این سه تا عکس دیدم به این پارت خیلی میان دیگه پوستر نزدم گذاشتمشون کنار هم*
بزنید روش کامل ببینیننننن
.
.
.
لینو به سختی چشماش رو باز کرد
سردرد داشت و با توجه به مقدار الکلی که دیشب خورده بود چندان غیر قابل انتظار نبود
توی اتاقی که نمیشناخت روی تخت بود
با گیجی بلند شد و سمت در رفت
همزمان با باز کردن در دختر که میخواست برای بیدار کردنش بره باهاش رو به رو شد
چهرهی دختر رو از دیشب به یاد داشت
× اوه...سلام
&بیدار شدی، بیا پایین صبحونه بخور
دختر این رو گفت و سمت پله ها رفت
مینهو بی حرف دنبالش رفت
میتونست حدس بزنه دیشب چی شده و چرا اینجاست
پشت میز نشست و در سکوت مشغول خوردن شد
& خب حالا...دلت میخواد راجبش حرف بزنی؟ اگه آره من دوست دارم گوش کنم
مینهو با تردید به دختر نگاه کرد
داشت از شدت درداش منفجر میشد و از خداش بود حزف بزنه اما درست بود که برای یه غریبه اینارو بگه؟
آهی کشید
به هر حال کسی رو نداشت پس کی بهتر از کسی که اصلا نمیشناختش و قضاوتش هم اهمیتی نداشت؟
_ اون..آدم معروفیه
دیگه نمیتونم اینکه واسه کارش هر کاری رو قبول کنه رو تحمل کنم
حداقل قبلا فقط نمیتونستم به کسی بگم که باهاشم ولی مال من بود
الان...مجبورش کردن اون لباس لعنتیو بپوشه
قطعا میدونست من چه حالی پیدا میکنم با اونجوری دیدنش جلوی اون جمعیت آدم
ولی بازم کار لعنتیش مهم تر بود و مخالفت نکرد
& ازش جدا شدی؟
مینهو بغض توی گلوش رو به سختی قورت داد
× خیلی عصبی بودم
با اون بدن پرستیدنیش جلوی چند هزار نفر آدم میرقصید
اون آلفاهای لعنتی جوری نگاش میکردن انگار...
باهاش خشن رفتار کردم
دختر وسط حرفش پرید
& بهش تجاوز کردی؟
× چی؟؟ نه..معلومه که نه
انقد عوضی نشدم
اون لباس کوفتی رو پاره کردم
بعدم خواستم برم
جلومو گرفت
بهش گفتم فقط در صورتی میمونم که رابطمون رو علنی کنه
بعد چند سال رابطه چیز زیادی نخواستم ازش...
& پس..جدا شدین؟
لینو که تازه با این حقیقت رو به رو شده بود سرش رو روی میز گذاشت
×فکر کنم...آره
دختر سر تکون داد
& به خودت زمان بده
راستی...من آیوام
لینو سری تکون داد
× میتونی لینو صدام کنی
.
.
.
جیسونگ چندین ساعت بود که توی بغل دوتا آلفایی که تنها دوستاش محسوب میشدن بی وقفه گریه میکرد
هیچکدوم نمیدونستن چیکار باید بکنن و فقط با درموندگی به هم نگاه میکردن
توی ۲ ۳ ساعت به زور چند کلمهی 《مینهو》《لباسم》 《 عصبانی》 و《 رفت》 رو از دهنش بیرون کشیده بودن و بقیش فقط گریه و اصوات نامفهوم بودن
چان فقط موفق شده بود به سونگمین پیام بده که بیاد و نجاتشون بده
میدونست بتا هم مثل خودشون توی دلداری دادن عالی نیست ولی تنها گزینشون بعد فلیکسی که تلفن رو جواب نمیداد بود
با صدای زنگ در چان از جاش به سمت در شیرجه زد
• من باز میکنممم
جیسونگ بین گریه هاش تکخندی زد و بعد با یادآوری وضعیتش گریه رو از سر گرفت
چان جلوی آینه دستی به موهاش کشید و با اطمینان از ظاهرش که البته با توجه به شرایط ساعات گذشتش عالی نبود در رو باز کرد
پسر کوچکتر رو در آغوش گرفت و نفسش رو با آرامش بیرون داد
•خداروشکر که بالاخره اومدی
بدجور گیر کردیم
سونگمین لبخندی زد و دستی به سر آلفاش کشید
× درست توضیح بده چیشده
چرا حالش بده؟
چان با درموندگی شونه بالا انداخت
• فکر کنم با مینهو دعواشون شده
نمیدونم قضیه چقدر جدیه ولی راجب لباساییه که مجبورش کردن برای کنسرت بپوشه
با دیدن نگاه سوالی پسر فهمید که کنسرت رو ندیده
موبایلش رو دراورد و عکسی نشونش داد
سونگمین با دیدنش سری تکون داد و سمت اتاق رفت
.
