𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟮

Background color
Font
Font size
Line height

واقعا نمیدونستم تو اون لحظه باید چیکار میکردم و فقط به ظرف برنجم نگاه میکردم. تنها چیزی که اون لحظه احساس میکردم فشار سنگینی بود که پشت گردنم حس میشد و تنها صدایی که میشنیدم صدای بم و خش داری بود که از طرف چپم میمومد... اره اون صدای اقای جئون بود همیشه وقتی داد میزد صداش اینجوری میشد واسه همینه که همه  همیشه ازش حساب میبردن. نفهمیدم چی شد ولی وقتی سرمو بلند کردم دیدم اقای جئون موهای اون بچه ها رو گرفته و داره بهشون هشدار میده. اگه راستشو بخواین واقعا حقشون بود اونا نه تنها با من بلکه با هر کسی که مثل من ضعیف و کوچولو باشه قلدری میکنن.
-دفعه ی اخرتون باشه....
مشخص بود میخواست ادامه ی حرفشو بزنه که مدیر پرید وسطش:
~چه خبره اینجا؟ جانگکوک؟
جانگکوک با حرص به مدیر نگاه میکرد، هیچکس جرئت نداشت سمتش بره چون همه عین سگ ازش میترسیدن حتی مدیر و از جمله خود بنده😁....
~هی لطفا اروم باشو بگو چی شده.
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-خودت بگو....
با دیدن چشمایی که چهره ی سگو میشد توشون دید اب دهنمو قورت دادمو سرمو پایین بردمو و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم.
-نترس بگو.
با شنیدن این جمله سریع بهش نگاه کردم اون هیچوقت اینجوری حرف نمیزد صداش کاملا اروم بود.
+ا...اونا....

نمیتونستم درست حرف بزنم خیلی ازشون میترسیدم ولی مجبور بودم ادامه بدم چون اگه از اونا مثلا ۳۰ درصد میترسیدم از اون ۱۰۰ درصدو وحشتو داشتم.
+اونا گ..گردنمو فشار دادنو سرمو توی غذا ف...فرو کردن. گ..گردنم.... خیلی درد.... میکنه.
اروم سرمو اوردم بالا و به ریکشنشون نگاه کردم از حرص داشتن دندوناشونو رو هم میسابیدن. جونگکوک نگاه نسبتا تندی به مدیر کرد و گفت:
-به خاطر این.
مدیر اهی کشیدو یقشونو گرفتو بردشون دفترو شروع کرد به داد زدن سرشون انقدر صداش بلند بود که تا اینجا میومد.
~مگه اینجا لات خونس؟ خجالت نمیکشید ۲۰ سالتونه هنوز برای هم قلدری میکنید؟
و بعدش صدای بچه ها اومد که داشتن گریه میکردن... غرق توی افکارم بودم که دستی رو روی شونم حس کردم:
-خوبی؟
با شنیدن صداش که هنوزم بم و عمیق بود از جام پریدم....
+ب...بله من خوبم .مم...نون
-خوبه. مراقب باش اینا ادم بشو نیستن. اوففف موندم فقط چجوری گذاشتن بیان تو این دانشگاه.
برگشنو بهم با حالت تقریبا شاکی ای نگاه کرد.
-بسه دیگه برو سر کلاست. در ضمن...
اومد نزدیکمو در گوشم گفت:
-اون دوست خوبی نیست.... اگه بود اون موقع ازت دفاع میکرد.
خیلی شوکه شدم اون الان به تهیونگ توهین کرد....؟
+اون ترسیده بود...
لحنم یه ذره با حالت گلایه امیز بود. نمیخواستم از اونجا اخراج بشم به خاطر اینکه با استادم بد رفتاری کردم اونجا اهمیتی به سن نمیدادن بالاخره دانشگاها با هم فرق دارن....
-اگه دوست خوبی بود براش اهمیتی نداشت که میترسه به خاطر نجات تو همه کاری میکرد. چشمام گرد شد یعنی طرز فکرش اینجوریه؟ خب به هر حال که به نظرم طرز فکر قشنگی داره و خب حقیقتا این منو به فکر انداخت..... ولی سعی کردم چیزی به روی تهیونگ نیارم.... چون اگه خودم بودم قطعا این کارو براش میکردم. ازم فاصله گرفتو داشت میرفت که با صدام که تقریبا بلند بود وایساد:
+ممنون....
برگشتو بهم نگاه کرد. تا بهم نگاه کرد سرمو انداختم پایینو با لحن ارومی گفتم.
+واسه ی نجاتم...
سرم همینجوری پایین بود دیگه نتونستم قیافشو ببینم فقط صدای قدم هاشو شنیدم که خب طبیعتا نباید انتظاری از این مرد داشته باشم...:)


You are reading the story above: TeenFic.Net