بخش بیست و دوم: نمرههای امتحان
*******************
حالا بعد از گریههای طولانی احساس آرامش داشت. بلند شد و برای چند دقیقه روی تخت نشست و چشمهاشو بست. دیگه احساس چندان بدی نداشت؛ اما همچنان ناراحت بود. باید بیرون میرفت تا کمی هوای آزاد به صورتش بخوره. وقتی به پذیرایی پا گذاشت، فکر میکرد ییبو رو میبینه؛ اما در نهایت تعجب پسر اونجا نبود.
از اینکه اجازه نداده بود ییبو توی اتاق خودش بخوابه، عذاب وجدان داشت؛ اما خودش خوب میدونست چقدر به این تنهایی و گریه کردن نیاز داره. اون روزهای سختی رو تا قبل از اومدن به روستا پشت سر گذاشته بود. هر روز مشاوره تحصیلی دریافت میکرد.
وقتی برای اولین بار به روستا پا گذاشت، هیچوقت فکر نمیکرد بتونه با محیط جدید خودش رو وقف بده؛ اما ییبو و پدربزرگ و مادربزرگش کاری کردند تا بتونه معنای واقعی خوشبختی رو احساس کنه.
اون کنار ییبو خوشحال بود و به جرات میتونست بگه بیش از اندازه دلتنگ پسر میشد؛ یک دلتنگی خاص که برای هیچکس تا به امروز نداشت.
وارد حیاط شد تا شاید بتونه ییبو رو ببینه. شاید دوباره کنار گلدانهای آفتابگردون نشسته بود که لطافت گلبرگهاش بیش از اندازه به موهای پسر شباهت داشت.
جلو رفت و با ییبویی مواجه شد که در حال رقصیدن بود. یک هدفون روی گوشهای پسر بود و حدس اینکه با کمک آهنگ در حال رقصیدن هست، سخت نبود.
گوشهای ایستاد و به درخت توی حیاط تکیه داد. هیچوقت فکر نمیکرد رقصیدن کسی براش انقدر جذابیت داشته باشه؛ اما انگار ییبو همیشه براش فرق داشت؛ مثل تمام وقتهایی که مدام پشت سرهم صحبت میکرد ولی دیگه اذیت نمیشد، بلکه لذت میبرد. هر زمان که ییبو دیگه حرفی نمیزد، احساس میکرد یک چیزی کمه.
بدن ییبو انعطاف زیادی داشت؛ طوری که انگار سالهاست توی ان عرصه فعالیت داره.
ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست. دوست داشت ساعتها اونجا بایسته و به رقص ییبو نگاه کنه. احساساتی که داشت، غیرقابل توصیف بود. انگار یک بیابونی بود که تازه رنگ بارون رو به خودش دیده.
انگار که بعد از مدتها تونسته به گلوی خشکش آب برسونه.
کاملاً محو تماشای ییبو شده بود و احساس میکرد کمی ضربان قلبش تند شده و مطمئن بود تپش تند قلبش به خاطر تجربه احساسات جدید هست.
ییبو میدونست حال جان خوب نیست و همین موضوع روی حال خودش هم تاثیر گذاشته بود. خوابش نمیبرد؛ برای همین ترجیح داد کمی ذهن خودش رو آروم کنه و رقص تنها چیزی بود که میتونست انتخاب کنه.
هدفونش رو برداشت و به حیاط رفت تا حرکاتش باعث آزار و اذیت کسی نشه. رقصیدن مثل یک راه فرار از غمها و ناراحتیها بود و حالا میخواست غصههای قلبش رو خالی کنه.
نمیدونست چقدر رقصیده؛ اما دیگه خسته شده بود و نمیتونست به خوبی برقصه؛ برای همین آهنگش رو قطع کرد و هدفون رو از گوشش برداشت. به سمت خونه برگشت؛ اما با دیدن فردی که به درخت تکیه داده بود، برای چند لحظه ترسید و چشمهاشو بست:
خدای من، از کی هست داری منو میبینی؟ ترسوندی منو!
جان بدون اینکه تکیهش رو از درخت بگیره، گفت:
زیاد نیست؛ اما خب تو همین زمان کم فهمیدم توی رقصیدن فوقالعادهای. برای اولین بار هست که منم دلم میخواد برقصم.
