دلم برات تنگ شده بود

Background color
Font
Font size
Line height


بخش بیست و یکم: دلم برات تنگ شده بود

*******************

مسیر روستا تا پکن در سریع‌ترین زمان ممکن طی شد و جان احساس میکرد زمان کافی برای به خاطر سپردن اون همه زیبایی رو نداشت.

وارد خونه شد؛ هر چند در نظر جان هیچ شباهتی به خونه نداشت. بلافاصله بعد از ورودش به خونه با مادرش روبه‌رو شد. زن با لبخند جلو اومد، قصد بوسیدن پسرش رو داشت که جان فاصله گرفت و گفت:

اتاقم کجاست؟

زن از این حرکت جان به شدت تعجب کرد؛ اما بااین‌وجود سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه:

از پله‌ها بری بالا یک اتاق با دَر قرمز...

حرف زن تموم نشده بود که جان با برداشتن چمدونش از پله‌ها بالا رفت. به اتاق رسید و بعد از وارد شدن، دَر رو قفل کرد. بدون اینکه لباس‌هاشو عوض کنه، روی تختش دراز کشید. در نظرش همه چیز بوی مردگی میداد.

صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. می‌دونست چه کسی هست و همونطور که حدس زده بود، صدای مادرش توی گوشش پیچید:

جان بیا برات غذات درست کردم.

جان بدون اینکه جوابی بده، پتورو روی سرش کشید. دلش نمی‌خواست چیزی بخوره. اصلا چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت. زن وقتی متوجه شد جان حوصله نداره، بدون هیچ حرکت اضافی از اتاقش بیرون رفت.

جان نمی‌دونست چند ساعت هست بدون هیچ کاری روی تختش دراز کشیده. فقط می‌دونست هوا کاملا تاریک شده. دوباره صدای باز شدن دَر به گوشش رسید. منتظر شنیدن صدای مادرش بود؛ اما انگار حدسش نادرست بود. صدای مرد بهش فهموند که همسر مادرشه. پوزخندی روی لب‌هاش نشست:

به خونه جدیدت خوش اومدی جان. بیا بریم غذا بخور مادرت نگرانه!

جان با تندی گفت:

اون مادر من نیست و شما هم پدر من نیستید که بخواید بهم بگید چیکار کنم و چیکار نکنم. من هیچ پدری ندارم و فقط یک مادر دارم که منتظرمه کنارش برگردم. پس فکر نکنید جایی توی قلب من دارید. من از اینکه اینجا هستم حالم بده.

و دوباره زیر پتو پناه برد. تند تند نفس می‌کشید و حالش خوب نبود. الان دوست داشت چشم‌هاشو ببنده و دیگه هیچوقت بیدار نشه. از موندن توی این خونه متنفر بود.

*******************

وقتی به مدرسه جدیدش پا گذاشت، احساس میکرد همه چیز براش غریب هست. به هیچ دانش‌آموزی نمی‌تونست نزدیک بشه. حتی در نظرش غذاهای سلف هم خوشمزه نبودند.

هر روز مشاوره‌های اجباری داشت، مشاوره‌هایی که درباره همه چیز بود؛ به جز سلامت روح و جسمش. هیچکس نفهمیده بود نمیتونه غذا بخوره و میلی به چیز نداره.

فقط حواس مادرش به درس‌هاش بود. هر روز کتاب‌های جدید تست براش می‌خرید تا اون رو یک قدم به پزشک شدن نزدیک‌تر کنه.

جان احساس میکرد کششی برای خوندن و دنبال کردن درس‌ها نداره. وقتی مادرش کتاب‌های جدید رو روی میزش گذاشت، عصبانیتش شدیدتر شد؛ طوری که کتاب‌هارو برداشت و به سمت دیوار پرتاب کرد:

به چه زبونی باید بگم دیگه به هیچ کتابی نیاز ندارم؟ راحتم بذار... ازت متفرم؛ به اندازه پدر ازت متنفرم، فقط نمیخوای باور کنی.

زن سری تکون داد و گفت:

جان ما به فکر آینده‌ت هستیم. میخوایم تو بهترین شرایط درس بخونی.

