پارت سوم: جبران
حالا نوبت جبران هست. میتونی کمکم یا نه؟
**********************
جان نفهمید چه اتفاقی افتاد. فقط صدای پسری رو شنید که بهش میگفت همونطوری بایسته. تا حالا لرزشی به این شدت رو احساس نکرده بود. از طرفی وقتی لبهای پسر روی لبهاش نشست، نتونست کاری انجام بده. اون تا حالا بوسهای نداشت؛ اما حالا در حال تجربه اولین بوسهش بود، اون هم نه با یک دختر؛ بلکه با یک پسر.
قلبش تند تند داشت توی سینهش میتپید. این برای یک مرد ۲۴ ساله عادی بود؟ یک احساس عجیب داشت، حسی که تا الان تجربهش نکرده بود. با شنیدن صدای فردی چتر رو بیشتر کج کرد؛ طوری که الان تصویری از اون پسر دیده نمیشد:
هی شما....
جان به مردی که یونیفورم نظامی داشت، نگاهی انداخت. صدای لرزون پسر روبهروش رو شنید:
نذار اصلاً من رو ببینه. قول میدم جبران کنم.
جان نمیدونست چرا داره این کار رو میکنه اما رو به پلیس گفت:
چطور به خودت جرات دادی مراقب خلوت من و معشوقم بشی؟
و بعد با یک دستش چتر رو گرفت و با دست دیگهش به کمر اون پسر غریبه چنگ زد و به خودش نزدیکترش کرد:
کاری نکن به شهردار...
تازه فهمیده بود اون مرد کیه. اون پسر شهردار بود. با شنیدن این حرف سریع فاصله گرفت و بعد از عذرخواهی از اونجا دور شد. جان وقتی از دور شدن پلیس مطمئن شد، چتر رو روی سر هر دوشون گرفت تا بارون بیشتر از این خیسشون نکنه.
میتونست بفهمه پسر روبهروییش استرس داره. دقیقاً مثل خودش. جان احساس میکرد از درون در حال آتش گرفتنه و کاش میتونست کمی این حرارت که توی وجودش نشسته بود رو کم کنه.
**********************
جان نگاهی به پسر روبهروش انداخت که برای بوسیدنش کمی پاهاش رو بالا آورده بود. زیبا بود، گونههاش سرخ شده بود و گوشهاش قرمز بود. از ترس بود یا خجالت؟
متوجه تکون خوردن گلوی پسر شد. جان نگاه خیرهش رو به گلوی پسر دوخت و بعد به لبهاش نگاه کرد و در انتها نگاهش رو به چشمهاش رسوند؛ جایی که قشنگیهای زیادی رو توی خودش جای داده بود.
جان نمیدونست پسر روبهروییش کیه، اسمش چیه، چند سالشه یا اصلاً هدفش از این کار چی بوده. فقط گفت:
تو اولین بوسه من رو دزدیدی.
ییبو حالا تونست چهره جان رو با دقت بیینه. اون زیباترین خالی بود که توی عمرش دیده بود. خوب بود حداقل شخصی که برای بوسیدنش پیشقدم شده بود، انقدر جذاب بود. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
ممنونم بابت این همکاریت. ببخشید اگه حس بدی بهت بخشیدم.
جان دوباره حرفش رو تکرار کرد:
تو اولین بوسهم رو دزدیدی. من براش برنامه داشتم.
ییبو یک بار عذرخواهی کرده بود و نمیتونست کار بیشتری انجام بده. دوباره تعظیمی کرد. از زیر چتر مرد بیرون اومد و گفت:
یک روزی این لطفت رو جبران میکنم.
جان چترش رو روی سر پسر گرفت؛ طوری که شونههای خودش داشت خیس میشد. تو اون لحظه ییبو رو یک پسر تنها دیده بود که از شدت ترس و استرس خودش نمیدونست داره بدنش میلرزه.
نمیدونست پسر واقعاً کاری کرده یا نه؛ اما حداقلش این بود که هیچ حس بدی ازش دریافت نمیکرد. جان هم الان تحت فشار بود و تا چند ساعت دیگه باید به مهمونی میرفت. نگاهی به چشمهای لرزون ییبو انداخت و گفت:
الان لطفت رو جبران کن!
و بعد به ییبو خیره شد. ییبو کمی به جان خیره شد و بعد تو یک حرکت هر دو دستش رو جلوی بدنش گذاشت و گفت:
هی... فکر بد که دربارهم نداری؟
جان جوابی نداد. به ییبو نزدیک شد و دستش رو گرفت و همین باعث ترس پسر شد؛ اما قبل از اینکه کاری کنه و چیزی بگه، جان با تعجب پرسید:
کتک خوردی؟
ییبو دستش رو از دست مرد بیرون کشید و گفت:
نه، زمین خوردم.
جان میدونست اونها زخم کتک هست، با این حال چیزی نگفت؛ ولی سوالش رو دوباره تکرار کرد:
خب نمیخوای لطفم رو جبران کنی؟
ییبو به چشمهای جان خیره موند و گفت:
چطوری؟
مرد لبخندی زد و گفت:
امشب فقط به یک مهمونی بیا، در نقش پارتنرم.
نه، ییبو نمیتونست این درخواست رو قبول کنه. معلم نبود مرد راست میگه یا نه و اصلاً با چه هدفی داره اون رو به عنوان پارتنرش میبره؛ برای همین گفت:
نمیتونم این رو بپذیرم؛ چون...
