قوی بمون

Background color
Font
Font size
Line height


بخش هفدهم: قوی بمون!

*******************

ییبو زمانی که متوجه شده بود جان به عنوان یک پسر نمیتونه دوچرخه رو هدایت کنه، تعجب کرد. تصمیم گرفته بود به عنوان اولین معلم پسر توی روندن دوچرخه به کمکش بیاد.

ییبو جاده منتهی به مزرعه کلزا رو برای این کار در نظر گرفته بود. می‌تونست به وضوح ترس رو از چشم‌های جان بخونه.

هیچوقت کسی نبود بهش پیشنهاد دوچرخه‌سواری بده و ییبو اولین نفر بود. دوست داشت روندن دوچرخه رو امتحان کنه؛ اما می‌ترسید و می‌تونست بفهمه ییبو هم به وضوح متوجه حس ترسش شده.

کمی به ییبو نزدیک‌تر شد و در حالی که نگاهش رو به دوچرخه دوخته بود، گفت:

اگه افتادم چی؟

ییبو به جان نگاه کرد و سعی کرد با لحن اطمینان‌بخش با پسر صحبت کنه:

من مراقبتم، مطمئن باش اجازه نمیدم همچین اتفاقی بیفته.

وقتی نگاه آروم‌تر جان رو دید، لبخندی زد و توضیحات لازم رو به پسر داد. حالا نوبت جان بود تا گفته‌های ییبو رو عملی کنه. روی دوچرخه نشست و ییبو کنارش قرار گرفت. آروم شروع به رکاب زدن کرد؛ اما تعادلش با کمک ییبو حفظ شده بود:

ییبو خواهش میکنم ول نکن منو!

ییبو خندید و گفت:

به جون بابابزرگم ول نمیکنم، نگران نباش.

جان کمی خیالش راحت شده بود؛ برای همین با استرس کمتری رکاب میزد. بعد از گذشت چند دقیقه، ییبو آروم گفت:

میخوام ولت کنم، اما از پشت حواسم بهت هست.

جان سریع گفت:

نه ییبو، خواهش میکنم.

ییبو که پا به پای جان در حال اومدن بود، گفت:

جان من که تا ابد نمی‌تونم همراهت باشم، نمیذارم بیفتی.

جان سرعتش رو کمتر کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:

باشه، میتونی ولم کنی!

ییبو لبخندی زد و آروم دستش رو کشید؛ اما همچنان پشت جان در حال حرکت بود:

خیلی خوبه، همینطوری سرعتت رو بیشتر کن و دستت رو از روی ترمز برندار.

جان همونطور که ییبو گفته بود، عمل کرد. حالا احساس میکرد ترسی توی دلش نیست و لبخندی روی لب‌هاش نشست. تایید ییبو هم حالش رو بهتر میکرد. هیچوقت فکرشم نمیکرد کنار جاده مزرعه کلزا دوچرخه‌سواری کنه؛ اما حالا با وجود ییبو همه چیز ممکن شده بود.

*******************

بعد از تموم شدن دوچرخه سواری، ییبو رو به جان گفت:

بیا بریم خونه ما ناهار بخوریم، مامان‌بزرگم الان برامون غذا درست کرده.

جان سری تکون داد و بدون هیچ مخالفتی همراه با ییبو به سمت خونه‌شون حرکت کردند. دوست داشت امروزش در بهترین شکل ممکن بگذره و حالا که قرار بود خانواده پسر رو ببینه، مطمئن بود بهترین احساسات رو تجربه میکنه.

زمانی که به خونه رسیدند، مادربزرگ ییبو طبق معمول با خوش‌رفتاری باهاش برخورد کرد. طوری که بدون اختیار روی لب‌هاش خنده ‌نشست.

غذایی که زن برای ناهار درست کرده بود رو حتی ندیده بود؛ اما بعد از چشیدنش متوجه شد طعمی مثل بهشت داره. طوری که با خجالت درخواست دوباره کرد.