جان یکی دیگه از کتاب‌هاشو برداشت و به سمت مادرش پرتاب کرد:

من داشتم از شرایطم لذت میبردم. من معلم‌ها و دانش‌آموزهای اونجارو دوست داشتم؛ اما اینجا احساس میکنم ذره ذره دارم آب میشم. اگه ادعا میکنی منو دوست داری، باید اجازه بدی برم، نه اینکه هر روز کتاب‌های جدید برام بخری بیاری... به جایی رسیدم که دوست دارم خودمو بکشم. میفهمی این یعنی چی؟ میفهمی وقتی یک پسر 16 ساله همچین هدفی داره، یعنی چی؟ اصلا براتون مهم هستم یا شدم یک ابزار برای شوآف کردن؟

احساس میکرد قلبش تند تند میزنه. با اینکه حرف‌های دلش رو به زبون آورده بود؛ اما آروم نشده بود. این بار با صدای بلندتری گفت:

نمیخوام تو اتاقم باشی، برو بیرون.

: جان!

پسر با صدای بلندتری گفت:

تنهام بذار.

می‌تونست تپش قلبش رو احساس کنه. وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت، جان سرش رو بین دست‌هاش گرفت. بلند بلند نفس می‌کشید و بیشتر از هر زمان دیگه‌ای درمانده شده بود.

چندین بار با خونه‌شون تماس گرفته بود تا با مادرش صحبت کنه؛ اما هر بار بدون پاسخ میموند، انگار پدرش قصد داشت برای همیشه اون رو از مادرش جدا کنه.

با همین فکر اشک‌هاش یکی پس از دیگری روی جزوه‌هاش می‌ریختند و باعث پخش شدن جوهر می‌شدند؛ اما برای جان هیچ اهمیتی نداشت. برای جان دیگه چیزی مهم نبود و فقط دنبال راهی بود تا بتونه خودش رو برای همیشه خلاص کنه.

*******************

روزهای ییبو به کندی می‌گذشت. حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت و حتی توی ورزش‌های گروهی هم شرکت نمیکرد. توی کلاس نشسته بود که یکی از دخترها به سمتش اومد. روی صندلی کنار ییبو نشست. پسر با دیدن این وضعیت اخمی کرد و گفت:

مگه بهت اجازه دادم که کنارم نشستی؟

دختر اخمی کرد و گفت:

شیائو جان دیگه نمیاد، پس چه مشکلی وجود داره اگه اینجا بشینم؟

ییبو با صدای بلندی که تا به حال هیچکس ازش نشنیده بود، گفت:

جان چند روز دیگه بر میگرده و همینجا کنار من می‌شینه. اگه برنگرده هم نمیخوام فرد دیگه‌ای جایگزینش بشه؛ پس قبل از اینکه بیشتر از این عصبی بشم، وسیله‌هاتو جمع کن و برو.

همه دانش‌آموزهای کلاس مبهوت رفتار ییبو بودند؛ اما برای پسر هیچ اهمیتی نداشت. سرش رو روی میز گذاشت و چشم‌هاشو بست. مدرسه در نبود جان تبدیل به کسل‌کننده‌ترین فعالیت شده بود.

ییبو مدام به این موضوع فکر میکرد که حال جان چطور هست؟ غذاشو خوب میخوره یا نه؟ گاهی اوقات توی دلش بهش فحش میداد که چرا حتی یک بار هم بهش زنگ نزده؟ ولی سریع پشیمون میشد؛ چون می‌دونست چه خانواده مزخرفی داره.

*******************

حتی یک ثانیه هم چشم‌هاشو روی هم نگذاشته بود. حالا در بی‌حال‌ترین شکل ممکن روی صندلی نشسته بود. نگاهش به سمت یکی از دانش‌آموزها متمایل شد که در حال خوردن قرص بود. انگار دانش‌آموز هم متوجه نگاه خیره جان شده بود؛ چون بدون اینکه جان چیزی بگه، شروع به صحبت کرد:

برای افزایش تمرکز و آرامش مصرف میکنم. وقتی میخورمش میتونم فشار خانواده‌مو تحمل کنم.

و بعد پوزخندی زد و گفت:

میخوای یک بسته داشته باشی؟

جان نمی‌دونست تو اون لحظه به چی فکر میکرد؛ اما آروم سرش رو تکون داد. پسر کنار جان نشست، آروم یک قوطی از قرص رو توی دست جان گذاشت و گفت:

حواست باشه بیشتر از یکی استفاده نکنی؛ وگرنه کارت به بیمارستان میکشه. فهمیدی؟ موقع امتحان‌ها میتونه کمکت کنه.