ییبو لبخند خجالتزدهای زد و گفت:
چندان جالب نبودم؛ چون نباید به پام فشار زیادی وارد کنم.
جان فقط سرش رو تکون داد و چیز دیگهای به زبون نیاورد. ییبو دستی به گردنش کشید و در حالی که سعی میکرد به چشمهای جان نگاه نکنه، پرسید:
حالت خوبه؟
جان بدون توجه به خاکی بودن زمین، یک گوشه نشست. ییبو با دیدن پسر کنارش رفت و همونجا در نزدیکترین فاصله با جان نشست. ییبو توقع جواب از جان نداشت؛ برای همین یک سوال دیگه از پسر پرسید:
مدرسه خوب بود؟
جان توی سکوت سرش رو به نشونه منفی تکون داد. ییبو ادامه داد:
دوست داری حرف بزنی؟
جان با انگشتهای دستش بازی کرد و گفت:
من خیلی ضعیفم که اون کارو کردم؟ فکر کنم باید میموندم و حقم رو میگرفتم؛ اما مثل ترسوها خواستم خودم رو نابود کنم، خواستم برای خودم یک آرامش به دست بیارم؛ اما نمیدونستم زنده موندنم باعث میشه یک حال عجیبی پیدا کنم.
ییبو به نیمرخ جان خیره شد و گفت:
چه حالی؟
جان نفس عمیقی کشید و گفت:
من دنبال ترحم نبودم ییبو! الان میترسم بچهها همچین دیدگاهی نسبت بهم پیدا کنند.
ییبو سریع گفت:
ولی من که ندارم.
جان هم سری تکون داد و گفت:
تو فقط یک نفری ولی اونها خیلی بیشترن.
ییبو آروم پرسید:
برای تو کودوم مهمتره؟
جان چند لحظه به چشمهای ییبو توی سکوت خیره شد. ییبو لبخند زد و گفت:
کودوم؟
تو اون لحظه لبخند ییبو برای جان آرامشبخش بود؛ طوری که انگار برای چند لحظه غمهاشو از یاد برد. احساس میکرد داره توی لبخند ییبو غرق میشه؛ برای همین سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
تو!
لبخند ییبو عمیقتر شد و با صدای آرومی که برای جان مثل نسیم بهاری بود، گفت:
من تو جایگاهی نیستم که بگم کار تو اشتباه بوده یا درست؛ اما بیا از این به بعد برای خواستههامون بجنگیم، بیا فعلاً جا نزنیم. قول بدیم؟
و بعد از گفتن این حرف انگشت کوچکش رو جلوی جان گرفت. جان برای مدت کوتاهی به انگشت ییبو خیره شد و بعد انگشت خودشو بهش گره زد:
سعی میکنم.
ییبو بدون اینکه انگشت جان رو رها کنه، گفت:
امتحانها قراره شروع بشه. بیا فعلاً روی درسهامون تمرکز داشته باشیم. این دفعه میخوام تو همه درسها نمره خوبی بیارم؛ چون مامانبزرگم خیلی خوشحال میشه و خب وقتی خوشحاله و میخنده، خیلی قشنگتر میشه.
جان از حرف زدن ییبو احساس لذت میکرد. کوچکترین اتفاقها میتونست باعث لبخند و حال خوبش بشه. دوست داشت یک سوالی رو از ییبو بپرسه:
ییبو، تو احساس خوشبختی میکنی؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
آره.
: پس چرا من هیچوقت این احساس رو نداشتم؟
ییبو فشار آرومی به دست جان وارد کرد و گفت:
شاید باید هدف یا آرامش زندگی خودت رو پیدا کنی. تو لیاقت خوشبختی رو داری جان و من دوست دارم تورو زمانی که داری روی پل خوشبختی راه میری، ببینم.
جان لبخند محوی زد و گفت:
تو خیلی خوب حرف میزنی.
ییبو لبخند لثهایش رو به جان نشون داد ولی چیزی نگفت. برخلاف تصورش جان دوباره صحبت کرد:
وقتی اینطوری میخندی لبهات شبیه قلب میشه.
ییبو سریع گفت:
یعنی زشت میشم؟
جان سری به نشونه پاسخ منفی تکون داد و گفت:
نه واقعاً خوشگل میشی!
