پارت ششم: ممنونم
ازت ممنونم. همین جمله تمام احساسم رو نشون میده.
#######
کنار پدرش نشست و بعد صدای مرد توی گوشش پیچید:
خوابید؟
جان سری تکون داد و گفت:
از چشمهاش مشخص بود چقدر خوابش میاد. الان روی تختم خوابیده.
مرد بعد از چند ثانیه گفت:
ازش درباره مشکلاتش بپرس تا بفهمی چرا تنهایی به شهر به این بزرگی اومده، اون هم وقتی هیچ سرپناهی نداره. معلومه پسر باهوشیه. حیفه آواره کوچهها و خیابونها بشه.
جان نگاهش رو به پدرش دوخت و گفت:
شما برای سفرها و قراردادهاتون نیاز به مترجم دارید. قطعاً من به این سرعت نمیتونم چیزی یاد بگیرم؛ برای همین فکر میکنم میتونید از ییبو کمک بخواید.
مرد توی فکر فرو رفت. رو به جان کرد و گفت:
یعنی از پس کارها بر میاد؟
جان سری تکون داد و گفت:
احساس میکنم اعتماد به نفس بالایی داره. میتونه کارهای شمارو جلو بندازه.
آقای شیائو دوست داشت که همینطور باشه. اون به عنوان شهردار دوست داشت از فرهنگهای مختلف برای گسترش شهر استفاده کنه و اگه اون پسر میتونست کمکش کنه، قطعاً کارهاش جلو میافتاد.
#####
وقتی از خواب بیدار شد، اتاق تاریک بود. یعنی چند ساعت خوابیده بود؟ اون فقط میخواست به مدت پنج دقیقه چشمهاشو ببنده؛ اما حالا انگار هوا کامل تاریک شده بود. از روی تخت بلند شد و نگاهی به کاغذ تمرین جان انداخت. تمام صفحه رو پر کرده بود. لبخندی زد. انگار به عنوان معلم واقعاً جذبه داشت. از اتاق بیرون رفت و پلههارو یکی یکی طی کرد. با دیدن آقای شیائو و جان سلامی کرد و بعد با شرمندگی گفت:
معذرت میخوام قصد نداشتم زیاد بخوابم.
این بار جان گفت:
درس دادن به من باعث شد انرژیت بره.
و بعد رو به پدرش کرد و گفت:
حرفی که شما میخواستید بزنید رو خودم گفتم خسته نشید.
ییبو لبخند محوی زد. اون پسر واقعاً گاهی اوقات مظلوم دیده میشد. آقای شیائو قصد داشت تصمیمی که با پسرش گرفته بود رو با ییبو در میون بگذاره. حالا که هر سه دور یک میز جمع شده بودند، بهترین زمان ممکن بود. آقای شیائو نگاهی به ییبو انداخت و گفت:
من خیلی فکر کردم ییبو. قطعاً تدریس به پسرم میتونه تورو چند سال پیر کنه.
جان با حرص خندید و گفت:
حداقل وقتی من نیستم، اینهارو بهش بگو.
مرد بدون توجه به جان، ادامه داد:
خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که تو میتونی مترجم شخصی من باشی.
جان با تعجب به پدرش نگاه کرد و گفت:
پدر؟ این پیشنهاد من به شما بود.
این بار آقای شیائو به جان نگاه کرد و گفت:
پسرم نظرت چیه که برای من و معلم سابقت نوشیدنی بیاری؟
جان با حرص خندید و از روی مبل بلند شد. به سمت آشپزخونه رفت و در حالی که در کابینتهارو با عصبانیت باز و بسته میکرد، زیر لب گفت:
شیائو جان بهتره از این خونه بری و دنبال پدر واقعیت باشی.
لیوانهارو داخل یک سینی گذاشت. با شنیدن صدایی برگشت، ییبو بود. جان در حالی که لیوانهارو پر میکرد، گفت:
چیه؟ تو هم اومدی تیکه بندازی؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
تو آدم خوبی هستی جان. ازت ممنونم بابت پیشنهادی که به پدرت دادی. یک روزی این لطفت رو جبران میکنم.
