Part5 عملیات طاقت فرسا

Background color
Font
Font size
Line height


+ بهت گفتم نه!
- تو اصلا به حرفام گوش نمیدی هویج پلاستیکی

درحالی که روی صندلی های چوبی کافه مانگا کنار همدیگه نشسته بودیم، به نقشه های ابلهانه تهیونگ برای نزدیک تر شدن به جیمین گوش میدادم.
کافه مانگای خانم شین پاتوق من و تهیونگه که اکثر اوقات بعد از کلاس هامون به اینجا میایم، رامن میخوریم و مانگا میخونیم.

+ هیونگ نقشه هات واقعا هیچ کمکی بهم نمیکنن
- اوه نقشه های جنابعالی عالی ان، دارم حلقه تو انگشتت و بچه های قد و نیم قدتو میبینم، شوهرت جیمین کجاست؟ اومممم بزار بهت بگم

چند ثانیه تو تخم چشمام زل زد و سرش رو آورد نزدیک تر...
- اون لعنتی حتی نمیدونه تو بهش حس داری

با صدای بلندش چشم هام گرد شدن و انگشت اشاره م رو به معنای سکوت جلوی لبهام گذاشتم.
+ هیسسسس خفه شو

× بچه ها راجع به سر و صدا بهتون چی گفته بودم؟

صدای خانم شین رو از یجایی که دقیقا نمیدونستم کجاست شنیدم و پس گردنی ای به تهیونگ زدم.
+ معذرت میخوایم آجوماااا

تهیونگ چشم غره ای بهم رفت و با حرص چاپستیک رو برداشت و مقدار زیادی از رامن رو داخل دهنش گذاشت.
ناگهان انگار که درحال غرق شدن باشه شروع کرد به دست و پا زدن و چشم هاش پر اشک شدن.
نیشخندی زدم و با لذت به صحنه روبروم نگاه کردم.
+ خوبت شد؟ مگه تو نمیدونستی هم تنده هم داغ؟ لذت ببر هیونگ عزیزم
بیخیال مانگام رو برداشتم و با عزمی راسخ پوزخندم رو حفظ کردم.

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

این خود دیوونگیه!
مزخرفه!
افتضاحه!
مسخره ست!
من چرا به مغزِ نداشته ی اون تهیونگ عوضی اعتماد کردم!
با استرس درحالی که لب پایینم رو طبق عادت میجویدم حواسم پی جیمین بود که قراره چه عکس العملی نشون بده...
ایده ناب تهیونگ رو اجرا کرده بودم و حالا به صورت خیلی احمقانه امیدوار بودم که جواب بده!
حالا اون ایده عالی چی بود؟
اینکه روی یک کاغذ به صورت ناشناس بهش اعتراف کنم و حتما آخر نامه بنویسم که من یک پسرم! مذکرم! من یک نر هستم!
و در آخر اگر جوابش مثبت بود و میخواست که این شانس رو به هردومون بده تا همدیگه رو ملاقات کنیم، پشت نامه بنویسه آره و اگر جوابش منفی بود... خب مشخصه.
و بعد از جواب دادن اون رو روی دسته صندلی خودش بزاره.
احمقانه تر از این حرکت وجود داشت؟

صبح خیلی زود وقتی اولین نفر وارد کلاس شدم کاغذ رو روی صندلیش گذاشتم و از اونجایی که مطمئن بودم هیچوقت زود سر کلاس نمیاد، با خیال راحت سر جای خودم به خوابم ادامه دادم.
فقط مسیح رو دعا میکنم تا به من شک نکنه...
چرا بهم شک کنه وقتی دارم زل زل نگاهش میکنم و اون هم...
وایسا ببینم...
من بهش زل زدم و اون هم داره مشکوک نگاهم میکنه!
فاک.
به خودم اومدم تا هر چه سریع تر گندمو جمع کنم اما من هیچوقت تو اینکار مهارت نداشتم...

+ جیمین شی...بخشید که...که بهت زل زدم... عام تو فکر بودم... آره تو فکر بودم ههههه

چیزی از شک داخل نگاهش کم نشد اما سرش رو به نشانه تایید تکون داد و کاغذ رو لای کتابش گذاشت.

