Part4 مسابقه سرنوشت ساز

Background color
Font
Font size
Line height


- زود باش تعریف کن چیشد؟!
+ هیونگ باور کن اتفاق خاصی نیوفتاد، فقط درس رو بهم توضیح میداد و منم تنها کاری که از دستم برمیومد سر تکون دادن بود. سر جمع یک رب طول کشید.

همونطور که به سمت کلاس B قدم برمیداشتیم جریان کتابخونه رو براش تعریف کردم.

نچی کرد و سرش رو چندین بار به دوطرف تکون داد.
- تو واقعا یه هویج پلاسیده و بی عرضه ای که هیچکس نمیخورتش

چشم هام از تعجب گرد شدن و پاهام بی اختیار از حرکت ایستادن.
+ وات...واتدفاک؟
- آههه برو سر کلاست، بعدا یه فکری به حالت میکنم

چند قدم باقی مونده رو طی کردیم و من رو به زور به داخل کلاس هل داد.
+ هیونگ لطفا دیگه کاری نک-

برگشتم تا مثل همیشه سرش غر بزنم که با متوجه شدن اینکه چه شخصی روبروم تو چهارچوب در کلاس ایستاده، تقریبا لال شدم.
طوری که انگار مغزم هنگ کرده باشه جلوش ایستاده بودم و تند تند پلک میزدم...

_ جونگکوک شی؟ نمیری کنار؟

به خودم اومدم و لبخند مسخره و شرمگینی زدم.
آروم کنار رفتم تا جیمین، هوسوک و بعد هم یونگی وارد کلاس بشن.
بهتر از این نمیشد!

ᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓ

آقای لی، استاد طراحیمون درحال مقدمه چینی برای گفتن یک موضوع مهم بود و من حواسم پرت چهره کیوت و اخم کمرنگ روی پیشونی پارک جیمین.
وقتی جدی میشد اخم میکرد و دلم میخواست انقدر ببوسمش تا اخمش تبدیل به خنده بشه...

× جئون، چیزی روی صورت پارک جیمین هست؟

با شنیدن این حرف از خلسه شیرینی که توش قرار داشتم پرت شدم بیرون و محکم با باسن خوردم زمین.
به معنای واقعی کلمه پنیک کردم وقتی فهمیدم همه نگاه ها سمت من برگشته... حتی پارک جیمین.

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به سرعت بهانه ای جور کنم.
دستهام رو بین پاهام بردم تا لرزش خفیفشون رو کنترل کنم و دعا میکردم کسی متوجه این قضیه نشده باشه.
البته که لرزش صدام رو نمیتونستم مخفی کنم...

+ نـ...نه من فقط... عام تو فکر بودم... و حواسم... حواسم نبود به کجا زل زدم

اخمی کرد و به سمت وایت بورد که روش یکسری چیزها نوشته بود، برگشت.
× حواست به کلاس باشه، خب داشتم میگفتم...

توی جام سر خوردم و تا جایی که میتونستم سرم رو انداختم پایین.
حدس زدن اینکه صورتم مثل سس گوجه قرمز شده اصلا سخت نبود.
پوف کلافه ای کشیدم و تمرکزم رو روی صدای آقای لی گذاشتم که بالاخره تصمیم گرفته بود اون موضوع مهم رو بیان کنه.

× یک مسابقه طراحی با رنگ روغن در پیش داریم که بین چهار مدرسه برگذار میشه. فقط هم سه تیم دو نفره از هر مدرسه شرکت میکنن. مسابقه شامل دو مرحله میشه که بعدا جزئیاتش بهتون توضیح داده میشه. فقط یک تیم برنده میشه و جایزه اش هم...

همه با شنیدن کلمه جایزه با تمام وجودمون گوش شدیم تا ادامه جمله اش رو بشنویم و حتی صدای نفس کشیدن هم به سختی به گوش میرسید.

× خب جایزه اش رو بعدا بهتون میگم، اول بیاید گروه هامون رو انتخاب کنیم

با این حرف، تمام بچه ها شروع به اعتراض کردن.
× ساکت، ساکت، خب داوطلبامون چه کسانی هستن؟

با این حرفش بیشتر رو صندلیم آب رفتم و اگه میتونستم خودم رو تبخیر هم میکردم...