جان بدون هیچ تاییدی قرص رو توی کیفش گذاشت. شاید یک روزی به کارش میومد؛ روزی که دیر نبود.

*******************

وقتی به خونه رسید، متوجه رفت‌وآمد کارگرها شد. اخمی کرد، مادرش کنارش اومد و گفت:

فکر میکنم اون اتاق برای کتاب‌های درسیت کوچیک باشه، باید بزرگترش کنم، اینطوری میتونی بهتر تمرکز کنی.

جان بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت. همه می‌خواستن اون رو مثل یک ربات پرورش بدن. وارد اتاقش شد. تلفنش رو برداشت و با خونه‌شون تماس گرفت. پدرش جواب داد. بدون اینکه حال و احوالی از مرد بپرسه، گفت:

میخوام با مامان حرف بزنم.

: مادر تو اونجا کنارته! الانم تمرکزت رو بذار روی درس‌هات.

و بعد بوق ممتد قطع شدن تلفن توی گوشش پیچید. جان با تمام حرصی که داشت، تلفن رو به سمت دیوار پرتاب کرد. سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاشو بست.

صداهایی که تو خونه پیچیده بود روی اعصابش راه میرفت؛ طوری که پشت سر هم سرش رو به دیوار می‌کوبوند تا شاید کمی بتونه آروم بشه؛ اما همه چیز بی‌‌اثر بود.

به سمت کیفش رفت و قرص‌هایی که پسر بهش داده بود رو برداشت. احساس میکرد قوطی قرص در حال لبخند زدنه؛ طوری که ناخودآگاه لبخندی روی لب‌های جان نشست.

افکار جالبی توی ذهنش شکل نمی‌گرفتند؛ اما برای خودش خوب بود.

بدون اینکه دست‌هاش بلرزه، قوطی رو باز کرد و چندتا از قرص‌هارو برداشت. براش اهمیت نداشت که چه اتفاقی براش ممکن هست بیفته؛ اما تو اون لحظه به نظرش درست‌ترین کار ممکن بود.

وقتی قرص‌هارو مصرف کرد، چشم‌هاشو بست. چند دقیقه کافی بود تا به یک حالت منفی برسه. معده‌ش درد میکرد و احساس میکرد نیاز شدیدی به خالی کردن معده‌ش داره. طوری که همونجا روی تخت نشست و عق زد.

انگار که در حال بالا آوردن تمام جونش بود. بدنش بی‌حال شده بود و توانایی تکون خوردن نداشت. تو اون لحظه فقط به یک موضوع فکر میکرد: کسی از نبودش ناراحت میشد یا نه؟

هر چقدر فکر میکرد به هیچ جوابی نمیتونست برسه؛ اما قبل از اینکه چشم‌هاش کامل بسته بشه، دو نفر رو تصور کرد: مادرش و ییبو!

*******************

وقتی چشم‌‌هاشو باز کرد، بدنش کرخت بود. کمی چشم‌هاش تار می‌دید؛ اما حدس اینکه الان کجاست، کار سختی نبود؛ پس هنوز توی جهنم مونده بود.

صدای پدرش توی گوشش پیچید و همین باعث شد دوباره چشم‌هاشو ببنده. دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه با پدرش روبه‌رو بشه. این بار صدای فرد غریبه‌ای به گوشش خورد:

آقای شیائو بهتره شما بیرون باشید.

صدای باز و بسته شدن دَر به جان فهموند که پدرش از اتاق بیرون رفته! صدای مرد غریبه دوباره به گوشش خورد:

سلام جان، امکانش هست باهم دیگه صحبت کنیم؟ من روانشناس هستم.

جان با صدای آرومی گفت:

حتما روانشناسی که نگرانه درس‌های عقب افتاده من هست.

همین حرف کافی بود تا روانشناس به خیلی از چیزها پی ببره. روی صندلی نشست و گفت:

نه! تو حتی الان بگی دیگه نمیخوای درس بخونی، من میگم حق داری؛ پس مطمئن باش قرار نیست حتی یک کلمه درباره درس و مدرسه صحبت کنیم. وضعیت روح و جسم تو از همه چیز مهم‌تره.