تقریبا کل پوست لبم رو خورده بودم و طعم آهن رو حس میکردم...
با اومدن دبیر ریاضی سعی کردم حواسم رو از جیمین و اون تیکه کاغذ کذایی پرت کنم اما چندان هم موفق نبودم.
لعنتی چرا رشته هنر باید ریاضی داشته باشه؟
خب فکر کردن به پارک جیمین که خیلی جذاب تر از این درس کوفتیه!
به فانتزی ساختن داخل ذهنم ادامه دادم تا این کلاس لعنتی و حوصله سر بر تموم بشه.

وقتی زنگ آخر هم به صدا در اومد با استرسی که ناگهانی و دوباره بهم هجوم آورده بود سمت چپم رو دید زدم.
از سر جام بلند شدم و با قدم های کند سمت در کلاس قدم برداشتم.
ندیدم که جیمین کاغذ رو روی دسته صندلیش بزاره پس ناامید و با سری افتاده به راهم ادامه دادم.

فردا صبح در کمال ناباوری اون تیکه کاغذ روی صندلی جیمین بود اما...
کلاس لعنتی خالی نبود و چندنفر از بچه ها داخل کلاس بودن.
لعنت به تهیونگ و ایده های مزخرفش!
این جمله طی این چند روز ورد زبونم شده و حالا حالاها هم تغییری نمیکنه.
سر جام نشسته بودم که جیمین و هوسوک با خنده وارد کلاس شدن و سمت جای خودشون رفتن.
هوسوک جلوی جیمین مینشست و براش آسون شده بود تا برگرده و سرش کرم بریزه.
لب پایینم رو که زخم شده بود جویدم و سعی کردم نگاهم به جلوم باشه.
هیچ ایده ای نداشتم که چطور قراره به کاغذ دسترسی پیدا کنم.
خداروشکر که بچه ها زودتر فضولی نکردن و کاغذ رو باز نکردن... مطمئنا با خودشون فکر میکنن که یکی از دخترهای کلاس یک نامه اعتراف برای جیمین نوشته و روی صندلیش گذاشته!
سمت چپم رو یواشکی دید زدم و جیمین رو دیدم که از سر جاش بلند شد و سمت در کلاس رفت.
درواقع سمت سطل زباله کنار در کلاس.
با فکر اینکه ممکنه درحال دور انداختن کاغذ باشه، فحشی نثار خودم کردم.
برگشت تا سمت صندلیش بیاد اما دو تا از دخترها جلوش رو گرفتن و شروع کردن به لاس زدن.
پوفی کشیدم و پیشونیم رو روی دسته صندلیم گذاشتم.
خب، مثل اینکه عملیات موفقیت آمیز نبود!
البته...
میتونه موفقیت آمیز باشه...
اگه همه برن بیرون و من داخل کلاس باشم... من و سطل زباله...
عالیه.

بالاخره زمان نهار رسید و منتظر شدم تا همه برن بیرون.
- کوکییییییی
وای نه.
کاش واقعا کر بودم و انقدر تظاهر به نشنیدن نمیکردم.
- هییی هویج بریم نهار

فقط نگاهش نکن جونگکوک، خودش میره
- با توام توله خرگوش
پس چرا گورشو گم نمیکنهههه

- جیمینااا هوسوکااا پس یونگی کجاست
_ خب راستش حالش امروز زیاد خوب نبود
سرم روی میز بود و دیدی به کلاس نداشتم اما تشخیص صدای هوسوک اونقدرا هم سخت نبود.

= هوسوکا واقعیتو بهش بگو
اوه قلبم... صدای یه فرشته اومد...
_ خب واقعیتش اینه که...خوابش میومد چون دیشب دیر خوابید
= دلیلشم بهش بگو رفیق
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که قهقهه های تهیونگ کل کلاس رو پر کرد.
- عایگوووو سرخ شدی هوسوکا
_ جفتتون خفه شید

بین خنده های تهیونگ که بی شباهت به نعره پلنگ نبودن، صدای خنده های عسلی جیمین رو تشخیص دادم و لبخندی روی لب هام شکل گرفت.

× جیمین اوپا میشه با ما نهار بخوری؟ لطفااا
× هوسوک اوپااا توهم باید بیای
× لطفا بیااااید
تُن صداهای ظریف و دخترونه...
گاد دوباره نه...
با کشیده شدن یقه یونیفرمم سرم از روی میز برداشته شد و عصبی سمت دوست جهنمیم برگشتم.
- هی تو چت شده
کمی خم شد تا صدای آرومش به گوشم برسه.
- نکنه جواب رد داده؟
سرم رو به نشونه منفی به دو طرف تکون دادم و سعی کردم حتی یک کلمه هم حرف نزنم چون معلوم نبود بتونم خودم رو کنترل کنم و فحش بارونش نکنم.