زن می‌تونست خجالت رو از چشم‌های جان بخونه؛ برای همین گفت:

شما بچه‌ها باید هر روز کلی غذا بخورید تا بدنتون دچار ضعف نشه؛ مخصوصا که نزدیک شروع امتحان هست. ییبوی منو میبینی؟ فکر کنم توی هر وعده غذایی سه بار بشقابش رو خالی میکنه!

ییبو در حالی که هر دو لپش پر از غذا بود، با اعتراض گفت:

نه مامان‌بزرگم دروغ میگه.

جان لبخندی زد، آروم ضربه‌ای به لپ باد کرده‌ش زد و گفت:

میدونم تو چطوری هستی.

ییبو غذای بیشتری در دهانش گذاشت و چیزی نگفت. در نظرش غذا خوردن بهترین کار دنیا بود و چرا باید نسبت به این نعمت بی‌تفاوت می‌بود؟

بعد از خوردن غذا بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. ییبو با عجله بلند شد و گفت:

وای گل‌های بابابزرگ زیر بارونه.

و به سمت مزرعه رفت. جان نمی‌خواست ییبو رو تنها بذاره؛ مخصوصا که ممکن بود بارون باعث خراب شدن همه گلدون‌ها بشه. همراه با پسر به سرعت گلدون‌هارو داخل یک محوط سربسته گذاشتند.

تمام مزرعه رو گِل گرفته بود و راه رفتن براش سخت بود؛ اما می‌تونست بفهمه ییبو هیچ مشکلی نداره. موقع دویدن بدون اینکه بتونه کنترلی روی خودش داشته باشه، افتاد و تمام بدنش توسط گِل پوشیده شد.

ییبو سعی کرد به خنده نیفته؛ اما چهره جان خیلی بامزه شده بود. جان متوجه چهره ییبو شد؛ برای همین در حالی که گِل رو از چونه‌ش پاک میکرد، گفت:

میتونی بخندی، اگه اینجوری خودتو نگه داری ممکنه سکته کنی.

و همین حرف کافی بود تا ییبو بلند بخنده. همزمان با بلند کردن جان، گفت:

میدونی جان تقصیر من نیست و نمیخوام مسخره کنم؛ اما توی شرایط بحرانی خنده‌م میگیره. ببخشید واقعا. الانم بیا برو حموم. از لباس‌هام میتونی استفاده کنی.

پیشنهاد بدی نبود؛ چون قطعا نمی‌تونست با این لباس‌ها خونه بره. با راهنمایی ییبو وارد حموم شد. دوش آب رو باز کرد و زیر آب رفت. گرمای آب حس خوبی رو بهش می‌بخشید. نگاهش رو به قفسه شامپوها داد. مثل خونه خودشون تنوع زیادی نداشت. از شامپویی استفاده کرد که همیشه رایحه‌ش رو از ییبو حس میکرد. یعنی هلو!

در حال شستن بدنش بود که صدای در رو شنید. ییبو بود:

جان واست از لباس‌هام گذاشتم، حوله هم دست‌نخورده هست. با خیال راحت میتونی استفاده کنی.

جان تشکر کرد و به کارش سرعت بخشید. بعد از اتمام دوش گرفتن، آب رو بست و آروم در حموم رو باز کرد. سریع لباس‌هارو برداشت و مشغول پوشیدنشون شد. تقریبا لباس‌ها اندازه‌ش بودند و تنها مشکل کوتاهی قسمت پا بود؛ هر چند چندان اذیتش نمیکرد.

به محض پا گذاشتن توی پذیرایی با ییبو روبه‌رو شد. ییبو نگاهی به پاچه شلوار جان انداخت و چند ثانیه کافی بود تا از خنده غش کنه:

مامان‌بزرگ دیدی گفتم پاهای جان خیلی درازه. اینم نتیجه‌ای که داشت.

جان بدون توجه کنار ییبو نشست. صدای مادربزرگش توی گوشش پیچید:

ییبو جان رو ببر اتاقت موهاشو سشوار بکش. اینطوری سرما میخوره!

