حالت خوبه؟

Background color
Font
Font size
Line height


پارت هفتم: حالت خوبه؟

نمیدونم این سوال رو پرسیدم یا نه؛ اما حالت خوبه؟؟

######

وقتی دکتر از اتاق بیرون اومد، آقای شیائو بلند شد و گفت:

چیشد؟ حالش خوبه؟

مرد سری تکون داد و گفت:

کلیه‌هاش ضعیفن. سرما وضعیتش رو بدتر کرده. در ضمن....

جان و پدرش به صورت دکتر خیره شدند تا دکتر حرفش رو بزنه. مرد ادامه داد:

بدنش پر از کبودی و جای زخمه. اتفاقی افتاده؟

جان و پدرش به همدیگه نگاه کردند. اتفاق؟ هر دو سکوت کردند. پزشک وقتی جوابی نگرفت، نسخه‌ای رو به سمتشون گرفت‌. جان نسخه رو از دست پزشک تحویل گرفت و به حرف‌هاش گوش سپرد:

از سرما دور بمونه، کافیه‌. الان با مسکن خوابیده. این پسر قطعاً دارو مصرف میکرده. این دردی که من حس کردم، درد مقطعی نیست. این داروهارو براش تهیه کنید و حتماً برای آزمایش به بیمارستان بیارینش.

هر دو سری تکون دادند. آقای شیائو برای بدرقه دکتر رفت؛ اما جان همونجا ایستاد و بعد از چند ثانیه به سمت اتاقش رفت. ییبو توی اتاق جان خوابیده بود. چراغ رو روشن کرد و جلو رفت. پسر خوابیده بود. آروم پیراهنش رو بالا داد و با دیدن زخم‌های ریز و درشت اخمی کرد. این پسر چه گذشته‌ای داشت که به این وضع دچار شده بود؟ باید حتماً درباره این موضوع ازش سوال می‌پرسید تا اگه مشکلی وجود داشت با همکاری پدرش اون رو برطرف کنند. جان نمی‌دونست چرا اما کمی احساس نگرانی داشت.

#######

دختر حالش خوب نبود. خواب بدی دیده بود. دستش رو روی قلبش گذاشت و به سمت اتاق برادرش حرکت کرد. با دیدن لوح تقدیرهاش بغضش شکست. برادر با استعدادش الان کجا بود؟ هیچکس توی روستا مثل ییبو باهوش نبود، اون حتی با ویدیوهای شبکه‌های اجتماعی تونسته بود زبان کره‌ای رو یاد بگیره. چرا انقدر نگران برادرش بود؟ یعنی حالش خوب بود؟ کلیه‌هاش اذیتش نمیکرد؟ کاش حداقل توی کوله‌پشتی داروهاش و چندتا مدرک میذاشت؛ اما تو اون لحظه انقدر نگران بود که این چیزها به یادش نیفتاده بود. پتوی ییبو رو به آغوش کشید که طرح رنگین‌کمان داشت. کاش از همون اول به این نشونه‌های کوچیک پی می‌برد. در حال گریه کردن بودن که صدای عصبی پدرش رو شنید:

اینجا چیکار میکنی؟

دختر سریع بلند شد و گفت:

هیچی... من فقط نگران ییبوام.

مرد اخمی کرد و گفت:

امیدوارم خبر مرگش رو برام بیارن. معلوم نیست چه کارهایی الان داره انجام میده.

دختر با گریه گفت:

شما هیچوقت ییبو رو نمی‌دیدید. اون حتی پول داروهاش رو از جایزه‌هایی که از مدرسه می‌گرفت، تهیه میکرد. مشکلتون با ییبو چی بود؟ چیکارش کردید که حتی حالش از پول شما بهم می‌خورد؟

مرد بدون توجه به سوال دختر گفت:

از این اتاق برو بیرون.

دختر به تخت ییبو تکیه داد و گفت:

میخوام‌ همین‌جا بمونم، اینجا عطر برادرم رو داره.‌

مرد با عصبانیت دست دختر رو گرفت و از اتاق بیرون برد و بعد در رو قفل کرد:

نمیخواد برای من نقش خواهرهای دلسوز رو باز کنی. اون هم‌جنس‌باز کثیف لیاقت دلسوزی نداره. حتماً الان داره...

دختر می‌تونست حدس بزنه پدرش قصد داره چی بگه؛ برای همین با صدای بلندی گفت:

بسه، بسه، بسه. این ذهنیت شماست. برادر من از هر کسی پاک‌تره.

مرد اخمی کرد و سیلی محکمی به گونه دختر زد. دختر براش فرق نداشت. می‌دونست کتک سختی در انتظاره. اهمیت نداشت. اون کتک‌هارو به جون می‌خرید، اما به شرطی که پدرش حرف نامربوطی درباره ییبو نزنه.

######

وقتی از خواب بیدار شد، اتاق روشن بود‌. این نشون میداد صبح شده. درد نداشت. از وقتی مسکن دریافت کرده بود، خوابیده بود. چرا توی اتاق جان بود؟ بدنش رو کش داد و از تخت بلند شد. در اتاق رو باز کرد و از پله‌ها پایین رفت. با دیدن آقای شیائو و جان، سلامی داد.

جان با شنیدن صدای ییبو سریع سرش رو بالا آورد. هنوز رنگش پریده بود؛ اما با این حال می‌تونست بفهمه حالش بهتره. قصد داشت درباره حالش سوال بپرسه که پدرش سریع‌تر اقدام کرد:

حالت خوبه؟ دیشب هممون رو نگران کردی.