جان زیر پتو رفت تا نشون بده دلش نمیخواد صحبت کنه؛ اما با صدای آرومی حرفی که توی دلش مونده رو به زبون آورد:

نه؛ مهم نیست. برای خانواده من فقط درس خوندن مهمه. اون‌ها الان نگران هستن که امتحاناتمو از دست بدم. پس الکی وقت خودتو اینجا هدر نده. آره قرص خوردم؛ چون تنها راه نجاتم بود. حالا میتونی بری بهشون بگی از همشون بدم میاد. دلم میخواد برگردم جایی که بودم.

مرد با بیمارانی مثل جان برخورد زیادی داشت؛ بیمارانی که قربانی رفتار خانواده بودند. از اتاق بیرون رفت. با چهره نگران آقا و خانم شیائو روبه‌رو شد. قبل از اینکه خانواده شروع به صحبت کنند، روانشناس گفت:

پسر شما الان توی دوره بدی هست. اون از جایی که بهش تعلق خاطر داشته، دور شده. این میتونه ضربه بدی رو به پسر شما وارد کنه. من نمیدونم پسر شما واقعا قصد داشته جونش رو بگیره و یا فقط به دنبال راهی برای جلب توجه بوده؛ اما هر چیزی که هست، وضعیتش اصلا خوب نیست. بهتره انقدر بهش فشار نیارید؛ مخصوصا از لحاظ درسی.

نکات زیادی رو با آقا و خانم شیائو در میان گذاشت. امیدوار بود که بهشون توجه کنند؛ وگرنه اوضاع پسرشون خراب‌تر از چیزی بود که میشد.

*******************

توی ماشین نشست و چشم‌هاشو بست. صدای ملایم پدرش توی گوشش پیچید:

داریم بر می‌گردیم روستا؛ همونجایی که دوستداری.

جان جوابی نداد. باید همه چیز خراب میشد تا پدرش با مهربونی باهاش رفتار میکرد؟

به دَر چسبید. حتی دلش نمی‌خواست صدای پدرش رو بشنوه و حتی خجالت می‌کشید مرد رو به این اسم صدا بزنه.

وقتی به خونه رسیدند، بدن بی‌حالش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد. دَر خونه باز بود و همین نشون میداد مادرش منتظرشه. یعنی اون هم دلتنگ و نگرانش شده بود؟

زمانی که پاش رو توی خونه گذاشت، با نگاه نگران مادرش روبه‌رو شد. زن با سرعت بسیاری به سمتش اومد و پسر رو به آغوشش کشید.

اشک‌های زن با شدت زیادی روی گونه‌هاش می‌نشستند. دور بودن از جان براش سخت بود؛ اما اون مرد با بی‌رحمی تمام این کار رو انجام داده بود. آقای شیائو وارد خونه شد. با دیدن پسر و همسرش گفت:

جان باید استراحت کنه.

همین حرف کافی بود تا زن جان رو از آغوشش جدا کنه؛ اما جان سریع دست مادرش رو گرفت و گفت:

نمیخوام از کنارم بری، بیا پیشم.

زن لبخندی زد و همراه با پسر وارد اتاقش شد. به جان توی عوض کردن لباس‌‌هاش کمک کرد و بعد گفت:

چرا انقدر لاغر شدی؟ چیزی نمیخوردی؟ زیر چشم‌هاتو دیدی؟ چشم‌های خوشگلت کبود شده.

جان در حالی که روی تخت دراز می‌کشید، گفت:

فقط تو فهمیدی؛ هیچکس متوجه نشد.

و بعد آروم روی تخت ضربه زد و گفت:

بیا پیشم.

زن لبخندی زد و کنار جان دراز کشید. پسر سرش رو به سینه زن چسبوند و چشم‌هاشو بست؛ انگار که بعد از مدت‌ها قصد داشت بخوابه.

زن محکم جان رو توی آغوشش فشار داد و در حالی که بوسه‌های آرومی روی موهاش جای می‌گذاشت، گفت:

اگه گریه داری، میتونی گریه کنی.

اما انگار جان سنگ‌تر از این حرف‌ها شده بود. فقط چشم‌هاشو روی هم گذاشت تا بتونه بخوابه.

*******************

ییبو به واسطه نماینده بودن توی مدرسه و رفت‌وآمد در دفتر، تونست به موضوع خودکشی جان پی ببره. اصلا مگه این اتفاق ممکن بود؟ همچین چیزی غیرممکن بود.

تصمیم گرفت بعد از مدرسه کنار جان بره. باید از نزدیک پسر رو می‌دید و می‌فهمید حالش خوبه.

