فلیکس مشغول چیدن سینی صبحونه روی میز بود و هیونجینی که تازه بیدار شده بود حس خوبی به جو آروم سالن نداشت
مگه میشد مادرش، جونگین و فلیکس توی یه اتاق باشن و همه چی انقدر ساکت و نرمال باشه؟
نگاهش رو از فلیکسی که چیدن میز رو تموم کرده بود برنمیداشت
فلیکس با شک به جای خالی کنار هیون نگاهی انداخت و سرش رو پایین انداخت
دور ترین نقطهی میز به هیونجین نشست و این کارش حس بد هیون رو حتی بیشتر کرد
نفس عمیقی کشید و سکوت رو شکست
+ چیشد که یهو تصمیم گرفتی بیای اوما اونم بی خبر؟
خانم هوانگ ابرویی بالا انداخت و بالاخره نگاه تحقیر آمیزش رو از فلیکس برداشت
& نمیدونستم باید برای اومدن به خونهی پسر خودم اجازه بگیرم
+ میدونی که منظورم این نیست اوما فقط میگم کاش خبر میدادی یکم آماده تر باشیم
خانم هوانگ دستش رو روی شونهی جونگین که کنارش نشسته بود گذاشت
& امگای قشنگمون دلش برای آلفاش تنگ شده بود گفتم زودتر بیایم دلتنگیش رفع بشه
هیونجین میتونست به وضوح فرومون های تلخ فلیکس رو حس کنه و الههی ماه رو شکر میکرد که به واسطهی مارک روی گردنش مادرش و جونگین نمیتونن متوجهشون بشن
+ اوما من فقط یه امگا دارم که اونم اینجا نشسته
خانم هوانگ کاملا متوجه منظور پسرش میشد اما با لبخند فیکی شونهی جونگین رو نوازش کرد
& منم همین رو گفتم پسرم
امگات دلتنگت بود آوردمش تا بیشتر از این از هم دور نباشید
حالا بگو ببینم اوضاع دانشگاهت چطوره
با سوالش اجازهی هر اعتراضی رو از هیونجین گرفت و حرف خودش رو به عنوان حرف آخر تثبیت کرد
+ خوبه مثل همیشه
اشتهای هیونجین به کلی کور شده بود و میدید که امگای کوچیکش هم فقط با غذاش بازی میکنه و چیزی نمیخوره
بلند شد و سمت فلیکس رفت و بشقابش رو برداشت
تیکهای از پنکیک موردعلاقهی پسر رو با چنگال برداشت و سمت دهنش برد
+ باید برای دانشگاه انرژی داشته باشی بیبی
فلیکس نگاه پر استرسی به خانم هوانگ کرد اما چی میتونست به جفتش بگه؟
با بی میلی پنکیک رو خورد
_ زیاد گرسنم نیست برم حاضر شم که بریم
خانم هوانگ سریع مداخله کرد
& پسرم باید با جونگین بری برای کارای ثبت نام دانشگاهش
لازمه آلفاش باهاش باشه
هیونجین با لحن سردی گفت
+ پس با آلفاش بره چون من باید امگای خودم رو ببرم دانشگاه
بلند شد و با کشیدن دست فلیکس و بردنش سمت اتاق جای اعتراضی نذاشت
به محض رسیدنشون به اتاق در رو محکم بست و صورت امگا رو با دستاش قاب گرفت
+ لیکس به حرفای مادرم اهمیت نده باشه؟
خودت میدونی تنها امگای من تویی
فلیکس نمیتونست به چشمای آلفاش نگاه کنه
خانم هوانگ درست میگفت
اون فقط یه امگای مغلوب بود
چجوری میتونست اون آلفای غالب رو راضی نگه داره؟ هر جوری که حساب میکرد بودن با جونگین خیلی برای هیونجین بهتر بود
یه امگای واقعی
هیونجین آهی کشید و بوسهای روی پیشونی پسر کاشت
+ چیکار باید بکنم تا حرفمو باور کنی فلیکس
فلیکس چشماش رو محکم به هم فشار داد و جمله هاش رو سریع به زبون آورد
_ ت..تو باید با جونگین باشی
من میخوام برم هیون.. دیگه نمیخوام باهات باشم
هیونجین جا خورده به صورت امگاش نگاه کرد
متوجه ناراحتیش میشد ولی این واکنش؟
+ چی داری میگی فلیکس چه اهمیتی داره نظر مامانم چیه تو جفت منی
_ هیون مامانت درست میگه من و تو به هم نمیخوریم منم دیگه نمیخوام این وضعو تحمل کنم
دست هیونجین رو کنار زد و قبل اینکه سد اشکاش بشکنه و بلند بلند گریه کنه از اتاق بیرون رفت
هیونجین سر جاش خشک شده بود
چجوری توی یه لحظه همه چی خراب شد؟
حتی با شنیدن صدای در ورودی که خبر از رفتن فلیکس میداد نتونست حرکت کنه
امگاش ترکش کرده بود؟؟
.