ییبو سری تکون داد و همراه با جان وارد اتاقش شد. سشوار رو به برق زد و مشغول خشک کردن موهای پسر شد:

جان نسبت به گذشته خیلی آدم‌تری شدی. از بابت این موضوع خوشحالم.

جان پوزخندی زد و گفت:

تو هم نسبت به گذشته کم‌حرف‌تر شدی. یعنی سنجیده‌تر حرف میزنی.

ییبو سشوار رو در ناحیه نزدیک‌تری از گردن پسر گرفت و گفت:

نگران نباش. با این حرف‌ها بهم بر نمیخوره.

جان این اخلاق ییبو رو دوست داشت. اینکه عوامل محدودی باعث ناراحتیش می‌شدند، چیزی بود که شاید خودش بهش غبطه می‌خورد.

بعد از خشک شدن موهاش از ییبو کاپشنش رو قرض گرفت و به سمت خونه خودشون حرکت کرد؛ البته با کمک ییبو. زمین به اندازه کافی با گِل پوشونده شده بود و نمی‌شد به راحتی روی زمین پا گذاشت.

زمانی که به خونه رسیدند، جان با لبخندی از پسر تشکر کرد و بعد از خداحافظی وارد خونه‌شون شد. بلافاصله بعد از ورودش به خونه با پدرش روبه‌رو شد. سلامی داد؛ اما مرد به جای جواب دادن، نگاهی به ظاهر پسرش انداخت و با اخمی گفت:

این لباس‌هارو از کجا آوردی؟

جان آب دهانش رو قورت داد و گفت:

توی گِل افتادم؛ برای همین از دوستم لباس قرض گرفتم.

: میتونستی زنگ بزنی تا برات لباس بفرستیم.

جان نفس عمیقی کشید و گفت:

الان مشکل این لباس‌ها چیه؟ مهم اینه کمک بزرگی برای من بود.

مرد از جاش بلند شد. با انزجار دستی به لباس پسر کشید و گفت:

تمام لباس‌هایی که تنت هست، به اندازه قیمت کمربندتم نیست. متوجه میشی؟

جان با اخم به پدرش خیره شد و گفت:

نتیجه؟

: نتیجه این هست که سریع میری لباس‌هارو عوض میکنی و بعدش دوش می‌گیری. فهمیدی؟

جان حوصله نداشت. دلش می‌خواست این بار سر ناسازگاری با پدرش داشته باشه:

اتفاقا خیلی توش راحتم، میخوام تا آخر امروز همین تنم باشه.

مرد قصد نزدیک شدن به پسر رو داشت که صدای همسرش توی خونه پیچید:

نزدیکش نشو.

زن به سمت جان حرکت کرد. دستش رو گرفت و پسر رو عقب کشید. مرد با دیدن این حرکت با اخم و عصبانیت گفت:

فکر نکنم تو این مورد حق دخالت داشته باشی. اون پسر منه و خود من میدونم چطور باید تربیتش کنم، متوجه هستی دیگه؟

جان با شنیدن این حرف احساس کرد قلبش شکست. سریع یک قدم به جلو برداشت و گفت:

اون مادر منه!

زن دلش نمی‌خواست دعوایی توی خونه به وجود بیاد؛ برای همین دست پسر رو گرفت و از اونجا دور کرد. وقتی در دید مرد نبودند، زن صورت جان رو قاب گرفت و گفت:

معلومه من مادرتم. الانم ناراحت نباش. برات شام مورد علاقه‌ت رو درست کردم.

جان سعی کرد ناراحتیش رو نشون نده؛ برای همین همراه با زن بدون حضور مرد مشغول خوردن شام شدند. بعد از تموم شدن غذا، جان از روی صندلی بلند شد و قبل از رفتن رو به زن گفت:

فردا از خواب بیدار نشم ببینم رفتی؟

زن لبخندی زد و گفت:

من به خاطر تو توی این خونه موندم؛ پس نگران هیچی نباش.