وقتی وارد خونه شد، مادر جان رو دید. در حالی که نفس نفس میزد، گفت:

اومدم جان رو ببینم.

زن خداروشکر کرد که ییبو اینجاست. شاید اون میتونست جان رو از این وضعیتی که داخلش هست نجات بده.

قلب ییبو توی سینه‌ش تند می‌کوبید و نمی‌دونست قراره با چه چیزی روبه‌رو بشه. وقتی دَر اتاق رو باز کرد، پسر لاغر اندامی رو دید که پژمرده روی تخت نشسته بود. احساس میکرد لب‌هاش از شدت بغض در حال لرزیدن هستند. با صدای لرزونی اسم پسر رو صدا زد:

جان!

جان نگاهش رو به ییبو داد و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد، گفت:

ییبو.

ییبو جلو رفت. روبه‌روی جان زانو زد و گفت:

از دوری من به این وضع افتادی، درسته؟

جان با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:

دلم برات تنگ شده بود!

و بعد با صدای آرومی گفت:

تو چی؟ تو هم دلت برام تنگ شده بود؟ هیچکس تا به امروز دلش برام...

هنوز حرفش تموم نشده بود که توسط ییبو به آغوش کشیده شد. ییبو سریع جان رو بغل کرد و گفت:

دلم برات خیلی تنگ شده بود جان، لطفا دیگه نرو.

جان دستش رو دور کمر ییبو که بهترین و تنها دوستش بود حلقه کرد و گفت:

حالم خوب نیست، خواستم خودمو بکشم؛ اما انگار مرگ هم منو پس میزنه.

ییبو از جان جدا شد. به سراغ کمد پسر رفت و بعد از برداشتن کاپشنش بدون اینکه دَر کمد رو ببینه، کنار جان نشست و بهش توی پوشیدنش کمک کرد:

باید چند روزی خونه ما بمونی، باشه؟ یکی باید خوب بهت برسه.

جان سرش رو تکون داد و گفت:

نه ییبو!

ییبو به چشم‌های جان خیره شد و گفت:

دلت میخواد باهام بیای؟ فقط کافیه بهم بگی.

و جان فقط سرش رو تکون داد. ییبو بلند شد. کوله‌پشتی جان رو برداشت و وسیله‌های مهمی که به ذهنش میومد رو توی اون گذاشت.

دست جان رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. زن با دیدن ییبو و جان که انگار برای رفتن به جایی آماده شده بودند، گفت:

کجا میرید؟

ییبو سریع‌تر از جان گفت:

اگه آقای شیائو مشکلی داره، لطفا بگید بیاد با من صحبت کنه. منم بدم نمیاد رو در رو با ایشون حرف بزنم. البته حرف‌های مردونه. جان چند روز پیش من میمونه؛ چون من بهتر از همه شما بلدم ازش مراقبت کنم.

و بعد از گفتن این حرف دست جان رو گرفت و از خونه بیرون برد. جان سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد. وقتی سوار دوچرخه شدند، جان سرش رو به کمر ییبو تکیه داد و چشم‌هاشو بست:

اگه میشه آروم برو تا دیر برسیم. دلم تنگ شده!

ییبو چیزی نگفت؛ فقط مطمئن بود انقدر رفتن به خونه رو طول میده تا جان بتونه به طور کامل رفع دلتنگی کنه.

*******************

وقتی به خونه رسیدند، مادربزرگ سریع کنار جان اومد و بغلش کرد:

جان خوشگلم اینجاست. چقدر دلم برات تنگ شده بود پسرم!

جان لبخندی زد و گفت:

منم دلم براتون تنگ شده بود.

پیرزن لبخندی زد و بعد از نوازش موهای پسر گفت:

چی دوست داری برات درست کنم؟

جان لبخند شرمگینی زد و گفت:

از همون سوپ‌های همیشگی.

مادربزرگ لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی جان گفت:

برو اتاق ییبو یکم استراحت کن تا برات یک سوپ خوشمزه درست کنم.

قبل از اینکه جان جوابی بده، ییبو گفت:

برای منم درست کنی، یادت نره!