ییبو احساس کرد گونهها و گوشهاش کمی سرخ شده؛ اما سعی کرد به حرف زدن ادامه بده:
خوابت نمیاد؟
جان دلش نمیخواست این حرف رو بزنه؛ اما انگار مجبور بود و چاره دیگهای نداشت:
خیلی گرسنمه.
ییبو ضربه نسبتاً محکمی به پیشونیش زد و گفت:
وای مامانبزرگم گفت وقتی بیدار شدی برات سوپ گرم کنم.
و بعد بلند شد و گفت:
بریم باهم غذا بخوریم. تو باید مراقب معدهت باشی، الان اوضاعش خیلی حساسه.
جان از این حس توجه ییبو غرق لذت شد و خودش هم دلیلش رو نمیدونست؛ فقط میدونست شدیداً نیاز داره تا بازهم این توجهات ریز که در نظر خودش خیلی بزرگ بودن رو ببینه.
*******************
زمان آینده
جان کنار ییبو نشست و دوباره سرصحبت رو باهاش باز کرد:
الان اگه بودی صد بار دعوام میکردی که چرا مراقب معدهم نیستم. خب میدونی ییبو معده دردهام خیلی بیشتر شده؛ اما نمیتونم چیزی بخورم، احساس میکنم وقتی تو نمیتونی غذاهای مورد علاقهت رو بخوری، چرا من باید بتونم؟ از همون اول هوای منو داشتی. برات مهم بود چی بخورم و چی نه. حالا باید ازت شکایت کنم که نیستی تا مراقب معده من باشی.
نفسی گرفت و سعی کرد بغضش رو بخوره:
نیستی تا مراقب قلب من باشی.
گلهای جدیدی که برای ییبو خریده بود رو توی شیشه گذاشت و بعد از زدن لبخند غمگینی گفت:
به تعداد روزهایی که چشمهاتو بستی برات گل خریدم؛ پس تا قبل از اینکه همه گلهای ارکیده شهر رو تموم نکردم، چشمهاتو باز کن.
بعد از اینکه گلهارو داخل گلدون گذاشت، دوباره کنار ییبو نشست، پتوی نازک رو روی پسر مرتب کرد و گفت:
به زودی میرم تا خونه رو مرتب کنم. لباسهای تورو انقدر پوشیدم که بوی بدنمو گرفتن. فقط اینطوری تونستم کمی چشمهامو روی هم بذارم. همه اونهارو باید بشورم تا برای لمس تن تو آماده بشن. میدونی ییبو همه چیز بیصبرانه منتظر دیدن تو هست.
*******************
برای رفتن به مدرسه آماده شده بودند. جان با دیدن ماشین پارکشده پدرش یک قدم به سمت عقب برداشت. کمی احساس ترس داشت و همین حس به ییبو هم منتقل شد.
ییبو رد نگاه جان رو دنبال کرد و به ماشین مدل بالا رسید. زمانی که آقای شیائو رو دید، اخمی کرد و با صدای آرومی گفت:
همینجا وایستا!
جلو رفت و روبهروی آقای شیائو ایستاد و بدون اینکه مرد چیزی بگه، خودش شروع به صحبت کرد:
جان با شما جایی نمیاد آقای شیائو، بذارید برای چند روز حداقل حالش خوب باشه. اگه هی سر راهش قرار بگیرید، اون وقت از درس خوندن هم میفته. از دیروز حالش بهتره؛ پس بذارید چند روزی پیش من بمونه. من به عنوان بهترین دوست کنارشم.
مرد دستش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
یکم نفس بگیر. جان چطور تحمل میکنه تورو؟
ییبو اخمی کرد ولی جوابی نداد. آقای شیائو ادامه داد:
نیومدم جان رو ببرم، فقط باهاش کار دارم.
: کارتون رو به من بگید.
ادب بهت یاد ندادن؟
: فقط که کوچکترها نباید به بزرگترها احترام بذارن. هر کی بخواد به جان آسیب وارد کنه، جلوش وایمیستم.
مرد پوزخندی زد و گفت:
خوش به حال جان.
ییبو به تایید حرف مرد سری تکون داد و بعد گفت:
و خوش به حال من که بهترین دوستشم.
