.
.
.
تهیونگ صبح با پیراهن خیس از عرق بیدار شد.
خواب دیشبش با عقل یک انسان اصلا و ابدا جور در نمیومد.
پس از تعویض لباسش از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد !
خوابش به درستی و واضحی در مغزش ماندگار شده بوده.
دو نیمه ی سیاه و سفید که هم را کامل میکردن.
یین یانگ.
و ماه و خورشید که با وجود تضادشان در کنار هم مکمل زیبایی شده بودند.
مغزش درگیر خوابش بود.
اما با یادآوری کافه ب کل خوابش از ذهنش بیرون رفت و سعی کرد هر چه سریع تر آماده بشود تا به کافه برود.
به هر حال راه زیادی در پیش داشت !
.
بعد از به صدا دراومدن زنگوله ی در کافه همه ب در خیره شدن و با تهیونگ خنده رو سلام کردن.
بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی با تک تک کارمند های کافه سریع لباس فرم کافه رو پوشید و خودش هم کنار بقیه شروع به کار کرد.
از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب شیفت کاریش بود.
و بعدش باید خسته برمیگشت تا خونه و البته ک باید از این ب بعد ۱ ساعت هم پیاده روی میکرد تا به خونه اش برسه !
ولی خب بازم دلیل نمیشد تا لبخند نزنه و این چیزا بتونه خوشحالیش رو ازش بگیره.
.
.
.
خب پارت جدید تقدیم نگاهتون.
امیدوارم دوستش داشته باشید و ازش حمایت کنید مثل همیشه.
ووت و کامنت فراموش نشه.
-دوستدار شما ژولیت🤍
You are reading the story above: TeenFic.Net