× فکر میکردم مشتاق تر از این حرف ها باشید

زیرچشمی به تعداد دست های بلند شده نگاه کردم... صبر کن ببینم... اون...
ناگهان روی صندلیم صاف نشستم و دستم رو بالا بردم.

× خب جئون هم اضافه شد... اسم هاتون رو یادداشت کردم، لطفا خودتون هم گروهیتون رو انتخاب کنید و نتیجه رو چند دقیقه دیگه بهم بگید

سر چرخوندم و همه رو درحال صحبت با همدیگه دیدم.
واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد، اما با دیدن دست بلند شده ی پارک جیمین انگار که برق سه فاز بهم وصل کرده باشن، تصمیم گرفتم من هم داوطلب بشم...
به چه امیدی؟
خب هم گروه شدنمون دلیل کافی ای به حساب نمیاد؟
اما دیدن یوری که اون هم جزو داوطلبا بود و داشت با جیمین حرف میزد کافی بود تا از کاری که کردم پشیمون بشم.

× خب بچه ها، میدونم که گفتم خودتون هم گروهیتون رو انتخاب کنید اما خودم اسامی کسانی که صلاحیت داشتن رو دو به دو نوشتم.

باز هم صدای اعتراض بچه ها بلند شد و آقای لی با زدن ماژیکش روی میز ساکتشون کرد.

× از بین سیزده داوطلب شیش نفر رو که طبق نتایج کلاسی کار بهتری تحویل داده بودن انتخاب کردم تا سه گروه از طرف مدرسه ما تکمیل بشه.

× کیم یوری و لی تهمین، پارک جیمین و هان تکیونگ، پارک سویونگ و جئون جونگکوک

تو دلم لعنتی به این انتخاب ها فرستادم و لب پایینم رو گزیدم.
صدای اعتراض آمیز یوری و سویونگ رو شنیدم که دلشون میخواست با جیمین هم گروه بشن. نیشخندی رو لبام ظاهر شد و با یاداوری اینکه خودمم دلم میخواست با جیمین توی یک گروه باشم، خنده م رو جمع کردم.

_ آقای لی
× بله تهمین
تهمین از جاش بلند شد و با احترام سرش رو کمی خم کرد.
_ اگر اجازه بدید من و تکیونگ هم گروه بشیم، چون قبلا باهم کار کردیم و فکر میکنم با همکاری هم بهتر بتونیم از پس مسابقه بر بیایم

تکیونگ هم به نشانه تایید سرش رو تکون داد و نور امید رو داخل قلبم روشن کرد.
امیدوارانه چهره درهم آقای لی رو رصد کردم و تو دلم به کسی که نمیدونستم کیه التماس میکردم تا اون پیرمرد لعنتی درخواست تهمین رو قبول کنه.

× بسیار خب، پس گروه های جدید به این صورتن...
دم عمیقی گرفت و بعد از چند لحظه مکث ادامه داد.
× تهمین و تکیونگ، یوری و سویونگ

ضربان قلبم رو داخل گلوم حس میکردم... هر لحظه تندتر و تندتر میشد تا اینکه با حرف آقای لی حس کردم از پمپاژ کردن خون دست نگه داشت.

× گروه سوم هم جیمین و جونگکوکن، موفق باشید بچه ها! جزئیات مسابقه رو در اسرع وقت بهتون میگم. اما بدونید که دو ماه وقت دارید

دیگه گوش هام چیزی رو نمیشنیدن...
انقدر شوکه و ذوق زده بودم که نفس کشیدن هم از یادم رفته بود...
تهیونگ اگر این خبر رو بشنوه به جای من بال در میاره و میره تمام کائنات رو میبوسه و برمیگرده.
نگاهی به سمت چپم کردم و مثل همیشه با جیمینی مواجه شدم که دفترش رو با اسکچ های درهم و برهم زیبا میکنه و به صفحه های خالی روح میبخشه.
اون واقعا با استعداده...
بی صبرانه منتظرم تا باهمدیگه روی طراحی مسابقه کار کنیم...
یعنی اوضاع بینمون قراره درست بشه؟

ᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓᯓ

هییی امروز تولدمه:»✨
خوشحال میشم ووت بدید💙🥲


You are reading the story above: TeenFic.Net