و بعد از گفتن این حرف به سمت جان رفت و بعد از گرفتن دستش پسر رو پشت سرش کشوند؛ اما قبل از اینکه دور بشن، ییبو ایستاد و رو به مرد گفت:
دیگه اینطوری نیاید، جان بیشتر استرس میگیره.
و بعد هر دو سوار دوچرخه شدند و از اونجا دور شدن. وقتی ییبو شروع به رکاب زدن کرد، گفت:
ببخشید جان، من نمیخواستم بیادبی کنم؛ اما دلم نمیخواست تو این شرایط پدرت تورو ببره.
جان لبخندی زد، دستش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و چیزی به زبون نیاورد. سرش رو به کمر ییبو تکیه داد و چشمهاشو بست. در نظرش ییبو در نهایت احترام با پدرش صحبت کرده بود و حالا که دوباره کنار پسر بود، لبهاش میخندید.
*******************
وقتی به مدرسه رسیدن و توی کلاسها شرکت کردند، جان کمی استرس داشت. با این حال زمانی که معلم ازش خواست برای حل تمرین بره مخالفتی نکرد؛ اما در نهایت تعجب نتونست کاری از پیش ببره. همه با تعجب به همدیگه نگاه کردند. جان شاگرد اول کلاس بود و هیچوقت پیش نیومده بود مسئلهای رو حل نکنه.
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد، ماژیک رو روی میز گذاشت و دوباره سر جاش نشست.
ییبو حدس میزد که جان تمرکز کافی نداشته باشه؛ برای همین وقتی پسر کنارش نشست، گوشه کتابش نوشت:
مسئله سختی بود، تو همیشه فوقالعادهای!
جان لبخندی زد؛ اما تا انتهای کلاس سرش رو بالا نیاورد؛ انگار که از این وضعیت شرمزده بود.
بعد از پایان کلاس باید به اتاق مشاوره میرفت. میدونست قراره چه حرفهایی بشنوه؛ برای همین ذرهای علاقه به شرکت کردن نداشت؛ ولی مجبور بود. همونطور که حدس زده بود، مشاور قصد داشت امید به زندگی رو توی وجودش بیشتر کنه؛ اما حرفهایی که ییبو بهش زده بود، کارایی و تاثیر بیشتری روش گذاشته بود.
*******************
ییبو به وضوح میتونست متوجه بشه امید جان کم شده. دیگه پسر اون انگیزه لازم رو برای درس خوندن نداشت و همین موضوع باعث نگرانی بیش از حد ییبو شده بود؛ طوری که به دنبال یک راهحل بود.
وقتی کلاس تعطیل شد، ییبو و جان دوباره به سمت دوچرخه حرکت کردند؛ اما این بار ییبو قصد نداشت مستقیم به خونه بره، بلکه یک مقصد دیگه رو در پیش گرفته بود. جان میتونست بفهمه ییبو قصد انجام کاری رو داره؛ اما ترجیح داد سکوت کنه و فقط منتظر نتیجه نهایی کار بشه.
همونطور که حدس میزد، ییبو اون رو به سمت مزرعه کلزا آورده بود. ییبو جلوتر از جان راه افتاد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
بیا از این به بعد اینجا درس بخونیم. باشه جان؟ مگه قرار نیست بجنگیم؟ من واقعا روی کمک تو برای نمرههای بالا حساب باز کردم. نمیخوام بابابزرگ و مامانبزرگمو ناامید کنم.
جان کمی فکر کرد و گفت:
یعنی به خاطر خانوادهت دلت میخواد نمره خوب بیاری؟
: نه به خاطر دل خودمه. خوشحالی اونها خوشحالی منه. در نظر پدربزرگم رقص نمیتونه برای آدم آینده داشته باشه؛ اما با این حال به خاطر دل من شهریهم رو داد و حالا دلم میخواد طوری جبران کنم.
