پارت چهارم: سنجاب کوچولو
مطمئن باشید کسی رو پیدا نمیکنید که این سنجاب کوچولو رو دوست نداشته باشه.
**********************
با ورودش به مهمونی، با آدمهای اشرافی و سنبالا روبهرو شد. این از حجم از تجمل رو تا حالا ندیده بود. ناخودآگاه انگشتهاش دور بازوی شیائو جان محکمتر حلقه شد. ییبو واقعاً میترسید. هرچند روابط اجتماعیش قوی بود؛ اما تصور اینکه در نقش پارتنر پسر شهردار اومده، تمام وجودش رو منقلب میکرد. مخصوصاً تو این شرایط که چشمهای زیادی دنبالشون بود.
جان کمرش عرق کرده بود و میتونست قطرههایی رو احساس کنه. هر زمان که استرس میگرفت، به این وضع دچار میشد. امیدوار بود حداقل پدرش جلوی این همه آدم بهش سیلی نزنه، اونطوری سرتیتر تمام روزنامهها و خبرها میشدند.
نگاهی به ییبو انداخت. به وضوح استرس داشت، حتی بیشتر از خودش... نگاههای سنگین رو روی خودش احساس میکرد؛ اما تا جایی که میتونست باید باهاشون چشم توی چشم نمیشد. باید هر چه زودتر به پدرش میرسید، باید به پدرش پارتنرش رو نشون میداد تا دیگه دست از سرش برداره.
**********************
مرد دل توی دلش نبود تا پسرش رو ببینه. دروغ چرا، اون نگران پسرش بود. میترسید توی تنهایی بمونه. پسرش طاقت تنهایی رو نداشت. بیشتر اوقات که خودش خونه بود، جان ترجیح میداد وقتش رو کنار پدرش بگذرونه تا توی اتاقش.
مرد میترسید بمیره و پسرش تنها بمونه. در واقع همیشه نسبت به پسرش نگرانیهایی داشت. میتونست متوجه همهمههایی بشه:
اون پسر شهرداره؟
چرا با یه پسر اومده؟
اون توی رابطهست؟
من میخواستم دخترم رو بهش معرفی کنم.
این جملاتی بود که از بقیه میشنید. اخمی کرد. درباره پسر اون صحبت میکردند؟ درباره جانش؟ سریع جمعیت رو کنار زد و جلو رفت. با دیدن جان که دست یک پسر دور بازوش حلقه شده بود، همونجا مات و مبهوت موند و بعد صدای پسرش توی گوشش پیچید:
سلام پدر!
**********************
جان وقتی پدرش رو دید، احساس کرد دیگه قلبش نمیزنه. همون لحظه از آوردن اون پسر پشیمون شده بود. جان برای اولین بار بود که انقدر حس ترس داشت؛ چون نمیدونست پدرش قراره چه واکنشی نشون بده، هیچ حدسی نمیزد. همراه با ییبو یک قدم به جلو برداشت و گفت:
سلام پدر!
مرد وقتی این حرف رو از زبون پسرش شنید، آروم گفت:
سلام پسرم.
و بعد به پسری که کنار جان بود اشاره کرد؛ اما چیز خاصی نگفت. جان به ییبو نگاه کرد، دستش رو روی کمر پسر گذاشت و گفت:
مگه نمیخواستید پارتنرم رو ببینید؟
و بعد از گفتن این حرف، ییبو به آقای شیائو تعظیم کرد و گفت:
سلام، من وانگ ییبو هستم. از دیدنتون خوشحالم جناب شهردار.
مرد جلو اومد، روبهروی ییبو ایستاد؛ اما خطاب به جان گفت:
چطور باور کنم این پسر پارتنرته؟
و بعد به جان نگاه کرد. جان لبخندی زد و گفت:
پدر باید به پسرش اعتماد کنه.
آقای شیائو وقتی حضور صمیمیترین دوستش رو کنارش حس کرد، اشارهای به دوتا پسر کرد و گفت:
مطمئن بودم خوشسلیقهست؛ اما نه انقدر. خوشحالم که پسرم دم و دستگاهش خراب نیست.
مرد با تعجب رو به آقای شیائو گفت:
ولی اونها هر دو پسرن....
آقای شیائو دستش رو به سمت ییبو دراز کرد و گفت:
چه اهمیتی داره؟ مهم اینه بالاخره کسی دل پسرم رو لرزونده.
ییبو به دست آقای شیائو نگاه کرد. از استرس کف دستهاش عرق کرده بود. کف دستش رو به شلوارش مالید و بعد دستش رو توی دست مرد گذاشت. صدای آقای شیائو توی گوشش پیچید:
لطفاً از این طرف.
و بعد با صدای بلندتری گفت:
میز رو برای پسرم و همراهش بچینید.
جان فکر نمیکرد پدرش بخواد همچین رفتاری رو نشون بده. چند دقیقه پیش خودش رو زیر لگدهای آدمهای پدرش تصور میکرد؛ اما الان مرد با مهربونی باهاشون رفتار کرده بود.