جان سری تکون داد و گفت:

مادرم وقتی خواب بودم رفت، تو برام خاطره بد نساز.

و بعد از گفتن این حرف به سمت اتاقش حرکت کرد.

*******************

تمرین‌های بسکتبال شروع شده بود. ییبو حتی زنگ‌های تفریح رو هم در سالن‌های ورزشی می‌گذروند. هر چند هر سال این اتفاقات تکرار میشد؛ اما امسال متفاوت بود و جان باعث رقم خوردن این تفاوت شده بود.

توی تمرین‌ها جان حضور داشت. گاهی اوقات به تمرین کردن پسر نگاه میکرد و بعضی وقت‌ها درگیر درس خوندن میشد. وقتی تمرینات ییبو تموم شد، کنار جان نشست. در حالی که عرق گردنش رو با یک حوله پاک میکرد، رو به جان گفت:

روز مسابقه میای دیگه بازیمو ببینی؟ واسه تو بلیط مخصوص گذاشتم!

جان با تعجب گفت:

مگه بلیط هم دارید؟

ییبو سری تکون داد و گفت:

نه، توی ذهنم دارم.

جان لبخندی زد و به پسر این اطمینان رو داد که برای دیدن مسابقه حتما میاد.

روز مسابقه فرا رسیده بود. جان در نزدیک‌ترین ردیف نشسته بود و به خوبی می‌تونست به همه بازیکن‌ها دید داشته باشه. توجهش به سمت ییبو جلب شد. پسر روحیه مبارزه‌طلبی داشت و این ویژگی رو تحسین میکرد. می‌تونست تلاش‌هاشو برای برنده شدن ببینه؛ همونطور که خودش همیشه تلاش میکرد شاگرد اول کلاس بشه.

حالا ییبو تونسته بود کاملا بدرخشه؛ طوری که توی سالن همه از هوش بالای پسر صحبت میکردند. همین باعث میشد لبخند کمرنگی روی لب‌هاش بشینه.

وقتی ییبو توپ سه‌امتیازی رو وارد سبد کرد، جان با خوشحالی بالا پرید و پسر رو تشویق کرد.

تا به اینجای مسابقه همه چیز خوب پیش رفته بود و بازی وارد آخرین کوارتر شده بود. ییبو همچنان تلاش میکرد تا تبدیل به امتیازآورترین بازیکن زمین بشه. درست لحظه‌ای که ییبو توپ دو امتیازی رو گل کرد، موقع فرود اونطور که باید نتونست خودش رو کنترل کنه.

درد فقط یک کلمه بود؛ اما ییبو داشت با تمام وجودش حسش میکرد.

دوست داشت محکم پاش رو فشار بده؛ اما میدونست نباید بهش دست بزنه. بازی متوقف شد و همه دور ییبو جمع شده بودند. جان با دیدن این صحنه سریع از بین جمعیت عبور کرد و خودش رو به پسر رسوند.

می‌تونست متوجه رگ‌های پیشونیش بشه و این نشون میداد که چقدر درد داره! ییبو به زحمت جلوی اشک‌هاش رو گرفته بود. دلش می‌خواست فریاد بزنه؛ اما با وجود این آدم‌ها نمی‌تونست. ییبو آروم سرش رو به سمت جان متمایل کرد و گفت:

بگو منو از اینجا ببرن، نمیخوام جلوی این همه دختر گریه کنم.

جان سری تکون داد. می‌تونست حال پسر رو بفهمه؛ چون دقیقا خودش هم این شکلی بود. کادر درمان به پسر کمک کردند تا به درمانگاه بره. بعد از رسیدن به درمانگاه روی تخت دراز کشید. وقتی دکتر گفت یک دررفتگی ساده هست، خیالش راحت شد؛ اما با این حال نمی‌دونست چطور قراره تحمل کنه. همزمان با گرفتن مچ پاش توسط دکتر، دست جان که کنارش ایستاده بود رو گرفت.