همه رفته بودن و کلاس خالی از هر جنبنده ای بود.
تهیونگ با گفتن اینکه دسر مخصوص امروز برای همه رایگانه توجه همه رو جلب کرده بود و بچه ها با دو به بیرون رفتن.
بالاخره یک بار از مغز معیوبش درست استفاده کرد!
با عجله داخل سطل زباله رو نگاه کردم و وقتی کاغذ رو روی بقیه زباله ها ندیدم قیافم درهم شد.
پاکت های آبمیوه و پوست خوراکی هارو با انگشت کنار زدم تا بتونم اون تیکه کاغذ نفرین شده رو پیدا کنم که ناگهان در کلاس باز شد.
هول شده عقب رفتم و با اونی که نباید چشم تو چشم شدم.
انگار همه چیز رو دور اسلو موشن باشه جلوی هم ایستاده بودیم و پلک میزدیم.

_ جونگکوک؟
+ جیمین؟
_ چرا تنها تو کلاس موندی؟
همینجا بود که فهمیدم همه چیز زیادی فاکد آپه.

+ اومم من... من داشتم میرفتم بیرون که درو باز کردی
لبخند مضحکی به اخر جمله ام اضافه کردم تا حرفی که زدم قابل باور تر بنظر برسه.
_ اوه اوکی، منم کتابمو جا گذاشتم
شونه هاش رو بالا انداخت و از کنارم رد شد و به سمت صندلیش رفت.
چرا زودتر متوجه کتابش نشدم؟ همونی که کاغذ رو داخلش گذاشته بود و دقیقا روی صندلیش بود.
شاید اصلا دور ننداخته باشتش...
احمقی نثار خودم کردم.
جیمین با کتاب داخل دستش سمت در اومد و کنارم مکث کرد.
_ نمیای؟
+ او... اوه چرا چرا بریم

اسکار ضایع ترین رفتار سال باید به من تعلق بگیره، البته اگه همچین چیزی وجود داشته باشه.
همونطور که باهم به سمت سالن غذاخوری میرفتیم، به این فکر میکردم که تا همین چند روز پیش یک کلام حرف زدن با جیمین آرزوم بود...
الان دارم کنارش راه میرم و چی بهتر از این؟
خب مطمئنا بغل کردنش قراره حس خیلی بهتری داشته باشه...
یا حتی بوسیدنش...
بوسیدن اون لب های حجیم و صورتی قراره چه حسی داشته باشه؟
تو رویاها و فانتزی هام غرق بودم که با صدا زده شدن اسمم توسط جیمین سرم رو سمتش چرخوندم.

_ چندلحظه صبر کن کتابمو بزارم داخل لاکر
+ اوهوم اوکی

قلبم از این همه نزدیکی تند میزد و تمام تلاش هام برای بی اعتنایی به جیمین و نزدن لبخند رو زیر سوال میبرد.
_ جونگکوکا امشب میای دیگه درسته؟

همونطور که به راه رفتنمون ادامه دادیم، پرسید.
با تعجب کمی مکث کردم تا معنی سوالش رو متوجه بشم اما هیچ ایده ای نداشتم که منظورش چیه!

+ اممم راستش...راستش متوجه نشدم منظورت چیه
خجالت زده گفتم و منتظر بهش خیره شدم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و جوری نگام کرد که انگار به عقلم شک کرده.
_ تهیونگ گفت امشب قراره بریم ویلای کنار دریا که برای خانوادشه و خوش بگذرونیم، من و یونگی و هوسوک و تو و چندتا از بچه های دیگه...بهت نگفته بود؟

تهیونگ...
تهیونگ احمق....
تهیونگ کودن....
تهیونگ بی مغز....
بدون هماهنگی با من نقشه میچینه و انتظار داره گند نزنم...
لعنت بهش.
+ اوه آره، ههههه یادم رفته بود، معلومه که هستم
آره درسته، من باید باشم تا اون احمق رو جلوی همتون سلاخی کنم.

برای کافه مانگا میتونید اینجارو هم تصور کنید.

⏤͟͟͞͞☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆⏤͟͟͞͞

هزار و پونصد کلمه:>
ووت و کامنت یادتون نره💙✨🦋


You are reading the story above: TeenFic.Net