𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟭

Background color
Font
Font size
Line height

با صدای زنگ گوشیش که ساعت ۶ و نیمو نشون میداد از خواب بیدار شد.خیلی خواب آلود بود. از جاش به آرومی بلند شد و رفت تا دوش بگیره. بعد از گرفتن دوشش رفت پایین تا صبحونه اش رو بخوره. لباساشو پوشید. سمت دانشگاه با ماشین کهنه پدرش همراه مامانش حرکت کرد. وقتی وارد دانشگاه شد دید که همه بچه ها دارن مسخرش میکنن. مثل همیشه. خوب اون همیشه به ماشین کهنه و تیپ نه چندان خوبی میومد دانشگاه ولی تیپش همچنان خوب و خوشگل بود ولی مثل بقیه بچه ها قشنگ و خیلی زیبا نبود.
+لعنتی دیر کردم.
به ارومی سعی می کرد که قدم هاش صدا ندن سمت کلاس رفت ولی متاسفانه مدیر مدرسه اونو گرفت.
~کجا بودی جیمین؟
ببخشید اقای مین دیر کردم. خواب موندم.
معذرت میخوام
مدیر با عصبانیت به سمت اون اومد و گوشش رو پیچید.
~پسر اینجا دانشگاه هاروارده تو حق نداری که هر وقت دلت می خواد اینجا بیای و هر وقت که نخوای نیای. خب معلوم نیست استاد چقدر از حس قراره عصبانی بشه.
+معذرت میخوام. معذرت میخوام آقای امین من واقعا معذرت میخوام.
آقای مین دوباره گوش اونو گرفت.
~دفعه آخری باشه که انقدر دیر میای سر کلاس فهمیدی؟ نیم ساعت از کلاست گذشته. +معذرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه.

با نگاه عصبانی اون رو ول کرد و گذاشت بره سر کلاس. خیلی اروم و با دستای لرزون در زد.
+آقا.... آقای...جئون؟
-بیا تو.
-با شنیدن صدای استادش که مثل همیشه سرد بود تمام بدنش لرزید و وارد کلاس شد.
+بفرمایید.
جلو اومد و روبه روی میز استادش وایساد و برگه ای که از طرف دفتر بودو بهش داد. جونگکوک برگرو برسی کرد و روبه جیمین کرد:
-برو بشین و دفعه ی اخرت باشه که انقدر دیر میای فهمیدی؟
+بله استاد متاسفم.
اینو گفتو رفت روی صندلی ای درست روبه روی میز استادش قرار داشت نشست و فقط به استاد نگاه میکرد که چجوری درس میده.
جونگکوک روبه بچه ها وایسادو گفت:
-جلسه ی دیگه امتحان دارید برای سنجشتونه که نمرشم تاثیر داره پس خیلخوب براش بخونید. اینو گفتو با شنیدن صدای زنگ از کلاس بیرون رفت.
بچه ها: خسته نباشید استاد.
جونگکوک نگاهی سرد به جیمین کردو جواب داد:
-خسته نباشید.
جیمین با احساس اون سنگینی که تو چشمای جونگکوک بود سرمای شدیدیرو تو تنش احساس کرد که باعث شد همه جاش بلرزه. بعد از تموم شدن دومین کلاسش رفت تا با صمیمی ترین دوستش که به جز اون هیچکسو نداشت صبحونه بخوره.
تهیونگ: خب چه خبرا؟
+خبری نیست میدونی اصلا حالم خوب نیس همش احساس کوفتگی میکنم.
*سرما نخوردی؟
+نمیدونم باید برم دکتر.
*ایده ی خوبیه منم باهات میام امروز میریم.
بهش لبخندی زدمو سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
همینجوری داشتیم بت حرف میزدیم که یهو یکی سرمو کرد تو ظرف غذام. خیلی شوک شده بودم....


You are reading the story above: TeenFic.Net