و بعد از گفتن این حرف از آشپزخونه بیرون رفت. جان سعی کرد لبخندی نزنه؛ اما نتونست. زیر لب گفت:
تو که میتونی خوب حرف بزنی، چرا وحشی میشی؟
و بعد از برداشتن لیوان نوشیدنیها از آشپزخونه بیرون رفت. سینی نوشیدنیهارو روی میز گذاشت و خطاب به ییبو گفت:
جایی هست بمونی؟
ییبو جوابی نداد. جان نمیخواست طوری رفتار کنه پسر احساس خجالت کنه؛ برای همین گفت:
پدر کسی رو میخواد که دائم کنارش باشه؛ چون معلوم نیست چه زمانی کار براش پیش میاد. ممکنه یه تماس بگیره و به کسی نیاز داشته باشه که زبان کرهای بلد باشه. اگه جایی رو رزرو کردی، میتونی کنسلش کنی. اینجا برای مترجمها و کارمندهای پدرم اتاق هست.
ییبو نمیتونست ذوقش رو پنهون کنه. واقعاً بزرگترین شانس زندگیش رفتن به این مهمونی بود. سری تکون داد و گفت:
نه. فعلاً جایی رو رزرو نکرده بودم.
آقای شیائو رو به پسر کرد و گفت:
باید قرارداد امضا کنیم. از طرفی نیاز به مدرک شناسایی داریم. همراهته؟
ییبو با ترس به مرد خیره شد. در حالی که صداش میلرزید، گفت:
من... من فراموش کردم بیارمش. توی روستاست.
آقای شیائو ادامه داد:
میدونی که مدرک شناسایی نوعی ضمانت هست.
جان میتونست ترس و ناامیدی رو از چشمهای ییبو بخونه؛ برای همین خطاب به پدرش گفت:
من ضمانتش رو میکنم.
هر دو به جان نگاه کردند. آقای شیائو میدونست پسرش آدمشناس خوبیه؛ برای همین میخواست این بار همه چیز رو به دست اون بسپاره. جان ادامه داد:
تا زمانی که مدارک شناساییش رو بیاره، من ضامنش میشم.
آقای شیائو سری تکون داد و درخواست جان رو پذیرفت. ییبو نمیدونست چطور از جان تشکر کنه؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه. آقای شیائو گفت:
دنبالم بیا ییبو تا اتاقت رو نشون بدم.
ییبو بلند شد و دنبال مرد راه افتاد. آقای شیائو در حالی که راه میرفت، شروع به حرف زدن کرد:
من با جوانهای زیادی سر و کار داشتم. خیلیهارو مشغول کار کردم و بعضیها هم لیاقتش رو نداشتند و رفتند؛ اما پتانسیل بالایی در تو میبینم، همونطور که جان دیده. تو اولین شخصی هستی که جان ضمانتش رو کرده. نمیدونم بر چه اساسی. هرچند جان به من درباره رابطهتون دروغ گفت؛ اما من بهش اعتماد دارم. به حرفش گوش کردم و...
در حالی که در اتاق رو باز میکرد، گفت:
این اتاق رو در اختیار تو میذارم.
ییبو نگاهی به اتاق انداخت. واقعاً اتاق بزرگی بود. تخت گوشهای قرار داشت و بقیه مساحت با کمد، مبل، صندلی و کتاب پر شده بود. فضاش بدون روح بود؛ اما از چرخیدن توی خیابونها و موندن توی سرما بهتر بود. مرد جلوتر حرکت کرد و در حالی که اتاق رو نشون ییبو میداد، گفت:
اینجا اتاقته. هر چیزی نیاز داشتی به خدمتکارها بگو. تو الان عضوی از این خانواده هستی. الان به جز جان، من یک پسر دیگه هم دارم.