و بعد از گفتن این حرف به جان کمک کرد تا به اتاقش بره. بعد از خوردن سوپ، دوباره به اتاق برگشتند. ییبو می‌تونست بفهمه که جان چقدر ساکت و آروم شده. گوشه‌ای از اتاق نشست و گفت:

میخوای باهام صحبت کنی؟

جان اینجا بودن رو دوست داشت. محبتی که از مادربزرگ و پدربزرگ و حتی خود ییبو دریافت میکرد، قلبش رو پر از احساسات خوب میکرد. سری تکون داد و گفت:

میشه امشب توی اتاقت نخوابی؟

ییبو لبخندی زد و قبول کرد؛ چون می‌دونست جان به تنهایی نیاز داره. می‌دونست جان باید فکر کنه تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه. اون تجربه بدی رو پشت سر گذاشته بود و باید بهش کمک میکرد.

از اتاق بیرون رفت و دَر رو بست؛ اما نمی‌تونست نگاه خیره‌ش رو بگیره. می‌تونست صدای گریه‌های جان رو بشنوه. چرا قلب خودش هم یک حالی شده بود؟

به سمت پدربزرگش برگشت و در حالی که لب‌هاش می‌لرزید، گفت:

داره گریه میکنه پدربزرگ! جان داره گریه میکنه.

پیرمرد به ییبو اشاره کرد تا کنارش بیاد. پسر کنار پدربزرگش رفت تا مثل همیشه موهاش رو نوازش کنه. پدربزرگ در حالی که موهای نوه‌ش رو نوازش میکرد، گفت:

جان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به کمکت نیاز داره، هواشو داشته باش. اون تورو بهترین دوست خودش میدونه. هیچوقت ناامیدش نکن. فهمیدی؟

ییبو سرش رو پشت سر هم تکون داد:

چیکار کنم الان؟ باید برم دلداریش بدم؟

: نه، بذار هر چقدر که دلش میخواد گریه کنه! مطمئن باش این به نفع خودشه.

ییبو چیزی نگفت و سکوت کرد. به دَر بسته اتاق خیره شد؛ اتاقی که قرار بود خاطره‌های دونفره زیادی رو بسازه و پنهون کنه. خاطرات عاشقانه‌ای که شاید هیچکس پیش‌بینیش نکرده بود.

*******************

زمان حال

پشت در اتاق عمل راه می‌رفت. انقدر استرس داشت که حتی نمی‌تونست یک دقیقه ثابت بایسته. قلبش به شدت درد میکرد و نیاز به قرصی داشت که بتونه کمی این درد رو تسکین ببخشه.

به ساعتش نگاه کرد. از رفتن ییبو به اتاق عمل نزدیک به 6 ساعت می‌گذشت. کاش یکی از حال ییبو براش خبر می‌آورد. بعد از 7 ساعت در اتاق عمل باز شد و جان نفهمید چطور به سمت دکتر رفت. دکتر عینکش رو برداشت و گفت:

عمل خوبی بود؛ اما باید اجازه بدید 48 ساعت بگذره. اگه بتونه 48 ساعت دووم بیاره، یعنی میتونی منتظر باز شدن چشم‌هاش باشی.

و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. جان بعد از رفتن دکتر احساس میکرد دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته و نشست. پدربزرگ با دیدن جان جلو اومد، دستش رو روی شونه جان گذاشت و گفت:

تو باید بری خونه و استراحت کنی.

جان به نشونه منفی سرش رو تکون داد و گفت:

بابابزرگ فکر میکنی تا دو روز میتونم بخوابم؟ دو روزی که ممکنه از دستش بدم؟

و همین فکر باعث شد دوباره طاقتش تموم شه و اشک‌هاش روی گونه‌هاش بیفته. پیرمرد با دیدن اوضاع جان گفت:

من نوه‌م رو می‌شناسم.

جان نفس عمیقی کشید و گفت:

منم ییبو رو میشناسم؛ انقدری که میدونم همه حرف‌هامو میشنوه. وقتی بهوش اومد من میترسم بهش بگم دیگه نمیتونه برقصه!

پدربزرگ، جان رو محکم بغل کرد و گفت:

ییبو قوی هست، یک راهی پیدا میکنه تا بتونه مثل همیشه بدرخشه. من الان بیشتر نگران توام! مطمئن باش ییبو زود بهوش میاد.

پدربزرگ خودش هم به حرف‌هاش ایمان کافی نداشت؛ اما به خاطر جان مجبور بود خودش رو قوی نشون بده؛ وگرنه گوشه و کنار بیمارستان، گریه‌های مرد رو به خودشون دیده بودند.

*******************

Sun Flower 🌻💫

Telegram: sunflower_fiction


You are reading the story above: TeenFic.Net