حالا الان با یک مشکل دیگه روبهرو شده بود. چطور میخواست دوباره ییبو رو به پدرش نشون بده، وقتی پسر نقش پارتنر یکشبهش رو داشت؟ حقیقتاً مشکلات جان تمومی نداشتند.
**********************
وقتی سر میز قرار گرفتند، ییبو به اطرافش نگاهی انداخت. همه بهش خیره شده بودند. جان عادیتر بود، شاید هم چیزی نشون نمیداد. روبهروش نوشیدنی قرار گرفت. اون هنوز هجدهسالش نشده بود؛ پس نمیتونست قبولش کنه. سری به نشونه منفی تکون داد. ترجیح داد چیز دیگهای رو امتحان کنه.
به معنای واقعی گرسنه بود؛ اما نمیخواست آبروریزی کنه. تقریباً یک روز بود که چیزی نخورده بود. از طرفی نگران خواهرش بود و نمیتونست چه اتفاقی براش افتاده.
مرد وقتی متوجه شد ییبو از خوردن نوشیدنی امتناع کرده، به سمت جان خم شد و با صدای آرومی گفت:
با زیر سن قانونی وارد رابطه شدی؟
و همین باعث شد نوشیدنی توی گلوی جان بپره. سرفه کرد. پدرش آروم دستش رو روی کمر جان کشید و لبخندی زد. جان هیچ چیزی نگفت. حقیقتاً نمیدونست ییبو چند سالشه؛ اما فکر نمیکرد نزدیک به هفت سال اختلاف سنی داشته باشند.
پسر تقریباً همهیکل خودش بود و تنها چند سانتیمتر اختلاف قدی داشتند. حالا با تصور اینکه ییبو هفدهسالشه، یک حالی پیدا کرد. آروم نوشیدنش رو مزهمزه کرد و به ییبو خیره شد. پسر انگار از استرس نمیتونست چیزی بخوره، شاید هم نمیدونست چه چیزی رو باید برای خوردن انتخاب کنه. جان ظرف پر از شیرینی رو روبهروی ییبو گذاشت و گفت:
عزیزم از اینا بخور. مطمئنم عاشقشون میشی.
ییبو با چشمهای باز و مبهوت به جان خیره شد. مرد چی صداش کرده بود؟ اصلاً چطور جرئت کرده بود بهش بگه عزیزم؟
ییبو از زیر میز محکم به پاهای جان ضربه زد؛ طوری که مرد ناله کرد. همین برای ییبو کافی بود. لبخندی زد و گفت:
حتماً میخورم.
و بعد یکی از شیرینیهارو برداشت و توی دهانش گذاشت. مرد به هر دو پسر نگاهی کرد و گفت:
اوه، فکر نمیکردم انقدر ذوقزده باشم. الان باید ناراحت باشم که جان با یک پسر توی رابطه هست؛ اما نمیتونم. جان واقعاً دوستش داری؟
جان نگاهی به ییبو انداخت که لپهاش باد کرده بود. پوزخندی زد، به پدرش نگاه انداخت و گفت:
مگه میشه این سنجاب رو دوست نداشت؟
و بعد ضربه دیگهای به پاش وارد شد. این بار پاش رو گرفت و چیزی نگفت. ییبو طوری رفتار میکرد که انگار هیچ کار اشتباهی انجام نداده و همین بیشتر جان رو حرص میداد.
با ورود مهمونهای جدید همه سکوت کردند. آقای شهردار بلند شد و باهاشون دست داد. انگار که افراد مهمی بودند. جان و ییبو هم به تبعیت از مرد همین کار رو انجام دادند.
آقای شهردار به چینی چیزی گفت و مترجم اون رو به کرهای ترجمه کرد. ییبو همیشه عاشق زبان کرهای بود. طوری که با وجود نرفتن کلاس و با دیدن ویدیوهای آموزشی تونسته بود اون رو یاد بگیره. با این حال چیزی به روی خودش نیاورد و مثل یک مبتدی همونجا نشست.
آقای شهردار قصد ساختوساز داشت. میخواست خودش سرمایهگذار اصلی بشه و از افراد کرهای به عنوان معمار کمک میگرفت. با این کار میتونست روابط رو با کشور کرهجنوبی هم بهبود بده.
آقای شهردار برنامههای زیادی توی سرش داشت. وقتی صحبتهای نهایی تموم شد، نوبت به عقد قرارداد رسید؛ اما قبل از اینکه اون رو امضا کنه، آقای شیائو مجبور شد بلند بشه؛ چون تلفن زنگ خورده بود. بلافاصله به محض رفتن مرد، جان به سمت ییبو خم شد و گفت:
بار آخرت بود من رو زدی، فهمیدی؟
ییبو پوزخندی زد و گفت:
دوباره بخوای مسخرهبازی در بیاری همین کار رو انجام میدم.
جان اخمی کرد و گفت:
دلت نمیخواد که به پلیس تحویلت بدم؟
و همین حرف باعث شد ییبو ضربه دیگهای به پای جان بزنه و بگه:
راستشو بخوای الان نه پول دارم، نه جایی برای موندن. حداقل تو زندون یه جای گرم دارم.