ییبو لبخندی زد. واقعاً از مرد ممنون بود. کمی احساساتی شده بود. اون مرد میدونست تا همینجا هم بیشتر از پدرش، پدری کرده بود؟
#####
مرد ییبو رو با اتاقش تنها گذاشت. پسر روی تختش نشست و نگاهش رو به گوشهای دوخت. لبخندی زد و بعد صدای جان توی گوشش پیچید:
دوسش داری؟
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:
چرا ضمانتم رو کردی؟ تو که هنوز منو نمیشناسی.
جان به دیوار تکیه داد و گفت:
وقتی به جواب سوالت رسیدم، حتماً بهت میگم.
و در حالی که اتاق رو ترک میکرد، گفت:
من اتاق روبهروییتم. کمک خواستی میتونی بهم بگی.
و بعد از اتاق بیرون رفت. ییبو روی تختش دراز کشید. یعنی الان واقعاً یک شغل و جایی برای موندن داشت؟ چرا همه چیز مثل افسانهها بود؟ چرا احساس میکرد هنوز هم توی همون کلبه هست و تمام اینها فقط یک خوابه؟ اگه این خواب بود، ییبو نمیخواست بیدار بشه.
####
گوشهای نشسته بود. انگار نمیتونست تکون بخوره. هر کاری میکرد حتی انگشتهاش هم بالا و پایین نمیشد. همین به قلبش ترسهایی رو وارد میکرد. با شنیدن صدای خزیدن چیزی به خودش لرزید. هوا انقدر روشن نبود که بتونه همه چیز رو به وضوح ببینه؛ اما اگه دقتش رو بالا میبرد، میتونست به یک چیزهایی چی ببره.
با احساس حرکت چندین مار به سمتش توی خودش لرزید. اون باید فرار میکرد؛ اما نمیتونست. انگار چیزی اون رو به زمین وصل کرده بود. مارها روی بدنش در حال حرکت بودند و ییبو توانایی جدا کردن اونهارو نداشت. با شنیدن صدایی، سرش رو بالا گرفت و با دیدن ماری که به سمتش حمله کرد، فریاد زد.
#####
وقتی از خواب پرید، بدنش خیس عرق بود. به شدت در ناحیه پهلوش احساس درد داشت. دستش رو به پهلوهاش رسوند. تا حالا همچون خواب وحشتناکی رو ندیده بود.
اون همیشه از مارها متنفر بود و از زمانی که توی اون اتاق زندانی شده بود، ترس و تنفرش چند برابر شده بود. روی تختش دراز کشید؛ اما احساس میکرد از درد نمیتونه بخوابه.
هر لحظه این درد شدیدتر میشد. تا جایی که مجبور شد بلند شه و از اتاقش بیرون بره. دلش نمیخواست این موقع شب برای کسی مزاحمت ایجاد کنه؛ اما مجبور بود.
در حالی که یک دستش روی پهلوش بود، به سمت اتاق جان حرکت کرد. چند بار در زد و بعد از یک دقیقه در باز شد و چهره خوابآلود جان جلوش سبز شد.
جان چندین بار پلک زد تا تصویر روبهروش واضح باشه. ییبو بود. با دیدن رنگ پریده پسر، فهمید چیزی درست نیست. قبل از اینکه به حرف بیاد، ییبو با صدای لرزونی گفت:
درد دارم، خیلی شدیده.
جان با شنیدن این حرف انگار خواب از سرش پرید. یک دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و در حالی که ییبو رو به سمت تخت خودش هدایت میکرد، گفت:
بذار برم پدرم رو بیدار کنم. نگران نباش.
و بعد به پسر کمک کرد روی تخت دراز بکشه. باید میفهمید بالاخره این پهلو درد پسر کار دستشون میده. سریع به سمت اتاق پدرش رفت تا با پزشک خانوادگیشون تماس بگیره.
سانفلاور
You are reading the story above: TeenFic.Net