یک قدم به جان نزدیک شد و گفت:
حالا تو بگو. تلاش نکردنت لجبازی هست یا دیگه امید نداری؟ خوب یادمه گفتی به پزشکی علاقه داری؛ اما اگه همین روند رو در پیش بگیری، حتی نمرههات از منم پایینتر میشه. من تورو با نمرههای پایین هم دوست دارم؛ اما از خودت سوال کن که آیا حال خودتم خوبه؟ فردا پشیمون نمیشی؟
دوباره به جان نزدیکتر شد، دستش رو روی شونه پسر گذاشت و گفت:
من میدونم تو فقط خستهای. میدونم دلت یک خواب راحت میخواد؛ اما برای امتحانات بخون. اون موقع قول میدم برات یک برنامه خوب بچینم تا بتونی استراحت کنی، باشه جان؟
جان سری تکون داد و گفت:
من از دست تو چیکار کنم؟
ییبو دوباره لبخند لثهای زد. سریع دست جان رو گرفت و به گوشهای برد:
خب خب آقای معلم، ییبو از شما سوالات زیادی داره.
جان با لبخند به ییبو نگاه کرد. کتاب رو از دست پسر گرفت و گفت:
بذار یکم به فرمولها نگاه بندازم، اون موقع به سوالاتت جواب میدم، باشه؟
ییبو توی سکوت فقط سرش رو تکون داد. همین یک قدم بزرگ بود تا جان به خودش بیاد و برای امتحانات بخونه؛ حتی اگه نمرههاش پایینتر از معمول میشد، اهمیت نداشت؛ حداقل برای ییبو اینطور بود.
*******************
روزها میگذشتند و جان اهمیت بیشتری به درس خوندن میداد؛ اما مثل همیشه خودش رو آزار نمیداد.
همچنان از رفتن به خونه امتناع میکرد و گاهی اوقات با مادرش تلفنی صحبت میکرد. زمانی که از مدرسه برگشت، متوجه شد دوباره پدرش روبهروی خونه پدربزرگ ییبو ایستاده. ییبو باهاش نبود؛ برای همین جلو رفت تا با پدرش صحبت کنه. شاید کار واجبی باهاش داشت.
آروم سلام داد و به نوک کفشهاش خیره شد. مرد نمیخواست به پسرش فشاری بیاره؛ چون به شدت ترسیده بود. وقتی همون روز بدن سرد پسرش رو احساس کرد و پوست زردش رو دید، احساس کرد قلبش توی سینه نمیتپه. در واقع برای اولین بار بود که انقدر ترسیده بود.
مرد برای اینکه سر صحبت رو باز کنه و از استرس پسر کم کنه، گفت:
برات دوچرخه خریدم تا بتونی باهاش بری مدرسه؛ همونطور که دوست داشتی.
ولی برای جان دیگه اهمیت نداشت. بدون اینکه به پدرش نگاهی بندازه، گفت:
دیگه علاقهای ندارم یک دوچرخه واسه خودم داشته باشم.
مرد از این حرف تعجب کرد:
تو که خیلی...
جان سریع بین حرف پدرش پرید و گفت:
اون موقع دوست داشتم؛ اما الان احساس میکنم از روندن دوچرخه به معنای واقعی متنفرم.
مرد چی میتونست بگه؟ خودش باعث همه این مشکلات شده بود؛ برای همین بحث رو عوض کرد:
خوب غذا میخوری؟ پول بدم بهشون تا بهترین غذاهارو برات درست کنند؟
جان با حالتی عصبی و خجالتزده گفت:
خواهش میکنم، مگه اونها خدمتکارهای من هستن که میخواید این کارو بکنید؟ اونا لطف کردن و به من جای غذا و خواب دادن و هیچ فرقی بین من و نوهشون قائل نیستند. آبروی منو نبرید. نذارید جلوشون یک عمر شرمنده باشم. اون دوچرخهای که خریدی رو میتونی به هر کی که دلت میخواد هدیه بدی؛ اما من دیگه دلم نمیخواد داشته باشمش.
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
الانم برید. مامان خونه تنهاست و بهش بگید دلم براش خیلی تنگ شده.
و بعد از گفتن این حرف به سمت خونه حرکت کرد. پشت در آهنی خونه نشست و چشمهاشو بست. صدای پدربزرگ اون رو به خودش آورد:
مشکلی که پیش نیومده پسرم؟
جان چشمهاشو باز کرد. سعی کرد لبخند بزنه:
نه.