هنوز حرف ییبو تموم نشده بود که جان با صدای بلندی گفت:
پس بهتره اون پلیس رو...
ییبو سریع دستش رو جلوی دهان جان گذاشت و گفت:
هی!
جان قصد نداشت پسر رو لو بده؛ اما میخواست به هر راهی که شده اون رو راضی کنه. در حال حاضر به فرد دیگهای دسترسی نداشت و انتخاب ییبو میتونست عاقلانهترین کار ممکن باشه.
اینطوری دیگه پدرش هم بهش گیر نمیداد. از طرفی نمیدونست بردن یک پسر به مهمونی پدرش، قراره چه واکنشهایی داشته باشه. جان فقط میخواست با یک آبروریزی کاری کنه پدرش دست از سرش برداره. ییبو دستش رو از روی دهان مرد برداشت و گفت:
باشه، باشه. باهات میام.
و لبخند پیروزی روی لبهای جان نشست. فقط باید قبلش یک لباس خوب برای پسر تهیه میکرد. نمیتونست پسر رو با این وضع به مهمونی ببره.
**********************
ییبو به پوشیدن اون لباسهای گرونقیمت عادت نداشت. از طرفی احساس بدی به اینکه کسی پول لباسهارو حساب کنه، داشت. هرچند مرد بهش گفته بود میتونه بعد مهمونی لباسهارو تحویل بده تا دیگه حس بدی نداشته باشه.
اولین لباس رو پوشید. یک کت و شلوار مشکی رنگ با پاپیون بود. جان نگاهی به پسر انداخت و با تکون دادن سرش، جواب منفیشو اعلام کرد. ییبو دوباره وارد اتاق پرو شد و این بار لباس دیگهای و امتحان کرد؛ اما باز هم با نظر مخالف جان روبهرو شد.
ییبو واقعاً حوصله نداشت. ترجیح میداد خودش رو به پلیس معرفی کنه تا اینکه بخواد این همه لباس رو تست کنه. این کار واقعاً سخت بود. مخصوصاً که ییبو پهلوهاش به شدت به خاطر سرما و فعالیتهای زیاد درد میکرد. وقتی آخرین لباس رو پوشید، جان از روی صندلی بلند شد. دور ییبو چرخید و گفت:
فکر کنم اولین لباسی که پوشیدی بهتر بود. برو همون رو بپوش.
ییبو با تعجب به جان نگاه کرد و گفت:
شوخی میکنی درسته؟
جان خنثی روی صندلیش نشست و گفت:
نه کاملاً جدیم.
ییبو از عصبانیت خندهش گرفت و با ناباوری به اتاق پرو برگشت و لباسهارو به تن کرد. نمیتونست باور کنه این همه لباس رو امتحان کرده تا به همون لباس اول برسه. وقتی از اتاق پرو بیرون اومد، جان دوباره از روی صندلیش بلند شد. پاپیون ییبو رو درست کرد و گفت:
الان خوب شدی.
و بعد به فروشنده اشاره کرد تا همین رو حساب کنه. جان برای خودش هم یک کت و شلوار انتخاب کرد که شبیه لباس ییبو بود. میخواست از این راه بیشتر شبیه پارتنرها به نظر بیان.
**********************
بعد از خرید کت و شلوار به سمت ماشین حرکت کردند. هر دو روی صندلیهای عقب نشستند. ییبو دستش رو روی یکی از پهلوهاش گذاشت و همین حرکت از نگاه جان دور نموند؛ اما چیزی نگفت. راننده به سمت مکان مهمونی حرکت کرد. دست ییبو هنوز روی پهلوش بود. جان در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، خطاب به راننده گفت:
بخاری ماشین رو روشن کن.
راننده با تعجب به جان نگاه کرد. ارباب هیچوقت سرمایی نبود. ییبو با شنیدن این حرف کمی آروم گرفت. شاید گرما میتونست اوضاع پهلوهاش رو بهتر کنه.
**********************
وقتی به مقصد رسیدند، استرس ییبو بیشتر شد. جان هم استرس زیادی داشت، نمیدونست پدرش قراره چه واکنشی نشون بده. فقط امیدوار بود دردسر خاصی درست نشه.
هر دو از ماشین پیاده شدند. جلوی در ورودی نگهبانهای زیادی ایستاده بودند. جان به ییبو نگاه کرد و گفت:
فقط چند ساعته و قول میدم اجازه بدم بری.
ییبو سری تکون داد. به خاطر کمکی که مرد بهش کرده بود، میخواست فقط جبران کنه. ییبو هیچوقت خوشش نمیومد زیر دین کسی باشه. جان نفس عمیقی کشید و بازوش رو به سمت ییبو گرفت:
بگیرش. اینطوری بیشتر شبیه زوجها هستیم.
ییبو کمی به دست جان نگاه کرد و بعد انگشتهاش رو دور بازوی مرد حلقه کرد و گفت:
من باید چی صدات کنم؟
جان نیمنگاهی به پسر انداخت و گفت:
جان، شیائو جان!
و بعد از پسر همین سوال رو پرسید. ییبو هم جواب داد:
ییبو، وانگ ییبو!
و بعد با کشیدن نفس عمیقی به سمت در ورودی حرکت کردند و از همین ابتدا میتونستند متوجه نگاههای عجیب بقیه بشن. جان مطمئن بود این مهمونی قراره سروصداهای زیادی ایجاد کنه.
You are reading the story above: TeenFic.Net