جان دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و گفت:

نمیتونم بگم درد نداره؛ اما یکم تحمل کن. اینطوری بعدا میتونی دوباره بسکتبال بازی کنی و برقصی.

ییبو فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. سرش رو جایی بین بازوی جان پنهان کرد. دکتر بدون اینکه هشداری بده، پای پسر رو جا انداخت و ییبو بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه، دندون‌هاشو توی بازوی جان فرو کرد؛ طوری که جان یک لحظه از درد نفسش بالا نیومد.

سعی کرد چیزی به پسر نگه؛ چون به خوبی شرایطش رو درک میکرد.

بعد از جا انداختن پاش، دکتر گوشزد کرد تا چندین روز از پاش استفاده نکنه و فشاری رو بهش وارد نکنه. بعد از رفتن دکتر، ییبو رو به جان گفت:

حتی نمیتونم تو قهرمانی تیم باشم.

جان فشاری به دست ییبو وارد کرد و گفت:

همینطوری هم تو قهرمان مدرسه هستی، پس نگران نباش. سال‌های بعدی هم وجود داره و میتونی خودت کسی باشی که کاپ رو بالا میبره.

درست بود، نباید حسرت میخورد. حالا باید به خونه برمی‌گشتند. جان به ییبو توی راه رفتن کمک کرد. وقتی کنار دوچرخه ایستادند، جان می‌دونست که ییبو فعلا نمیتونه رکاب بزنه؛ برای همین خودش باید قبول مسئولیت میکرد. ییبو لبخند مرموزی به لب داشت. وقتی سوار دوچرخه شد، کمر پسر رو چسبید و گفت:

چون نزدیک امتحانات هست، نمیتونه خونه‌نشین بشم؛ برای همین هر روز صبح بیا دنبالم. باشه؟

جان باشه‌ای گفت و به رکاب زدن ادامه داد. سرعتش بالا نبود و سعی کرد احتیاط رو رعایت کنه. هیچوقت فکر نمیکرد بتونه همچین خاطرات جالبی رو تجربه کنه؛ اما انگار با وجود ییبو و اهالی این روستا همه چیز امکان‌پذیر بود.

*******************

زمان حال

استرس تمام وجودش رو فرا گرفته بود. نمی‌دونست چرا این موقع باید پدربزرگ ییبو زنگ میزد و ازش می‌خواست به بیمارستان بره؟

دست‌هاش به لرزش افتاده بودند و حتی نتونست از ماشین خودش استفاده کنه.

با استرس دکمه‌ آسانسور رو زد. چرا اصلا انقدر نگران بود؟

نگاهی به خودش انداخت. پلک چشم راستش می‌پرید. همیشه وقتی استرس می‌گرفت اینطور میشد و الان ییبویی نبود تا چشمشو سریع ببوسه و بگه همه چیز درست میشه.

زمانی که آسانسور در طبقه مورد نظر متوقف شد، قلب جان هم ایستاد. آروم پیاده شد و با اولین چیزی که برخورد کرد، شونه‌های افتاده پدربزرگ ییبو بود. با قدم‌های سست جلو رفت و گفت:

چیزی شده پدربزرگ؟

مرد با شنیدن صدای جان ایستاد. دستش رو آروم روی شونه‌ش گذاشت و بعد از زدن بوسه‌ای روی پیشونی پسر، گفت:

میخوام بری با دکتر صحبت کنی.

دلشوره جان بیشتر شد. سریع به اتاق ییبو نگاه کرد و گفت:

حال ییبو خوبه، آره؟

مرد جوابی نداد و گفت:

برو ببین دکتر چی میگه.

چشم‌های مرد رو می‌شناخت. این حالت‌هارو قبلا دیده بود.

به سمت اتاق دکتر حرکت کرد تا زودتر درباره چیزی که قرار بود اتفاق بیفته، مطلع بشه. روی صندلی نشست و به چشم‌های دکتر چشم دوخت. به واسطه رفت‌وآمدها و حرف‌های جان همه متوجه شده بودند رابطه‌ش با ییبو تنها به یک دوستی ساده ختم نمیشه.