مرد متقابلاً لبخندی زد و گفت:
مجبور نیستی همیشه لبخند بزنی. بذار همیشه لبخندهات واقعیترین تصویر باشن. الانم بیا خونه تا هم دوش بگیری و هم غذا بخوری.
جان سری تکون داد و بلند شد. داشتن این مرد موهبتی بود که تا ابد شکرگزارش بود.
*******************
روز امتحانات رسیده بود. یکی از معدود دفعاتی بود که جان تا این حد مضطرب بود؛ طوری که معده دردهای شدیدی رو تجربه میکرد. اولین امتحان بود. ییبو در حالی که آروم معده جان رو ماساژ میداد، گفت:
جان خواهش میکنم آروم باش. وضع معده تو الان خیلی ناجوره. تو همه درسهارو بلد بودی؛ پس مطمئنم نمرههات عالی میشه.
اما جان خیالش راحت نبود. ماساژهای ییبو کمی دردش رو کمتر کرده بود. زمانی که ییبو به این شکل ماساژش میداد، فقط یک سوال توی ذهنش به وجود میاومد:
چرا ییبو سالهای پیش کنارش نبود تا به این شکل آرومش کنه؟
جان به حرکات ییبو عادت کرده بود و زمانی که اونها رو حس نمیکرد، فکر میکرد یک چیزی کمه.
*******************
بالاخره امتحانات به پایان رسید. جان برای اولین بار نتونسته بود توی درسها نمره کامل بیاره؛ هر چند خودش به شدت ناراحت شده بود؛ اما در نظر ییبو بهترین عملکرد رو داشت.
همین باعث میشد کمی قلبش آروم بگیره. میدونست الان پدرش از نمراتش خبر داره. باید دیگه به خونه برمیگشت؛ اما بیشتر از هر زمان دیگهای ترس داشت. پدرش چه کاری باهاش میکرد؟ قرار بود چه برخوردی باهاش داشته باشه؟ نمیدونست؛ اما باید بالاخره باهاش روبهرو میشد.
همین ترس باعث شده بود دوباره معدهش درد بگیره. ییبو که اوضاع جان رو دیده بود، سری تکون داد و گفت:
جان میشه نترسی؟ باور کن همه نمراتت خوب شده. تو حالت خوب نبود؛ اما با این حال تونستی این همه نمره خوب کسب کنی. تو واقعاً بینظیری.
جان سعی کرد با کشیدن نفسهای عمیق دردش رو کنترل کنه؛ اما انگار تاثیری نداشت. به پسر نزدیکتر شد تا معدهش رو بیشتر ماساژ بده. شاید دوباره دستهای ییبو میتونست معجزه خلق کنند.
*******************
وقتی به خونه رسید، سعی کرد لرزش دستهاشو پنهون کنه؛ اما میدونست توی این کار موفق نیست. وقتی پدرش رو دید، استرسش بیشتر شد. کاش مادرش اینجا کنارش بود؛ اما هر چقدر چشم میچرخوند، چیزی نمیدید. صدای پدرش توی گوشش پیچید:
نمرههاتو دیدم.
جان احساس میکرد معدهش تیر میکشه و رنگش به زردی رفته. منتظر ادامه جمله پدرش موند و چیزی که شنید فراتر از هر رویایی بود:
با اینکه حالت خوب نبود؛ اما تونستی این همه نمره خوب بگیری. بهت افتخار میکنم.
جان با بهت تو چشمهای پدرش خیره شد. یعنی خبری از تنبیه نبود؟ انگار توانایی حرف زدن ازش گرفته شده بود؛ چون نمیتونست چیزی به زبون بیاره. مرد از روی مبل بلند شد و گفت:
و به خاطر همین موضوع برات هدیه خریدم.
آقای شیائو به آشپزخونه نگاه کرد و با مخاطب قرار دادن همسرش گفت:
هدیه جان رو بیار.
جان با تعجب به سمت آشپزخونه نگاه کرد. با هدیهای که دست مادرش دید، احساس کرد چشمهاش پر از اشک شده. داشت خواب میدیدید درسته؟ این اتفاق غیرممکن بود.
داشتن یک گربه چیزی بود که جان همیشه حسرتش رو میکشید؛ اما حالا تو این لحظه به آرزوش رسیده بود.
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net