبو متعجب شدن. دختر سریع دست ییبو رو گرفت و گفت:

چرا گریه کردی ییبو؟

ییبو دوباره با بغض گفت:

من نمیخوام پول کلاسمو به اون دختره بدم!

جان اخمی کرد و گفت:

اصلا چرا باید همچین کاری کنی؟ مگه تو پولشو برداشتی که بخوای پولی که برای کلاست هست رو به اون بدی؟ مسخرست.

ییبو جوابی نداد. آیگین رو به جان گفت:

داره چرت و پرت میگه. دوباره غذا دیر به شکمش رسیده، روی قدرت فکر کردنش تاثیر گذاشته؛ پس نگران نباش. هیچکس اجازه نمیده پول کلاستون بدن به اون دختره از دماغ فیل افتاده.

ییبو لبخندی زد. همیشه دختر توجه‌های خاص رو نسبت بهش نشون می‌داد اما امروز بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بود.

جان با اخم به لبخندهای دختر نگاه کرد. دست ییبو رو گرفت و رو به دختر گفت:

هوان رو به خودت می‌سپاریم. من میبرم ییبو رو یه چیزی بخوره.

و بعد از گفتن این حرف ییبو رو به سمت بوفه مدرسه برد. شاید اگه برای پسر آبمیوه محبوبش رو می‌خرید، می‌تونست دوباره نگاه‌های پر از ستاره‌ش رو ببینه.

Sun Flower 🌻💫


You are reading the story above: TeenFic.Net