.
.
فلیکس شوکه برگشت و به مردی که رو به روش ایستاده بود و اون رو به دیوار قفل کرده بود نگاه کرد
_ تو اینجا چیکا....
قبل اینکه جملش رو تموم کنه متوجه همه چیز شد
_ هیونجین تو دیوونه شدی؟؟ منو برای چی آوردی اینجا؟؟؟ زودباش برم گردون
سخت بود با جفتی که از اعماق قلبش دلتنگش بود اینطوری حرف بزنه و به جای حل شدن توی آغوشش اونو پس بزنه
اما برای خودش بهتر بود نه؟
چشماش رو بست و سعی کرد این حقیقت که مرد رو به روش عشقشه رو نادیده بگیره
هیونجین نگاه خنثیای به پسر انداخت
واکنشش دور از انتظارش نبود
+ جایی میخواستی بری؟
_ گفتم ولم کن بذار برم عروسیم...
با کشیدهای که توی صورتش خورد حرفش نصفه موند و با ناباوری به هیونجین نگاه کرد
دستش رو روی گونش کشید
_ت..تو..
+ این کلمه رو هیچوقت نمیخوام از دهنت بشنوم
فلیکس سعی کرد شوک اینکه هیونجین زدتش رو برای بعد بذاره و پرسید
_ اینجا کجاست
هیونجین بدون اینکه جوابی بهش بده اجزای صورتش رو از نظر گذروند
شدیدا دلتنگ نقطه به نقطهی اون چهرهی دوست داشتنی بود
لبای قلوهای و بوسیدنیش
چشمایی که اون رو یاد آهو مینداختن و پوست نرم گونه هاش که فرقی با پوست یه نوزاد نداشت
_ هیون نمیشنوی؟؟ ما کجاییم برا چی منو آوردی اینجا؟؟؟
هیونجین از پسر فاصله گرفت و روش رو برگردوند
+ انقد سوال نپرس
با اشارهی غیر مستقیمش به سیلیای که به گونهی نرم فلیکس زده بود پسر اخماش رو توی هم کشید و به سمت اتاق رفت
رفتار هیونجین که کاملا متفاوت با قبلا بود اونو شوکه میکرد
روی تخت دونفرهای که وسط اتاق بود دراز کشید و به سقف نگاه کرد
حالا باید از کجا میفهمید که کجاست؟
نه موبایل یا وسیلهای داشت و نه هیونجین جوابش رو میداد
حتی اتاقش پنجرهای نداشت که بتونه حدسی بزنه
توی ذهنش در تلاش برای حل مسئله بود که با دیدن ساعت فهمید نیم ساعت زمان گذشته و هیونجین حتی سراغش نیومده
توی خودش جمع شد
آلفاش حتی نمیخواست اون سیلی رو از دلش در بیاره
نمیدونست توی این مدت چی به هیونجین گذشته اما کاملا برخلاف انتظارش بود
دلش میخواست بیرون بره و ازش بپرسه جونگین کجاست و چرا الان بجای بودن پیشش فلیکس رو زندونی کرده
اما میترسید
خودش هم درست نمیدونست دقیقا از چی
از شنیدن دوبارهی لحن سرد آلفا یا دیدن نگاههای بی روحش؟
یا رو به رو شدن با واقعیتی که انگار تصمیمش اشتباه بوده؟
هر چی که بود اونو از بیرون رفتن بازمیداشت
چند ساعت همینطور گذشت و کم کم صدای اعتراض شکم پسر هم بلند شد
اما همچنان نمیدونست چطور باید با هیونجین رو به رو بشه تا وقتی که در اتاق با ضرب باز شد
+ اگه سراغت نیام تا ابد میخوای خودتو گرسنگی بدی؟؟
فلیکس آب دهانش رو قورت داد و نگاه مغمومی به آلفاش انداخت
_م..من گرسنم نیست
هیونجین نفسش رو با حرص بیرون داد و سمت امگاش رفت
بازوش رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد
+ واقعا فکر میکنی میتونی به جفتت دروغ بگی؟
فلیکس با مظلومیت به هیون نگاه کرد
_ لطفا جوابمو بده برای چی منو آوردی اینجا؟؟ جونگین کجاست اصلا؟
خون هیونجین با سوال پسر به جوش اومد
+ این سوالیه که بعد یه ماه ازم میپرسی؟ جونگین کجاست؟؟ انقدر دلت میخواست اونو به من بچسبونی؟