ییبو نگاهی به جان انداخت که بهش خیره شده بود. کنار جان نشست و جواب مرد رو داد:

آره خوبم. معذرت میخوام.

مرد سری تکون داد و گفت:

اوضاع کلیه‌هات خوبه؟ دکتر گفت خوب نیست. چیشد دردت شروع شد؟

ییبو نمی‌خواست بقیه رو نگران کنه یا با کارهاش در مرکز توجه باشه. لبخندی زد و با شوخی گفت:

فکر کنم انقدر از دست جان موقع تدریس حرص خوردم، کلیه‌هام ابراز وجود کرده.

مرد بلند خندید؛ اما لبخند روی لب‌های جان نیومد. به پسر خیره شد و با صدا و لحن آرومی گفت:

خوبی؟

ییبو چند لحظه به چشم‌های نگاه کرد و بعد سری تکون داد و گفت:

خوبم، فقط کمی گرسنه‌م.

و بعد رو از چشم‌های خیره جان برگردوند و مشغول خوردن شد. به این صدای آروم جان عادت نداشت و ترجیح میداد غرغرهاش رو بشنوه.

آقای شیائو متوجه نگاه خیره جان به ییبو شد؛ برای همین کمی از چایش رو نوشید و گفت:

پسرم صبحونه خوش‌مزه‌تری برای خوردن پیدا کردی؟

جان سریع نگاه از ییبو گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد. پدرش به معنای واقعی آبروش رو می‌برد. باید حواسش می‌بود که چطور رفتار میکنه. خوبی ییبو این بود که این چیزهارو به روش نمی‌آورد؛ وگرنه دیگه روش نمیشد توی این خونه بمونه.

######

امروز نیازی نبود با آقای شیائو بره. بهش استراحت داده بود. هرچند ییبو به رفتن اصرار داشت؛ اما آقای شیائو اجازه نداده بود. در حال قدم زدن توی حیاط بود. واقعاً بزرگ بود. در واقع حیاط اندازه مزرعه پدرش بود. روی نیمکتی نشست و بعد از مدتی صدای جان رو شنید:

حالت خوبه؟

ییبو به عقب برگشت و گفت:

فکر کنم با این دهمین باره که...

جان بدون توجه کنار پسر نشست و گفت:

آه، یادم میره با یه سنجاب وحشی طرفم که مثل آدم نمیتونه جواب بده.

ییبو اخمی کرد.‌ پاش رو بالا آورد؛ اما قبل از اینکه ضربه‌ای بزنه، جان سریع پاش رو گرفت و گفت:

دیگه میدونم چه حرکتی رو...

هنوز حرف جان تموم نشده بود که ضربه مشت محکم ییبو روی بازوش نشست. جان سریع بازوش رو چسبید و گفت:

تو چرا انقدر دست و پای بی‌قرار داری؟ باید ببندمت تا نتونی حرکت کنی.

ییبو بی‌توجه به صندلی تکیه داد و گفت:

من اسم دارم، اسمم ییبوئه. بهم نگو سنجاب وحشی.

جان هیچی نگفت؛ اما بعد از مدتی صدای ییبو توی گوشش پیچید:

هر زمان که میگذره بیشتر به این نتیجه می‌رسم که آدم خوبی هستی. هم تو و هم پدرت.

جان به چهره ییبو خیره شد. پسر ادامه داد:

آدم‌هایی مثل شما کم پیدا میشن که همینطوری اعتماد کنند.

و بعد صورتش رو برگردوند و به جان خیره شد:

قول میدم از این اعتماد سواستفاده نکنم.

جان در حالی که به ییبو خیره شده بود، گفت:

روی خوب بودن من حساب باز نکن.

ییبو تبدیل به علامت سوال شد. جان لبخند شیطانی زد و گفت:

من گاهی وقت‌ها شب‌ها دیوونه میشم و هر موجود جنبده‌ای که ببینم رو شکار میکنم.

می‌تونست متوجه اخم ریز ییبو بشه. پوزخند شیطانیش عمیق‌تر شد و گفت:

من شکارچی سنجاب‌های وحشیم.

و بعد دوباره دردی رو توی پاش احساس کرد. جان با حرص گفت:

چرا انقدر منو میزنی؟

ییبو حق به جانب گفت:

چون منو اذیت میکنی.

جان در حالی که پاش رو ماساژ میداد، گفت:

دیشب از شدت درد بیهوش شدی، الان داری منو زنده‌زنده میخوری.

ییبو با صدای آرومی گفت:

ترجیح میدی زیر سرم باشم؟

جان هیچی نگفت. فقط پاش رو ماساژ داد؛ اما بعد از چند ثانیه به حرف اومد:

ترجیح میدم یه سنجاب وحشی باشی تا گربه‌ای که انگار ساعت‌ها زیر بارون بوده‌.

ییبو لبخندی زد و چیزی نگفت. حرف جان بهش حس خوبی منتقل کرده بود. جان دودل بود، می‌خواست درباره زخم‌های روی بدن پسر باهاش صحبت کنه؛ اما درست زمانی که قصد داشت حرف بزنه، صدای بلند و پرانرژی رو شنید:

سلام جان‌گا عروس خانواده شیائو اومده.

ییبو و جان با شنیدن این صدا بلند شدند. بهم نگاه کردند و همزمان گفتند:

عروس؟؟؟


You are reading the story above: TeenFic.Net