دکتر صداش رو صاف کرد و توضیح داد:

متاسفانه...

همین یک کلمه باعث شد جان فشار محکمی به صندلی وارد کنه و با استرس بیشتری به حرف‌های مرد گوش بده. دکتر ادامه داد:

علائم حیاتی ییبو پایین اومده و مغزش دچار تورم شده؛ برای همین نیاز به یک جراحی اجباری هست. ممکنه نتونه توی اتاق طاقت بیاره؛ اما اگه جراحیش موفقیت‌آمیز بشه و بتونه 48 ساعت دووم بیاره، این یعنی حتی شانس بهوش اومدنشم بالاست.

قلب جان محکم توی سینه‌ش می‌کوبید:

ییبو حالش خوب بود، میتونستم بفهمم حالش خوبه.

: ببین جان ما سعی کردیم ییبو رو توی شرایط ثابت نگه داریم، تو بهترین پزشک‌ها و پرسنل رو براش به کار گرفتی؛ اما بدن ییبو ضعیف شده و حدس زده بودیم دچار تورم بشه. حتی بعد از اینکه بهوش بیاد هم خیلی کار داره تا دوباره سرپا بایسته؛ اما فعلا مهم‌ترین چیز گذر از این مرحله هست. از تو میخوام امشب ییبو رو ببینی؛ چون معلوم نیست که فردا بعد از عمل چه اتفاقی قراره بیفته.

جان چطور تونسته بود بشینه و به حرف‌های دکتر گوش بده؟ زانوهاش می‌لرزید؛ اما بلند شد و ایستاد.

دلش برای دیدن ییبو یک ذره شده بود. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. نگاه خیره پدربزرگ رو می‌تونست حس کنه؛ اما در حالی که به زحمت راه میرفت خودش رو به اتاق ییبو رسوند.

کنارش نشست. دستش رو گرفت و آروم روی انگشت‌هاش بوسه‌ زد و بعد دستش رو محکم گرفت و به پیشونیش چسبوند.

وقتی اولین قطره اشک روی صورتش نشستند، بقیه اشک‌ها هم برای ریختن آماده بودند.

نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:

تو منو به زندگی امیدوار نکردی که یهو الان دستمو رها کنی. میدونی که تا اینجا فقط به خاطر داشتن تو دووم آوردم. اگه هیچوقت چشم‌هاتو بهم نشون ندی، چطور میتونم زندگی کنم؟ چطور میتونم نفس بکشم؟ تو که رفیق نیمه‌راه نیستی، هستی؟

دستی به گونه ییبو کشید و گفت:

نذار دوباره روزهای تاریکم شروع شه. یادت میاد روزی که اون کارو انجام دادم؟ دستمو گرفتی و کمکم کردی و با اون سن پایینت تو روی پدرم وایستادی... اگه چشم‌هاتو باز نکنی دوباره انجامش میدم؛ اما این بار کسی نیست که کمکم کنه.

سعی کرد لبخند بزنه. خم شد و آروم پیشونی ییبو رو بوسید و گفت:

من میدونم تو اجازه نمیدی خورشید از زندگی من بره. تو هیچوقت منو ناامید نکردی... تو تمام دنیای منی و تا زمانی که چشم‌هاتو یک بار دیگه باز کنی، منتظر دنیام میمونم.

آخرین باری که به لب‌های ییبو بوسیده زده بود رو یادش نمیومد. به خاطر لوله‌ها نمی‌تونست کاری کنه. فقط خم شد و خال کمرنگی که کنار ابروی پسر بود رو بوسید و لحظه آخر دستشو گرفت و گفت:

قوی بمون... همونطور که همیشه بودی!

*******************

Sun Flower 🌻💫

Telegram: sunflower_fiction


You are reading the story above: TeenFic.Net