لی فلیکس شاید تو بتونی با وجود مارک آلفات روی گردنت با کس دیگه باشی ولی من با داشتن امگام تو قلبم هیچوقت نمیتونم
زبون فلیکس بند اومده بود
تک تک سلولای بدنش از خوشحالی به تلاطم افتاده بودن
هر چند که میدونست نباید خوشحال بشه و این به نفع آلفاش نیست
سعی کرد ذوقش رو سرکوب کنه و جواب داد
_ من بهت گفتم نمیخوامت هیونجین
رنگ نگاه هیونجین که یکم نرم و با محبت شده بود دوباره تغییر کرد و با خشم غرید
+ چشمای لعنتیت نمیتونن مثل خودت دروغ بگن
پس خودتم تمومش کن
فلیکس به سرعت نگاهش رو از آلفاش گرفت و به زمین دوخت
_ بابام زندم نمیذاره
چرا اینکارو کردی
هیونجین انگار که ظرفیتش پر شده باشه بازوی پسر رو محکم تر فشار داد و داد زد
+ چیکار میکردم؟؟ وایمیستادم و رفتنتو تماشا میکردم؟؟ میذاشتم یه بتای چروکیدهی لعنتی بدنت رو لمس کنه؟؟ اینو میخواستی؟
انقدر ازم متنفر بودی که اینکارو باهام بکنی لیکس؟
فلیکس دیگه نمیتونست جلوی سیل اشکاش رو بگیره و فشار دست آلفا روی بازوش هم کمکی بهش نمیکرد
_ من..من به دردت نمیخورم
هیونجین بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه
+ بیا غذاتو بخور دیگه چیزی نشنوم
پسر رو روی تخت هول داد و از اتاق بیرون رفت
Felix's POV:
دو هفته از روزی که توی این کلبهی لعنتی بیدار شدم گذشته بود
از دعوای اون روزمون هیونجین بیشتر از چندتا جملهی کوتاه باهام حرف نزده بود
در حد صدا زدنم برای غذا و چیزایی از این قبیل
روزها پشت سر هم در سکوت و جو سنگین میگذشتن
و شبا...متفاوت بود
هیونجین بدون حرفی کنارم میخوابید و دستش رو دور کمرم حلقه میکرد
+ چیکار میکنی
_ ه..هیچی وسایل رو جمع میکردم
سمتم اومد و دستم رو کنار زد و کشو رو باز کرد
با دیدن محتویاتش پوزخندی زد
+ کرم؟ فکر همه جاشو کردی انگار
صورتم سرخ شد و دستم رو جلوش گرفتم
_ هیی...خجالت نمیکشیی؟؟
نگاهی بهم انداخت که نمیتونستم هیچی ازش بخونم
یکدفعه بلند شد و به شونم فشاری وارد کرد که روی تخت افتادم
روم خیمه زد و فاصلهی بین صورتامون رو کم کرد
+ فکر میکنی بهشون نیاز داری؟ بهم بر خورد
میخواستم جوابش رو بدم ولی لعنت...چطوری در برابر این نگاهش مقاومت کنم؟ بدنم ناخودآگاه تسلیمش شد و دستام رو که بالا آورده بودم پایین بردم
_ چ..چیکار کنم پس
آروم زمزمه کرد
+ هیت قبلیت چیکار کردی؟
خیلی بهم نزدیک بود
طوری که لباش موقع حرف زدن با لبهام برخورد میکردن و نمیتونستم جلوی قبلم که میخواست از جا در بیاد رو بگیرم
با حس گرمای زیردلم نالهی آرومی کردم و چشمامو بستم
نمیتونستم و نمیخواستم که مقاومت کنم
سلامم
امیدوارم همه حالشون خوب باشه و از این پارت لذت برده باشن
تسلیت دوباره اینبار برای محسن شکاری🖤
و البته تموم شهیدامون که اسمی ازشون برده نشد
کسایی که منو میشناسن میدونن بچهی شهرآرام و خب هر روز ستارخانیم دیگه
پس نمیدونم شاید دیده بودمش شاید اون روز که خیابونو بستیم اونم اونجا بود دقیقا نمیدونم کی گرفتنش و همون روز بوده یا نه
فقط اینکه نمیذاریم خونش روی زمین بمونه
اگه بچهی تهرانید بیاین انقلاب و ستارخان که شبانه روز اونجاییم:)
هفتهی خوبی داشته باشین عشقا🖤
You are reading the story above: TeenFic.Net