.
.
سومین صبحی بود که فلیکس بدون احساس رایحهی آرامش بخش هیونجین بیدار میشد
▪︎ بدن خوبی داره
قبوله لی ولی گفته باشم اگه خیلی گشاد باشه برش میگردونم
دستای فلیکس مشت شدن
به کجا رسیده بود که باید این حرفا رو راجب خودش میشنید و حق گفتن یه کلمه رو نداشت؟؟
آقای لی چشم غره ای به پسرش رفت و سر تکون داد
&مشکلی نیست پس هر چی زودتر کارا رو انجام بدیم
مرد سری تکون داد و بعد برانداز کردن دوبارهی پسر با نگاه گرسنش بلند شد
▪︎ قبوله
و خیلی راحت زندگی فلیکس فروخته شد
.
.
.
یک ماه بعد...
فلیکس بی حس به دختری که کت سفیدش رو درست میکرد و از استرس دیر رسیدن برای عروسی با عجله کارها رو میکرد چشم دوخته بود
چرا دختر عجله داشت وقتی فلیکس مرگ رو به اسم کس دیگهای کنار خودش ترجیح میداد
هنوز نمیتونست این واقعیت که امشب قراره توسط اون بتای چندش آور لمس بشه رو هضم کنه و نمیخواست این حقیقت رو باور کنه
دلتنگیش داشت از پا درش میاورد
۳۰ روز بود که بغل آلفاش نخوابیده بود
کسی امگا کوچولو صداش نکرده بود
رایحهی تلخ و لذت بخشش رو حس نکرده بود و یادش نمیومد حس دوست داشته شدن چطوری بود
فکر میکرد هیونجین حداقل یبار دنبالش بیاد اما انگار اون هم به همین نتیجه که جونگین براش خیلی بهتره رسیده بود
لبخند تلخی زد و بلند شد
علاقهای به اینکه وسط جمعیت مورد مشت و لگدای پدرش قرار بگیره نداشت
بی توجه به دختر بتا از پله ها پایین رفت
دختر به دو خودش رو به پسر رسوند
^ همسرتون هنوز نرسیدنا
تن فلیکس از شنیدن این کلمه مور مور شد
زیرلب گفت
^ همسر من هیچوقت دیگه نمیاد (هیونو میگه)
بدون اینکه اهمیتی به حرف دختر بده سمت در رفت و روی پله های ورودی نشست
به ماشینایی که با سرعت رد میشدن خیره شد
از ته قلبش دلش میخواست خودش رو جلوی یکیشون بندازه و بیشتر از این بدبخت نباشه
بلند شد و با تردید دو قدم به جلو برداشت
توی فکر قدم سوم بود که چیزی جلوی دهنش قرار گرفت و قبل اینکه تقلایی کنه دنیاش تیره و تار شد
You are reading the story above: TeenFic.Net