و بعد از گفتن این حرف، با حرص مشغول خوردن شیرینی شد. حواسش رو به دو مرد کرهای داد که از روی صندلی بلند شدند. انگار که باهم حرفهایی برای گفتن داشت. از طرفی ییبو دستشویی داشت، اگه نمیرفت پهلوهاش بیشتر از این درد میکرد. رو به جان کرد و گفت:
من باید برم دستشویی.
جان سریع دست ییبو رو گرفت و گفت:
نمیخوای که تنهام بذاری؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
اگه میترسی میتونی همراهیم کنی.
جان دست ییبو رو رها کرد و مکان دستشویی رو گفت. سریع به اون سمت حرکت کرد؛ اما متوجه حضور دو مرد کرهای شد که در حال صحبت باهم بودند:
این موقعیت خوبیه. کافیه پول کلانی رو بگیریم و بعد برای همیشه از این کشور بریم. اینطوری حتی شهردار به اختلاس محکوم میشه. کی میخواد حرفهاشو باور کنه؟
و بعد بلند بلند خندیدند. ییبو سریع پشت یک دیوار پناه گرفت. پس اونها نقشه داشتند. میدونست اگه الان دستشویی بره، ممکنه اونها قرارداد رو ببندند؛ برای همین بیخیالش شد و زیر لب گفت:
لعنتی... شیائو جان فقط باعث دردسری.
به سمت میزشون حرکت کرد. آقای شیائو در حال امضای قرارداد بود که ییبو سریع سررسید و گفت:
لطفاً آقای شیائو.
مرد با تعجب به ییبو نگاه کرد. ییبو نمیدونست حرفهاش رو باور میکنند یا نه؛ اما با این حال ترجیح داد همه چیز رو بگه.
قبول کردن یا نکردنش به خودشون بستگی داشت. هرچیزی که میدونست رو گفت. ابروهای آقای شیائو در هم رفت. جان رو به ییبو گفت:
تو کرهای بلدی؟
و بعد متوجه شد چه سوتی داده. ادامه داد:
معلومه دوستپسرم بلده. یادم رفته بود.
آقای شیائو حرفهایی رو به مترجم گفت؛ اما دو مرد کرهای انکار کردند:
اون پسر چطور میتونه به ما تهمت بزنه، اصلاً از کجا معلوم زبون مارو...
و بعد ییبو سریع به کرهای صحبت کرد. جان با تعجب به این صحنه نگاه کرد. واقعاً تصورش رو نمیکرد پسر همچین توانایی رو داشته باشه. عملاً پدرش رو نجات داده بود. آقای شیائو قرارداد رو پاره کرد و همین باعث شد دو مرد با عصبانیت اونجارو ترک کنند. چه اون پسر راست میگفت، چه دروغ، عقل حکم میکرد قرارداد حداقل فعلاً بسته نشه.
**********************
آقای شیائو بلند شد، چند ضربه به بازوی پسر زد و گفت:
خوشحالم که تو امروز اینجا بودی.
جان بلند شد و گفت:
باید از من هم ممنون باشی پدر! در هر صورت اون...
آقای شیائو به حرف جان توجهی نکرد و گفت:
همیشه سعی کردم جان زبان کرهای رو یاد بگیره؛ اما نتونستم موفق بشم. تو از آسمون اومدی ییبو!
ییبو حس خجالت داشت. دستی به پهلوش کشید و گفت:
ممکنه من فعلاً برم دستشویی؟
آقای شیائو سری تکون داد و گفت:
آره، آره. برو.
ییبو سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت. بعد از رفتن ییبو، آقای شیائو رو به جان کرد و گفت:
این پسر رو از کجا پیدا کردی؟
جان فکر کرد و گفت:
باهم توی بار آشنا شدیم.
مرد اخمی کرد و از این همه هوش پسرش متعجب موند:
ییبویی که مشروب نخورد رو توی بار دیدی؟
جان لبخندی خجلی زد و گفت:
اونجا کار میکرد.
آقای شیائو به سمت جلو خم شد و گفت:
جان، من تورو بزرگ کردم. اون پسر رو کجا پیدا کردی؟ اون دوستپسرت نیست. از لهجه خاصش مشخصه برای این شهر نیست.
جان آب دهانش رو قورت داد و چیزی نگفت. همون لحظه ییبو با گفتن ببخشید به جمعشون اضافه شد. آقای شیائو رو به ییبو کرد و گفت:
ییبو، تو و جان کجا آشنا شدید؟
رنگ هر دو پرید. جان سریع به ییبو نگاه کرد، ییبو هم به جان خیره شد. یعنی این سوال رو از جان هم پرسیده بود؟ ییبو آب دهانش رو قورت داد و گفت:
زیر چتر توی خیابون آشنا شدیم.
و همین باعث شد جان چشمهاشو ببنده و ییبو متوجه شد جواب جان یک چیز دیگه بود. آقای شیائو به هر دو نگاهی انداخت و گفت:
که اینطور.
پس پسرش بهش دروغ گفته بود. به هر دو خیره شد و متوجه چهره ترسون و به عرق نشسته هر دو شد.
**********************
You are reading the story above: TeenFic.Net